2021-07-27 16:58:07
موهای شب رنگم
1400/02/25
#خیانت #اجتماعی
+جنده رو ببین
-کیو؟
+همونیکه جلومون نشسته
-جلومون سه ردیف صندلیه
+ردیف دو کنار پنجره
-همون زنه که موهاش بلونده؟
+مشه بابا مش…
-چه فرقی میکنه؟
+نمیدونم فرهاد چطوری تا الان بهت خیانت نکرده؟
-چون فرق بلوند و مش نمیدونم؟
+چون کلا از زنونگی فقط پایین تنه اشو داری
-خوش به حال تو که همچی تمومی
+حالا ناراحت نشو، ولش کن ، داشتم اون زنیکه رو میگفتم
-خب…
+مطمئنم از اوناست
-کدوما؟
+ای بابا توام …منظورم جنده پولیه دیگه
-تو از کجا میدونی؟
+یه نگاه بنداز…قد یه وجب ، قیافه ام که بدون لیپو ساکشن و مژه و هاشور و اون یه کیلو و نیم ارایش روی صورتش هیچ…اه اه صداشم چه تو دماغی میکنه مثلا داره با عشوه حرف میزنی
-شاید مدل حرف زدنش اینجوریه…
+اره جون عمه اش حتما اونیم که پشت خطشه شوهر زحمت کششه که اینجوری داره هر هر براش میخنده
-حالا چیشد به این گیر دادی؟
+انگشترشو ببین ، دستبند توی دستش چه ظریف و قشنگه ،لباسا و گوشیشم نو نوعه…من و تو چیمون از این هرزه کمتره …
-من که اعتراضی ندارم توام که ماه پیش به ایفون 8رسیدی
+دست گلم درد نکنه…
-بدبخت اقا بهروز…
+یکی بهروز بدبخته یکی خرمش حسن…
-چی بگم والا…به گوشیت پیام اومد انگار
+ای جون دلم…
-کیه؟
+هی…هیشکی…پسر خواهرمه…عکسشو بهت نشون دادم اوندفعه
-اهان…همونیکه کلاس پنجمه
+اره…ببین من باید اینجا پیاده بشم
-مگه نمیری خونه؟
+چیزه…یکی از دوستام پیام داد میخواد ببینتم
-مگه نگفتی پسر خواهرته…؟
+چقدر سوال میپرسی تو…
-باشه بابا…عا اه دیگه هیچی نمیپرسم
+افرین…تو مستقیم میری خونه؟
-نه اول میرم پیش مامانم اینا باید داروهای بابا رو بهش بدم…
+باشه پس…فردا سرکار میبینمت
-باشه عزیزم…مراقب خودت باش
+توام همینطور
از مترو پیاده شدم و پس از پیمودن مسافت کمی خسته از روزی که توی محیط بسته ی تولیدی گذرونده بودم پا طرف دیگر ریل گذاشتم
چشم چرخوندم ؛تا دوردست ها خبری از قطار نبود و این کمی دلتنگم میکرد
سال اول ازدواجمون با وام و قرض و قوله تونسته بودیم یه پراید مدل 85 جور کنیم و یه خونه به فاصله ی یه کوچه با ریل قطار…
اوایل صدای ردشدنش چنان دل میلرزوند که انگار وسط ریل بسته شده بودم و مرگ یه نفس باهام فاصله داشت اما کم کم عادت کردم
مثل مامان که دیگه بعد از پنج سال به سرطان خون بابا خو گرفته بود
مثل بقیه که کنایه زدن به من و سادگیهام براشون تفریح شده بود
خیلی طول کشید تا عادت کنم و به همون اندازه هم جور شدن وام فرهاد…
چهارمین سالگردمون همزمان شد با بزرگتر کردن خونمون
فاصله اش با ریل قطار انقدر زیاد بود که دیگه سوت های ناگهانی و پس لرزهای رد شدنش صدای خنده های فرهاد رو از جیغ های ترس زده ی من تو اوج عملیاتای شبونه امون بلند نمیکرد و سکوت رو هم به پای ثابت زندگیمون بدل کرده بود…
وضعمون هنوزم خوب نبود اما انقدر تغییر کرده بود که بتونیم به اون روزا بخندیم و راحت ازشون رد بشیم
اما من گاهی دلم تنگ میشدم حتی با وجود کابوسهایی که بعضی شبها از رد شدن قطار از وسط قلبم میدیدم
صدای بوق دوچرخه ای که از کنارم گذشت افکارم رو بهم زد، انقدر غرق بودم که نفهمیدم کی از ریل دور شدم و به ساختمونمون رسیده بودم
قدیمی بود و کمی از هم پاشیده ؛ مثل همسایه ی واحد روبرویی که هرشب ساعت 9 اشغال میگذاشت سر کوچه و به لطفش در ورودی باز بود
تنها بود و آلزایمری و دل ادم رو میسوزوند درست به مانند نمای رنگ پریده ی ساختمون که برای اولین بار توی ذوقم زد اما حق با فرهاد بود خونه ی خودمون بود و مهمم همین بود…
مهم ما بودیم و ارامشی که داشتیم
+زنیکه ی جنده الان ادمت میکنم
شاید هم نداشتیم که رحیم اقا
3.2K views13:58