Get Mystery Box with random crypto!

🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

لوگوی کانال تلگرام dastankadaa — 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖 د
لوگوی کانال تلگرام dastankadaa — 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖
آدرس کانال: @dastankadaa
دسته بندی ها: حیوانات , اتومبیل
زبان: فارسی
مشترکین: 14.46K
توضیحات از کانال

ارتباط با ادمین کانال و ارسال داستان
@tourrk111oglan

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 6

2023-06-09 22:01:28 بجنگی و اون هم داره باهات می‌جنگه. عادت داره همه جلوش کم بیارن و به راحتی برنده بشه. توقع نداشته باش به این زودی دست از سرت برداره. مرضیه وقتی ساعتِ نُه صبح من رو تو مغازه‌اش دید و متوجه شد که مثل روز قبل اونجا می‌خوام لباس جدیدم رو بپوشم و آرایش کنم، تعجب کرد و گفت: لیلا جون فضولی نمی‌کنم، اما یکمی نگرانت شدم. فکر می‌کردم با یکی آشنا شدی و خب اصلا هم برام مهم نبود که متاهلی و…
حرف مرضیه رو قطع کردم و گفتم: من خیلی وقته طلاق گرفتم. به پسرم یاد دادم این مورد رو تا بچه‌ است به کسی نگه. خودم هم دلیلی نمی‌بینم که بگم.
مرضیه لبخند زد و گفت: پسرت پس خوب بلده نقش بازی کنه. پدرسگ سری آخر، رو به تو و جلوی من گفت که باباش گفته براش کفش نو بخری!
من هم لبخند زدم و گفتم: هر بار احساس می‌کنه که شاید خواسته‌اش رو قبول نکنم، جلوی آدمی که نمی‌دونه طلاق گرفتم، اینطوری خواسته‌اش رو میگه تا مجبور بشم انجام بدم.
-از دست بچه‌های این دور و زمونه. واقعا قابل مقایسه با ما نیستن.
+آره اصلا قابل مقایسه با زمان ما نیستن.
-به هر حال برای من که خودم رو دوست تو می‌دونم، فرقی نمی‌کرد که با شوهر یا بی‌شوهر، دوست پسر داشته باشی. من فقط دلم می‌خواد که حال دوستام خوب باشه. اما احساس می‌کنم عصبی هستی. دیروز کمی عصبی بودی و امروز که خیلی تابلو به هم ریخته‌ای.
+بعدا برات تعریف می‌کنم چی شده. اتفاقا فکر می‌کنم که نیاز دارم در این مورد با یکی حرف بزنم. فقط دعام کن از پسش بر بیام. این موقعیت خیلی برام خوبه، اما هم‌زمان چالش به شدت سختیه. دعام کن مرضیه.
-حتما عزیزم. هر کمکی از دست من بر می‌اومد، حتما بگو. لطفا رو من حساب کن لیلا. وقتی درِ واحد آپارتمان آقای صدر رو زدم، خود سارینا در رو باز کرد. تیپ جدید زده بود. موهای کوتاهش رو شبیه جوجه‌تیغی درست کرده بود. یک تاپ و شلوارکِ شورتیِ صورتی پُر رنگ تنش کرده بود. به پوست سبزه‌ بدنش می‌اومد. سر حال و پُرنشاط ازم استقبال کرد و گفت: زود باش جدول برنامه‌ریزیِ بگاییم رو بده ببینم. می‌خوام ببینم روزی چند بار قراره جرم بدی.
از داخل کوله‌ام، دفتر یادداشتم رو برداشتم. از داخل دفترم، یک برگ کاغذ بهش دادم و گفتم: جوری برنامه‌ریزی کردم که بهت فشار نیاد.
مشغول نگاه کردن به کاغذ بود که مانتو و شالم رو درآوردم. آویزون کردم و گفتم: شروع کنیم؟ برای جلسه اول، ریاضی داریم.
سارینا شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت: اوکی بریم شروع کنیم به گایش من.
مثل روز قبل، وسط اتاقش و روی زمین نشستیم. یک سره و نزدیک به یک ساعت و نیم باهاش ریاضی کار کردم. برام واضح بود که داره تمام تلاشش رو می‌کنه تا یاد بگیره! اینقدر که دیگه احساس کردم سرش درد گرفته و نیاز به استراحت داره. درس رو متوقف کردم و گفتم: وقت استراحته. نیم ساعت استراحت و یک ساعت و نیم دیگه بازم ریاضی کار می‌کنیم. بعدش یک ساعت استراحت و بعدش خیلی سبک، زبان انگلیسی کار می‌کنیم.
سارینا یک خمیازه طولانی کشید و گفت: هفت جد و آباد این ریاضی رو گاییدم که از اول ازش متنفر بودم. برم از تو آشپزخونه یه چی پیدا کنم کوفت کنیم. کف کردیم.
حس خوبی داشتم که حداقل تو این یک ساعت و نیم، حرف‌های جنسی نزد. من هم ایستادم تا کمی خستگی کمرم رفع بشه. بعد نشستم روی صندلی پشت میز تحریرش. سارینا همراه با دو تا قوطی آبمیوه برگشت. برند خارجی بود و مشابهش رو تو خونه آقای منجم دیده بودم، اما همسر آقای منجم علاقه‌ای نداشت که با چیزای گرون قیمت ازم پذیرایی کنه و فقط بهم چای و بیسکویت ایرانی می‌داد. سارینا قوطی رو به سمتم گرفت و گفت: بخور تو بیشتر از من
571 views19:01
باز کردن / نظر دهید
2023-06-09 22:01:26 وست دارم تو هم بگی که دلم گرم بشه و فکر نکنم که قراره بهم کیر بزنی.
نگاهش کردم و با تردید گفتم: اوکی قرارمون سر جاشه.
-مگه با همین لباس نیومدی؟ برای چی می‌خوای عوضش کنی؟
+نمی‌خوام با این سر و وضع و این موقع شب برم خونه. پدر و مادرم هیچ وقت این مدلی من رو ندیدن.
-چیه ازشون می‌ترسی؟ بابات کتکت می‌زنه؟
+بابای من هیچ وقت منو نزده.
-مامانت چی؟
+بچه که بودیم و اگه خیلی اذیتش می‌کردیم، گاهی با دسته جارو به پاهامون می‌زد.
-پس برای چی ازشون می‌ترسی؟
+بحث ترس نیست. اول احترامه و دوم دوست ندارم جلوی پسرم باهاشون سر تیپ و وضعم و زمان رفتنم به خونه بحث کنم. گفتم که همسایه‌های ما منتظرن تا حرف مفت بزنن.
-پس امروز چطوری و کجا این مدلی تیپ زدی و اومدی؟
+تو مغازه دوستم. از اونجا اومدم اینجا.
-امثال شماها رو نمی‌تونم درک کنم. چه فرهنگ تخمی و عجیبی دارین.
+درک کردن سبک و فرهنگ زندگی امثال شما هم برای ما سخته. این طبیعیه و چیز عجیبی نیست.
-می‌تونم در یک مورد ازت اجازه بگیرم؟
+چه موردی؟
-اجازه هست امشب به یادت جق بزنم. از صورت خوشگلت بگیر تا سینه‌ها و کون و رونای سکسیت؛ حسابی حشریم کرده.
سارینا بالاخره موفق شده بود حس تحقیری که دوست داشت رو بهم تحمیل کنه. اجازه داد تا جلسه بررسی وضعیت درسیش به خوبی پیش بره. باعث شد که پدرش مبلغ خوبی رو به حسابم واریز کنه و حتی ساعت کاری مناسب شرایطم رو مشخص کرد. همه این کارا رو برای همین لحظه انجام داده بود. لحظه‌ای که علنی شبیه یک فاحشه باهام رفتار کنه و وادارم کنه که بین غرورم و شرایطی که برام درست کرده، یکی رو انتخاب کنم. سعی کردم بغض نکنم و گفتم: لطفا یا برو بیرون که همینجا لباس عوض کنم، یا بهم یک جا…
حرفم رو قطع کرد و گفت: این یعنی موافقی. اگه مخالف بودی، سریع می‌گفتی که حق ندارم به یادت جق بزنم. خیلی دوست دارم لُختت رو هم ببینم. گرچه میشه حدس زد بدن لُختت هم چقدر سکسی و جذابه. اما به هر حال قرارمون فقط یک لب بود و منم سر قرارم هستم. موقعی به یادت جق می‌زنم که خودت نباشی.
موقع رفتن، سارینا تا دم در باهام اومد. خواستم وارد آسانسور بشم که گفت: فردا با همین تیپی که امروز زده بودی، میایی پیشم. از این به بعد فقط موقع رفتن این تیپ مسخره رو می‌زنی. فهمیدی؟
وارد آسانسور شدم که دوبار گفت: با تواَم میگم فهمیدی یا نه؟
به سختی لب‌هام رو تکون دادم و گفتم: آره فهمیدم.
وقتی درِ آسانسور بسته شد، از شدت عصبانیت، مشتم رو به دیوار آسانسور کوبیدم. تو مسیر برگشت به خونه، با هر کَسی که احتمال می‌دادم بتونه برام کار جور کنه، تماس گرفتم. حتی راضی بودم با حقوق بی‌نهایت کم آموزشگاه‌های خصوصی هم کنار بیام. اما فقط و فقط “نه” شنیدم و کَسی تو این فرصت کم، نمی‌تونست برام کار پیدا کنه. توی شلوغی مترو به کُنج کابین پناه بردم و دوست نداشتم بدن هیچ آدمی من رو لمس کنه. چند لحظه چشم‌هام رو بستم و گفتم: می‌خوای کم بیاری؟ اون بچه دقیقا می‌خواد همین کارو باهات بکنه. که با دست خودت پسش بزنی. بعد جلوی باباش مظلوم‌نمایی کنه که این دفعه من می‌خواستم اما این زنه نخواست.
صفحه گوشیم رو باز کردم و دوباره مبلغی که آقای صدر برام واریز کرده بود رو نگاه کردم. دیگه لازم نبود قسطی برای پسرم دوچرخه بخرم. می‌تونستم همین فردا براش نقد یک دوچرخه بخرم و قابل پیش‌بینی بود که چقدر خوشحال میشه. اگه هر بُرج همین قدر از آقای صدر حقوق می‌گرفتم، می‌تونستم تو کمتر از یک سال تمام بدهی‌ها و قسط‌هام رو صاف کنم و این برام یک جهش بزرگ مالی محسوب می‌شد. دوباره چشم‌هام رو بستم و گفتم: تو خواستی باهاش
565 views19:01
باز کردن / نظر دهید
2023-06-09 22:01:04 سی شرایط درسیش رو داشتیم. از فردا تدریس رو شروع می‌کنم. پیش‌بینیم اینه که تا یک سال دیگه، سارینا به سطح خیلی خوبی می‌رسه و حتی بعدش به راحتی می‌تونه جزء بهترین‌ها باشه.
سارینا تماسش رو قطع کرد. به سمت آشپزخونه رفت. از داخل یخچال یک بطری آب برداشت و رو به پدرش گفت: بابای عزیزم انگار بالاخره موفق شده یک معلم درست و حسابی برام گیر بیاره.
آقای صدر با خوشحالی گفت: واقعا؟!
سارینا گفت: آره حسم میگه مهارت خوبی تو تدریس داره.
آقای صدر رو به من گفت: امیدواریم نسبت به شما الکی نبود. لطفا همین الان شماره کارت بانکی‌تون رو بدین.
سارینا پشتش به پدرش بود. وقتی نگاهش کردم، چشمک زد و با انگشت اشاره دست راستش، لب‌هاش رو لمس کرد. ناخواسته یاد لحظه‌ای افتادم که وادارم کرد روی تختش دراز بکشم و خودش رو روم کشید. سعی کردم این صحنه رو از ذهنم بیرون کنم و رو به آقای صدر گفتم: من هنوز کاری نکردم آخه…
آقای صدر با یک لحن دستوری گفت: گفتم لطفا شماره کارت بانکی‌تون رو بدین.
شماره کارتم رو حفظ بودم و براش خوندم. شماره رو توی گوشی‌اش وارد کرد و رو به من گفت: بفرما بشین.
همچنان در شرایطی بودیم که سارینا پشت به پدرش و از توی آشپزخونه، تمام حواسش به من بود. خوب می‌دونستم که با لمس خاص لب‌هاش، داره چه چیزی رو بهم می‌رسونه. چند لحظه گذشت و اس‌ام‌اس واریزی مبلغ برای گوشیم اومد. وقتی مبلغ رو دیدم، تعجب کردم و رو به آقای صدر گفتم: ولی این خیلی بیشتر از اونیه که دیروز با هم توافق کردیم.
آقای صدر گفت: شما فقط روی تدریست تمرکز کن. فعلا پایه حقوق‌تون همین قدره و اگه بیشتر منو راضی کردین، بیشتر هم میشه.
سارینا از توی آشپزخونه گفت: راستی بابا من و …
سارینا کمی مکث کرد و اخم‌کنان رو به من گفت: چرا من هنوز اسم شما رو نمی‌دونم؟
آقای صدر گفت: خانم کرامت، دیروز گفتم که.
سارینا گفت: منظورم اسم کوچیکشه.
رو به سارینا گفتم: لیلا.
سارینا یک قُلپ از بطری آبش خورد و رو به پدرش گفت: من و لیلا جون توافق کردیم که لیلا جون از فردا ساعت ده صبح اینجا باشه. اینطوری عصر می‌تونه بره به کار و زندگی خودش هم برسه.
چیزی که سارینا گفت، بیشتر از مبلغ واریزی آقای صدر من رو متعجب کرد. با نگاه نافذ و شیطونش، بهم زل زد و انگار متوجه تعجبم شد. آقای صدر گفت: بهتر از این نمی‌شد. در این موارد، همه چی رو کامل به خودتون دو تا می‌سپرم.
نمی‌خواستم آقای صدر متوجه تعجبم بشه. سارینا بدون هماهنگی با من، ساعت کاریم رو تغییر داد. با سارینا چشم تو چشم شدم و ایستادم و گفتم: من کم کم برم.
بعد رو به سارینا گفتم: فقط سارینا جان، یک لحظه تو اتاقت یک مورد دیگه رو هم بگم که برای فردا سریع شروع کنیم.
سارینا همراه با من وارد اتاقش شد. در رو سریع بست و گفت: حال کردی یا نه؟ هم حسابت پُر پول شد و هم ساعت کاریت رو اوکی کردم.
چهره‌اش دوباره اینقدر شیطون شده بود که ته دلم رو می‌ترسوند. سعی کردم به چشم‌هاش زل نزنم و گفتم: مرسی.
لحنش رو جدی کرد و گفت: تشکر لازم نیست، فقط یادت باشه چیزایی که امشب بهت دادم رو می‌تونم مثل آب خوردن ازت بگیرم.
کمی مکث کردم و گفتم: می‌خوام لباسم رو عوض کنم. میشه لطفا یه جا…
حرفم رو قطع کرد و گفت: فهمیدی یا نه؟
اینقدر ذهنم خسته و آشفته بود که نمی‌تونستم بازی سارینا رو بفهمم. از یکجا به بعد دیگه واکنش‌ قابل‌پیشبینی نداشت. دقیقا همون کاری که من باهاش کرده بودم رو داشت باهام می‌کرد. با صدای آهسته گفتم: آره فهمیدم.
سارینا این بار انگشتش رو روی لب‌های من کشید و گفت: پس قرارمون هنوز سر جاشه. یه لب سکسی و طولانی و خفن، بهم بدهکاری. د
573 views19:01
باز کردن / نظر دهید
2023-06-09 22:00:55 ترس و استرس درونم رو مخفی کنم و گفتم: استرس دیروزم فقط به خاطر این نبود که قراره با دختر دیوونه‌ای مثل تو روبه‌رو بشم. یک درصد احتمال می‌دادم که شاید بابات بهم دروغ گفته باشه و بخواد تک و تنها تو خونه‌اش، خفتم کنه. خبر نداشتم که قراره دخترش این کارو باهام بکنه.
لب‌هاش رو نزدیک لب‌هام آورد و گفت: در مورد بابام نترس، کبریت بی‌خطره. توی شرکتش، کلی کُس درجه یک زیر دستش کار می‌کنن که از خداشونه کیر بابامو بخورن و بکنن تو کُس و کون‌شون، اما آمار بابامو دارم که رابطه با مونث جماعت به تخمشه.
صدام کمی به لرزش افتاد و گفتم: لطفا بیا زودتر اینو تمومش کنیم. خواهش می‌کنم…
چشم‌هام رو بستم و با تمام وجودم دوست داشتم که این لحظات زودتر تموم و سارینا از روم بلند بشه. حتی پشیمون شدم که چرا شرطش رو قبول کردم. می‌تونستم نزدیکی چند میلی‌متری لب‌هاش رو با لب‌هام حس کنم، اما نمی‌دونستم چرا کار رو تموم نمی‌کنه و ازم لب نمی‌گیره. چند لحظه گذشت. یکهو و بدون اینکه لب‌هام رو ببوسه از روم بلند شد و گفت: شرط‌مون پابرجاست، اما فعلا حال نکردم ازت لب بگیرم. یک لب حسابی طلب من و اگه بهم کیر بزنی، دهن مهنتو می‌گام.
چشم‌هام رو باز کردم و نشستم. فکر می‌کردم حتی موقع لب گرفتن، فرا تر بره و با بدنم ور بره، اما حتی یک لحظه هم لب‌هام رو لمس نکرد! درِ کمد دیواریش رو باز کرد و دفتر و کتاب‌های درسیش رو برداشت و رو به من گفت: شروع کنیم.
با تعجب و تردید بهش نگاه کردم و احساس کردم که سارینا خیلی پیچیده تر از اونیه که بشه پیش‌بینیش کرد. با پاش وسایل و لباس‌های وسط اتاقش رو به اطراف پرت کرد و گفت: میز تحریرم یه صندلی بیشتر نداره. البته کلی صندلی تو خونه است و می‌تونم بیارم، اما از درس خوندن پشت میز خوشم نمیاد. پس بیا کونتو بذار زمین. نترس موکت کف اتاقم از تختم نرم تره.
حس خوبی داشتم که ازم لب نگرفت. ایستادم و گفتم: برم کوله‌ام رو بیارم. اول شرایط زبان انگلیسیت و بعد ریاضی و فیزیکت رو بررسی می‌کنیم.
سارینا توی زبان انگلیسی و ریاضی و فیزیک، فاجعه بود. ادبیات فارسی و عربیش هم تعریفی نداشت. توی دفتر برنامه‌ریزی درسیم، همه نکات لازم رو نوشتم. حدس می‌زدم که تا حدود یک سال می‌تونم به سطح مطلوب برسونمش.
اینقدر ذهن هر دومون درگیر بررسی شرایط درسی سارینا بود که متوجه گذشت زمان نشدم. با صدای درِ اتاق به خودمون اومدیم. سارینا درِ اتاق رو باز کرد. سامیار بود و گفت: نمی‌خواین یکمی استراحت کنین؟ در ضمن بابا امشب زودتر اومده.
ساعت نزدیک نُه شب شده بود. رو به سارینا گفتم: برای امروز یا همون امشب بسه. جدول برنامه‌ریزی دقیق رو تا آخر شب می‌نویسم و از فردا طبق جدول پیش میریم.
سارینا رو به سامیار گفت: گشنمه، چی داریم بخوریم؟
سامیار گفت: من با دوستام بیرون شام خوردم. الان هم خسته‌ام و می‌خوام برم تو اتاقم بخوابم. زنگ بزن رستوران یه چی برات بیارن.
هر دوشون از اتاق خارج شدن. من هم وسایلم رو توی کوله‌ام گذاشتم. از اتاق سارینا بیرون رفتم. انگار سارینا به سمت تلفن رفت تا به رستوران زنگ بزنه که براش غذا بیارن. آقای صدر مشغول نگاه کردن تی‌وی بود و وقتی من رو دید، صدای تی‌وی رو کم کرد و همونطور نشسته باهام احوال‌پرسی کرد. سارینا راست می‌گفت. با اینکه تیپ و ظاهرم زمین تا آسمون با یک روز قبل فرق می‌کرد و قطعا آقای صدر باید نگاه متفاوت‌تری به ظاهرم می‌داشت، اما انگار اصلا براش مهم نبود. فقط با هیجان خاصی به سارینا اشاره کرد و گفت: مشخصه همین جلسه اول حسابی باهاش کار کردین که اینطور گشنه‌اش شده.
لبخند زدم و گفتم: امروز فقط برر
578 views19:00
باز کردن / نظر دهید
2023-06-09 22:00:32 دوباره حرفم رو درباره اولین جلسه تدریس تکرار کنم که سارینا گفت: به یک شرط افتخار میدم که ذره‌ای به عنوان معلم آدم حسابت کنم و یه کوچولو دقت کنم که چه کُسشعرایی بهم درس میدی.
+چه شرطی؟
-بذاری ازت لب بگیرم. یک لب طولانی و سکسی و خفن.
اصلا پیش‌بینی نمی‌کردم که چنین پیشنهادی بهم بده. اینبار سارینا بود که من رو غافلگیر کرد. وقتی تعلل و سکوت من رو دید، اعتماد به نفس توی چهره و چشم‌هاش برگشت و گفت: مگه برای من این همه خوشگل نکردی و تیپ نزدی؟ نمی‌خوام بکنمت که. فقط یه لب، همین. نترس و …
حرفش رو قطع کردم و گفتم: این شکلی اومدم پیشت، چون می‌دونم ظاهر معلم گاهی چقدر برای شاگرد مهمه. هزینه کردم و این لباس رو خریدم، نه به خاطر اینکه باهام لاس جنسی بزنی و چنین درخواست وقیحانه و غیر منصفانه‌ای ازم داشته باشی. به خاطر امنیت روانی و آرامش تو این مدلی اومدم.
سارینا به خوبی فهمیده بود که بالاخره موفق شده من رو آچمز کنه و تحت فشار بذاره. ایستاد و لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت: به هر حال این شرط منه. وگرنه مطمئن باش هر چقدر که زور بزنی و مثلا بهم درس بدی، در اصل داری به دیوارای این خونه درس میدی. تهش هم بابام می‌فهمه که اندازه گوز سکینه سه پستون هم نتونستی چیزی یادم بدی و مثل سگ ولگرد خیابونی اخراجت می‌کنه.
مغزم هنگ کرد و بدون فکر گفتم: از کجا مطمئن باشم که سر حرفت می‌مونی. راحت می‌تونی بعد از…
سارینا حرفم رو قطع کرد و با یک لحن قاطع گفت: من هر عن و گُهی باشم، کیر زن نیستم. حرفم حرفه.
نگاهم رو ازش گرفتم. رقم حقوقی که قرار بود از آقای صدر بگیرم رو توی ذهنم یادآوری کردم. به غیر از تدریس هیچ کار دیگه‌ای بلد نبودم و اگه هم می‌خواستم سراغ کار دیگه برم، زمان‌بر بود و حتی یک ماه هم نمی‌تونستم بدون حقوق سر کنم. جدا از اون فقط تو بالاشهر و بین پولدارا این طور راحت رقم‌های بالا برای تدریس می‌دادن. تو منطقه‌ای که توش زندگی می‌کردم، خبری از این مبالغ نبود و حتی نصف حقوق آقای منجم رو هم بهم نمی‌دادن، چه برسه به رقم پیشنهادی آقای صدر. یک نفس عمیق کشیدم و همراه با لرزش پُر استرسی که توی وجودم شکل گرفته بود و به آهستگی هر چه بیشتر گفتم: اوکی شرطتت قبوله. بعدش…
سارینا برای چندمین بار حرفم رو قطع کرد و گفت: بعدش میریم سر وقت درس. گاییدی ما رو اَه.
نفس عمیق دوم پُر از استرسم رو کشیدم و گفتم: اوکی.
سارینا چهره یک برنده قاطع رو داشت. قطعا خوشحال بود که تونسته اعتماد به نفس و تسلط کاملم رو از بین ببره و اینطور من رو دچار دلهره و ترس کنه. به سمتم اومد. از مُچ دستم گرفت و گفت: بریم تو اتاقم.
همراه با سارینا وارد اتاقش شدم. تمام وسایل اتاقش، صورتی پُر رنگ بود. یک اتاق شلوغ و به هم ریخته که هیچ چیزی سر جای خودش نبود. گذاشت که اتاقش رو کامل ببینم. بعد رو به روم ایستاد و گفت: قدت از من بلندتره. اینطوری خوشم نمیاد. بخواب رو تختم. خوابیدنی ازت لب می‌گیرم.
وقتی سکوت و تعلل و تردیدم رو دید، با لحن خاصی گفت: نترس کاریت ندارم. فقط و فقط همون قراری که با هم گذاشتیم.
درِ اتاق رو بست و قفل کرد و گفت: فقط من و تو هستیم. هر دوتامون دختریم. پسر نیستم که بخوام بکنمت. نترس دوجنسه هم نیستم و کیر ندارم.
آب دهنم رو قورت دادم و به آرومی روی تختش نشستم. چند تکه لباس روی تختش بود. برشون داشت و پرت‌شون کرد وسط اتاق. به شونه‌ام فشار وارد کرد و وادارم کرد تا بخوابم. خودش رو کشید روم و کف دست‌هاش رو دو طرف بازوهام و روی تشک تختش گذاشت. یکی از پاهاش رو هم بین پاهام گذاشت و گفت: از دیروز بیشتر ترسیدی.
سعی کردم موج شدید
584 views19:00
باز کردن / نظر دهید
2023-06-09 22:00:21 ی‌کنم! مرضیه موهام رو دم اسبی از بالا بسته بود. یه تیشرت سفید اندامی با شلوار جین چسب پوشیده بودم. موقعی که برگشتم به سمت سارینا، به من زل زده بود. نشستم جلوش و گفتم: دیروز گفتی که…
حرفم رو قطع کرد و گفت: عشقم کشید الان غذا بخورم. مشکلی داری؟
انگشت‌های دو دستم رو توی هم گره زدم. روی میز غذاخوری گذاشتم‌شون و گفتم: نه راحت باش.
سارینا یک گاز از رون مرغ توی دستش زد و با دهن پُر گفت: خوب تیکه‌ای شدی. دیگه آدم از دیدنت عُق نمی‌زنه.
لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم: مرسی.
سارینا اخم‌کنان گفت: همین؟ فقط مرسی؟ اینطور جاها میگن، چشماتون خوشگل می‌بینه. یا میگن شما خوشگل‌تری و همین کُسشعرا.
+تو دختر خیلی زیبایی نیستی. چرا باید بهت دروغ بگم؟ البته زشت هم نیستی اما قطعا به زیبایی من نیستی. چهره‌ات بیشتر با نمک و شیطونه.
جویدنش چند لحظه قطع شد. انگار سعی کرد به خودش مسلط باشه و گفت: چه مغرور. جوگیر شدی ازت تعریف کردم.
با خونسردی گفتم: ما خانما خودمون بهتر از هر کَسی میزان زیبایی خودمون رو می‌دونیم. اگه خیلی خوشگل باشیم، خودمون می‌فهمیم و لازم نیست کَسی بهمون یادآوری کنه. تو اولین نفری نیستی که بهم میگی خوشگل یا تیکه‌ هستم. قطعا آخرین نفر هم نخواهی بود.
سارینا با حرص گفت: خیلی کونده پُر رویی.
با تعجب گفتم: کونده پُر رو یعنی چی؟
-یعنی اونایی که شبانه روز به عالم و آدم کون میدن و سوارخ کون‌شون اتوبان تهران/قزوینه اما در عین حال پُر روی عالم هستن و ادعای بکنی دارن.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: من تا حالا کون ندادم. شوهر سابقم چند بار اصرار کرد که…
-که چی؟ الان مثلا خواستی تیریپ بی‌ادبی برداری اما کم آوردی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: آره کمی سخته بی‌ادب بودن. به هر حال تنها موردی بود که نذاشتم انجامش بده.
-یعنی دوست داشت بکنه تو سوراخ کونت اما نذاشتی؟
+نه نذاشتم.
-از دردش می‌ترسیدی؟
+آره.
-پس کونت می‌خارید و ته دلت دوست داشتی که بکنه تو سوراخ کونِ تنگ و دست نخورده‌ات، اما ترسیدی همونطور که مراعات کُست رو نکرد، کونت رو هم جرواجر کنه.
+دقیقا.
-دلم برا شوهرت سوخت. همچین کون خوشگل و رو فرمی جلوش می‌لولیده، اما ازش محروم بوده.
+اینی که گفتی رو یک تعریف در نظر می‌گیرم و مرسی که این همه به کونم علاقه‌مند شدی. غذات که تموم شد، شرایط درسیت تا امروز رو بررسی می‌کنیم. قراره زبان انگلیسی و ریاضی و فیزیک رو به صورت حرفه‌ای و زبان عربی و ادبیات فارسی رو در حد جانبی دنبال کنیم. توی عربی و فارسی تخصص لازم رو ندارم، اما روش تدریس‌شون رو از طریق کتاب‌های کمک آموزشی، به خوبی بلدم.
از سکوت و نگاه سارینا مشخص بود که دستم رو خونده. انگار بهش ثابت شده بود که من نمی‌خوام به این آسونیا کم بیارم و هر چقدر که سعی کنه با کلمات و جملاتش بهم تحقیر جنسی بده، تحمل می‌کنم. تا چند دقیقه همینطور چشم تو چشم همدیگه زل زدیم. نمی‌تونستم حدس بزنم که نقشه بعدیش چی می‌تونه باشه. ایستادم و گفتم: تو اتاق تو باشیم یا جای دیگه؟
-بابام میگه شاگرد قبلیت یک پسر نوجوون بوده. به اون کجا درس می‌دادی؟
+تو اتاق شخصیش بهش درس می‌دادم و اگه می‌خوای بگی که اون تو کف من بوده و یا من تو کفش بودم یا هر چیز دیگه‌ای بین‌مون بوده یا نه، باید بهت بگم که جوری باهاش رفتار کرده بودم که من رو دقیقا معلمش می‌دونست و نه بیشتر. پس نه لاس زدنی در کار بود و نه حتی فکر خاصی. خب کجا بریم؟
انگار لبخند سارینا ناخواسته بود و گفت: الحق که کونده پُر روی لاشی، مثل تو تا حالا ندیدم. اون یارو شانس آورده طلاقت داده، وگرنه کونش پاره بود.
خواستم
583 views19:00
باز کردن / نظر دهید
2023-06-09 22:00:10 ا در اون لحظه ریش و قیچی دست سارینا بود. به سمت جالباسی رفتم تا مانتو و شال و کیفم رو بردارم. هم زمان گفتم: اینطوری من ساعت یک نیمه شب به بخونه می‌رسم و خیلی برام دردسر سازه. اما اوکی راس ساعت چهار اینجام. فردا برنامه دقیق تدریس تمام درس‌هات رو تنظیم می‌کنیم. حدسم درست بود و مادرم تا لحظه خواب، به جونم غر زد که چرا قراره تا ساعت دوازده شب تو خونه مردم باشم. پدرم هم که کلا باهام قهر و تهدید کرد که تا سر این کار هستم، باهام قهر می‌مونه. فقط پسرم مشکلی با ساعت کاریم نداشت. چون بهش گفتم که می‌تونم با حقوق جدیدم، قسط بیشتری بدم و براش دوچرخه بخرم. البته نهایتا بزرگ‌ترین چالش توی ذهنم، سارینا بود. مطمئن نبودم که بتونم به درس خوندن علاقه‌مندش کنم. یا به عبارتی مطمئن نبودم که حریف اون بُعد شیطانی و ترسناکش بشم. قبل از ظهر حاضر شدم و از خونه بیرون زدم. رفتم به بوتیکی که همیشه ازش لباس می‌خریدم. خانمی به نام مرضیه که حدودا باهاش دوست شده بودم و گاهی بهم فرصت یک الی دو ماهه برای تسویه حساب می‌داد. بعد از احوال‌پرسی، به لباس‌های داخل بوتیک نگاه کردم. مرضیه گفت: چیز خاصی می‌خوای؟
لبخند خفیفی زدم و گفتم: ست کامل لباس بیرونی می‌خوام. متفاوت از اون چیزایی که همیشه ازت می‌خرم.
مرضیه هم لبخند زد و گفت: چیز خاصی مد نظرته؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره، مانتوی جلو باز می‌خوام با شلوار و تیشرت اندامی. از کفش فروشی کناریت هم کتونی ستش رو می‌گیرم.
-می‌خوای تیپ اسپرت و سکسی بزنی؟
+آره فکر کنم.
کامل خنده‌اش گرفت و گفت: اگه بگم فضولیم گل نکرده، دروغ گفتم. با کسی آشنا شدی یا می‌خوای دل کسی رو ببری؟
من هم خنده‌ام گرفت و گفتم: اگه بگم باور نمی‌کنی. داستانش طولانیه. باشه برای بعد.
مرضیه چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت: رون نسبتا تو پُر و باسن برجسته‌ای که تو داری، فقط و فقط باید شلوار جین چسب بپوشی. هیچی مثل شلوار جین چسب، فرم باسن رو به خوبی نشون نمی‌ده. جزء ما قد کوتاهای لی‌لی‌پوتی هم نیستی و قطعا مانتوی بلند بیشتر بهت میاد.
اخم تواَم با لبخندی کردم و گفتم: اگه می‌دونستم حواست به رون و باسنم هست، هیچ وقت درباره لباسام، ازت نظر نمی‌خواستم.
یک شلوار جین رنگ روشن روی پیشخوان گذاشت و گفت: تازه الان قراره تو این شلوار جین ببینمشون و نظر بدم.
خنده‌ام گرفت و گفتم: بهت حسودیم میشه که همیشه اینقدر سر حال و پُر انرژی هستی.
-با دیدن خوشگلا پُر انرژی تر هم میشم.
+یه زحمت دیگه هم داشتم. امروز حدود ساعت سه می‌تونم بیام اینجا و لباس بپوشم و آرایش کنم.
مرضیه کمی از درخواستم جا خورد و گفت: چه زحمتی. اصلا خودمم کمکت می‌کنم. مثل روز قبل، همینکه نزدیک در شدم، سامیار درِ واحد آپارتمان رو باز کرد. مودبانه سلام کرد و گفت: بابا گفت هر چیزی خواستین، بدون تعارف باهاش تماس بگیرین و بگین. منم فعلا میرم بیرون، تا شما راحت تر باشین.
با خوش رویی جواب سامیار رو دادم و گفتم: اینطوری نمیشه که هر روز به خاطر حضور من، از خونه بیرون بزنی.
سامیار لبخند زد و گفت: حالا تا چند جلسه اول که با سارینا راحت بشین.
حدس زدم که سارینا ازش خواسته که نباشه تا بتونه هر مدل که دوست داره باهام حرف بزنه. بعد از رفتن سامیار، وارد خونه شدم. سارینا توی آشپزخونه مشغول خوردن غذا بود. به سمتش رفتم و گفتم: سلام.
یک نگاه به سر تا پای من انداخت و گفت: بشین، فعلا دارم غذا کوفت می‌کنم.
شال و مانتوم رو درآوردم و روی جالباسی آویزون کردم. کوله‌ام رو روی کاناپه گذاشتم. باورم نمی‌شد که برای دیده شدن توسط یک دختر هفده ساله دارم تلاش م
579 views19:00
باز کردن / نظر دهید
2023-05-22 14:24:07 چنل فیلم فول برا متاهلین


https://t.me/zapas11100
109 viewsedited  11:24
باز کردن / نظر دهید
2023-05-20 19:23:18 دّاّسّتّاّنّکّدّهّ

ĴŐĨŃ☞ @Dastankadaa
ĴŐĨŃ☞ @Dastankadaa
ĴŐĨŃ☞@Dastankadaa
2.9K views16:23
باز کردن / نظر دهید
2023-05-20 19:19:08 ساکش برداشتیم و راهیِ مسابقه شدیم. بچه‌های تیم مقابل با دیدن ما در آن وضع، مسخره‌ی‌مان کردند و بچه‌ها علت این سرافکندگی را از چشم من می‌دیدند. با تمام حساسیت‌های حفاظتی و میانه‌ی خوب میلاد با سروش او را داخل دروازه گذاشتیم. بازی شروع شد و متوجه شدیم سروش بازی را فراموش کرده و با میلاد بازی می‌کند.
بچه‌ها به کار او اعتراض کردند و سروش به خود آمد؛ اما همان لحظه توپ وارد دروازه‌ی ما شد؛ اما در دقایق پایانی نیمه‌ی اول توانستیم یک گل به آن‌ها بزنیم. نیمه‌ی اول تمام شد و همگی دور میلاد بی‌حال افتاده بودیم. در همین لحظه صدای زنگ تلفن همراه سروش به صدا درآمد و سروش برای لحظه‌ای از میان ما رفت. وقتی برگشت به من گفت: «باید به خانه بروم و زود
برمی‌گردم.» با رفتن سروش، بچه‌ها دور میلاد جمع شدند و برایش شکلک درآوردند تا او گریه نکند. میلاد هم انگار با بچه‌ها صمیمی‌تر شده بود. مدتی گذشت و سروش را از دور در حالی‌که کالسکه‌ای را هل می‌داد و ساکی بر دوش داشت، دیدیم. سروش خود را به ما رساند و لبخندزنان گفت: «بچه‌ها این‌جوری نگاه نکنید، بعضی وقتا پیش میاد، چاره‌ای نداشتم داداش نویدم رو نیارم، دلم نمی‌خواست بی‌دروازه‌بان بمونید.»
میلاد پیروزمندانه پاهایش را در هوا چرخانده و به بینی من می‌زد و می‌خندید. آن روز بازی با نتیجه‌ی مساوی به پایان رسید و قرار شد مسابقه‌ی دیگری برگزار شود. من صحیح و سالم میلاد را به مادرش رساندم و مادرش از من تشکر کرد و میلاد هم موقع خداحافظی می‌خندید.
نویسنده ماه بانو
نوشته: ماه بانو

دّاّسّتّاّنّکّدّهّ

ĴŐĨŃ☞ @Dastankadaa
ĴŐĨŃ☞ @Dastankadaa
ĴŐĨŃ☞@Dastankadaa
2.9K viewsedited  16:19
باز کردن / نظر دهید