2023-07-06 18:48:01
رویای زیبای من: اولین عشق (۱)
1402/03/21
#عاشقی #دانشجویی #دنباله_دار
یه ۲۰۶ سفید داشتم که شیشههاشو دودی کرده بودم، کمکهاشو کمی خوابونده بودم و در عین ناباوری اسمم امیر نبود!
من کامرانم، کارمند یه شرکت خصوصی بودم. درآمدم بد نبود و از پس هزینههام برمیومدم. چون مجرد بودم و خرج خاصی به جز خرجهای ماشینم نداشتم، بیشتر درآمدمو پسانداز میکردم و همین باعث شد وقتی برای کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد یکی از شهرهای مازندران قبول شدم با خیال راحت اقدام به ثبت نام کنم. دانشگاه برای اینکه بتونه دانشجو جذب کنه آفرهایی به قبول شدهها میداد که مهمترینش برگزاری کلاسها در روزهای پنجشنبه و جمعه بود تا کسانی که شاغل هستند هم ترغیب بشن و ثبت نام کنن.
معمولاً پنجشنبه صبح خیلی زود، حدود ساعت ۴، از خونه میزدم بیرون تا به کلاس ساعت 10 برسم. بعضی وقتها هم پیش میومد که میدونستم فرداش کونِ صبح زود بیدار شدن ندارم، واسه همین چهارشنبه غروب که میرسیدم خونه ۲-۳ ساعت استراحت میکردم و شبونه میزدم به دل جاده و وقتی میرسیدم، تا زمان شروع کلاسِ صبح توی ماشین میخوابیدم.
پنجشنبه و جمعه از ساعت 10 صبح تا 5 بعدازظهر بصورت پیوسته کلاس داشتیم و فقط از 1 تا 2 برای صرف ناهار فرجه داشتیم. کلاسها فشرده و خستهکننده بودن و همین باعث میشد از فرصت یک ساعتهای که برای ناهار داشتیم برای جمع شدن دور هم و بگو و بخند استفاده کنیم. البته گیر دادنای گاهوبیگاه حراست کمی مزاحمت ایجاد میکرد ولی کار خاصی از دستشون برنمیومد، چون انصراف دادن هرکدوم از ما میتونست به جز ضربه به وجهه علمی دانشگاه، ازنظر مالی ضرری چند میلیونی براشون به همراه داشته باشه.
اسمش ریحانه بود و دوتا دختر همیشه همراهش هم هانیه و ندا بودن. از همون اول که دیدمش ازش خوشم اومد و تصمیم گرفته بودم باب آشنایی رو باهاش باز کنم ولی موقعیتش جور نمیشد. توی همین وقتگذرونیهای ۱ تا ۲ متوجه شدم که هر سهتاشون از تهران میان. ریحانه چهره زیبایی داشت، آروم و سربهزیر بود. از همین مدل دخترایی که با آرامش و نجابت ظاهریشون دلبری میکنن. هانیه برعکس ریحانه خیلی پر سروصدا و شیطون بود و همیشه توی حرفها و بحثهایی که بین ساعت ۱ تا ۲ راه مینداختیم مشارکت میکرد. ندا هم یه چیزی بود بین ریحانه و هانیه. نه به اندازه ریحانه آروم بود، نه به اندازه هانیه پر شر و شور.
همیشه مسیر بین تهران تا دانشگاه رو تنها میرفتم و برمیگشتم. یه روز که کلاسام تموم شده بود دنبال تاکسیای که ریحانه، هانیه و ندا سوارش شدن راه افتادم. بعد از میدان ورودی شهر تاکسی نگه داشت و دخترا ازش پیاده شدن. باید عرض خیابون رو طی میکردن که بتونن وارد ترمینال مسافربری بشن. سرعتمو زیاد کردم تا قبل از اینکه بخوان از عرض خیابون بگذرن بهشون برسم. با چراغ دادن و بوق زدن موفق شدم توجهشون رو جلب کنم.
رسیدم بهشون، شیشه رو که داشتم میدادم پایین هانیه با یه ژست شاکی اومد جلو و گفت آقا مزاحم نشو که تا دید منم لحنشو عوض کرد و شروع کرد به سلامعلیک و احوال پرسی. شیشه کامل رفت پایین و ریحانه و ندا هم اومدن جلو و سلام و احوالپرسی کردن.
گفتم «میرید ترمینال؟ تهران؟» هانیه گفت «نه، اینجا فرودگاهه و پرواز داریم به پاریس.» تو دلم گفتم زهرمار و گفتم «من دارم میرم تهران، تنهام و ماشینم خالیه. اگر تمایل داشته باشید خوشحال میشم با هم بریم.» زدن توی خط تعارف. در نهایت بعد از چند دقیقه مذاکره قبول کردن که باهام بیان. هانیه از همه بیشتر تمایل به اومدن داشت و ریحانه بیشتر از بقیهشون معذب بود و تعارف میکرد.
رفتم توی شونهٔ خاکی و پیاده شدم تا اگه نیاز شد واسه جابجا کردن وسایلشون کمکشون کنم. در ح
1.4K views15:48