2021-07-25 17:10:17
مورد عجیب خانم رستمی
همکار
شرکت
(اسامی مستعار هستند)
چند ماهی می شد که از شهرستان به تهران اومده بودم و توی یه شرکت مشغول کار شده بودم. محل کارم یه شرکت مهندسی بود که کار نقشه برداری و نقشه کشی انجام می داد. البته مهندس نبودم و نیستم و در واقع اونجا حکم پادو رو داشتم. هرکاری که مشخص نبود وظیفه ی کیه می افتاد گردن من. از نصب ویندوز کامپیوترها و نصب نرم افزار گرفته تا خرید وسایل مورد نیاز شرکت و انبارداری. توی یه ساختمون دو طبقه کار می کردیم. طبقه اول بچه های نقشه بردار و نقشه کش کار می کردن و طبقه دوم هم مدیر و منشی شرکت بودن که بیشتر حکم سالن جلسات رو داشت و معمولاً با کارفرما اونجا جلسه میذاشتن.
در عرض این چند ماهی که به تهران اومده بودم هیچ آشنا و هم زبونی توی شرکت پیدا نکرده بودم. هرچند سعی می کردم با همه گرم بگیرم، اما در واقع با هیچ کس صمیمی نبودم. تنها کسی که واقعاً باهاش صمیمی بودم و می تونستم باهاش حرف بزنم مجید بود، فروشنده ای که پایین ساختمون شرکت یه سوپرمارکت داشت. معمولاً ظهرها بعد از ناهار یه سر به مجید می زدم و یکی دو نخ سیگار می کشیدیم و یکم خوش و بش می کردیم. این برام از بهترین لحظه های روز بود. پسر خاکی و خوش برخوردی بود و از همه مهم تر اینکه همشهری خودم بود و می تونستیم با هم کلی از خاطرات خوش شهرمون بگیم.
یکی از همین روزها رفته بودم مغازه مجید و داشتیم با هم سیگار می کشیدیم و گپ می زدیم. سیگارم که تموم شد خداحافظی کردم و برگشتم توی ساختمون که یه دفعه چشمم افتاد به خانم رستمی که وسط سالن داشت دور خودش می چرخید. تا من رو دید گفت: «اِه، بالاخره پیداتون کردم.»
کاری داشتین؟
آره، کیبوردم خراب شده، هی قطع میشه، با آقای علیزاده صحبت کردم گفت از انبار یه کیبورد دیگه برام بیارین.
باشه، پس کیبوردتون رو بدین تا ببرم یه دونه دیگه براتون بیارم.
دنبال خانم رستمی راه افتادم و به اتاق خانمهای بخش نقشه کشی رفتم و کنار میزش منتظر موندم تا کیبوردش رو جمع کنه و تحویل بده.
اشکال نداره خودم باهاتون بیام؟ آخه میخوام یه کیبورد انتخاب کنم که باهاش راحت باشم. بعضی از کیبوردهای شرکت خیلی داغونه، تازه داشتم به این یکی عادت می کردم که خراب شد.
باشه. پس بیاین.
راه افتادم و از دفتر خارج شدم و خانم رستمی هم پشت سرم اومد. انبار طبقه زیرزمین یه گوشه از پارکینگ بود. وقتی انبار رو از نفر قبلی، که به جای من کار می کرد، تحویل گرفتم مثل یه آشغالدونی بود. حدود سه روز فقط داشتم وسایل انبار رو مرتب می کردم و همه چیز رو دستمال می کشیدم. همه جور خرت و پرتی داخل انبار پیدا می شد، از وسایل نقشه برداری و متر لیزری گرفته تا کیبورد و ماوس و چندتا لپ تاپ و برگ A4 و خودکار و منگنه و حتی چندتا بنر تبلیغاتی و از این جور چیزها. همین طور که داشتم از راه پله پایین میرفتم و خانم رستمی هم پشت سرم می اومد یهو گفت: «رفته بودی سیگار بکشی؟»
آره بعد از ناهار یه سر میرم پایین یکی دو نخ میکشم و یه هوا می خورم که خوابم نگیره.
خوبه شما پسرا راحتین. میرین کنار پیاده رو با خیال راحت سیگارتون رو می کشین.
مگه شما هم سیگار می کشین؟
آره ولی معمولاً توی ساعت های کاری نمی تونم. توی ساختمون که نمیشه، بیرون هم همه مثل چی به آدم زل می زنن. یکی دو بار رفتم پایین کشیدم انقدر همه بر و بر نگام کردن که بی خیال شدم.
رسیدیم جلوی در انبار. قفل در رو باز کردم و رفتم داخل و چراغ رو روشن کردم و مستقیم رفتم سمت قفسهی کیبورد و ماوس که یه دفعه خانم رستمی از پشت سرم گفت: «وای... اینجا چی شده! چقدر مرتب شده! کار تو هست، آره؟»
آره دو سه روز وقت گذاشتم تا این طوری شد.
مهندس معینی اینجا رو ببینه حتماً سر ماه بهت پاداش میده.
بیشتر برای راحتی خودم مرتبش کردم. آخه هرچی که می خواستم باید یه ساعت دنبالش می گشتم.
چقدرم جا باز شده.
قبلاً اینجا اومده بودین؟
چندباری اومده بودم، معمولاً برای نقشه برداری که میریم روز قبلش میایم انبار وسایل رو برمی داریم. البته ما خانم ها زیاد برای نقشه براداری نمیریم بیشتر آقایون میرن. من فقط چندباری با علی رفتم.
علی کمالی یک از مهندس های شرکت بود و همه ی بچه های شرکت میدونستیم که مهندس کمالی و خانم رستمی نامزد بودن. مهندس کمالی پسر خیلی باشخصیت و کاردرستی بود، به خاطر همین بین بچههای شرکت احترام زیادی داشت و از وقتی با خانم رستمی نامزد کرده بود همه به خانم رستمی هم احترام زیادی میگذاشتن و سعی می کردن به چشم خواهری بهش نگاه کنن. راستش رو بخواین نمیشه گفت به چشم خواهری، بیشتر سعی می کردن ببینن و چیزی نگن! موقع ناهار آقایون میرفتن توی اتاق خودشون و در رو می بستن و در حین غذا خوردن هرازگاهی در مورد خانم های شرکت هم با هم شوخی می کردن. البته همه ی خانم ها به جز خانم رستمی. جلوی مهندس کمالی همه سعی می کردن وانمود کنن که اصلاً خانم رستمی توی
1.8K views14:10