Get Mystery Box with random crypto!

🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

لوگوی کانال تلگرام dastankadaa — 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖 د
لوگوی کانال تلگرام dastankadaa — 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖
آدرس کانال: @dastankadaa
دسته بندی ها: حیوانات , اتومبیل
زبان: فارسی
مشترکین: 14.46K
توضیحات از کانال

ارتباط با ادمین کانال و ارسال داستان
@tourrk111oglan

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 9

2023-05-17 18:35:34 ین بلارو سرم بیاری
من: حدسای دیگه چی؟
مینا: چی مثلا؟
لبمو بردم نزدیک لاله‌ی گوشش، لب پایینیمو از قصد کشیدم به لاله و گفتم اینکه بکـنمت
مینا: نه غلط میـکنی
گردنشو یکم محکم‌تر فشار دادم و گفتم خفت میکنما
مینا: اگه دلت اومد خفه کن
بیشتر فشار دادم و لبامو یهویی محکم چسبوندم رو لبش، یکم خوردم گاز گرفتمش، دیدم اونم داره وحشیانه لبامو میخوره، تو دلم گفتم ای جون ایول
پامو از روش رد کردم و کامل خوابیدم روش، چند دقیقه ای خیلی خشن داشتیم لبای همو میخوردیم، تن ناز و نرمشم زیرم بود به قدری حشـــری شده بودم که اون لحظه اسمم میپرسیدن حالیم نبود
دستمو بردم پایین شلوار شــورتمو یجا کشیدم پایین، کیــــرم خورد به بدن داغش
مینا: وااای نه پوریا
داشت هولم میداد بالا، نشستم روی رونش و کیـــــرمو با دست گرفتم چندبار کوبیدم رو کــــصش
دستشو اورد پایین گذاشت رو کــصش
مینا: نکن قربونت برم آروم باش
من: مامان اذیـت نکن دستتو رد کن
داشتم کیــــرمو میمالیدم رو دستاش گفت به خودت بیا همینم مونده به پسـر خودم بدم
من: کی بهتر از من ماماااان
مینا: باشه ولی نمیخوام تا این حد پیش بریم
دستشو حلقه کرد دور کیــــرم و گفت وایسا واست جـــق میزنم
من: مامان دو دقیقه فقط!
کیــــرمو فشار داد و با خنده و شیطنت گفت میخوای اینو فرو کنی به مامان؟
خندیدم و گفتم اهوم
مینا: مامانی گناه نداره این بره توش؟
من: اصلانم گناه نداره
وحشتناک این جمله و حالت صورتش لذت بخش بود آمپرم چسبیده بود به سقف
در حالی که کیــــرمو فشار میداد گفت: ولی نمیشه این اجازه رو بهت نمیدم
من: مامان خودت تحریکـم میکنی بعد اجازه نمیدی مگه آزار داری!
دو دستی دستشو گرفتم، زورش نرسید دستشو از کیــــرم جدا کردم، لحظه هیجانیی بود دوباره کیــــرمو با دست گرفتم میکوبیدم رو کـصش، چیزی نمونده بود که فرو کنم توش که یکم اومد بالا ی سیلی محکم بهم زد!
دستمو گذاشتم رو صورتم، انصافا خیلی محکم زد تا حالا به این محکمی بهم سیلی نزده بود
من: چرا میزنیییی؟
مینا: چون بهم گوش نمیدی
من: ماماااان
مینا: مامانو زهرمار، وقتی میگم نه یعنی نه! من تعیین میکنم تا چه حد پیش بریم
من: خیلی بدی بقران
مینا: حرف نزن پاشو از روم
من: تو این حال میخوای ولم کنی!
مینا: پوریا اعصابمو خورد نکن پاشو
چاره ای نبود با دلی شکسته و کیـــری شــــق از روش رفتم کنار
تا از روش رفتم کنار خودشم نشست و یکم رفت عقب و گفت حالا تو بخواب
گفتم ایول مررسی و خوابیدم، ذوق مــرگ بودم که دلش رحـم اومد میخواد اجازه بده بکـنمش
رفت پایین پام شلوار شــورتمو کامل دراورد بعد اومد بالا نشست رو شکمم، نرمی باســـنش رو شکمم، کل وزنش رو تنم خیلی خوب بود البته تیشرت تنم بود ولی بازم نرم بودنش کامل حس میشد
دستشو برد پشت کیــــرمو گرفت بلند کرد خودش هم دراز کشید روم
( کلمه " وسترن میدنایت " یا " نیمه شب غربی " را در اینـستاگــ ــرام سـرچ کنید ادامه داستان و عکس های مربوطه اونجا هست)
آیـــدی: WesternMidnight
کیـــــرم بین پاهاش قرار گرفت بعدم پاشو منقبض کرد سفت گرفتش، گردنمو بوسید، داشتم خودمو زیر حجم تنش تکون میدادم که گردنمو گاز گرفت و گفت ساعت نگاه کن
نگاه کردم پنج دقیقه به یازده شب بود
من: خب؟
مینا: قبل ساعت یازده و ربع آبت بیاد پوستتو میکنم تکون نخور که نیاد
من: چشم
شروع کرد گونه و لپ و گردنمو بوسیدن، بعد از ی عالمه بوسه لباشو اورد نزدیک لبام، اول ی دونه خیلی آروم و رمانتیک لبمو بوسید ولی وقتی بوسه ها بیشتر شد خواستم لباشو بخورم سرشو برد عقب و گفت پوریااا
من: بله؟
مینا: تو هیچ کاری نکن بی حرکت بخواب بذار ح
2.1K views15:35
باز کردن / نظر دهید
2023-05-17 18:35:22 احال بود، من پاهاشو نوازش میکردم اونم همچنان داشت میکوبید رو کـــصش و میخندید
من: بازش میکنی توشو ببینم؟
در حالی که تعجب کرده بود گفت توی اینجا رو؟
من: آره
با دست یکم بازش کرد، خوشگل و صورتی بود، سرمو یکم بردم جلو و گفتم آخی مامان تو سوراخی!
دستش از روش برداشت و قهقه زد و گفت بیشووور
پامو از روش رد کردم و نشستم رو ساق پاش
مینا: چیکار میکنی؟
من: هیچی فقط میخوام مسلط باشم با پاهات بازی کنم خیالت راحت دست نمیزنم
چیزی نگفت و نگاهم میکرد منم رونای نرمشو فشار میدادم و تکون میدادم خوشگل میلرزید، سرمو که بردم جلو گفت اوی کجا؟
من: عه نترس دیگه قول دادم فقط دارم نگاهش میکنم
مینا: زودتر نگاه کن میخوام شلوارمو بکشم بالا
من: چشم
صورتم با کــــصش بیست سی سانت فاصله داشت، ی نگاه به صورتش کردم سرشو گذاشته بود رو بالش سقف نگاه میکرد
سرمو بردم نزدیک تر زبونم دراوردم کشیدم روش
مینا: پوریاااااا قول دادی نکبـت پاشو
داشت سرمو هول میداد عقب ولی محکم پهلوهای باســـــنش گرفته بودم
روحم به پرواز دراومده بود خیلیییی خوب بود باورم نمیشد طعم به این خوبی داشته باشه ولی ی حال عجیبی داشتم، خودم داشتم میلرزیدم
سرمو محکم هول داد عقب و گفت قول دادی احمق این چکاریه؟!
من: زیر قولم نزدم که! نه دست زدم نه شلوارم پایین اومده
مینا: زبون که بدتره!
دوباره سرمو بردم جلو زبونمو از پایینش کشیدم تا بالا و گفتم یکم وایسا شاید دوست داشتی
دستشو برد نزدیک دهنش و گاز گرفتش و گفت: وااای پوریا خدا لعنـتت کنه
نوک زبونمو چپ و راست بالا پایین کشیدم روش گاهی هم تلاش میکردم زبونمو فرو کنم توش، از ی طرف این خوردنی باحال زیر زبونم بود از ی طرف با پهلوی باســـنش بازی میکردم، خودش هم نفساش تغییر کرد با ی صدای لرزان آخخخخ و آیییی میگفت
یکم که خوردم پاشدم رفتم کنار شلوار و شــورتش دراوردم انداختم کنار
مینا: مگه بازم میخوای بخوری؟
من: تو ریلکس باش کاریت نباشه
مینا: حق کردن نداریا
من: چشم
پاهاشو باز کردم نشستم بین پاش، لبامو چسبوندم به رونش و سرمو تکون دادم خیلی نرم بود چندتا گاز ازش گرفتم و همونجوری که لبم چسبیده بود به رونش کشیدم تا بین پاش، لبامو محکم چسبوندم رو کــــصش
اوووممممممهههه چندتا بوس گنده گرفتم
مینا: آههه خیلی بیشرفی
زبونمو دراوردم دوباره کشیدم روش، در حال خوردن بودم و اونم دستش اورد لای موهام، یکم که گذشت گفتم دست بزنم بهش؟
مینا: بزن
چهارتا انگشتمو گذاشتم روش و چپ و راست تکونش دادم وحشتناک نرم بود، انگشست شستمو گذاشتم رو چوچولـــش و چرخوندم با زبونم با خودش بازی میکردم، ی لحظه نگاهش کردم لبشو گاز گرفته بود
ی انگشتمو فشار دادم توش
مینا: نه پوریا توش نه
ولی دیگه انگشتم رفته بود تو، انگشتمو اون تو تکون دادم، لیـز و داغ بود
دراوردم دوتا انگشتی فرو کردم و عقب جلو کردم
قشنگ بهم ریخته بود، رو تختی رو چنگ میگرفت، گفتم اذیـتی؟
مینا: نه ادامه بده
سرمو بردم پایین در حالی که انگشتامو عقب جلو میکردم زبونمو میکشیدم روش، منکه داشتم از شدت هیجان و لذت منفـجر میشدم اونم مدام تکون میخورد خودشو که منقبض میکرد یا فشاری که میداد به دهنم قشنگ حس میشد
چند دقیقه ای همین حالت ادامه پیدا کرد ولی دیگه تکون و لرزیدناش شدید تر شد
یجا ی آههه بلند کشید که تاحالا اینجور آهی ازش نشنیده بودم، دستشو گذاشت رو سرم و سرمو هول داد و با صدای لرزان گفت کافیه بیا بالا بغلـم کن
انگشتامو دراوردم و سریع کنارش دراز کشیدم لبمو چسبوندم به لپش و بوسیدمش، ی دستمو گذاشتم به گردنش و لبامو رو لپش حرکت دادم و گفتم چطور بود؟
مینا: عالی بود حدس میزدم ا
1.9K views15:35
باز کردن / نظر دهید
2023-05-17 18:35:11 الاخره وقتی دید دارم تشک چنگ میزنم ولش کرد و بردش زیر شلوار و یکم که شلوارم پایین بود کشید بالا
دستمو از رو شلوار گذاشتم روش و گفتم خیلی بدی سادیســمی
مینا: خیلیم خوبم
من: خب حالا نوبته منه
خندید و گفت آدم نمیشی دیگه
من: مامان این همه دیدمش دیگه، صد بار اون موقع که لیـزر کرده بودی دیدم چی میشه الانم ببینم
مینا: درد تو فقط دیدن نیست باید این فکرو از سرت بیرون کنی هیچوقت این اجازه رو بهت نمیدم
منظورش درخواست ســکـسی بود که اول ازش خواستم منم گفتم نه، باور کن هیچ خریتی نمیکنم اونم فراموشش کردم، اصلا قول میدم شلوارم به هیچ وجه تکون نخوره حتی بجر پاهات به اونجاهات دستم نزنم قول میدم
مینا: واسه چی انقد کنجکاوی چرا میخوای ببینی؟
کف دستامو بهم چسبوندم و در جواب سوالش گفتم تروخدا
ابروهاشو داد بالا ی هوووف گفت و رفت عقب تر به پشتی تخت تکیه داد، منم جلوش نشسته بودم
مینا: پوریا دست نمیزنیا
من: قول میدم بدون اجازه خودت دست نزنم
دستاشو برد کنار شلوارش یکم کشید پایین و نگاه کرد بهم، خندید و گفت قیافشو ببین ذوق مـرگ
واقعا هم هیجان انگیز بود مامانم رو تخت خودم داشت شلوارشو میکشید پایین که من ببینم!
تا نصف باســــن کشید پایین، شــورتش پیدا شد صورتی بود بعد که شلوار از باســــن رد شد پاهاشو گرفت بالا و تا وسط رون پا داد بالا
به سختی جلوی خودمو گرفتم که نرم جلو پشت رون پاش زبون نکشم خیلی خوردنی و خواستنی بود، پاهاشو خوابوند و گفت آماده ای؟
من: آره
بین پاش، کنار شــورتو گرفت که ببره کنار گفتم نه نه اونجوری نه
مینا: پس چی؟
من: کامل درش بیار
مینا: همینجوری نمیشه
ابروهامو انداختم بالا، ی مکث کوچیک کرد و گفت: خب پس بیا خودت درش بیار
تا رفتم جلو دست راستش گذاشت دقیقا روش و با اون دستش انگشت اشاره رو نگهداشت و گفت: فقط کنار شــورت میگیری میکشی پایین دستت به هیچکجای دیگه نمیخوره یادت باشه قول دادی بزنی زیر قولت من میدونم تو اوکی؟
من: اوکی
آب دهنمو قورت دادم و رفتم جلوتر، دوتا دستامو گذاشتم رو پهلوهاش، لبه شــورت گرفتم و یواش یواش کشیدم پایین، بینهایت هیجان انگیز بود نبضمو تو گلوم احساس میکردم که میزد
کم کم ی برامدگی پیدا شد بیشتر کشیدم پایین و کامل از روش رد شد، واو باورم نمیشد چی دارم میبینم! خیلی خوشگل ناز بود مشخص بود یکمی هم خیسه
شــورت همچنان کشیدم پایین تا رسیدم به همونجا که شلوار بود، منظره بینظیری بود دوتا رون خوش تراش خوش رنگ بدون ذره ای مو جلو چشام بود، یکم بالاتر برامدگی و پیچ تاب خوشگل‌ترین کــصی که تا حالا دیده بودم
البته که کــص زیادی ندیده بودم :/
ولی به جرات خیلی بهتر از مـال خاله نسترن بود
ی شکم تخت که کوچولو کوچولو با نفساش بالا پایین می‌رفت، برامدگی و موج سینــه‌هاش زیر تاپ و در نهایت چهره ی مامان خوشگلم که با اون حالت نگاهش هوش از سر آدم میپروند
باهم چش تو چش که شدیم با ی لحن ســکـسی گفت پسند شد؟
سرمو چرخوندم و با ی حالت ترکیبی از خنده و حرص گفتم مامان بذار بهش دست بزنم …
منظره خیلی هیجان‌انگیزی بود شلوار و شــورتش تا زانوهاش پایین بود و جلوم رو تخت دراز کشیده فقط به محض اینکه گفتم دستمو بذارم روش، دستشو اورد پایین شلپ گذاشت رو کـــصش گفت پرو شدیا
باحال بود لحظه ای که دستشو گذاشت روش شلپ صدا داد، خندم گرفت گفتم یبار دیگه خیلی خوب بود
مینا: چی دوباره؟
من: دستتو بلند کن بذار روش
انگشتاشو چندبار زد روش شلپ شلپ صدا میداد مثل ژله زیر دستش میلرزید
من: حداقل بذار دست بذارم روی رونت قول میدم به اونجا دست نزنم
مینا: بذار
رفتم جلوتر دستم گذاشتم روی رونش، نرم و ب
1.8K views15:35
باز کردن / نظر دهید
2023-05-17 18:34:45 لط نبودم، بهش گفتم یکم میای بالاتر؟
مینا: واسه چی؟
من: حالا که اجازه نمیدی حداقل یکم باهات بازی کنم
مینا: بازی بازی میخوای تا تهش بریا
من: نه مامان قول میدم
مینا: نمیشه اذیـت نکن
گفتم باشه و دوباره دستم برگردونم دوش حلقه کردم، وقتی داشتم به خودم فشارش میدادم گفتم: میدونستی آرامش‌بخش ترین لحظات زندگیم وقتیه که بغلت کردم؟
خندید و گفت بیشور، بعد از ی مکث کوچیک گفت باشه خـر شدم و یکم اومد بالاتر
لبامو چسبوندم به سرش و اووووومممممهههههه ی بوس گنده گرفتم و گفتم تو بهترین خـر دنیایی، زد رو سینــم و گفت خـر باباته
دوتایی خندیدیم و دست چپمو گذاشتم رو باسنــــش …
روی شکمم انگشتای دست راستم قفل بود لای انگشتاش و دست چپم رو باسنــــش، خیلی نرم بود، دستمو گذاشتم رو پهلوی باســـــنش و آروم حرکت دادم، بالاااا ی عالمه نرمی بعد پایین دوباره بالا
موج و هلال جذابی داشت، با دست تکونش دادم چندتا اسپنک آروم زدم کاملا ساکت بود نه چیزی میگفت نه اعتراض!
خیلی حس خوبی داشت دلم میخواست همونجا درسته بخورمش ولی خیلی باید مراقب میبودم که خریتی ازم سر نزنه، با این حال بعد از کلی لمس و ناز نوازش باســـنش، یکم تاپشو دادم بالا و کمر لخــــتشو مـاسـاژ دادم
یکم انگشتامو از همون پشت بردم زیر شلوارش که زد رو دستم و گفت اوی کجا!
من: یکی ببینم چجوریه
مینا: از همون رو شلوار کافیته
من: ی کوچولو لمسش کنم زود دستمو درمیارم
دیگه چیزی نگفت منم دستم بردم زیر شــورت، واقعا نرم و بینظیر بود، حسابی تکونش دادم روش دست کشیدم خیلی محشر بود و شایدم لذت بخش تر از هر چیزی این بود که باســــن هر کسی نبود، مـال مامان خودم بود!
مینا: کافیه دیگه دستتو دربیار
من: ثابت نگهش میدارم تکون نمیدم
بازم چیزی نگفت منم دستمو همونجا نگهداشتم، بحثای متفرقه از هر جایی میکرد منم همراهی میکردم ولی خب فکرم کلا جای دیگه بود، البته خودشم کاملا متوجه بود آمپرم یکم پایین تر از سرش شـــ ــقه شــق بود
بعد از چند دقیقه آروم گفتم مامان میشه شلوارتو دربیارم
مینا: نه شروع نکن دوباره بخوای اصرار کنی پا میشم میرما
من: نه واسه اون نه، فقط ی کوچولو اینی که زیر دستمه رو ببینم
دستشو اورد عقب و دستمو از زیر شــورتش گرفت کشید بیرون و گفت: ببین جنبه نداری اول میگی دست بزنم بعد میخوای ببینی بعدم چیزای دیگه میخوای
من: مامان قول میدم زیاده روی نکنم قول
سرشو از رو سینــم برداشت تکیه به آرنجش داد و در حالتی که تو چشمام نگاه میکرد دستش برد سمت کیــــرم، چهارتا ناخنشو گذاشت روش و گفت فشار بدم؟
همون ی ذره فشار مشخص بود چقدر ناخناش تیزه ولی چشامو بستم گفتم باشه فشار بده ولی بعدش بذار ببینم
یکم تو اینجور موقعیت ها شوخی و رحـم مروت نداره شروع کرد ناخناشو فشار دادن، دردم می اومد ولی چون شـــق بود قابل تحمل تر بود
یکم که گذشت دید خوب دارم تحمل میکنم با ی دست گرفتش با ناخن انگشت اشاره اون یکی دستش فشار داد به سوراخ نوک کیــــرم! این دیگه واقعا بد عذابی بود
با لحن هیجانی و نگران گفتم مامان نکنننن! بیشتر فشار داد
من: مامان ترو قران پسـرتما دشمن نیستم!
مینا: دیگه میخوای باســـــنمو ببینی؟
در حالی که با ناخنای ی دستش به پهلوهاش فشار میداد با ی دستشم به نوکش و قشنگ داشتم شکنجه میشدم گفتم آره میخوام
مینا: پوریا انگشتمو تا ته فشار میدم توشااا
من: منم زورم میرسه به زور شلوارتو دربیارمااا
مینا: تو غلط میکنی جوجه!
انگشت کوچیک دستشو جمع کرد و اون قسمت بند انگشت که تا میشه رو گذاشت رو سوراخ کیـــرم و تلاش میکرد فرو کنه توش
من: مامان بقران ی چیزیم میشه ها نکننننن خب
ب
1.8K views15:34
باز کردن / نظر دهید
2023-05-17 18:34:44 زمستان داغ ما (۲)
قسمت قبل
1402/02/13
#تابو #مامان

تو اتاقم رو تخت دراز کشیده بودم خیره به ساعت رو دیوار، تیک تاک تیک تاک …
چه شب مزخرفی! کلا که روزای خوبی رو نمیگذروندم دیگه بعد از گندی که تو امتحان میانترم زدم پاک رد داده بودم
به سرم زد ی جـــ ــق بزنم شاید یکم میزون بشم، همون‌جوری که رو تخت دراز کشیده بودم یکم شلوارمو کشیدم پایین درش اوردم، حوصله سایت و فیلم دیدن که نبود با اون سطح انرژی که من داشتم بعد از چند دقیقه متوجه شدم چه کاری عبثی دارم میکنم، بیخیال شدم همونجوری بیرون شلوار ولش کردم دستامو بردم پشت سرم
بابا سرکار بود مامان تنها تو پذیرایی نشسته بود فیلم میدید درسته باهم راحت بودیم ولی نه دیگه اونقدر که مثل ی زن شوهر بتونم برم بهش بگم بیا کمک کن شاید یکم حال هوام عوض بشه
تو همین فکرا بودم و به بدبختیام فکر میکردم که احساس کردم یکی دم در اتاقه، خواستم دستامو بیارم پایین ببرمش زیر شلوار ولی دیدم مامانه! تکون نخوردم واقعا حسش نبود
مینا: بیام تو؟
من: بیا
اومد نزدیک‌تر و گفت این چه وضعشه؟
من: هیچی حوصله ندارم
مینا: چرا؟ چی شده؟
ی تاپ با ی ساپورت تنش بود نشست لبه‌ی تخت، منم تو همون حالت شروع کردم یکم از دانشگاه گفتن …
همیشه صحبت با مامان آرامش‌بخش بود ولی اون شب نه! همچنان بی حوصله بودم
کنارم دراز کشید تقریبا دوتامون به این که کیــــرم بیرون بود بی توجه بودیم، سقف نگاه میکردم و کلی صحبت کردیم یهو مامان پشت دستش گذاشت رو شکمم و دستش برد زیرش، همونطوری که حرف میزدیم با دستش کیــــرمو پرت میکرد بالا دوباره می افتاد رو دستش
بعد از چند دقیقه گفتم میشه بغلت کنم؟
بدون اینکه چیزی بگه اومد نزدیک‌تر، به پهلو خوابید سرشو گذاشت رو شونم سمت قلب، دیگه دستش به کیــــرم نبود کنارم بود ولی خب خودش چسبیده بود بهم، موهاشو بوس کردم و بازوشو نوازش میکردم و تعریف میکردیم
البته دیگه تعریف های درمورد دانشگاه تموم شده بود، داشتیم در مورد آینده حرف می‌زدیم
دستامو حلقه کردم دورش، انگشتام تو هم قفل محکم بغلش کرده بودم ولی سوتــــینش یکم اذیـت میکرد، معلوم نبود جنسش چیه انقد سفت و خشکه، دستمو بردم بینمون که یکم جابجاش کنم
مینا: چیکار می‌کنی؟
من: یکم اذیـت میکنه
خودش با دست یکم جابجاشون کرد و گفت خوبه؟
هنوز سفت بود ولی یکم بهتر شده بود گفتم آره خوبه
با انگشتای دست چپش آروم میکشید رو کیــــرم و با نوک انگشتاش نوازشش میکرد، حرکت تحریک آمیزی بود اولاش عادی بودم ولی خب هر لحظه داشت بزرگتر میشد
دوباره موهاشو بوسیدم و بو کشیدم بوی قشنگی داشت
من: مامان
مینا: جونم
من: میشه ی چیز ازت بخوام
مینا: چی؟
با صدای آروم ولی لحن سریع گفتم میشه ســکـس کنیم
سرشو چرخوند تو چشام نگاه کرد و گفت دیگه چی؟
من: ترو خدا مامان
مینا: نه نمیشه دیگم نگو
من: خب ما که این همه کارا کردیم چی میشه انجامش بدیم
مینا: یکار نکن از اونام پشیمون بشم
درست بود خیلی کارا کرده بودیم ولی هیچوقت پشت سرهم هم و روتین نبود، گاهی ی کارای میکردیم یکی دو هفته هیچی، تازه همیشه هم مهربون و خوب نبود گاهی چنان بهم میرید که مثل سگ پشیمون میشدم، هیچوقت از بد اخلاقی هاش تعریف نکردم، البته الان هم حق داشت همیشه به همون مقدار قانع بودم ولی اینبار دلم میخواست تا غول مرحله آخر برم

خلاصه بعد از این درخواستم دستشو از رو کیــــرم برداشت ولی همچنان سرش رو سینــم بود، دست چپم بردم پایین که بذارم رو باســـنش ولی چون سرش رو سیـنم بود و قد بلنده کامل مس
1.8K views15:34
باز کردن / نظر دهید
2023-05-17 18:33:40 یچ چیز دیگه ای عوض نمیکرد. کیرهای زیادی تو عمرش دیده بود ولی انگار این پسر و کیرش چیز دیگه ای بودن. پانزده ساله، جوان و زیبا و قدرتمند. در همین حال بود که دستای حامدو حس کرد که دورش حلقه شدن و برش داشتن و به انتهای اتاق رفتن تا دوش بگیرن. زیر دوش گرم حمام بی هیچ حرفی ملکه فقط لب های حامدو میخورد و تنشونو میشستن. بعد از حمام حامد داشت لباس میپوشید که دست های ملکه رو که بغلش کرده بودن رو دور تن عضلانیش حس کرد.
+جایی نمیری.
صدا همچنان غرور خاص خودش رو داشت ولی حامد این نوع از غرور رو خوب میشناخت که از جنس تکه های شکستۀ غرور خودش بودند . لبخندی ریز زد که از دید ملکه پنهون نموند.
-کاری با من دارید ملکۀ من.
ملکه دهنش رو نزدیک گوش حامد کرد و فقط یک کلمه گفت که حامد رنگش عوض شد.
-ولی بانوی من، این براتون خطرناکه. خودتون گفتین…
ملکه فرصت نداد و لباشو روی لبای حامد قفل کرد و سر همسرش رو بین دو دستش گرفت و بعد از اتمام این بوسۀ طولانی گفت
+تو همین الآن هم بهم مسلط هستی
حامد مبهوت شده بود. نمیدونست بخاطر این بود که ملکه اسم واقعیش رو بهش گفته بود یا بخاطر لبخند رضایت ملکه و برق چشماش که هیچوقت اینطور مهری نثار کسی نکرده بودن.
-ولی من نمیفهمم. لطفا اگه این یه بازی هست، ملکه…
+بهت که گفتم… دلنیا… اسم من دلنیا است
-بانو دلنیا من…
+فقط دلنیا
ملکه دست حامدو گرفت و روی تختی که هنوز بوی شهوت میداد نشوند و برگه ای از کتاب مقدس رو از زیر یک محفظۀ مخفی درآورد و به آرومی خوند:
" و ایزدان نفرین کردند تا برای زمانی دراز فقط زنان باشند که با ستم تمام حکومت کنند تا زمانی که ملکه ای با دلدارش به ارگاسم برسد و نفرینِ مردان برداشته شود"
ملکه لبخند میزد و حامد بدون اینکه بدونه دقیقا قصه چیه فهمیده بود که خودش و کیرش پایان یک نفرین رو رقم زده ن. پرسید:
-دلنیا… یعنی دیگه نمیتونین هرکیو بخواین گردن بزنین
+با طلوع آفتاب عقل همه میاد سر جاشون و میفهمن همه باهم برابریم. این نفرین رو مرد ها شروع کردن و حالا کیر یک مرد واقعی تمومش کرد
-ببخشید این کیر صاحاب داره ها!
دلنیا حامدو در آغوش کشید و گفت:
-خودتم مال منی دیوونه… لعبتک خودمی تو… حالا هم بگیر بخواب که این کیرو ممکنه یهو هوس کنم و حالا حالا ها باید سیرابم کنی. درسته نفرین از بین رفته ولی من ازت چندسالی بزرگترم همسرجان.
حامد دلنیا رو همونطور که تو بغلش بود کنار خودش خوابوند و تا وقتی که چشماش نای باز موندن داشتن با به چهرۀ خسته ولی راضیِ دلنیا چشم دوخت. شاید شادی معجزه وار الآنش رو باور نمیکرد و میترسید به خواب بره. اما بالاخره به عالم خواب رفت.
دو دلداده کنار هم خوابیدن و با طلوع آفتاب، به یکباره نور سبزی تابید که همۀ خاطرات بد رو پاک کرد و ساعاتی بعد، مرد و زن در کنار همدیگه تو خانواده های خودشون و خونه هاشون زندگی میکردن و هیچ مردی بخاطر داشتن کیر محکوم به زندگی پَست و حقیرانه نبود و اینها همه بخاطر کیری بود که ملکۀ قصه رو ارضا کرده بود و نفرین ایزدان رو برداشته بود. ملکه ای تو عمیقترین خواب زندگیش بود وقتی پسربچه های دوقلوش داشتن تو شکمش رشد میکردن و طوری همسرش رو بغل کرده بود که انگار ارزشمندترین چیز جهان است.
رفقا اینو صرفا برای تخلیۀ ذهنم نوشتم و روش کار خاصی انجام ندادم. امیدوارم خوشتون اومده باشه صرفا یه دید “کلیشۀ برعکس” به یه سری موضوعات داشتم و… . امیدوارم یکم خندونده باشمتون. فعلا
نوشته: ساسان کُصکُن
1.8K views15:33
باز کردن / نظر دهید
2023-05-17 18:33:29 و میدید که هر بار ملکه با خوردن زبونش به نقطه کوچکی در بالای کوسش به شدت لذت میبُرد. ناله های ملکه دراومده بود. پاهاش قرار نداشتن و حامد هم ریتم کار رو تند کرده بود. به یکباره ملکه لرزید و اشکی از چشم راستش غلطید. حامد از اینکه کار بدی کرده باشه ترسید و کیرش شُل شد ولی وقتی ملکه رو دید که به پهنای صورت با چشمانی خمار لبخند میزنه فهمید کارش رو درست انجام داده. این همون لبخندی بود که روی صورت مادرش هم دیده بود وقتی پسرعموش روی مادرش تلمبه میزد تا مبادا پدرش رو به کُشتن بدن. ملکه ناگهان نیم خیز پا شد و گفت

زودباش دیگه پس چرا نمیکنی؟!. حرف بزن با من. مگه نگفتم اینجا تنها جای بی قانونه
-الآن کوستو میگام ملکۀ من. کوس خوشگلت مال منه.
اولین بار بود با حالتی مسلط با یک زن صحبت میکرد و غرق در آزادی و لذت بود.
+آفرین… حالا شد… بذار تو کوصم کیرتو… بگا منو حاااامد… بگاااا…

حامد کیرشو که وقتی بلند شده بود کلفت و رگدار و دراز بود، کمی خیس کرد و هل داد تو کوص ملکه. ملکه اهی از سر رضایت کشید و حامد که غرق در لذت شده بود شروع کردن به تلمبه زدن. پاهای ملکه روی شونه ش بودن و صدای شلپ شلپ خوردن عضلات رونش به کون بزرگ ملکه بود که اتاق رو برداشته بود!. هنوز حامد ارضا نشده بود که ملکه برای بار دوم لرزید و اینبار کمی آب از کوصش بیرون پاشید و حامد رو با تن لختش طوری آغوش کشید که حامد افتاد روی ملکه ولی برای زنی به قدرتمندی و جنگاوری او، پسر نوجوانی مثل حامد وزنی نداشت. ملکه با شدت حامد رو تو بغلش فشرده بود تا حدی که حامد کمی احساس تنگی نفس کرد ولی پاهای ملکه هنوز میلرزیدند. وقتی پاهای ملکه آروم شدن حامد با اعتمادبنفسی که بدست آورده بود از روی ملکه کمی فاصله گرفت و به چشماش زل زد و گفت
-هنوز اول کاره ملکۀ من. تا خود صبح میخوام بگامت
ملکه که هیچوقت اینطور تسلیم کسی نشده بود با حالتی ملتمسانه که خودش هم از اون در تعجب بود گفت
+بگا منو حامد. کوصمو بگاااااا. کیرت بهترینه… بگا منو پادشاهم… بگاااااا… این کوصو پاره کن!.
حامد ملکه رو بلند کرد و از پشت بغلش کرد و دستاشو انداخت زیر زانوهاش و از پایین کیرشو داد تو کوس ملکه و شروع کرد تلمبه زدن. کیرش تا ته میرفت تو کوس ملکه و نقطۀ جی رو تحریک میکرد و همزمان تخمای گُنده ش با سرعت روی کوص ملکه میکوبیدن و کلیتوریسش رو تحریک میکردن. هنوز پنج دقیقه هم نگذشته بود که ملکه بار دیگر لرزید و آب بیشتر ازش بیرون اومد. اما حامد همچنان داشت تلمبه میزد. انگار همۀ انتقام همۀ مردا رو داشت از کوس ملکه میگرفت
+آییییییییییی… چیکار داری میکنی باهام… عاشقتممممم… خیلی خوب میکُنییی… جونم… بُکُن…
-قربون کوست برم من ملکۀ عزیزم… آبمو کجات بریزم
+بریز توووم… توروخدا بریز توووم…
-کوصتو آب میدم الآن همسرممم…
حامد خندید و ملکه رو گذاشت روی تخت و تو حالت اول شروع کرد تلمبه زدن. چهره ملکه خبر از تسلیمش میداد و چشماش انگار هیچوقت این صحنه رو باور نمیکردن. اون اولین ملکه ای بود که واقعا به ارگاسم میرسید و حالا طبق کتاب مقدس باید عمل میکرد. هنوز ذهنش این موضوع رو هضم نکرده بود که داغی آب حامد رو توی کوصش احساس کرد و از داغیش دوباره ارگاسم شد. حامد انگار که همۀ انرژیش از بین رفته باشه کنار ملکه روی تخت افتاد. آب سفیدی از کوس صورتی و برجستۀ ملکه بیرون میومد که نشانۀ پیروزی کوسش و بیرون کشیدن آب وجود یک مرد بود ولی چیزی که پیروزی واقعی بود، ارگاسم ملکه بود. اون تنها ملکه ای بود که تونسته بود ارگاسم بشه و حالا بدون اینکه به کسی بگه، دلباختۀ حامد شده بود و عطر تنش رو با ه
1.7K views15:33
باز کردن / نظر دهید
2023-05-17 18:33:20 رزمین متعلق به منه و تو هم همسرم هستی و فقط تا من بخوام زنده ای."
اینرا درست میگفت. ملکه خودش بخاطر داشت که بخاطر بازی با یک پسربچه که قوانین بازی را پسر تعیین کرده بود چقدر تنبیه شده بود. دیده بود که مادرش پدرش را گردن زده بود و دیده بود که خواهرش بخاطر اینکه عاشق یک مَرد شده بود خودش را دار زده بود. او با گوشت و پوست و خونش از مردان متنفر بود.
او میدانست گریه هایش بخاطر مرگ پدرش نبوده بلکه برای این بوده که مردی که پدر صدایش میکرد او را با جادو به خود علاقمند کرده بود. و نیز خواهرش هم جادو شده بود که عاشق یک مَرد بشود!. میدانست که کتاب بزرگ و کاهن اعظم دروغ نمیگویند و هیچ مَردی که ذاتاً از زن کمتر است قابلیت عشق را ندارد. کتاب مقدس را بارها خوانده بود و از بی فایدگی مردها و ناقص بودن
بدنشان مثل سینه هایی که از آن نمیشود شیر نوشید و چشمانشان که رنگ ها را به دقت زنان نمیدیدند با خبر بود. او این نفرت از مردان را با سنگدلی با فتوحات بسیارش نشان داده بود. و حالا بعد از سالهای سال، دلش کمی استراحت میخواست و کوسش به خارشی شدید افتاده بود. اما ملکه هم پرسشی داشت بی پاسخ که همان پرسش پسرک بود و چرایی این وضع!.
-ملکه میتونن منو به هر اسمی میخوان صدا کنن. من بندۀ ملکه هستم. ولی اسم واقعیم رو چندوقتیه یادم اومده. اسمم حامده
+خوبه خوبه زبون نریز بچه. البته اسم واقعی منم همه نمیدونن. میدونی که اسم واقعی زن های یوتوپیکوس را هر کس بدونه چی میشه.
-بله. بهش تسلط پیدا میکنه. در جریان خودکشی خواهرتون هستم
+خب!. پس تو فقط منو ملکه صدا میکنی. همین.
-بله سرورم.
ملکه قفس کیر حامدو باز کرد. کیری سفید و شُل ولی کُلُفت و دراز. قفس را به کناری انداخت و کیر حامدو تو دستش گرفت. لبخندی زد و گُفت:
+خوبه!. میتونی از پسم بربیای. قبلا هم بُکُن داشته م ولی هیچکدوم از شب اول به بعد رو دووم نیاوردن. میدونی که من سختگیرم. یا ارگاسمم میکنی یا گیوتین گردنتو میزنه.
عرق سردی رو پیشونی حامد نشست و کیرش که داشت سفت میشُد یکم شُل شد و همین باعث شد ملکه قهقهه ای بزنه!.
+نترس بچه. تو مثلا همسر ملکه هستی. همسران ملکه ها چندتایی شانس دارن
حامد کمی آروم شد و ملکه دستش رو گرفت و کشید سمت تخت و افتاد روش و لباشو گذاشت رو لبای داغ حامد. حامد اما مثل یه تیکه گوشت روی تخت هیچ تکونی نمیخورد. ملکه شاکی شد:
+نمیخوای تکون بخوری؟!. اینطوری میخوای ارگاسمم کنی.
-آخه من هیچ تجربه ای…
+بله. برای همین همسرمی. فکر کردی میذارم هر کیری بی کاندوم بره تو کوسم؟!. نترس گردنتو نمیزنم. امشب شب اول سکسمونه. تو سکس هیچ قانونی نداریم. فقط باید منو به ارگاسم برسونی. از هیچی هم نترس. خیر سرت میخوای کُس بُکُنی.
حامد کمی قوت گرفت با این حرف. ملکه رو که جثه ای بزرگتر از خودش داشت رو سریعا روی تخت برگردوند و بهش مسلط شد . بوسه های کوچیکی از گردن و سینه و صورت ملکه میکرد و با کنجکاوی بدن ملکه رو کشف میکرد. آروم آروم لباسای ملکه رو با هنرمندی درمیاورد و به هر جای جدیدی که زیر لباس پنهون مونده بود بوسه ای میزد و گاهی میلیسید و با حرکات نوازش گونۀ انگشتان دستش ملکه رو مثل سازی مینواخت و صدای نفس های ملکه بود که آشکارا در سکوت شب شنیده میشد. ساق و رون های ملکه رو بوسه بارون میکرد. دستاشو از روی دستای ملکه برداشت و سینه های بلوری ملکه رو مالش میداد که همزمان زبونشو روی خط کوس ملکه میکشید. ملکه هم برای اولین بار بود که مستقیما سوراخ کوسشو خشک خشک نمیکردن و تجربه ای بس عجیب رو داشت از سر میگذروند. حامد کوص ملکه رو با وَلَعی عجیب میخورد
1.7K views15:33
باز کردن / نظر دهید
2023-05-17 18:33:09 ملکۀ فاتح و کیر نجات‌بخش
1402/02/13
#همسر #فانتزی

در سرزمین یوتوپیکوس جایی که ملکۀ بزرگ همۀ هفت سرزمین حکومت میکرد، پرتو های نور و نسیم خنک صبحگاهی، هر موجودی رو مسحور میکردن. ملکۀ جدید برخلاف سنت های پیشینیانش مسیر دیگه ای رو پی گرفته بود!. بیست و دو سال داشت و سه سال بود که بر تخت نشسته بود و در این سه سال، بردگان زیادی از سرزمین های مجاور گرفته بود!. ملکه موهای بلند مشکی داشت، چشمای زیتونی، بدنی لاغر و سفید ولی با کپل هایی هوسناک و چهره ای استخوانی که هر مرد و زنی رو در هوسِ وصالش غرق میکرد ولی دلش از سنگ بود. سفرهای جنگی بسیاری میرفت و غارت های بسیار میکرد تا پادشاه خودشو پیدا کنه و بالاخره در یکی از همین سفرها بود که پادشاه خودشو پیدا کرده بود.
پسری دوازده ساله و ترسیده که امسال بتازگی به پانزده سالگی میرسید و همسر ملکه بود. چرا که طبق قوانین هر زن باید همسرش را خودش انتخاب میکرد و همسرِ او باید بین ازدواج و مرگ، یکی رو انتخاب میکرد. در مورد خاندان سلطنتی قوانین سخت تر بودند. فقط کیرهای باکره و کُص ندیده بودند که باید با خاندان سلطنتی وصلت میکردند و شخص پادشاه صرفا به عنوان بُکُن ملکه دارای احترام بود و پدر ملکۀ بعدی میشد و تنها تا زمانی حق زندگی داشت که ملکه بخواد!. ملکه های یوتوپیکوس به شدت بر روابط مردانشون با کسای دیگه حساس بودن و قفل های مخصوصی به کیر پادشاهان بسته میشد که کلیدشان تنها در دست ملکه بود. اما با این وجود، گلایه ای نداشتند چرا که ملکه هر وقت میخواست میتوانست دستور کُشتنشان را بدهد.
سه شنبه 25 خرداد 58963 خورشیدی، ساعت ده شب، کاخ ملکه،
ملکه فریاد زد: بیارینش… حالا
دو سرباز زن تنومند یک پسر نوجوان قدبلند رو به اتاق آوردند و با تکان دست ملکه مرخص شدند.
غربت و دل شکستگی از نگاهش می بارید. پوستی سفید داشت و عضلاتی درهم تنیده و زیبا که برای تحریک حسادت دیگر زنان به فرمان ملکه با لباس بدن نما و جذبی که بر تنش پوشانده بودند، جذابتر هم دیده میشد. چشمان میشی و ابروانی که اندکی به هم پیوسته بودند و نگاهی بی روح و مغموم و غروری که سعی داشت
شکسته شدنش را به هر قیمت به تاخیر بیندازد. ریش های تازه رُسته و کم تعدادی داشت و موهای بلند حالت داری که تا کمرش میرسید و برآمدگی ای در جلو کمرش که نشان از قفسی بود که به فرمان ملکه دور کیرش کشیده بودند. وحشتِ شب حمله را هنوز به خاطر داشت. شبی که با پدر و عمو هایش که از یوتوپیکوس
از دست مادر و زن عموهایش گُریخته بودند. زن هایی که همیشه دخترانشان را بیشتر از پسرانشان دوست داشتند و بخاطر یک بحث ساده قرار بود فردای روزی که فرار کرده بودند، دستور قتل شوهرانشان را بدهند. همۀ پسرهای یوتوپیکوس به این وضع آشنا بودند. خیانت های زنان را دیده بودند و مردانی که هیچوقت
حق غر زدن را نداشتند و فقط باید اطاعت میکردند!. زنانی که مردانِ برده را خریده بودند و در کنار شوهرشان با آنها سکس میکردند!. هیچ مَردی در اطراف هفت سرزمین نمیخواست اسیر ملکۀ یوتوپیکوس و زن های آزادِ آن شهر بزرگ بشود. اما سوالی برای این نوجوان مطرح بود که او هنوز پاسخی برای آن نداشت.
اتاق ملکه در برج میانی قصر بود. جایی که میشد تمام یوتوپیکوس را دید و خودش البته دیدی نداشت و فضایی امن به شمار میرفت. ملکه با خنده گفت:" خب میبینم که همسرم حسابی حسادت زنای دیگه رو درآورده . ولی هنوز نمیفهمم چطور اسمتو یادت نمیاد؟!. من شب حمله رو خوب یادمه. یادت نره خیلی خوش شانس بودی که
به عنوان شوهرم انتخابت کردم و باید قدردان باشی که پدرت و عموهات رو نکشتمو دارن تو زمین ها کار میکنن!. خودت که قوانین رو میدونی!. این س
1.6K views15:33
باز کردن / نظر دهید
2023-05-17 18:32:57 ه داخلشو با یه دستش ممه هامو میمالید انگشتشم بعزی مواقع میکرده دهنم گفت بعده حدود یه ربع که فقط میخورده دو سه بار ارضا شدم ولی ارگاسم نشدم دیگه سرشو آوردم بالا گفتم بسه دیگه بکن که دارم دیونه میشم اونم سرمو گرفتو کیرشو کرد دهنم چند بار عقب جلو کردو رفت پاین کیرشو تنظیم کردو گزاشت تو کوسم ولی خیلی با احتیاط بهزادم که بهش گقته بود تا الان رابطه از جلو نداشته خودت همراهیم کن اونم گفت که بهش گفتم یواش یواش بزار توش که خیلی تنگه ازیت میشم اونم همیم کارو کردو وقتی کیرش کامل رفت تو کوسم گفتم دو دیقه وایسا تا جا باز کنه تو اون وقفه همش ازم لب میگرفتو ممه هامو میمالیدو میخود منم که حشرم زیاد شده گفتم بسه الان تلمبه بزن اونم همبن کارو کرده و گفته ک کوست خیلی تنگه و مثه آتیشه و نمیتونم زیاد تحمل کنم منم بهش گفتم فکرتو مشغول کن تا آبت نیاد حدود پنج دیقه اونجوری تلمبه زده و گفتم بسه پاشو من بیام روت که میخوام کیرتو قشنگ تو کسم احساس کنم همین کارم کردیمو رفتم روش کیرشو کردم تو کسم خیلی شهوتی شدم بالا پایین میکردمو ازش لب میگرفتمو گردنشو میخوردم که دیگه اونم دیگه طاقت نیاورده داشته میومده آبش گفت دارم میام نزاشته بیاد گفته اول باید الناز جونو ارضا کنم که منم.گفتم ده بار ارضا شدم ولی ارگاسم نشدم اونم بلند شدو اومد روم کرد تو کسم ولی دیگه نزاشتم تلمبه بزنه تا منو ارضا کنه اینقد چوچولمو مالیده و ممه هامو خودرده و گفت آره این زن جنده آریاس که دارم میکنم از این به بعد باید همیشه بکنمتو این حرفا منم گفتم آره بیا همیشه منو بکن اصلا سه نفرش میکنم زیر هردوتاتون باشم آریارو رازی میکنم جلو چش خودش منو بکنیو هر وخت خواستی بیا منو بکن که اونم حشرش زیاد شده و کیرشو آورده بیرون من داشتم ارگاسم میشدم میپیچیدم به خودم که اونم آبشو رو سینم خالی کرده و چن دیقه فقط قربون صدقم رفته منم کیرشو گرفتم باهاش ور میرفتم که بازم بلند شد گفتم این چرا بازم بلند شده ک گفت واسه کس کولچه ایه زن جنده آریاس که بلند شده منم یه خورده با گفتن حرفاش شهوتی شدم ساعتو نگاه کردم گفتم ده دیقه دیگه وقت داریم اونم گفت ای به چشم رفته کیرشو ک خودم گفتم شستو که یه موقه حامله نشم باز اومد باهام ور رفتو واسش ساک زدم رفت پاین کیرشو دوباره کرد تو کوسم اینقد شهوتی بودم که میگفتم جرم بده تند تند بکن یکی دوبار ریز ارضا شدم ولی دوست داشتم باز ارگاسم بشم اونم که آبش یه بار اومده بود توانش بیشتر شده و خیلی خوبتر میکرد که تو زنگ زدی گفتی پنج دیقه دیگه میرسم میخواستم بگم که یه چیز بیار که خودت حالی شی دیر تر بیای ولی گفتم تابلو میشه نگفتم دیگه جم کردیم بازم ازم لب میگرفت رو پاهاش بودم باهام ور میرفتو لب میگرفت سینه هامو گرفت که تو در زدی دیگه از هم جدا شدیم و تموم شد همه چیزو عادی جلوه دادیم که دیگه تموم شد منم باهاش یه سکس جانانه کردم اونم دو بار ارگاسم شدو خوابیدیم فرداش به الناز گفتم چطور بود که گفت یه شب خیلی عالی بوده و اینا میخوام یه مدت فقط منو بهزاد باشیم تا اوتم رابطه جلو واسش عادی بشه بعدا سه نفرش کنیم منم گفتم چشم زنه جندم تک خوری میخواد ولی باید بعدا سه نفرش کنیم اونم.گفت چشمو دیگه تموم…
امیدوارم که داستان جالب باشه واستون که اگه بازخورد خوبی داسته باشه ادامشم واستون مینویسم ک همین امشب که داستانو نوشتم شبش بهزاد رفت النازو از خونه پدرش آوردو یه سکس مشتی تو ماشین داشتن بعدشم من النازو کردمو یه سکس عالی داشتیم وقتی سه نفره شد ادامه شو مینوسیم ممنون از نگاهتون ببخشید که طولانی شد لطفا فحش ندین …
نوشته: آریا
1.6K views15:32
باز کردن / نظر دهید