Get Mystery Box with random crypto!

🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

لوگوی کانال تلگرام dastankadaa — 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖 د
لوگوی کانال تلگرام dastankadaa — 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖
آدرس کانال: @dastankadaa
دسته بندی ها: حیوانات , اتومبیل
زبان: فارسی
مشترکین: 14.46K
توضیحات از کانال

ارتباط با ادمین کانال و ارسال داستان
@tourrk111oglan

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 434

2021-07-23 08:07:16 زندگی جدید مجید (۱)
1400/02/23

#خیانت #بیغیرتی #تریسام

مدتی بود می‌دیدم رفتار فریبا تغییر کرده،یه جورایی مشکوک میزد، بیشتر از قبل سرش توگوشی گرم بود و کمتر حرف میزد. تقریبا بیشتر شبها ساعاتی بعد از من به رختخواب میومد، اوایل اهمیتی نمی‌دادم و میگفتم شاید با دوستان و آشنایانش تو گروههای تلگرام وواتس آپ مشغول گپ و گفتگو هستند،اما کم کم متوجه شدم رفتارش هم تغییر کرده.
فریبایی که حداقل هفته ای دوبار درخواست سکس داشت و هربار با شهوت فراوان باهام عشقبازی میکرد حالا دیگه تقریبا درخواستی از جانب اون نبود و بیشتر من بودم که بسراغ اون میرفتم ولی سکسش هم شور و هیجان سابق رو نداشت.
من اسمم مجیده و۳۸سال سن دارم،نمیخوام بگم خوش تیپم ولی اطرافیانم اینطور میگن.فریبا همسرمه و۳۴سالشه،نه سال از ازدواج ما میگذره و حاصل ازدواجمون هم یک پسره که ۶سالشه. هر دو از خانواده های مرفهی هستیم و هر دو با هم در یک رشته تحصیل کردیم،منتها بخاطر پسرمون بعد از بارداری فریبا ترجیح دادیم که ایشون دیگه به امور داخل منزل و بچه رسیدگی کنه.انصافا فریبا علاوه برخوشگلی و جذابیت استایل بدنی فوق العاده ای داره بطوری که هرمردی با یک بار دیدن شیفته این زن میشه و از این بابت هم من تقریبا به خودم می بالم که شریک زندگیم اینجور سکسی و هوس انگیزه.
واقعیتی روباید بگم اون هم اینه که من که شوهرش هستم از سکس با اون سیر نمیشم مخصوصا مواقعی که لباس جدیدی میپوشه ویا آرایش جدیدی می‌کنه فقط یه اشکالی هست اونم اینه که من در اکثریت مواقع زودتر ارضاء میشم ولی همیشه سعی میکنم حتی بعداز اینکه خودم ارضاء میشم فریباروهم به ارگاسم برسونم.
این تغییرات رفتاری فریبا منو کمی به شک انداخته بود ،بطوری که کم کم فکرم مشغول این قضیه شده بود و دائما دنبال دلیلی برای این وضعیت می‌گشتم.چندبار ازش سوال کردم چرا اینقدر دیر میایی بخوابی؟با جوابهای مختلف پاسخ منو میداد.تااینکه یکروز اتفاقی برای یکی از خانم های همسایه افتاد که فریبا هم بخاطر سروصدای توی ساختمون و درخواست یه خانم دیگه از همسایه ها،رفت ببینه چه خبره وگوشیش روی مبل جاموند،من بلافاصله رفتم گوشیشو برداشتم و دیدم چندتا پیام توی واتساپش داره.پیامهارو با نکردم چون نمی‌خواستم متوجه بشه رفتم سراغ گوشیش ،اما قسمتی ازیکی از پیامها جمله ای بود که توجه منو جلب کرد.منتظرتم فریباجان…پروفایل فرستنده پیام عکس یک ببر تاتو شده بود.بلافاصله رفتم لبتاب رو آوردم و بعداز نصب واتساپ به واتساپ فریبا کانکت شدم.اما باز هم میترسیدم پیامها و بازکنم،نمیخواستم متوجه کنجکاوی من بشه.فرداش تو محل کارم پیامها رو بازکردم.تقریبا شوکه شده بودم،فریبای من دریافت کننده کلی پیامهای عاشقانه وپاسخ دهنده پیامهای معشوقانه بود.متوجه شدم که اسم طرف امیره. اما نکته مهمش این بود که طرف خونه ماهم اومده بود.با دردی که توی سرم پیچیده بود وبا بغضی که گلویم را فشار میداد هرجوربود تا پایان ساعت کاری رو تحمل کردم و راهی خونه شدم.با بی‌میلی شام رو خوردیم و رفتم برای خواب واستراحت،البته چه خوابی که فکروخیال دست از سرم برنمیداشت.چند روزبعد ساعت۹دیدم پیامی از طرف فریبا برای امیر ارسال شده که ساعت ۱۱قرارگذاشتن،ساعت ۹/۳۰به فریبازنگ زدم و وانمود کردم که ساعتم رو گم کردم میتونی روی میزو توکمد روبگردی شاید پیدابشه،ولی فریبا گفت من خونه نیستم دارم میرم خونه مامانم اینها بعدهم میخوام برم خرید.با این پاسخ بی درنگ آژانس گرفتم و رفتم خونه چون نمیشد ماشین رو توی پارکینگ ویا نزدیک خونه بذارم،۱۰ دقیقه بعد خونه بودم،اول ساعتمو گذاشتم توی کشوی میز توالت وبعدش رفتم توی پذیرایی پشت مبلی که روبروی
2.9K views05:07
باز کردن / نظر دهید
2021-07-23 08:07:04 شهوت با شدت زیاد به همه طرف پخش می‌شد. دیگه صدای آه و ناله های ریزش بلند شده بود.
_ امیر خواهش میکنم بکن
لبخند زدم. کیرمو چند بار مماس با کصش عقب و جلو کردم ولی داخل نکردم.
_ امیر اپنم، تو رو خدا پارم کن. دیگه نمیتونم. تو رو خدااااا
دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم و کیرمو فرو کردم. بی نهایت لذت بخش بود.
به سپهر قول داده بودم و به ناچار براش تعريف کردم که چی شد و چطور گذشت. ازش خواهش کردم به هیچکس نگه و قبول کرد. همه چیز خوب بود، دیروز یه سکس خیلی عالی داشتم و آخرش هم من هم رها از هم تشکر کرده بودیم و گفته بودیم که چقدر به جفتمون خوش گذشته بود. جفتمون دوبار ارضا شده بودیم و قرار گذاشته بودیم باز هم تکرارش کنیم. همه چیز طبق برنامه بود به جز یک چیز!
چند ساعت بعد رفتم تلگرام و براش نوشتم که اون شعر برای من بوده و نمیخواستم که اینجوری بشه، نوشتم که چقدر متاسفم که اون شعر پخش شد و نوشتم از ته ته دل عاشقش هستم
آخرشم غزلی رو که فقط برای خودش و احساسم نسبت بهش نوشته بودم رو فرستادم، غزلی که همین تازگی هم تموم شده بود :
بهار شد دوباره، شکوفه شد بدنت
کهَ عشق هم شکفته روى دشت تنت
چقدر غرق خوشیست لذت گنهکاری
به قدر یک بوسه تو را نگاه داشتنت
تو تك سوار جنونی و بُرده عقل مرا
ميان دشت دلم، عاشقانه تاختنت
بخوان برای شبِ گيسوانِ تاریکت:
نمانده طاقت و صبرى برای بافتنت!
شروع حادثه لب شد، شروعِ قصه نگاه
شروع بازیِ دنیا، تنِ کمر شکنت
چگونه اين همه احساس درون من جا شد؟
چقدر وسوسه دارد نگاه مثل منت؟
درخت عمر من، ای سايه ات تمام تنم
بخند تا كه بچينم دو بوسه از دهنت
برای رها کاظمی که از صمیم قلب دوستش دارم
مهر ماه 96
پ ن: ممنونم از همه ی دوستانی که کامنت های خوبی برام نوشتن و کلی بهم انرژی دادن. عذرخواهی میکنم اگه دو قسمت قبل کوتاه بود. امیدوارم خوشتون بیاد. ارادتمند همگی
نوشته: Dead_poet
2.8K views05:07
باز کردن / نظر دهید
2021-07-23 08:06:53 مانتو هم یه تیشرت سفید داشت، اومد جلو و سلام کرد و دستشو آورد جلو، مودبانه بهش دست دادم و خواهش کردم بنشینه. هنوزم پای سمت چپش رو با مراعات بیشتری تکون میداد. متوجه بوی عطر تلخش شدم و ناخودآگاه لبخند زدم.
_ به چی میخندی آقای مرموز؟

نخندیدم، متوجه پات شدم که هنوز خوب نشده و همزمان بوی عطرت رو احساس کردم که حس خوبی بهم داد و لبخند زدم. فقط همین.
_ انقدر به جزئیات من حواست هست ولی نمیخوای دوستت داشته باشم! عجیبه!
هیچوقت نگفتم نمیخوام دوستم داشته باشی. فقط گفتم حاضر نیستم همه چیزمو بدم براش.
_ آها، خب بریم برای توضیح مورد آخر؟
باشه فقط امیدوارم دوباره بعدش عصبانی نشی چون نمیخوام اون یکی پاتم مث این بشه.
خنده ش گرفت و گفت : باشه قول میدم سعی کنم عصبانی نشم. بگو.
گفتم: خانم رها کاظمی من از همون ابتدا کاملا صادقانه باهات صحبت کردم و کلمه ای دروغ نگفتم. الانم میخام مستقیم برم سر اصل حرفم. مورد سوم اینه که من از همون ابتدا که دیدمت به صورت عجیبی جذبت شدم و دوست دارم باهات باشم، اگه دوست پسر یا تعهد خاصی به کسی داری که هیچی، وگرنه میتونم رابطه ی قشنگی رو با هم تجربه کنیم.
_ یعنی میگی عاشقم شدی؟

همون سوالی که میترسیدم بپرسه رو پرسید، دوتا راه داشتم، بگم آره و زودتر بهش برسم یا بگم نه و تقریبا همه چیز تموم بشه.

نه. فقط به شدت جذبت شدم
_ جذب چیم؟
دوباره یه سوال سخت دیگه، احتمالا متوجه شد دارم سعی میکنم که درست جواب بدم چون ادامه داد: این رُک بودن و صادقانه حرف زدنتو خیلی دوست دارم. لطفا همینجوری صادقانه جواب بده.
چهره ت و اندامت و تک تک حرکاتت منو جذب خودش میکنه.
خندش گرفت : پس فقط میخای یه حالی بکنی و تموم
گفتم : فقط میخام هر دو مون لذت ببریم و تموم هم نه. این لذت تا جایی که جفتمون تمایل داشته باشیم ادامه دار باشه.
نفسمو برای چند لحظه حبس کردم و ادامه دادم: تا همین‌جا هم خیلی روشن‌فکر تر از چیزی ک انتظار داشتم برخورد کردین. ناراحت نمی‌شم اگه بلند شین و برین.
بعد چند لحظه با لبخند گفت : من توی دانشگاه به هیچکس رو ندادم. لطفا هیچکس متوجه نشه، اعتراف میکنم منم جذب تو شدم. حالا جایی هم مد نظرت هست تا (لحنشو مثل من یکم رسمی کرد به شوخی) از هم دیگه لذت کافی رو ببریم؟

دروغ چرا، حدس میزدم اینجوری بشه و تقریبا همه چیز طبق برنامه ی خودم پیش رفت ولی انگاری یه چیزی متفاوت بود.
وارد خونه شدیم. مانتو و کیفش رو ازش گرفتم که آویزون کنم و تعارف کردم که راحت باشه.
روی تختم و کنار لبتاب نشست.
گفتم : قهوه یا شراب انگور؟ متاسفانه چایی نداریم.
گفت شراب ببرم براش
بعد از دو سه پیک خواستم ببوسمش که گفت : انیمه می‌بینی؟
صفحه لبتاب باز مونده بود، لبخند زدم و گفتم آره و لبامو گذاشتم روی لباش. طعم لباش رو دوست داشتم و متوجه نشدم چند دقیقه زبون و لب هم دیگه رو خوردیم و بوسیدیم. کم کم دستامون شروع کرد به لمس بدن هم دیگه، دستای من از پهلو و کمرش تا کونش و دستای اون پشت گردن من و روی صورتم. جفتمون بی اندازه از خود بی خود شده بودیم و به هم کمک کردیم تا از شر لباسامون راحت بشیم، تا بتونیم بدون هیچ حجابی یکی بشیم و نهایت لذت رو ببریم. سینه هاش از چیزی که توی رویام بود هم بهتر بود، همه جای بدنش رو میخوردم و واقعا بدون برنامه ریزی پیش میرفتم، از لباش شروع کرده بودم و زبونم بین شکم و گردن و حتی زیر بغلش جا ب جا می‌شد. از نظر بهداشتی عالی بود بدنش و حتی کصش هم بوی خیلی خوبی میداد و همین باعث میشد با شوق بیشتری بهش لذت بدم. جوری توی هم دیگه تاب میخوردیم و هم دیگه رو لمس میکردیم که مطمئنم امواج
2.6K views05:06
باز کردن / نظر دهید
2021-07-23 08:06:42 پروفایلتو دیدم، واقعا زیبا و خوش اندامی رها خانم. از ته دل میگم.
_ مرسی لطف داری امیر آقا (یه قلب سبز و یه گل)
خواهش میکنم ولی الان محتوای جمله ی من با محتوای اون شعر تقریبا یکی بود، چرا از من تشکر کردی ولی میگی اون شعر مزخرفه؟

پیامم سین خورد ولی بعد جوابی نیومد، ده دقیقه ای گذشته بود و خبری هم نبود، نیشم حسابی باز شده بود، حتی اگه آخرشم نمی‌کردمش دیگه اونقدرا هم مهم نبود، همین که یادش دادم به کصشعر من بی احترامی نکنه بسشه.
اتک ان تایتان رو پلی کردم و مشغول شدم که صدای گوشی در اومد. نه بابا! جواب داده بازم، بذار ببینم چی گفته. یه وویس 4 دقیقه ای!
هندزفری رو از لبتاب جدا کردم و زدم به گوشی و وویسو پلی کردم : ببین آقای امیر مکث اولا که شاید محتوای حرف شما نزدیک بوده باشه به محتوای اون شعر ولی طرز بیان کردنتون خیلی فرق داشت. _ مکث_ دوما شما شخصا به خودم گفتین، اینجوری خیلی فرق میکنه، حالا فرضا من تا حدی قانع شده باشم راجع به محتوای اون شعر، هنوز دو مورد دیگه مونده که توضیح بدی. یکیش این که چرا همه اسم منو میدونن، یکی دیگه هم که نگفتی در مورد چیه.
منم وویس گرفتم : پس توضیح اول تا حدی قانع کننده بود. بریم سراغ توضیح دوم. چرا همه اسم شما رو میدونن؟
مطمئنم جواب این سوالو خودت بهتر از همه میدونی، ولی اگه جواب منو میخوای بذار برات توضیح بدم. علتش اینه که تو بیش از حد جذابی و خودتم میدونی که جذابی! هیچ چیز مثل این یه دختر رو خطرناک نمی‌کنه!
علتش همون علتیه که وقتی خود من اولین بار دیدمت شدیدا جذبت شدم. جوری که نتونستم خودمو کنترل کنم که از بقیه راجع بهت نپرسم. با پرس و جو متوجه شدم مثل من ساکن تهرانی، متوجه شدم شش سال حرفه ای شنا کار کردی و متوجه شدم تقریبا نصف دانشگاه ما حاضرن همه چیزشونو بدن تا تو دوسشون داشته باشی. اینا رو خودت خوب میدونی و اشکالی هم نداره. ولی تنها چیزی که اشکال داره همونیه که گفتم، تو میدونی چقدر جذابی و اینه که تو رو منحصر به فردت کرده.
سعی کردم با صدای عادی وویسو بگیرم، قبل از این که بفرستم یکبار گوشش کردم و دکمه ی سندو زدم.
انتظار داشتم با حرفام مخالفت کنه ولی بعد از چند دقیقه این پیام اومد :
تو هم حاضری همه چیزتو بدی که من دوستت داشته باشم؟
واقعا خندم گرفت، خوشبختانه سپهر خونه نبود و من راحت تر بودم. ، بازم شروع کردم به وویس گرفتن:
نه من حاضر نیستم که همه چیزم رو بدم تا دوستم داشته باشی، ولی حاضرم خیلی چیزا بدم تا یه اتفاق دیگه بیفته. اینا همش به همون توضیح مورد سوم مربوطه که هنوز بهت نگفتم و اینجوری هم نمیگم. فردا جمعه س. اگه کاری نداری یه کافه ی دنج و خوب سراغ دارم، بریم تا مورد سومو حضوری برات بگم.
قرارمون ساعت چار عصر بود، کافه ای رو برای قرار مشخص کردم که تقریبا هر شب برای یه اسپرسو بعد از باشگاه پاتوق من بود و حتی چندتایی شعر هم اونجا نوشته بودم. باریستای کافه دیگه تقریبا دوستم محسوب می‌شد. برای سپهر همه چیو تعریف کرده بودم و بهش گفته بودم اگه همه چیز خوب پیش بره بعد از کافه با رها میام خونه و خواهش کرده بودم این یه شبو بره پیش بچه های خوابگاه. اونم از خدا خواسته قبول کرده بود و فقط شرط گذاشته بود که بعدا براش هر چیزی که شد رو تعريف کنم. خیلی دیر باورش شد که من واقعا شماره ی رها کاظمی رو گرفتم و حتی باهاش قرارم دارم.
ده دقیقه به چار بود که به کافه رسیدم، دوس نداشتم بیرون منتظر وایسم و رفتم و یه میز دو نفره و دنج انتخاب کردم و منتظر نشستم. چند دقیقه بعد اومد. با یه مانتوی جلو باز آبی آسمونی و یه شلوار جین جذب همون رنگی، زیر
2.6K views05:06
باز کردن / نظر دهید
2021-07-23 08:06:35 شاه‌کص ترین معشوقه ی دانشگاه (۳ و پایانی)
1400/02/23

#دانشجویی #عاشقی_ #دنباله_دار_

...قسمت قبل
تصمیممو گرفته بودم، نمیخواستم نقش بازی کنم. ولی اینم که بیام و مستقیم بگم من اون شعرو نوشتم و عاشق خودت هم نیستم و فقط با تمام وجودم میخوام که بذارم لای اون سینه های قشنگت و توی اون کص و کونت که دل یه دانشگاهو برده عاقلانه به نظر نمیومد. می‌دونستم میخوام چکار کنم، میدونستم هیچی چیز و هیچکس از خط قرمزام مهم تر نیست و خودمو میشناختم که حتی توی حشری ترین حالت ممکن بازم روی خودم کنترل دارم. چون می‌دونم اگه بخوام با لاشی بازی کسیو ببرم روی تخت، نه تنها از خودم بلکه تا چندین و چند ماه از همه ی زندگی متنفر می‌شم و نمیتونم تحملش کنم، امیدوار بودم چیزی از شعر نپرسه چون میدونستم اگه بپرسه راستشو میگم.
بعد کلاسِ دو تا چهار مستقیم رفتم به سمت خونه، خوشبختانه پنجشنبه بود و باشگاه نداشتم، در رو باز کردم و دیدم سپهر داره فیفا میزنه. رفتم کنارش نشستم و همین‌جوری که بازی می‌کرد همه چیزو براش تعریف کردم، بازی سه-یک جلو رو به رقیبش چار-سه باخت و تخمشم نبود، برای منی که میدونستم چقدر فیفا اونم آنلاین براش مهمه عجیب بود. برگشت و زل زد توی چشمام و پرسید: گفت پیام میده؟

چیزی نگفت ولی حتما پیام میده
_ امیر، توی این یک سال و نیم هیچکدوم از پسرا نتونستن شماره شو گیر بیارن. حتی اونایی که با دوست های دختر صمیمیش هم دوستن نتونستن. اگه پیام بده بهت شاهکار کردی
انقدر یعنی توی نخشن؟
_ لعنتی کل این خیابون و حتی خیابونای اطرافم بگرد، یک نفر هست که انقدر چهره ش سکسی باشه یا همچین بدنی داشته باشه؟ خودت ندیدی چجوری هر طرف میره همه میخ کونشن؟
من که میگم پیام میده، حالا صبر کنیم، معلوم میشه.

ساعت حدود هشت و بیست دقیقه بود و اونقدر گرم تماشای اتک ان تایتان بودم که حواسم از گوشی پرت شده بود، قفلشو باز کردم و دیدم پیامِ تلگرام دارم.
باز کردم، خودش بود. نوشته بود: سلام. بازم ممنون از کمک امروزت. ولی هنوزم توضیحِ سه مورد رو به من بدهکاری.
اسم اکانتش رها بود و برای این که مطمئن باشم خودشه حتی نیازی به کِی زِدِ جلوی اسمش هم نبود، چون عکسش دیگه لود شده بود. باز کردم عکسو، خودش بود توی یه اتاق که مشخص بود اتاق خودشه رو به روی یه آینه ی قدی و فقط یه پیراهن بلند تا روی زانو تنش بود. واقعا که این دختر همه جوره سکسی بود، عکساشو ورق زدم، عکس توی باغ با تیشرت، عکس لب دریا با کلاه حصیری، دوباره عکس رو به روی همون آینه با تاپ کوتاه و عکسای دیگه. منی که با پورن هم راحت راست نمی‌کردم، سیخ سیخ شده بودم،
جواب دادم : خواهش میکنم، بهتر شدین؟
و شروع کردم به چت کردن.
_ ممنون بهترم، فک کنم پیچ خورده بود پام

خوبه که بهترین ولی منظورم فقط پاتون نبود، عصبانیتتون هم رفع شده؟
_ نه، بعد از دفاعی که از اون شعر مزخرف کردی بدترم شده. منتظر توضیحتم
با خودم فکر کردم که احتمالا همچينم بدش نیومده که نظرم در مورد شعر انقدر براش مهمه.
نوشتم : چنتا سوال می‌پرسم فقط با بله و خیر جواب بدین تا متوجه شیم چرا محتوای شعر اونقدرام بد نبوده.
_ باشه ولی من بات راحت صحبت میکنم انقد رسمی و با فعل جمع چت نکن
سعی میکنم. سوال اولم اینه که قبول داری کسی که اون شعرو نوشته اندام تو رو به شدت تحسین میکرده؟
_ آره ولی بیجا کرده
قرارمون فقط آره و نه بود. سوال دومم اینه که قبول داری شاعرِ اون شعر با تمام وجود میخواسته که حتی برای یه بارم که شده با تو باشه؟
_ گوه خورده
این الان آره و نه بود؟
_ کنترلمو از دست دادم، آره قبول دارم. که چی حالا؟ الان یعنی اینا از توهین آمیز بودن این شعر و مسخره بودنش کم می‌کنه؟
نمیدونم ولی راستی من عکسای
2.6K views05:06
باز کردن / نظر دهید
2021-07-23 08:04:51 میومد ناامیدش کنم، از طرفی هم واقعا تحمل دردم پایین بود، اصرار کرد دوباره، گفت اگه دردت اومد فورا در میارم، قبول کردم، یه کاندوم از تو بغل کاپشنش درآورد، فهمیدم آماده اومده، کاندومو گذاشت رو کیرش، منو برگردوند، اول یواش یواش کیرشو میمالوند در سوراخم، حس خوبی داشت، بیشتر حشری میشدم، یه ذره فشارش داد، درد داشت، یه آه از روی درد کشیدم، عقب کشید، هیچ لوبریکانتی در دسترس نبود، اون موقع اصن نمیدونستم لوبریکانت چیه، یه ذره تف زد، دوباره یواش فشار داد، درد داشت هنوز اما دردش قابل تحمل بود، ذره ذره فشار میداد، سرش رفته بود تو، دردم داشت بیشتر میشد، یه بالش بهم داد، گفت سرتو توش فشار بده و اگه دردت اومد و خواستی جیغ بزنی تو بالش جیغ بزن، هی فشار میداد، تا رسید به تخماش، کیرش کامل تو بود، چن ثانیه مکث کرد، یواش یواش شروع کرد به تکون دادن، دیگه باز شده بود حسابی، به حالت داگی داشت تلمبه میزد، از شدت درد توان نداشتم رو زانوم بمونم، یهو به جلو افتادم، اونم همزمان با من اومد و افتاد روم، سنگینی وزنش افتاده بود روم، ول کن نبود، ممه‌هام رو از زیر گرفته بود و میمالوند و رو سوراخ کونم تلمبه میزد، یه لحظه سرعتشو بیشتر کرد، با شدت بیشتر تلمبه میزد، یه آهی کشید و بی حرکت افتاد روم، فهمیدم آبش اومده، کیرشو کشید بیرون، از روم رفت اون ور، من برگشتم، از شدت درد نمیتونستم از جام بلند شم، اما اون ولکن نبود که، دوباره اومد سمت ممه‌هام و شروع کرد به خوردن و مالوندن، با اون یکی دستش هم کصمو میمالوند، گردنمو بوس میکرد، دوباره ممه‌هامو میخورد، درد شدید مقعدم اجازه نمیداد کامل لذت ببرم، اما انقد خوب میمالوندو میخورد، که یک آن تمام بدنم سرد شد، چه حسی بود خدای من، تا حالا همچین حسی رو تجربه نکرده بودم، نفصم بند اومده بود، حاضرم قسم بخورم حتی قلبم برای چن ثانیه از تپیدن وایساد. اون شب شروع خیلی چیزهای قشنگ بود برای من، روز بعد هم به همین منوال بود منتها دیگه درد مقعدم خیلی کم شده بود و بیشتر لذت میبردم، الان با سامان نامزد کردیم، اول تابستون که سربازیش تموم شد، قرار یه عروسی کوچیک بگیریم و من برم خونه‌ی آرزوهام زندگی کنم. ممنونم که داستان زندگی من رو خوندین و ممنون میشم نظرتون رو بگین.
با تشکر
مهدیس
نوشته: مهدیس
2.1K views05:04
باز کردن / نظر دهید
2021-07-23 08:04:39 شدم، نزدیکای ساعت ۸ رسیدم مهاباد، دل تو دلم نبود ببینمش، داشتم پرپر میزدم، رسیدم تو ترمینال مهاباد، از پنجره‌ی اتوبوس دیدمش، به همون حالتی که دو ماه پیش توی خیابون ولیعصر تبریز دیده بودمش وایساده بود، اینبار سیبیل هم گذاشته بود، خدای من چقد خواستنی‌تر بود. پیاده شدم، لبخند زنان رفتم پیشش، نخواستم خودمو سبک کنم، دستمو دراز کردم باهاش دست بدم، دستمو عقب زد، بغلم کرد و یه بوس از رو گونه‌م کرد، کاش تو اون حالت گردنمو میشکستن و تو آغوش سامان میمردم، کاش تا ابدیت باشه اون آغوش. رفتیم سوار ماشین شدیم، گفت بزار اول خیالمون از نظر خونه راحت باشه، بریم خونه رو بت نشون بدم، اگه دوس داشتی همونجا بمون، دوستمم رفته پیش دوستاش، کسی خونه نیست. رفتیم، در خونه رو وا کردیم، یه جاکفشی مرتب بود توی راهرو، رفتم داخل، یه دست مبل تر و تمیز و قشنگ با فرشای تمیز، یه آشپرخونه‌ی خیلی قشنگ و تکمیل، باورم نمیشد که این خونه، خونه مجردی باشه، گفتم ساااامان، خونه خیلی مرتب و خوبه، اگه مشکلی نیست همینجا بمونیم. گفت پس وسایلتو بذار، بعد بریم وسیله بخریم چون هیچ خوراکی تو خونه نیست، وسیله‌هارو گذاشتم و رفتیم سوار ماشین ماشین شدیم، وسیله‌ی صبونه، کالباس، سوسیس، و کلی خرت و پرت گرفتیم. شام ساندویچ سرد خوردیم، رفتم چایی دم کردم و بعدش رفتم رو مبل کنار دست سامان نشستم، دستشو دور کمرم حلقه کرد، گفت ببین پریناز خانوم، اگه زنم بشی از این قشنگترشو برات میسازم، یه لبخند زدم ولی تو دلم گفتم دیوونه من که از خدامه.
تو چشاش زل زدم، لباشو گذاشت رو لبام، برداشت و دوباره محکم‌تر لبامو بوس کرد، این بار زبونش رو یخورده کرد تو دهنم، چن ثانیه نگذشت دیدم زبونامون گره خورده به هم، مث قحطی زده‌ها داشتم بوسش میکردم، دستشو حس کردم که یواش روی لباسم داشت میلغزید و میومد سمت سینه‌هام، میخواستم شرم کنم و جلوش رو بگیرم، ولی حشرم نمیذاشت، ممه‌هام تو دستش بود، زبونش تو دهنم، نوک سینه‌هامو گرفته بود و داشت میمالید، زبونشو از تو دهنم در آورد و شروع کرد به بوسیدن گردنم، یواش یواش رفت پایین تا رسید به سینه‌هام دهنشو گذاشت رو ممه‌م، انگار تو آسمون داشتم قدم میزدم، دهن داغش رو سینه‌ام، داشت میک میزد، لذتش وصف ناپذیر بود واقعا، دستشو تو شرتم لغزوند و برد سمت کصم، میخواستم جلوشو بگیرم، نمیخواستم شب اول به سکس منجر شه، اما توان پس زدنش رو نداشتم، یواش یواش کصمو مالوند، از نوک ممه‌هامم گه‌گداری یه گاز کوچولو میگرفت، که دردش لذتمو دوچندان میکرد، سرشو بلند کرد دوباره شروع کرد به بوسیدن لبام، ازم کنده شد، من کف اتاق چسبیده بودم، توان تکون خوردن نداشتم، شلوار و پیرهنشو سریع در آورد، کیرشو زیر شرتش دیدم، شرتش اونجایی که سر کیرش بود خیس شده بود، شرتش رو هم درآورد، خدای من چه کیر خوش فرم و خوشگلی بود، راست، خوش سایز، تا حالا کیر به این خوشگلی ندیده بودم. اومد روم زانو زد، یواش کیرشو مالوند به دهنم، بلد نبودم بخورم، اولین بارم بود آخه، فقط تو پورن دیده بودم چجوری میخورن، گذاشت دهنم و هیچ ممانعتی نکردم، اول یه ذره خیسش کردم و زبونم و مالوندم بهش، درآورد گفت میک بزن، دهنتو ثابت نگه‌ندار، دوباره گذاشت تو دهنم، این دفعه میک زدم، همچنان روم سرم وایساده بود، دیدم سرشو برد عقب، فهمیدم داره لذت میبره، بیشتر سعی کردم با کیرش باز کنم، میک میزدم و با زبونم با کله‌ش بازی میکردم، آه و ناله‌ش بلند شده بود، از دهنم در آورد، گفت دارم از حشر میمیرم، برگرد میخوارم از کون بکنم، گفتم نه تورو خدا همبنجوری ادامه بدیم، گفت بابا نمیذارم درد بکشی، دلم ن
2.0K views05:04
باز کردن / نظر دهید
2021-07-23 08:04:29 دوتایی با ابی همخوانی میکردیم و میخندیدیم، دست تو دست هم. چقد قشنگ بود، کاش تموم نمیشد اون لحظات. رسیدم دم خوابگاه، ماشینو خاموش کرد، گفت خب پریناز خانوم، اینم از امشب، چشاش انگار مست بودن، قرمز بودن، به زور باز میشدن، خدای من چقد سکسی بودن، صورتمو بردم جلو و یه لبخند شیطنت وار زدم، اونم صورتشو آورد جلو و خیلی یواش لباشو گذاشت رو لبام، قلبم روی هزار بود، نمیدونستم چیکار کنم، تا حالا یه بار اونم توی دبیرستان یکی رو بوس کرده بودم، دستو پامو گم کرده بودم، از ترس اینکه بره عقب تکون نخورم چشامو بستم و ثابت وایسادم، یه ذره رفت عقب، دوباره لبامو بوسید، ولی این بار محکم تر، تا به خودم اومدم دیدم تمام صورت و لباشو رژ لبی کردم، مست شدم، آروم شدم، انگار یه وزنه‌ی ۲۰۰ کیلویی از روم برداشته شده بود. رفت عقب و دستامو گرفت و بوس کرد، لبخند زدم گفتم یه نگاهی تو آینه به خودت بنداز، دید همه جاش رژ لبی شده خنده‌ش گرفت، دستمال مرطوب بهش دادم صورتشو پاک کرد. گفتم فردا میبینمت، از ماشین پیاده شدم، برگشتم یه بار دیگه دل سیار نگاش کردم و رفتم تو.
یه مامور خوابگاه داشتیم خانوم اکبری، سگ بود هاا، پاچمو گرفت که خانومم این چه وقت اومدنه، و شروع کرد به چرت و پرت گفتن، اصن گوش نمیدادم چی میگه، من مست شبی بودم که گذشته بود و خوشخال از اینکه باز فردا میبینمش. رفتم سمت اتاقم، لباسامو عوض کردم، رفتم صورتمو شستم و به سمت تخت روانه شدم، گوشی رو که باز کردم دیدم یه پیام از سامان اومده، گفته بود : «یه کار خیلی اورژانسی برام پیش اومده باید حتما برگردم مهاباد، ببخشید مجبورم قرار فردا رو کنسل کنم»، هنوز بعد از دو سال این پیام رو نگه داشتم، و کلمه به کلمه و حرف به حرفش با وجودم همراه شده. افکار سیاه به سمتم روانه شدن، « آخه مگه تو چه عنی هستی حالا که یکی مث سامان بخوادت، مث تو دور و ورش ریخته، بدبخت دلش نیومده تو روت بگه که تو چقد زشتی، گفته یه شب تحملش میکنم بعد دکمه‌ش رو میزنم و …» اون شب بعد از اون لحظات رویایی از دست این افکار سیاه تا صب خوابم نبرد. نزدیکای ساعت ۱۲ و نیم بود که از تکاپوی هم اتاقیام فهمیدم نهار جمعه رو دارن میدن و باید یکی بره بگیره، سرمو کردم زیر پتو که فک کنن هنوز بیدار نشدم. گوشیم رو باز کردم دیدم یه پیام دیگه از سامان اومده: «بیدار شدی بم بگو تا زنگ بزنم». یه جرقه‌ی امیدی تو دلم روشن شد، فورا پتو رو کنار زدم، رفتم ته راهرو که هیچ صدایی نباشه، با دستای لرزان بهش پیام دادم بیدارم، ۳۰ ثانیه طول نکشید گوشیم زنگ خورد، گفت ببخشید واقعا یه حالت اورژانسی پیش اومد و باید حتما میومدم، دیشب تورو رسوندم تخته گاز رفتم مهاباد و فرصت توضیح پیدا نکردم، دیشب خیلی بهم خوش گذشت و امیدوارم این رابطه رو به جاهای قشنگتر برسونیم، انگار تو کونم عروسی بود، از خوشحالی رو زمین بند نمیشدم. قرار شد هر وقت تونست باز بیاد تبریز، منم اگه تونستم برم مهاباد. متاسفانه نه من روز تعطیلی پیش رو داشتم نه اون میتونست مرخصی بگیره از سرکارش تا بیاد تبریز، دورادور شعله‌ی رابطه رو گرم نگه داشته بودیم، تا ماه آذر رسید، یکی دو روز تعطیل بود و قرار شد من برم مهاباد، اما خب من کسی رو اونجا نمیشناختم، گفت نگران نباش، یه خونه‌ی کوچیک هست، واسه یکی از دوستامه، شبا میتونیم اونجا باشیم، اگه دوست نداشتی اینجا برات هتل میگیرم، وسیله‌هارو جمع و جور کردم، رفتم سمت ترمینال، یه روز قبل از تعطیلیها راه افتادم، بعد از ظهر بود، خیلی سرد بود، معمولا توی اواخر آبان بارش برف تو تبریز شروع میشه و هوا ناجور سرد میشه، سوار اتوبوس
2.0K views05:04
باز کردن / نظر دهید
2021-07-23 08:04:18 سپرده بودم، جزئیاتو دقیق یادم نیست، ولی یادمه اون شب خیلی حرف زدیم، قرار شد من برگشتم تبریز بهش خبر بدم بیاد همو ببینیم. هنوز ترم شروع نشده بود، اواخر شهریور بود که من برگشتم تبریز، منوال اینطوری بود رشته‌های مهندسی کلاساشون یخورده زودتر شروع شه، یادمه ۲۷ شهریور کلاسامون شروع شد. من ۲۴ شهریور برگشتم تبریز، تا اتاقو تحویل بگیرم و اساسمو بزارم توش طول میکشید یخورده، همین که رسیدم تبریز بهش پیام دادم که من تبریزم، خوب یادمه، اون روز چهارشنبه بود، گفت خب پس من فردا حرکت میکنم میام تبریز. ظهر حرکت کرد، دمدمای ساعت ۴ بود که رسید خیابون ولیعصر، قرار شد همو اونجا ببینیم، مشخصات ماشینشو داد منم با استرس فراوان و شور و اشتیاق بسیار و ترس اینکه نکنه خودش شبیه عکساش نباشه کلاه رفته باشه سرم. رفتم دیدم از ماشین پیاده شده و تکیه زده به ماشین و داره سیگار میکشه، با یه موجود قد بلند، خوش چهره، خوش تیپ و با یه ژست بسیار سکسی رو به رو شدم، خدایا چی بود این آدم، چی خلق کرده بودی، تو دلم میگفتم اگه اینو تو خلق کردی پس منو قشنگ ریدی. رفتم جلو سلام احوال پرسی کردم، با اون لهجه‌ی قشنگ مهابادی حرف میزد، بیشتر دلم قنج میرفت براش، سوار ماشین شدم، یه شاخه گل لاله از پشت صندلی در آورد و گذاشت رو پام، مات موندم، از کجا میدونست لاله گل مورد علاقمه، ازش پرسیدم، گفت یه بار لابه‌لای چتا گفتم، خدایا چه صدای قشنگی داشت، مث هات چاکلت تو یه روز برفی گرم و دلنشین بود، بوی عطر و سیگارش قاطی شده بود، داشت دیونه‌ام میکرد، گفت خب بریم کدوم سمت؟ گفتم بریم سمت عینالی، اونجا تله کابین داره، خیلی باحاله، کل شهر زیر پامونه. رفتیم سمت عینالی، ماشینو پارک کردیم، رفت دوتا بلیط گرفت، خیلی خلوت بود، کسی تو صف نبود، خیلی زود سوار شدیم، فقط منو اون بودیم توی کابین، داشت اطرافو نگاه میکرد، منم مبهوت زیباییش بودم، میدونست دارم نگاش میکنم و میخ شدم، شرم میکرد نگاهشو میدزدید، رسیدیم بالا، رو یه صندلی نشستم، رو به ویوی شهر، رفت دوتا نسکافه آورد، شروع کردیم به حرف زدم، در مورد همه چی، خونواده، زندگی، آرزو، همه چی. سیگارش رو در آورد و گذاشت گوشه‌ی لبش و با یه حالت سکسی مانند روشنش کرد، دلم میخواست تو اون لحظه لبامو بذارم رو لباش و تمام دنیای اطرافمو فراموش کنم و غرق گرمای تنش بشم. سیگار میکشید و من بیشتر قلبم به تپش میوفتاد، یه لبخند زد گفت چیه از وقتی رسیدم رو من میخی، یه لبخند زدم و گوشه‌ی روسریم رو درست کردم، خندید و دستمو گرفت و گذاشت رو رونم، برای چن ثانیه قلبم وایساد، چه دستای قشنگی داشت، انگشتای دراز، رگای برجسته، یه انگشتر نقره داشت با سنگ سیاه، واقعا نگین اون دستای قشنگ بود. یه چن ثانیه رو پاهام بود، بعد بلند کرد و برای حرف زدن ازشون کمک میگرفت، یه ساعتی اون بالا بودیم، هوا داشت تاریک میشد، شهر چقد قشنگ بود توی این وضعیت، دستمو گرفت رفتیم سمت کابین‌ها و دوباره سوار شدیم، تا رسیدیم پایین هوا کاملا تاریک شده بود، رفتیم سوار ماشین شدیم، گفت گشنمه بریم کجا؟ گفتم بریم برج بلور یه رستوران و فوت کورت خیلی خوبی داره، رفتیم رستورانش، من یه آلفردو سفارش دادم، اون یه بیف استراگانف، خیلی چسبید، خیلی خوب بود، هرکاری کردم نذاشت حساب کنم، دستامو موقع حساب کردن گرفت و فشار داد و نذاشت حساب کنم، باز دست تو دست هم رفتیم بیرون، هم من خیلی خسته بودم هم سامان، رفتیم سمت ماشین، قرار شد منو برسونه دم خوابگاه، خودشم بره خونه‌ی دوستش شبو اونجا باشه و صب باز همو ببینیم، تو راه گوشیمو وصل کردم و ابی گذاشتم تا خود دم خوابگاه
2.0K views05:04
باز کردن / نظر دهید
2021-07-23 08:04:07 اولین سکسی که به یه اتفاق قشنگ انجامید
1400/02/22

#اولین_سکس #آنال #دانشجویی

میخوام یه داستان قشنگ، که به یه رابطه‌ی قشنگ‌تر ختم شد رو براتون بگم، پیشاپیش بخاطر طولانی بودنش عذر میخوام.
سال ۹۵ رشته‌ی … دانشگاه تبریز قبول شدم، خونه‌مون سنندج بود و اجبارا باید میرفتم خوابگاه، و دور از خونه و خونواده توی یه جای نمور و خف و بدون پنجره با هم اتاقی‌های مزخرف که هر کدوم از یه شهر و از یه فرهنگ و از یه خونواده میومدن سر میکردم، اونم برای ۴ سال. بگذریم، ترم اول بود، رفتیم سر کلاس، اولین کلاسمون فیزیک ۱ بود، انگار همین دیروز بود، من چون اوایل اقامتم تو تبریز بود، همون روزای اول بیشتر دنبال جاهای دیدنی تبریز بود، صب با مامان بابام که برای ثبت نام باهام اومده بودن رفته بودیم لاله پارک و داشتیم چرخ میزدیم، یخورده دیر رسیدم کلاس، گفتم خب معمولا اساتید جلسه‌ی اول حرف میزنن، و خب درست هم حدس زده بودم، رفتم کلاس دیدم ۶۰ نفر نشستن، ۱۰ تا دختر، ۵۰ تا پسر (خیلی‌ها ترم اول انصراف دادن، و در نهایت الان شدیم ۳۲ نفر)، کلاس تموم شد، تو راهرو داشتم به مامانم زنگ میزدم که بیاد دنبالم که یه پسر سیاه، با دماغ سرخ و موهای پریشون، ولی هیکل ورزشکاری توووپ، گفت خانوم مهندس دوستان میخوان گروه تشکیل بدن برای سهولت توی درسا و تبادل جزوه و اینا، شماره‌تون رو بدین ادتون کنم، که خب من گفتم باشه شب با یکی از دحترا هماهنگ میکنم تو گروه ادم کنه، از لهجه‌ش فهمیدم کورده، ولی به روی خودم نیاوردم (بعدا فهمیدم کورد مهاباده اسمشم محمد بود). از اونجایی که این داستان خیلی طولانیه، و نمیخوام سرتون رو درد بیارم جزئیات رو ول میکنم و یخورده میرم جلوتر. من همچنان با همکلاسی‌هام یوبس بودم، و زیاد دم پرشون نمیشدم، بیشتر با دوستای خوابگاهی (نه هم اتاقی‌های عنم) میرفتم بیرون، میرفتم شاه گلی و کلا گشت و گذار، و مهمونی رفتن. دو سال به این منوال گذشت، آقا محمد داستان ما، آب و هوای تبریز بسیار بهش ساخته بود، قد بلند، هیکل عالی، موهاش دراز شده بود یه طرفش ریخته بود تو صورتش، بسیار خوشتیپ (شنیده بودم مهابادیا خیلی خوشتیپن و به لباس اهمیت میدن ولی دیگه نه تا این حد)، ینی خوراک کراش بود، اون پسر زشت سیاه دماغ قرمزی که هیچکس محل سگ بهش نمیذاشت، تبدیل شده بود به پرنس چارمینگ، منم بشدت روش کراش داشتم، از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون که هر وقت تو دانشکده‌ی مهندسی میدیدمش احساس میکردم کصم خیس شده و یذره شرتمو خیس میکرد. دو سه باری تو اینستا براش درخواست فرستادم، اکسپت نمیکرد، از این که محل سگم نمیذاشت بیشتر کفریم میکرد، بیشتر عزممو جزم میکردم و براش هی درخواست میفرستادم، فک کنم آخر سر دیگه دلش برام سوخت که اکسپتم کرد. دو سه باری جواب استوریشو دادم، ولی با یه لایک قضیه رو خاتمه میداد. ینی هیچ جوره به صراط من مستقیم نمیشد، ترم ۴ تموم شد و همه رفتیم خونه، اواسط تابستون بود قرار شد از سنندج بریم سمت جاهای خوش آب و هوای کوردستان، قرار شد بریم سردشت، از سر راه هم بریم تاناکورای مهاباد. رفتیم مهاباد و من هی استوری میذاشتم که این بنده خدا سین کنه و ریپلای کنه و یه جورایی سر بحث باز بشه، صدا از دیوار در اومد از محمد در نیومد، دیگه کفری شدم، دیدم یه پسری به اسم سامان ریپلای کرده، آقا سامان دوست آقا محمد بود، که چن ماه پیش از سفر مهاباد درخواست فرستاده بود برای من، از اونجایی که خیلی جذاب بود، منم که حشرم دم مشکم بود همیشه، اکسپتش کرده بودم :)))
خیلی خوش‌آمد‌گویی کرد و گفت هر چیزی نیاز باشه در خدمتم، منم که خر کیف که سامان ریپلای داده، بالاخره اونم کم از محمد در زیبایی نداشت، کلا محمدو به فراموشی
2.0K views05:04
باز کردن / نظر دهید