Get Mystery Box with random crypto!

🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

لوگوی کانال تلگرام dastankadaa — 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖 د
لوگوی کانال تلگرام dastankadaa — 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖
آدرس کانال: @dastankadaa
دسته بندی ها: حیوانات , اتومبیل
زبان: فارسی
مشترکین: 14.46K
توضیحات از کانال

ارتباط با ادمین کانال و ارسال داستان
@tourrk111oglan

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 433

2021-07-25 17:10:17 مورد عجیب خانم رستمی


همکار

 
شرکت

(اسامی مستعار هستند)
چند ماهی می‌ شد که از شهرستان به تهران اومده بودم و توی یه شرکت مشغول کار شده بودم. محل کارم یه شرکت مهندسی بود که کار نقشه برداری و نقشه کشی انجام می داد. البته مهندس نبودم و نیستم و در واقع اونجا حکم پادو رو داشتم. هرکاری که مشخص نبود وظیفه ی کیه می افتاد گردن من. از نصب ویندوز کامپیوترها و نصب نرم افزار گرفته تا خرید وسایل مورد نیاز شرکت و انبارداری. توی یه ساختمون دو طبقه کار می کردیم. طبقه اول بچه های نقشه بردار و نقشه کش کار می کردن و طبقه دوم هم مدیر و منشی شرکت بودن که بیشتر حکم سالن جلسات رو داشت و معمولاً با کارفرما اونجا جلسه میذاشتن.
در عرض این چند ماهی که به تهران اومده بودم هیچ آشنا و هم زبونی توی شرکت پیدا نکرده بودم. هرچند سعی می کردم با همه گرم بگیرم، اما در واقع با هیچ کس صمیمی نبودم. تنها کسی که واقعاً باهاش صمیمی بودم و می تونستم باهاش حرف بزنم مجید بود، فروشنده ای که پایین ساختمون شرکت یه سوپرمارکت داشت. معمولاً ظهرها بعد از ناهار یه سر به مجید می زدم و یکی دو نخ سیگار می کشیدیم و یکم خوش و بش می کردیم. این برام از بهترین لحظه های روز بود. پسر خاکی و خوش برخوردی بود و از همه مهم تر اینکه همشهری خودم بود و می تونستیم با هم کلی از خاطرات خوش شهرمون بگیم.
یکی از همین روزها رفته بودم مغازه مجید و داشتیم با هم سیگار می کشیدیم و گپ می زدیم. سیگارم که تموم شد خداحافظی کردم و برگشتم توی ساختمون که یه دفعه چشمم افتاد به خانم رستمی که وسط سالن داشت دور خودش می چرخید. تا من رو دید گفت: «اِه، بالاخره پیداتون کردم.»
کاری داشتین؟
آره، کیبوردم خراب شده، هی قطع میشه، با آقای علیزاده صحبت کردم گفت از انبار یه کیبورد دیگه برام بیارین.
باشه، پس کیبوردتون رو بدین تا ببرم یه دونه دیگه براتون بیارم.
دنبال خانم رستمی راه افتادم و به اتاق خانم‌های بخش نقشه کشی رفتم و کنار میزش منتظر موندم تا کیبوردش رو جمع کنه و تحویل بده.
اشکال نداره خودم باهاتون بیام؟ آخه میخوام یه کیبورد انتخاب کنم که باهاش راحت باشم. بعضی از کیبوردهای شرکت خیلی داغونه، تازه داشتم به این یکی عادت می کردم که خراب شد.
باشه. پس بیاین.
راه افتادم و از دفتر خارج شدم و خانم رستمی هم پشت سرم اومد. انبار طبقه زیرزمین یه گوشه از پارکینگ بود. وقتی انبار رو از نفر قبلی، که به جای من کار می کرد، تحویل گرفتم مثل یه آشغال‌دونی بود. حدود سه روز فقط داشتم وسایل انبار رو مرتب می کردم و همه چیز رو دستمال می کشیدم. همه جور خرت و پرتی داخل انبار پیدا می شد، از وسایل نقشه برداری و متر لیزری گرفته تا کیبورد و ماوس و چندتا لپ تاپ و برگ A4 و خودکار و منگنه و حتی چندتا بنر تبلیغاتی و از این جور چیزها. همین طور که داشتم از راه پله پایین میرفتم و خانم رستمی هم پشت سرم می اومد یهو گفت: «رفته بودی سیگار بکشی؟»
آره بعد از ناهار یه سر میرم پایین یکی دو نخ میکشم و یه هوا می خورم که خوابم نگیره.
خوبه شما پسرا راحتین. میرین کنار پیاده رو با خیال راحت سیگارتون رو می کشین.
مگه شما هم سیگار می کشین؟
آره ولی معمولاً توی ساعت های کاری نمی تونم. توی ساختمون که نمیشه، بیرون هم همه مثل چی به آدم زل می زنن. یکی دو بار رفتم پایین کشیدم انقدر همه بر و بر نگام کردن که بی خیال شدم.
رسیدیم جلوی در انبار. قفل در رو باز کردم و رفتم داخل و چراغ رو روشن کردم و مستقیم رفتم سمت قفسه‌ی کیبورد و ماوس که یه دفعه خانم رستمی از پشت سرم گفت: «وای... اینجا چی شده! چقدر مرتب شده! کار تو هست، آره؟»
آره دو سه روز وقت گذاشتم تا این طوری شد.
مهندس معینی اینجا رو ببینه حتماً سر ماه بهت پاداش میده.
بیشتر برای راحتی خودم مرتبش کردم. آخه هرچی که می خواستم باید یه ساعت دنبالش می گشتم.
چقدرم جا باز شده.
قبلاً اینجا اومده بودین؟
چندباری اومده بودم، معمولاً برای نقشه برداری که میریم روز قبلش میایم انبار وسایل رو برمی داریم. البته ما خانم ها زیاد برای نقشه براداری نمیریم بیشتر آقایون میرن. من فقط چندباری با علی رفتم.
علی کمالی یک از مهندس های شرکت بود و همه ی بچه های شرکت می‌دونستیم که مهندس کمالی و خانم رستمی نامزد بودن. مهندس کمالی پسر خیلی باشخصیت و کاردرستی بود، به خاطر همین بین بچه‌های شرکت احترام زیادی داشت و از وقتی با خانم رستمی نامزد کرده بود همه به خانم رستمی هم احترام زیادی میگذاشتن و سعی می کردن به چشم خواهری بهش نگاه کنن. راستش رو بخواین نمیشه گفت به چشم خواهری، بیشتر سعی می کردن ببینن و چیزی نگن! موقع ناهار آقایون میرفتن توی اتاق خودشون و در رو می بستن و در حین غذا خوردن هرازگاهی در مورد خانم های شرکت هم با هم شوخی می کردن. البته همه ی خانم ها به جز خانم رستمی. جلوی مهندس کمالی همه سعی می کردن وانمود کنن که اصلاً خانم رستمی توی
1.8K views14:10
باز کردن / نظر دهید
2021-07-25 17:10:06 ه سمنان زدم کنار امدم پایین متن اس خودنم دقیقا این نوشته بود : نه به اون شوری شورت نه به این بی نمکیت...
سریع رفتم تو فکر برادرم و مادرم تو ماشین منو نگاه میکردن سوار شدم فهمیدم که از طرف کیه کاملا کنایه حرف مشخص بود فقط واسم سوال بود که مادرش فشار آورده اس بده یا واقعا خودش اینو خواسته آخه خانواده اونهام خیلی علاقه داشتن که من داماد اونها باشم و حالا که کم محلی کردم شک داشتم که فشار خانواده اونها بوده ک این خانوم فوق مغرور چادوری پیام بده..
منم در جواب نوشتم دیگ خسته شدم وقتی دلت نیس من چیکار کنم.
هیچی دیگه دوباره اس داد منم جواب دادم با دست پس میزد با پا داشت پیش میکشید فهمیدم که هی بگی نگی علاقه داره بهم اما نه زیاد هم زمان به یه دختر دیگم تو فامیل مادریم فکر میکردم این یا اون سرنوشت سپردم به یه سکه و یه شیر خط که از شانس سرنوشت واس ما خط امد رفتیم دنبال دختر عمو اس دادم که من برات مهم نیستم.
گفت: تو بیا یادم بده عشقمو نگه دارم.تو بهم عاشقی یاد بده .
راستش این پیامها خیلی منو تحت تاثیر قرار داد یعنی یه دختر هست که حمیدو دوس داره باز رفتم به سمتش پیام میدادم اما خیلی تحویل نمیگرفت نه عشقمی نه عزیزمی هیچی خشک بی احساس بود میگفتم چرا خشکی میگفت بعد محرم شدن زیاد میگم منم میگفتم باید زحمت بکشم برا عاشق کردنش تند تند برم دیدنش یک ماه بعد گفت تصادف کردم پام درد میکنه فرداش رفتم دیدنش دیدم حالش خوبه بازم یه بوس کوچلو نسیب ما نشد خلاصه هر ساعت بهش فک میکردم اهل مکالمه تلفنی نبود بهونه میکرد خانوادش بخصوص برادراش روش حساس هستن اما اس میداد بهم اگ تلفنش خراب میشد مادرش کمک میکرد درست کنه با من در ارتباط باشه اما تو همین اس بازی متوجه شدم من هر نظری داشتم اون دقیقا خلافش میگفت کلا با فکرهای من مخالف بود اما من انقد دوسش داشتم که میخواستم در کنارش باشم خودمو باب دلش کنم تمام عزم خودمو جمع کردم برا سه ماه بعد برم خاستگاری اول تابستون بود با وجود تب شدیدی که گرفته بودم باز رفتم شهرستان بعد متوجه شدم که مادرم مخالف با دعوا راضی شد که بیاد یه حلقه نشون شیرینی گرفتم رفتیم خاستگاری دل دل میزدم برای صحبت کردن باهاش و جلوتر قرار گذاشتیم که اگه اول من بیفتم جلو پاهاش و غرورمو بشکنم پاهاش ببوسم اونم لب منو میبوسه خلاصه گفتم دربست زلیلتم من هر کاری میکنم برات بعد اونم گفته ک از من توقعی نداره فقط کنارش باشم منم قبول کردم بلافاصله افتادم زیر پاش بوسیدم اون خندید دوباره که نشستم نیومد که لبو بوس کنه و از اونجایی ک خجالتی روم نشد بگم لب تو بده ببوسم چون می ترسیدم بگه چقدر حبلم بدش بیاد ازم نمی خواستم ریسک کنم حتی فیتیش بودنمم نگفتم این موضوع مخفی میکردم از جقی بودنم هیچی نگفتم خلاصه گفتن پسر بر خدمت نیمه کارش تموم کنه بعد دختر بیاد بگیره منم گفتم یه صیغه بخونیم ک انگیزه بگیرم گفتن باید فکر کنیم برگشتم تهران که دختر عموم اس داد که حاضری بعد محرم شدن تن بدن منو نبینی من همیشه کنارت با حجاب باشم یکم رفتم تو فکر ک احتمالا میخواد منو امتحان کنه مشخص که هیچ زنی تنش از شوهرش مخفی نمیکنه خیلی راحت جواب دادم آره حتی با حجابم باشی من حرفی ندارم گفت خوبه اما مخالفت مادرم باعث میشد میل اونها کم بشه ما بلا تکلیف مونده بودیم تا یه شب که تلخترین شب تمام عمرم بود حقیقتی گفت که تمام وجودم تکون داد...تنها چیزی که نمی خواستم باور کنم که از اینجا به بعد که داستان سکسی میشه به شکلی عجیب باور نکردنی.
حالا اگه دوست داشتین باقیش تو قسمت بعد میگم اگه که منفی جوابتون همون دیس لایک بزن ک بفهمم داستان زندگیم سردرد کننده کسل کننده.ممنونم ک وقت گذاشتین خوندید.ببخشید داستان اول پر عیب ایراد فقط خداست ک کارهاش بی عیب نقص و حکمتی داره
از قسمت بعد دوستان حتما میتونن فیض ببرن

نوشته: حمید
1.8K views14:10
باز کردن / نظر دهید
2021-07-25 17:09:57 و اون سن دختذ عموم دیدم و یه دل نه صد دل عاشق شدم کلی تو کف دختر دنبال وقت گذرونی به هر دلیلی بودم اما اونها شهرستان بودن دید بازید به سالی یه بار گاهی بیشتر به طول می انجامید در انتظار بزرگ شدن بودم که بتونم پیشنهاد خودمو بدم تو سن ۱۹ سالگی اولین نامه عاشقانه نوشتم اونم توی یه درایو که شخصی خودش بود سیو کردم تا بخونه ( لطفا ملامت نکنید که رمز کامپیوتر شکستم وارد درایو شخصی دختر عموم شدم) هر روز منتظر تماس بودم هر روز به اینک نظرش چیه ایا خونده یا نه هر روز یه فکری می امد به سرم اما متاسفانه جوابی نگرفتم نا امید دل خسته بی انگیزه به دبیرستان میرفتم از فکرش نتونستم دیپلم بگیرم دلم به هیچی نمیرفت حتی چهل روز یه بار نمیرفتم حموم (کسی ک نا امید شده درک میکنه)زندگی سیاه سفید بود برام حتی دیگ دوس نداشتم گوشی داشته باشم تو دلم گفتم برم خدمت اونجا میتونم فراموشش کنم بلخره پسرها تو خدمت کسخل بازی زیاد در میارن آدم میتونه که عوض بشه اما اشتباه میکردم اونجا بدتر بیشتر بهش فکر میکردم چون کلا وقتت آزاده سر پست فکر میکنی موقع استراحت میبنی هم تختی داره شعر عاشقانه می نویسه یا یکی اسم عشقش تتو کرده دوباره عشق خودت یادت میاد یا یکی خالکوبی خاتون میزنه پشتش میبینی عشقت یادت میاد همه شهراستانی هام بخاطر زن گرفتن میان خدمت اکثرا یه عشقی داره دنبال خریدن سوغاتی از پادگان براش خلاصه دیدم دارم بدتر میشم فرار کردم از خدمت رفتم خودمو ساختم عوض شدم و وقتی از جون دل انسان اراده کنه به موفقیت میرسه میتونه همچون فرهاد کوه بکنه و وقتی کسی که عاشق باشه پس با عشق معجزه میکنه قدرت عشق دست کم نگیرید ک شکست بزرگی تو زندگی میخورید حتی اگه همه چیز داشته باشی هیچی ندای بدون عشق و من به یاری خدا از ۶۰ کیلو خودمو رسندم به۱۰۵کیلو و با قد بلند ۱۸۵ هیکل باشگاهی هرچی مکمل میخوردم دوبل جواب میگرفتم کلی دل می بردم به خواست خدا تونستم یه ال نود بخرم بتونم کلی شیک بگردم به اصطلاح خودی نشون بدم که دل بری کرده باشم رفتم با ذوق به سمت خونه عموم تو سمنان شاهرود بعد کلی قیافه می گرفتم شست می امد کادو می خریدم برا دختر عمو سوغات سفر مشهد آوردم براش و خرسک می خریدم تاقچه عقب ماشینم پر عروسک میکردم که بلکه یکیش بپصنده دلم خوش بشه که یه هدیه قبول کرده نمیدونی چقد واسم مهم بود که اینکارها میکردم خلاصه این بار جرعت کردم حس علاقمو و هر آنچه که لازم بود نوشتم توی یه نامه انداختم توی کشوی شخصیش ک فقط کلیدش دست خودش بود رفتم بعد مدتی باز جواب نگرفتم دیگ مطمن بودم که خونده چون یه کاغذ گنده نوشتم بدون تا زدن از درز کشو انداختم داخل نمی دونستم چرا بهم زنگ نمیزنه همه دوستام یه رل داشتن حتی تخمیترین دوستم یکی داشت اما من جقی تنها شماره خطی که تو گوشیم بود به اسم May loveذخیره کرده بودم وقتی پیام می فرستادم به شمارم برگشت میخورد تو صندوق دریافتی و با پاک کردن پیام ارسالی بنظر می امد که این شماره پیام داده گاهی یه اس نگرانتم یا کجایی به خودم اس میکردم به رفیقام نشون میدادم که منم یکی دارم که نگرانمه دیگ نا امید شدم دیگ نرفتم حدود پنج ماهی گذشت تا سر جریانی داداشم با زنش دعوا کرد بخاطر اعتیاد که داشت زد زنشو کوتلت کرد از ترس بفکر فرار و اینک داداش تو تنها رفیقمی حالا بماند که دل خوشی از داداشم ندارم اخه تو سن سه سالگی بهم تجاوز کرده بخیالش فکر میکرده یادم نمیموند یا خیلی آدم بدیه منم چون سه سالم بود چیزی نمیفهمیدم فقط میخندیدم اما بزگتر شدم فهمیدم چقد کارش زشت بوده و از اینک خجالت نکشه پیشم هیچ وقت به روش نیاوردم اما امیدوارم هیچ وقت به هیچ کس تجاوز زوری نشه خلاصه ما مجبور به سفر شدیم منو مامانم و برادرم برای افتادن ابها از آسیاب به خونه عمو رفتیم تا داداشم ریلکس کنه یه فکری راه حلی برا خودش پیدا کنه بلخره مشکل من نبود ،راستی برادم از خوانواده مادری زن گرفت پس فکر رفتن به خونه فامیل مادری بد بود چون متحد بودن پوست سر داداشمو می کندن خوب حقم داشتن زنشو بد زده بود بخاطر اعتیادش مقصر بود دیگ میموند یه دونه عمو تنها فامیل پدرم دیگ مجبوری یا خواست خدا رفتیم به خونه عمو با این تفاوت ک دیگ محل به دختر نمیدادم اگ در حال خنده بازی PES با پسر عمو هم سنم داشتم تا اون می امد من ساکت میشدم دیگ نمیخندیم ، دیگ به صورتش توجه نمیکردم یه جوری رفتار میکردم که انگار نیستش یه جورایی برام مرده بود همه حتی مادرم متوجه شده بود که خیلی خیلی بی محلی میکنم به دختر عموم اما من مصمم بودم که حقش اهمیت نمیدادم به اصطلاح به تخمم گرفته بودم من که شغلم داشتم قد بلند ، موهای مشکی پر بلند داشتم ، هیکل بدن سازی توپ بدون شکم ، درآمد خوب ، بندش نبودم میخواستم برم تو فکر دختر دیگه دقیقا وقت حرکت به سمت تهران تو راه برگشت یهو یه اس امد که باز دست سرنوشت منو نشونه گرفت منو به چالش کشید نگاه کردم دیدم یه شماره ناشناس یه جای قبل سرخ
1.7K views14:09
باز کردن / نظر دهید
2021-07-23 08:09:38 دوستان کانال زاپاس جوین بدید فیلترینگ کانالا شروع شده

https://t.me/zapas1200
کانال فیلم سینمایی
https://t.me/sinmaa12
3.8K views05:09
باز کردن / نظر دهید
2021-07-23 08:08:09 دّاّسّتّاّنّکّدّهّ

ĴŐĨŃ☞ @Dastankadaa
ĴŐĨŃ☞ @Dastankadaa
ĴŐĨŃ☞@Dastankadaa
4.2K views05:08
باز کردن / نظر دهید
2021-07-23 08:07:57 که داشت رفت پشت من یکبار میکرد توی کسم یک بار توی کونم اینقدر ای کار ادامه داد تا احساس کردم جز تحمل درد کار دیگه ای نمیتونم کنم خیلی بزرگ بود و هر دفعه بیشتر فرو میکرد باورم نمیشد چیز به اون بزرگی توی باسنم باشه
الهه آمد روبروی من چیزی که می‌دیدم باور نمی‌کردم اولش ترسیدم و از روی قیافه ام فهمید بهم گفت نترس حامله نمیشی منی من قدرت حامله کردن نداره، بله لیلا و الهه دوجنسه بودن کیرش گذاشت توی دهنم اولش چندش بود ولی بعد که چک به صورتم زد فرق کرد داشت توی دهنم بزرگ میشد احساس کردم این زیبایی های من که قدرت اونا رو زیاد می‌کنه زیبا آمد زیر من و یکی از سینه هامو میخورد لیلا از پشت کیرش کرده بود توی کونم و یکی دیگه از سینه هام توی دستاش بود فاطمه و الهه کیر و دیلدو توی صورت و دهنم دوباره همون عطر همون همون صداها همون سرعت اما این دفعه تجاوز بود احساس کردم هیچی از خودم نیست و فقط تجاوز اونها که نسیبم شده یک لحظه شل شدم دیلدوی زیبا واقعا بزرگ بود اما کامل نشستم روش و رعشه ای تمام بدنم رو گرفت همزمان همشون قربون صدقه من رفتن و لیلا آبش ریخت روی کمرم الهه روی صورتم تعداد بوسه هاشون نمیشد بشمارم خیلی احساس خوبی بود بعد همگی دوش گرفتیم من آمدم خونه و هیچکس هم متوجه نشد که چه اتفاقی برام افتاده اما دیگه با زیبا حرف نزدم
نوشته: AR.olo
4.2K views05:07
باز کردن / نظر دهید
2021-07-23 08:07:49 خاطر پیشنهاد سکس کات کردم
نزدیک به 30 دقیقه توی راه بودیم که به آدرس مورد نظرش رسیدیم زنگ زد رفتیم بالا وقتی رسیدیم یکی از خانوما داشت می‌رفت یه نگاه معنی دار به من کرد و رو به بقیه گفت الهه جون خواستی بری کلید ببر من بعداً میام میگیرم  بعد از رفتن اون خانم من وارد شدم به جز خانم الهه دو خانم دیگه هم بودند که یکی از اون خانم ها هیکلش تقریبا اندازه زیبا بود و یکیشون قد تقریبا کوتاه تری داشت و یکی دیگه لاغر و قد متوسط تری، با برخورد گرم زیبا با همه اونها منم مجبور شدم با لبخند و گشاده رویی با همشون برخورد کنم، (توی صحبت ها خانمی که چاق تر و قد کوتاهی داشت خودشو لیلا و خانمی که لاغر تر بود فاطمه معرفی کرد)
الهه: زیبا خیلی حق داشت از شما تعریف کنه واقعا هم تعریف کردنی هستی
:ممنون لطف داری
فاطمه:کاش دوست منم باشی خوشگلم
:قربونت بشم عزیزم همین الانشم هستیم
لیلا:وای عزیزم اینا رو ول کن گلم تو عشق خودم میشی
:من که تو حرف سریع کم میارم فقط لبخند زدم
زیبا در حالی که از پشت منو بغل کرد و دستش رو دور شکم و زیر سینه م حلقه کرد : رویا جونم میدونستم دل همه دوستام می‌بری
:دوستان لطف دارن من اینقدر هم تعریفی نیستم
فاطمه : چقدر منتظر این روز بودم همیشه دلم یکی مثل تو رو میخواست
: عزیزم چقدر تو مهربونی
لیلا در حال که آمد سمت من دستش رو روی صورتم کشید و از پوستم تعریف کرد
فاطمه و الهه از دو طرف نزدیک شدن و با دستاشون موهام نوازش میکردن من که دیگه متوجه شدم تو چه شرایطی قرار گرفتم ولی برای آخرین کاری که می‌توانستم انجام بدم آمدم فرار کنم که زیبا محکم تر نگه داشت منو بین آغوشش یه مهربونی از اون زمان که احساس میکردم دوست صمیمی هستیم داشت چند ثانیه به این که لزبین بودن چیز بدی نمیتونه باشه و داشتم با شرایط کنار می آمدم که زیبا کنار گوشم گفت رویا خیلی دوست داشتم که زوری و خشن انجامش بدم و شروع کرد به خوردن لبام و قسمت به قسمت لبام میخورد و دستام و روی مبلی که وسط اتاق آورده بودن گذاشتن با طناب بستن زیبا و فاطمه روبروی من دیلدو بستن و نوبتی شروع کردن به فرو کردن توی گلوم و از پشت الهه و لیلا هم از پشت کس و کونم لیس میزدن
تا آنجایی که می‌توانستم مقاومت کردم اما نفسم بند آمد احساس خفگی بهم دست داد بعد از چند بار دیگه برام عادی شد و فقط ته گلوم درد خفیفی داشت
 الهه از پشت محکم میزد روی کونم و می‌گفت عجب ژله ای
زیبا: خبر خوب اینکه این جیگر خانم اوپن
لیلا جون چه کس ی بکنم من و با دستاش لبه های کسم رو چسبوند به هم و فشار داد
 همچنان برای فاطمه ساک میزدم که لیلا آمد زیرم خوابید و برای زیبا ساک زد احساس خوبی بود وقتی دیدم این چهارتا زن چقدر حشری میتونن باشن
الهه خوب دیگه من نمیتونم تحمل کنم باید پارت کنم توی چند ثانیه احساس کردم دوتا چیز کلفت وارد کس و کونم شد آمدم جیغ بزنم دیلدو توی گلوم بود نمی‌تونستم جیغ بزنم آمدم فرار کنم لیلا از زیر و الهه از پشت محکم نگهم داشتن نمی‌تونستم تحمل کنم تقلا میکردم که الهه محکم‌تر و تا آخر فرو کرد بهم زیبا هم چند تا محکم به باسنم زد شل شدم فقط چند قطره اشک ریختم داشتن تلمبه میزدن دوباره عادی شدم صدای نفس هاشون بوی عطر بدنشون و سرعت جابجایی که توی بدنم انجام میدادن و من فقط خوشحال بودم که به خودم خیانت نکردم ناگهان احساس کردم توی کسم داغ شد بعد توی کونم پر شد خیلی احساس زیبایی بود الهه روی من افتاد و لیلا سینه های منو دیوانه وار میخورد بعد چند دقیقه صدای خنده لیلا و الهه بلند شد و عقب کشیدن من نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده زیبا با اون دیلدوی بزرگی
3.3K views05:07
باز کردن / نظر دهید
2021-07-23 08:07:39 جریمه ی دوستی با زیبا
1400/02/23

#دوست #تجاوز #دوجنسه

سلام دوستان من رویا هستم 32ساله از تهران خوشبخت
داستانی که می‌خوام براتون تعریف کنم برای سال 82 و اون موقع ها خیلی آزاد بودم توی پوشش و رفت و آمد زیاد بهم سخت نمیگرفتن الان که شوهر دارم مجبورم چادر سرم کنم چون خانواده شوهرم اینجوری خواستن از من.
از خودم تعریف کنم صورتم شبیه برزیلی هاست قدم متوسط پوستم سبزه و به خاطر رژیم غذایی و والیبال بدن عضلانی و تو پر ی دارم
خیلی خواستگار داشتم و خیلی هم پیشنهاد برای دوستی که تا قبل اون اتفاق همه رو رد میکردم.
تمام پسرهای و مرد های فامیل دنبالم بودن و با چشماشون منو می‌خوردن.
داستان از اونجایی شروع شد که ما اسباب کشی کردیم به یکی از مجتمع های مسکونی … توی جنوب تهران
بعد از جابجایی کامل برای چیدمان وسایل فرانه دوست صمیمی من و چند تا از دوستام هم آمده بودند کمک و اونجا بود که همسایه جدیدمون برای اولین بار دیدم،جلوی درب ورودی
من:سلام،(توی ذهنم اون زمان,واو چه هیکلی اصلا به این صورت این بدن نمیخوره )
سلام عزیزم، (دستم فشرد)من زیبا هستم همسایه روبرویی شما…
از همون ابتدا خیلی خودشو کنجکاو و علاقه‌مند به من نشون داد منم چون مهربون بود خوشم آمد ازش و احساس کردم که صمیمی شدیم و توی چند هفته رفت و امدمون زیاد شد قرار بود منو ببره باشگاه چون می‌گفت مربی تی ار ایکس من هم خیلی به شخصیت و حرفای که میزد احترام میزاشتم نمی‌دونم چرا شاید به خاطر هیکلش بود اما بیشتر به خاطر رفتارش بود .
چیزی هایی منو اون زمان متعجب میکرد این بود که توی شوخی و خنده خیلی منو تو آغوش میگرفت و دستش روی باسنم میزاشت یا یک بار که خونه ما بود حتی با اینکه کنار خانواده بودیم و داشتیم سریال می‌دیدیم دستش روی باسنم بود و آروم آروم نوازش میکرد اولش که من فقط تعجب کردم بعد دستش آورد بالاتر چون شلوار جین و یه تاپ پوشیده بودم قسمت کمر و فیله ها و بالای باسنم لخت بود داشت با دستش اونجا ها رو نوازش میکرد. اون قسمت بدنم سرد و گرم میشود بغض توی گلوم گرفته  اما نمی‌دونم ترس یا خجالت باعث میشود کاری نکنم،
اما جسارتش بیشتر کرد و لبه شورتم را به عقب کشید و ول کرد ،شاید منتظر واکنش من بود اما من فقط زیر پوستی عرق میکردم و نفسم حبس شده بود حالا دستش زیر شرت من بود و انگشتش بالای سوراخ من بود چند دقیقه ای اونجا رو نوازش کرد و آروم دستش در آورد بیرون من هم از این فرصت استفاده کردم و سریع بلند شدم و رفتم سمت یخچال دائم با  این فکر که شاید منظوری نداشته و بی اختیار دستش حرکت میکرده خودم فریب میدادم و به خودم تلقین کردم زیبا دوست صمیمی منه ولی یکم رفت و امدمون کمتر کردم و فاصله خودم رو باهاش حفظ کردم ،
اینها گذشت و تا یک روز که تو سوپر محل دیدم و شروع کرد به صحبت کردن و این حرفا که دلم تنگ شده بود برات و اگه وقتش رو داری بریم آرایشگاه یکی از دوستام کاراش خیلی خوبه و سرش خیلی شلوغه اینقدر اصرار و تعریف کرد که مجبور شدم قبول کنم رفتم خونه آماده شدم  زیبا آمد توی خونه دنبالم به بقیه هم گفتم که میریم آرایشگاه و ممکنه دیر تر بیایم توی ماشین هم چسبیده بود به من که کی شیو کردی و در مورد دوست پسر و سکس و اینجور حرفا که تا حالا نزده بود و می‌گفت تا حالا فرصت گیر نیاورده بود که جیک تو جیک بشیم منم بهش گفتم که دوست پسر ندارم ولی به خاطر ورزش باکره نیستم
باز شروع کرد و دستش گذاشت روی پای من و برداشت گفت بدن خیلی سکسی داری و حیف جوانی نکنی مخصوصا عضلات کون و پاهای بزرگ و کمر باریکت خیلی ناز مگه میشه تنهایی اینارو ساخته باشی ولی من اصلا دنبال این حرفا نبودم و چندتا دوست پسر قبلیم هم به
3.1K views05:07
باز کردن / نظر دهید
2021-07-23 08:07:23 تلویزیون بود دراز کشیدم،موبایلم رو آفلاین کردم و منتظر.فریبا تقریبا دقیقه بعدش اومد.تعجبم چند برابر شد وقتی فهمیدم چقدر بشاش و خوشهاله.روی مبل نشست و زنگ زد،جوری باعشوه و لوندی صحبت می‌کرد که من هر لحظه بیشتر متعجب میشدم.با لحنی بسیار شهوتی به مخاطب پشت تلفن گفت زودتر بیا عزیزم دلم واست یه ذره شده.حدود ساعت ۱۱بودکه زنگ بصدا دراومد ومن که فقط صدارو می‌شنیدم متوجه شدم که پشت آیفون گفت بفرمایید و درب رو بازکرد.برای لحظه کوتاهی تونستم تصویر فریبارو توی آینه هایی که کناردرب ورودی داشتیم ببینم.فریبایی که همیشه سنگین و باشخصیت لباس میپوشید.یه لباس خواب حریر تنش بود و کلی آرایش.چند لحظه بعد صدایی اومد که یاالله یاالله می‌گفت و وارد شد.من بیشتر پشت مبل مخفی شدم.اما کاملا متوجه شدم طرف انگاریه کیف یا جعبه ابزار روی زمین گذاشت و صدای شهوتناک فریبا میومد که با قربون صدقه رفتن می‌گفت ،امیر جان خیلی خوبه که تو اینجوری مراعات میکنی پشت بندش صدای بوسه و آه وناله.تازه متوجه شدم طرف کیه.تقریبا ۷-۸ماه قبل یه لوستر جدید خریدیم و تولوستر فروشی یه پسر جوونی بود بنام امیر که قرارشد برای نصب لوستر بیاد.این امیر همون بود.فریبا با شهوت بهش میگفتم زودباش درش بیار دلم یه ذره شده براش.به ثانیه نکشید که شنیدم می‌گفت وای امیر تو چقدر سکسی هستی هربار یه سورپرایز داری وازش سوال کرد همینجوری میری اینور اونور؟
امیر هم در جوابش گفت امروز بخاطر تو هیچی زیر لباس نپوشیدم وهمونجور با فریبا به سمت اطاق خواب رفتن،بعدا فهمیدم امیر ازاین لباس کارهایی که مدل لباس خلبان‌هاس ویه زیپ جلوی لباس داره تنش بوده و چیزی زیرش نپوشیده بود .
بعدش فقط صدای شهوت بود و خیانت…
دوستان گرامی این داستان نیست ویک خاطره واقعیه.من بخاطر اینکه با موبایل کانکت شدم وتایپ برام سخته ادامه خاطره رو به بعداز موکول میکنم.
نوشته: مجید آزاد
3.0K views05:07
باز کردن / نظر دهید