Get Mystery Box with random crypto!

🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

لوگوی کانال تلگرام dastankadaa — 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖 د
لوگوی کانال تلگرام dastankadaa — 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖
آدرس کانال: @dastankadaa
دسته بندی ها: حیوانات , اتومبیل
زبان: فارسی
مشترکین: 14.46K
توضیحات از کانال

ارتباط با ادمین کانال و ارسال داستان
@tourrk111oglan

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 432

2021-07-25 17:13:06 در اتاق حدودا یه وجب باز هستش آروم چراغ گوشیو توی اتاق انداختم باورم نمیشد مهناز به جز یه شورت و سوتین هیچی تنش نبود کیرم شق شده بود حس ترس و لذت باهم تجربه میکردم بدن سفیدش مثل ماه زیر نور چراغ گوشیم میدرخشید نفسم بند اومده بود ولی از ترس مامانم اینا نتونستم برم داخل اتاق و برگشتم سر جام دراز کشیدم یه ساعت گذشت ولی کیرم شق شق بود عمرا اگه میتونستم بخوابم دوباره برگشتم واینبار رفتم داخل اتاق شدم.
مهناز روی شکم خوابیده بود و برجستگی باسنش به سمت من بود سرمو تا لای پاهاش بردم ولی جرات بوسیدن و لمس باسنش و نداشتم فقط نگاهش میکردم کیرمو بادستم اونقدر فشار دادم تا آبمو روی شورتش خالی کردم و سریع برگشتم پذیرایی تا بخوابم ولی فکر کنم اونشب یه ساعت بیشتر نتونستم بخوابم .
صبح شده بود و باز با صدای بچه مهناز که تو حیاط دنبال مرغ و خروسها میکرد بیدار شدم و متوجه شدم مهنازم داره به چیزیو توی حیاط میشوره رفتم نشستم روی چهار پایه بهش سلام دادم ولی اون جواب سلاممو نداد چند ثانیه بعد برگشت آروم بهم گفت تو دیشب روی شورت من آبتو خالی کردی!!!؟؟ نفسم در نیومد نمیدونستم چی بهش بگم سرمو انداختم پایین ولی مهناز خندید و گفت میتونستی توی کونم خالی بشی !!!! شوک شده بودم انگاربرق سه فاز منو گرفته باشه خشکم زده بود مهناز بلند شد رفت اونروز مهناز فقط بهم عشوه میومد و بدن نمایی میکرد فقط ثانیه شماری میکردم که دوباره شب بشه .
اونشب مهناز به مامانش گفت دخترم شب سراغ تو رو میگرفت که با این بهانه پیش عمم خوابوندش دیگه مطمن شدم که مهناز داره باز من تقاضای سکس میکنه ! تقریبا ماه وسط آسمون رسیده بود برای اینکه اطمینان پیدا کنم مامانم و عمه خوابیدن اول صداشون کردم وقتی دیدم جواب نمیدن بلند شدم پاورچین رفتم توی اتاق مهناز ، اونم مثل اینکه خواب بود شایدم خودشو به خواب زده بود رفتم کنارش نشستم دوباره محو اندام سفید و گوشتی اون شده بودم چراغ قوه گوشیمو خاموش کردم با اینکه مهناز اونروز بهم چراغ سبز داده بود ولی بازم ترس داشتم آروم با اولین بوسه از باسنش کیرم شق شد مننظر عکس العمل مهناز شدم ولی مثل اینکه خواب بود ترسم کم کم ریخت با دستم پشتشو لمس میکردم و هر از گاهی میبوسیدمش ، شهوتم بر ترس غلبه کرده بود از نفس کشیدنهای بی نظم مهناز متوجه شدم اونم بیداره و خودشو زده بخواب وقتی شورتشو کشیدم پایین خودشم باسنشو بلند کرد که بتونم درش بیارم ولی اصلا چشماشو باز نمیکرد شاید اینجوری میخواست من راحت باشم شروع کردم به لیسیدن کون و کوسش اونم گهگاهی با ناله های شهوتناکش ولع منو بیشتر میکرد کیرمو آروم لای کوسش کشیدم ولی وقتی خواستم توش کنم مهناز بادستش مانع شد و کیرمو گرفت مالید به سوراخ کونش و با اون یکی دستش آب دهنشو کشید روی سوراخ کونش آروم بهم گفت فقط اینجا !!! منم مطیع شدم سر کیرمو روی سوراخ کونش کمی فشار میدادم که بره تو مهناز با دو دستش کونشو گرفته بود و نفس نفس میزد دیگه کونش بعد چند دقیقه کم کم گشادتر شد و میتونستم تا آخر کیرمو توی سوراخش جا کنم تمام بدنم شروع کرده بود به بی حس شدن فقط تنگی کون و داغی بدن مهناز و میفهمیدم باورم نمیشد بعد دو سال بی کوسی و خود ارضایی داشتم ترتیب یه زن خوشگل میدادم اونم از کونش بعد دوسه دقیقه آبمو خالی کردم مهنازم نفس عمیقی کشید و با دستش بهم اشاره کرد که ازش دور بشم رفتم از اتاق بیرون و تا خود صبح فقط فکر میکردم که واقعا خوابم یا بیدار حس خیلی خوبی داشتم انگار سبک سبک شده بودم فردای اونروز وقتی بیدار شدم دیدم عمم اینا چمدوناشونو بستن و منتظرن ماشین بیاد برن دوباره با عمم روبوسی کردم و با مهناز خداحافظی خشک که انگار بین ما چیزی نشده بود از خونمون رفتن ...
هنوزم که چند روز از اون ماجرا میگذره وقتی یادم میوفته شهوت و هوس سر تا پای وجودمو میگیره ....
تمام...

نوشته: سهیل
2.9K views14:13
باز کردن / نظر دهید
2021-07-25 17:12:56 خاطره آنال با دختر عمه


زن_شوهردار

 
دختر_عمه



سلام ، خاطره ای که میخام براتون تعریف کنم برای همین چند روز قبل هستش
من اسمم سهیل هست ۲۰ سالمه دانشجو هستم اهل و ساکن یکی از روستاهای غرب کشور هستم پدرم تهران برای کارگری رفته و من با مامانم زندگی میکنم.
من یه دختر عمه دارم که اسمش مهناز هست که از من پنج سال بزرگتر هست واونا خونشون تو شهر هست از همون دوران نوجوانی یجورایی به ایشون علاقمند بودم و همیشه با دیدنش احساس خوبی پیدا میکردم و همیشه باهم راحت بودیم و مهناز هم همیشه بهم توجه و محبت میکرد و بعضا اگه توی شهر کاری داشتم برام انجام میداد خلاصه دوستهای خوبی بودیم تا روزی که شنیدم برای مهناز خواستگار اومده و اونم بله رو گفته مراسم ازدواج و این حرفا.
مهناز دختری با قد کوتاه یکم تپل و پوستی سفید داشت که واقعا در نظر من زیبا بود ، کم کم با گذشت چند سال من هم مثل همه پسرها به دوران بلوغ جنسی رسیدم و نیازهای جنسی من خودشو نشون میداد تا اینکه حس محبت و دوستی من با مهناز تبدیل به شهوت شد.
اوایل که مهناز ازدواج کرده بود مدتی از من دور شد و بعضا جواب سلامم نمیداد ولی بعد چند سال که مهناز یه بچه به دنیا آورد دیگه شوهرش زیاد بهش گیر نمیداد و اون مثل گذشته بهم ابراز محبت میکرد ولی من دیگه اون پسر بچه چند سال قبل نبودم الان دیگه من تقریبا ۲۰ ساله بودم و در اوج شهوت شب و روز میکردم و از زن جماعت فقط کوس کون میخواستم . حالا که یکم از خودم و مهناز آشنایی پیدا کردین بریم سر اصل ماجرا!
چند روز قبل به خاطر کرونا که دانشگاها تعطیل هستن تو خونه نشسته بودم و از شدت شق درد به خودم میپیچیدم که شنیدم مامانم تلفنی به یکی میگفت کی میاین روستا !؟ با خودم گفتم حتما باز پسر خاله های لوس پدرم هستند که هر سال تابستونا که مدرسه ها تعطیل میشن میان یه هفته ای مینونن خونمون ، تلفن که قطع شد مامانم گفت پاشو برو از بقالی یه کم چیز بگیر بیار خونه هیچی نداریم امروز عمه خانمت برای عروسی یکی از اقوام میان روستا ! گفتم تنها میاد گفت نه با دخترش مهناز !! انگار چیزی که گم کرده بودمو پیدا کردم مثل فنر از جام پریدم .
تو راه بقالی با خودم میگفتم چه مرگته و همش خودمو سرزنش میکردم که مهناز دیگه ازدواج کرده و فلان و بهمان و دیگه هیچ وقت نمیتونم باهاش باشم و تصمیم گرفتم دیگه به مهناز فکر نکنم
تقریبا بعد از ظهر بود که با صدای زنگ در مامانم درو باز کرد که اول عمم و بعد مهناز وارد شدند بعد روبوسی و خوش آمدگویی مامانم از عمم پرسید پس دامادت کو!؟ اونم گفت نیومده فقط ما هستیم منم رفتم پیشواز و بعد روبوسی با عمم یه سلام علیک خشک و سرد با مهناز کردم و اومدیم نشستیم چند دقیقه بعد رفتن لباساشونو با لباس راحتی عوض کردن و اومدن نشستن مهناز با یه مانتو کوتاه که تنش کرده بود تو خونه قدم میزد و از اقوام و آشناها حرف میزدیم با اینکه تصمیم گرفته بودم آدم حسابش نکنم ولی باز نا خود آگاه چشمام روی باسن و سینه های خوش فرمش میرفت بعد ازدواجش یکمم چاق شده بود که به زیباییش افزوده بود دیگه نتونستم زدم از خونه بیرون و رفتم با یکی از دوستام بساط قلیان و سیگار تا نصف شب بر پا کردیم که شاید ذهنم آروم بشه!
آخر شب برگشتم خونه ، مهناز اومد نشست کنارم مثل چند سال قبل شروع کرد از وضعیت درسهام و خودم پرسید یکم که باهم حرف زدیم دیگه رومون باز شد و میگفتیم و میخندیدیم عجیب بود با هر خندیدنش انگار دنیارو به من میدادند شب شد و مهناز با دخترش رفتن اتاق بغلی خوابیدن و من و مامانو عمه توی حال خوابیدیم
صبح حدودا ساعت ۹ بود که با صدای گریه دختر مهناز بیدار شدم که چشمام چیزی که میدید باور نمیکرد مهناز اون یه مانتو کوتاهم تنش نبود و بیخیال من با یه شلوار کشی سیاه با بلوز آستین کوتاه دنبال دخترش میرفت و با هر خم و راست شدنش چشم من باسنش تعقیب میکرد شهوتم زده بود بالا و کیرم زیر لحاف حسابی شق شده بود که با صدای بلند مادرم که گفت پاشو برو چند تا نون تازه بگیر بیار گند زد به حس و حالم سریع لباسمو پوشیدمو رفتم برگشتم ولی مهناز باز با همون تیپ تو خونه میگشت انگار دیگه بودن من اذیتش نمیکرد ولی من از هر فرصتی برای دید زدن باسن و سینه هاش استفاده میکردم شهوت داشت دیونم میکرد دو سه بار خودارضایی کردم ولی نمیدونم چه مرگم بود اصلا سیر نمیشدم آرزوی یه بار بغل کردن مهناز داشتم از ترس اینکه موقع دید زدن عمه یا مامانم ببینه استرس عجیبی داشتم هزار تا فکر میومد به سرم که چجوری این نقشه شیطانیمو پیاده کنم تا اینکه تصمیم گرفتم شب موقع خواب آروم برم توی اتاقی که مهناز میخابه !
شب شد هوا هم نسبتا گرم بود حدودا ساعت ۲ شب بود وقتی اطمینان پیدا کردم همه خابیدند آروم از جام بلند شدم و اول کلید چراغ حیاط و که به جای شب خواب استفاده میکردیم خاموش کردم و آروم رفتم جلوی اتاق مهناز نشستم وقتی چراغ گوشیمو روشن کردم متوجه شدم
2.7K views14:12
باز کردن / نظر دهید
2021-07-25 17:12:45 کسم خیس کرد و لبشو گذاشت دوباره رو لبام و انگشتشو کرد تو کسم دیگه از اینجا به بعد تو حال خودم نبودم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم لباشو محکم میک میزدمو میلیسیدم و ناله میکردم ،چهره ی سینا اومد جلو چشمام یاد عشق اولم افتادم لباشو وحشیااانه میک میزدم و صدای آه و نالم دراومده بود گفت دوس داری به استادت کس بدی من جواب ندادم گازم گرفت گفت جواب بده زود باش
جواب ندادم پاهامو داد بالا و کس و کون من اومد جلو و شلوارمم تا نصفه تو پام سرشو برد تو پام و زبونشو فشار داد رو چوچولم ولیسید من آآآآآآههه کشیدم گفت جوووون بگو میخوام بهت کس بدم فرشاد،
زود بگوووو انگشتشو کرد تو کسم باز حرف نزدم ولی تو دلم یه آشوبی بود تند تند انگشت میکرد و سوالشو تکرار میکرد بگو بگو .... گفتم فرشاد بسه نگام کرد تو چشام نگاه کرد اومد روم لبشو گذاشت رو لبم دیوونه شده بودم لباشو محکمتر از قبل مکیدم و لیسیدم... گفتم نکن تو منو داری دیوونه میکنی نکن اشتباهه ...
دیگه اوکی رو گرفت و سرشو کرد تو پامو کسمو لیس زد با هر لیسش من بیشتررر وا میدادم
گفت پاشو این مانتو و شالتو در بیار که تو کف دیدن بدنتم خودش همه ی لباسا رو درآورد و نگام کرد گفت جوووون . حالا مال من شدی منو نشوند رو زمین و کیرشو کرد تو دهنم گفت بخور کیر استادتوووو
نگاش کردم سر کیرشو کردم تو دهنم و لیسش زدم بعد دوباره کیرشوووو تا ته کردم تو دهنمو با دستم براش جق میزدم اونم میگفت جووون بخور تا ته بخورش ببین کیر استادت خوشمزه اس تخمااامم بخور لیسشون بزن
دیگه آب دهنم از بقل کیرش میریخت بیرون سرمو با دستاش گرفته بود و تو دهنم تلمبه میزد خوابوندم رو مبل و دوباره شروع کرد کسمو خوردن من دیگه رو ابرا بودم و سرشو محکم فشار میدادم به کسم حسابی که کسمو خورد منو بلند کردگفت خم شو رو دسته ی مبل من رو مبل خوابیدم و خم شدم.
گفتم کاندوم من بدون کاندوم نمیدم حامله میشم گفت این کسو باید بدون کاندوم بکنی که هیچوقت داغیشو یادت نره یهو کیرشوووو کرد تو کسم و محکم تلمبه میزد از زیر دستشو آورد و کسمو میمالید و میگفت بگو کیر کی الان تو کسته بگو زود بگو ...
منم با ناله میگفتم فرشاد کیر فرشاد تو کسمه گفت دوس داری ؟؟ آره دوست دارم آااااااهههه کلفته دوسش داری؟آهههههه
از این به بعد باید بیای اینجا به من کس بدی فهمیدی ... جای کس دادنتو
خوب یاد بگیر
موهامو کشید و منو برد سمت اتاق خواب من یه عکس عروسی بالای تخت دیدم یهو دوباره یادم اومد گفتم نکن فرشاد تو زن داری بچه داری من متاهلم نکن اصلا جواب این حرفامو نمیداد.
گفت بخواب کشیدم بیرون یادت رفت زیر کی آب کست راه گرفته
منو داگ استایل کرد و رفت پشتم سرپا کرد تو کسم و محکم تلمبه میزد با یه دستش موهامو گرفته بودو میکوبید تو کسم منم دوباره رفتم تو حس موهامو ول کرد و با انگشتش با سوراخ کونم بازی میکرد گفتم نکن من نمیدم از پشت گفت من میخوام گفتم نمیدم رو تخت رفتم جلو کشیدم عقب گفت باشه نمیکنم اما دوس دارم کونتو انگشت کنم چند دقیقه اینجوری کسمو گایید و منو برگردوند گفت لباتو بده خیلی خوشمزه ای سیر نمیشم ازت
گفت هر موقع شدی بگو به من که منم آبم بیاد دوس دارم باهم بشیم لبامو میخورد و میکرد تو کسم گردنمو لیس میزد و زبونشو تو گوشام میکردآب کسم سرازیر شده بود تو پاهام خیس خیس بود کسم منقبض میشد گفتم دارم میشم فقط تو نریزی گفت حیفه توش نریزم سرعتشو بیشتر کرد و کیرشو کشید بیرون و آبشو ریخت رو سینه هام ..... دوباره لبمو بوسید و مکید بعد گفت تو خیلی برام دست نیافتنی بودی خیلی حشری بودی تو سکس نمیخوام از دستت بدم کنارم دراز کشید گفت من با خیلیا بودم تو یه جور دیگه ای تو سکس من دوباره چشمم افتاد به عکس ازدواج روی دیوارشون و شیشه شیر بچش گفتم کارت خیلی اشتباه بود من واقعا نمیخواستم گفت میدونم .
پاشدم لباسامو تنم کردمو آژانس گرفتم رفتم خونه مستقیم رفتم تو حمام خودمو شستم و کلی گریه کردم
اومدم دیدمsmsداده قبولی نمیخواد دیگه بشینی درس بخونی .
ولی باید با من باشی ....
من چند بار بعدش با فرشاد سکس کردم که مجبورم کرد و همیشه میگفت خیلی دوستم داره ولی من نمیخواستم ادامه بدم ...
و بالاخره بعد یه مدت تموم شد...

پایان
2.6K views14:12
باز کردن / نظر دهید
2021-07-25 17:12:32 ر
گفتم باشه .
به شوهرم گفتم به حسنی مشکلمو گفتم گفته بیا سوالا رو ببر ... گفت لازم نکرده ولش کن .
گفتم مگه دیوونم اگه امتحانو بیفتم خیلی بده بذار بگیرم . گفت میل خودته ولی حواست باشه . یکم حرف زدیم راجع به این موضوع و تموم . البته من میخواستم سوالا رو برام تو تلگرام بفرسته .
فردا صبح من بیدار شدم دیدم به گوشیم زنگ زده آخرشsmsداده بود بیا سوالا رو ببر من کار دارم باید برم جایی.
منم سریع پاشدم یه دوش گرفتم آرایش کردم آماده شدم و رفتم در اداره..
زنگ زدم گفتم آقای حسنی من دم در ادارم بیام هستین؟؟
گفت کجایی گفتم جلو درم گفت نیا برو کوچه ی پایین وایسا الان میام جلو همکارا زشته ...
منم بهم برخورد یعنی چی؟
من با این آرایش و سر وضع شوهرم منو تو خیابون با این ببینه چی بگم یه شک و دودلی و دلشوره ی عجیبی سراغم اومد .
دوباره تماس گرفتم گفتم کجایین شما گفت اومدم .... دیگه منم گفتم بذار تا اینجا اومدم سوالا رو بگیرمو برم .
یهو یه سمند سفید کنارم نگه داشت من سرمو خم کردم گفت سلام بیا بالا دیگه من نشستم تو ماشین قلبمم همینجوری میزد.
سلام خانوم خانومااا دستشو آورد جلو
منم دست دادم سلام
خوبین شما گفتم ممنون مزاحم شما شدم واقعااا خوندن این امتحان برام سخته چون فکرم مشغوله یکم مشکل دارم. یهو راه افتاد گفتم من خونمون نزدیکه شما سوالا رو بدین من دیگه مزاحمتون نمیشم . گفت بذار حالا یه دوری بزنیم نترس
گفتم آخه ...
دیگه رفت منم دل تو دلم نبود فقط دوس داشتم زود پیاده شم ...
رفت و رفت و حرف میزد از کار و ورزش و امتحان با چشماش داشت منو میخورد و هی از من تعریف میکرد . گفت چشمات خیلی قشنگه گفتم ممنون گفت لباتو ژل زدی؟ گفتم نه.
رفت تو یه بلوار گفتم دیرم میشه گفت اینجا بریدگی داره دور میزنم دور زد تو دلم گفتم خدا رو شکر یدفعه ریموتو زد و پیچید تو پارکینگ ... داشتم میمردم از ترس گفتم اینجا کجاس گفت سوالا تو خونس بیا بدم بهت ... تو دلم خودمو فحش میدادم پیاده شدم خواستم از در بیام بیرون برم دستمو گرفت گفت همسایه ها میبینن نترس بیا از دم در بگیرو برو منو برد سمت آسانسور و با صدای آهسته به من میگفت آروم آروم
سوار آسانسور شدیم.
من یه نگاه بهش کردم یه مرد کت شلواری با کیف دستی قدش یه مقدار از من کوتاهتر بود سبزه و معمولی خیلی آروم بود من یکم ترسم ریخت گفتم کاری نمیکنه نهایت یه دقیقه میشینم و سریع پا میشم با خودم داشتم فکر میکردم در آسانسور باز شد و گفت بیا تو آروم بیا ،دو دل بودم دور و برمو نگاه کردمو، رفتم تو ........
وقتی رفتم تو خونه یه آپارتمان 100 متری بود و ساده یهو شیشه شیر بچه و عروسک و این چیزا توجهمو جلب کرد گفتم این وسیله ها مال بچتونه ؟ گفت بشین الان میارم سوالا رو منم رو اولین مبل نشستم ولی از استرس رو لبه ی مبل بودم . از تو اتاق گفت چی میخوری نسکافه شربت ؟ گفتم ممنون
رفت تو اتاق و حرف میزد از کار و ...
خیلی طولش داد گفتم ببخشید آقای حسنی من دیرم میشه باید برم جایی گفت چشم الهام جان الان میام ... فک کنم چند دقیقه طول کشید تو دلم گفتم این چیکار میکنه چرا نمیاداز اتاق بیرون؟
خیلی استرس داشتم.
گفتم آقای حسنی ؟؟؟
گفت جاااانم ؟؟؟
من سرمو چرخوندم یهو دیدم لخت لخت با کیر شق داره میاد به سمت من چشمامو بستم گفتم زشته چرا اینجوری ... من .. به خدا اشتباه میکنید .... من .... اصلا سوالا رو نمیخوام ببخشید با چشمای بسته پاشدم سرمو گردوندم که برم .... دستمو گرفت گفت فک کردی میذارم بری !!! میدونی چند ماهه تو کفتم .... تو الان مال من میشی خوشگل من دستامو محکم گرفت و گفت چشماتو باز کن دوس دارم چشمای قشنگتو ببینم
بعد یهو منو رو همون مبله نشوند و پرید روی من لبشو گذاشت رو لبمو سینه هامو میمالید از خدا پیغمبر و قرآن همه رو کشیدم وسط هی قسم دادم گفتم تو رو خدا نکن اصلا گوش نمیداد انگار کر بود لبمو لیس میزد صورتمو لیس میزد شالم دور گردنم داشت خفم میکرد گفتم نکن نکن من پریودم ... خندید دستشو از پشت کرد تو شرتم گفت اولا دروغ میگی دومااا پریودم باشی باید کس بدی....دیگه اینقد منو مالید که توانمو از دست دادم واقعااا دیگع نفس نمونده بود برام کمربند مانتومم داشت پاره میشد گفتم بدار اینو باز کنم الان پاره میشه گفت فک کردی تو پاشی فرار میکنی از زیر دستم خودش کمربندمو باز کرد و سینمو از تو سوتین درآورد و زبونشووو کشید روش گفت تو چقدر خوشمزه ای چه پوست سفیدی داری جوووون منم شل شدم و آب کسم رووون شده بود گفتم تو رو خدا کبودم نکنی سینم تو دهنش بود که با اون یکی دستش شورت و شلوارمو تا زیر کونم کشید پایین با دو تا دستام شلوارمو گرفتم اما اون انگشتشو کشید رو چاک کسم و من یهو یه آه بلند کشیدم گفت جوووون کست کیر منو میخواد ببین خیس کردی گفتم یه ساعته داری منو میمالی دست خودم نیست من واقعااا نمیخوام سکس کنم گفت چند دقیقه دیگه التماس میکنی بکنم تو کست پس اذیت نکن لذت ببر ... انگشتشو با آب
2.5K views14:12
باز کردن / نظر دهید
2021-07-25 17:12:17 امتحان به یاد ماندنی


خیانت

 
زن_شوهردار

 
مرد_متاهل

سلام به همه ی دوستان
من قبلا هم اینجا داستان نوشتم و هر روز داستان ها رو میخونم عضو ثابت وقدیمی این سایتم .به نظر من اکثر داستان ها حقیقت دارن ....آدم ها تو شرایط کارایی میکنن که خودشونم باور نمیکنن اون کارو انجام دادن....
بگذریم من یه دختر شاد شیطون و البته مقید بودم آرایش و لباسام به روز بود تو 27 سالگی ازدواج کردم البته با عشق و اینکه همسرمم دوست داشتم حدود 10 سال بود یه رشته ی ورزشی رو دنبال میکردم که خسته شدم و گفتم بهتره یه ورزش دیگه رو انتخاب کنم چون زانو درد گرفته بودم .
من لاغر اندامم و کشیده حدود 170 قدمه ولی چهره ی زیبا و جذابی دارم و به خاطر اینکه برخورد خوبی دارم و شاید نحوه ی برخوردم خیلی زود اطرافیان جذبم میشن همیشه ام شیک بودم ...
من اینقدر این رشته ی ورزشی رو ادامه که گفتم بهتره مدرک بگیرم امتحانای عملی رو خیلی به راحتی قبول شدم و موند تیوری ...
شوهرم به خاطر مسایل کاری مجبور شد بره جنوب کشور و من خیلی از این مسئله ناراحت بودم دلم براش تنگ میشد اونم هی به من تلفنی میگفت دنبال کارو امتحانتو بگیر مثلا میخواست من مشغول باشم و سرم گرم باشه.
خلاصه من رفتم برای ثبت نام که با مادرم رفتم چند ساعت طول کشید تا مسئولش اومد من تا دیدمش یاد اولین عشق زندگیم افتادم خیلی شبیه اون بود ولی برام اصلا این مسیله مهم نبود فقط تو دلم گفتم چقدر شبیه سیناس !!!
اما اون خیلی خوش برخورد بود و با همکاراش هی حرف میزد و میخواست خودشو آدم مهمی نشون بده ولی اصلا یه ذره ام برا من مهم نبود من قبلا هم تو اینجور شرایطی بودم که جایی رفتم برا کار بعد طرف پیشنهاد داده یا تلفن زده و بماند ...
من کارامو انجام دادمو اومدم بیرون از اون اداره تا خونه ی من حدود یه ربع راه بود بود گفتم مامان بیا بریم تا خونه ی ما یه سر بزنیم گفت بریم .
من با مامانم یکم راحتم گفتم مامان کارمند اینجا خیلی شبیه سینا بود کاش از ماشین پیاده میشدی میدیدیش مامانمم گفت خیلی آدم مهمی بود که بخوام شبیهشم ببینم همون بهتر که من تو ماشین بودم .
گفتم مامان این به من زنگ میزنه رسیدیم خونه و من داشتم وسایلمو برمیداشتم دیدم یه شماره ناشناسه گفتم مامان دیدی گفتم زنگ میزنه ....گفت کی ؟ گفتم همون کارمنده دیگه!
تلفن و جواب دادم: بله!
گفت: خانوم سمیعی .
بفرمایید شما؟
گفت من حسنی هستم اومدین اداره برای ثبت نام فتوکپی کارت ملی تونو نیاوردین گفتم مدارک من تکمیله نگاه کنید . چند دقیقه انگار مشغوله گشتنه ساکت شد و گفت:بله بله درسته اینجاست من ندیدمش این شماره رو داشته باشید برای شروع کلاس یا هر کار دیگه ای داشتین در خدمتم .
گفتم : ممنون لطف کردین.
خدانگهدار
خدانگهدار
گفتم دیدی مامان من از نگاه آدما میفهمم چه خبره .
مامانم گفت رو ندی بهش تو متاهلی.
گفتم نه بابا اینقدر خودم گرفتاری دارم که.
گذشت و شوهر من به جای 1 ماه سر 12 روز برگشت و من خیلی خوشحال شدم گفتم دیگه نمیخواد بری دوریت خیلی سخته شوهرمم رفته بود جنوب گفت نمیشه تو رو با خودم ببرم و دیگه نمیرم .
من همه ی این جریانا رو براش گفتم که آقای حسنی تماس گرفته من چیزی رو از همسرم پنهان نمیکنم.
یه دو ماه گذشت و از اداره برای شروع کلاساا زنگ زدن که فلان روز بیاین فلان جا. من یه تیپ خیلی معمولی با عینک طبی زدمو رفتم ته کلاس گفتم خودمو نمایش ندم شر درست شه .
آقای حسنی اومد با کت شلوار و یکم صحبت کرد و شرایط کلاس و نحوه ی برگزاری کلاس رو توضیح داد و رفت .
کلاس ها یه هفته فشرده بود و آخر هفته امتحانشو میگرفتن .
کلاس ها رو رفتیم و خدا رو شکر من حسنی رو ندیدم دیگه ...
ولی مباحث درس ها سخت بود منم شرایط زندگیم طوری بود اصلا تمرکز نداشتم یکم مشکل داشتیم. خیلی مشغله ی فکری داشتم هر کاری میکردم اصلا حافظم یاری نمیکرد . دو سه روز مونده بود به امتحان گفتم بذار از حسنی بپرسم امتحانش سخته . چون بچه ها باهاش در ارتباط بودن و یه کانال تلگرامم داشتیم . به شوهرمم گفتم به نظرت بپرسم گفت نپرسی بهتره گفتم نمیتونم بخونم سواله دیگه ؟!
گفت بپرس
گوشیمو برداشتمو تو تلگرام بهش پیام دادم .
سلام خسته نباشید آقای حسنی با عرض شرمندگی از اینکه دیر وقت مزاحمتون شدم میخواستم ببینم سوالای امتحان چطوریه ؟ تستیه تشریحیه؟ سخته؟
پیامو فرستادم دیدم سین نشده . گفتم دیر وقته حتما جواب نمیده .
عکس های پروفایلشو دوباره نگاه کردم
یه چهره ی معمولی .
یهو جواب داد به به خانوم سمیعی بله سوالا خیلی سخته بشینید بخونید تنبلی نکنید .
گفتم آقای حسنی من واقعا شرایطم یه طوریه اصلا آمادگی ندارم اگه امتحانو بیفتم دوباره آزمون برگزار میشه؟
یهوگفت فردا بیا سوالا رو ببر
من هم خوشحال شدم هم اینکه خیلی تعجب کردم .گفتم جدی میگین ؟
گفت من با شما تا حالا شوخی داشتم؟
خجالت کشیدم
گفتم پس ببخشید میشه سوالا رو برام بفرستین؟ گفت فردا بیا بگی
2.4K views14:12
باز کردن / نظر دهید
2021-07-25 17:11:04 گوشه، به قفسه ها تکیه داد و همین طور که شلوار و شورتش دور مچ پاهاش جمع شده بود زانوهاش رو جمع کرد جلوی سینه ش. یه نخ سیگار دیگه روشن کردم و از جام بلند شدم. رفتم جلو سیگار رو گرفتم سمتش. سرش رو بلند کرد و یه نگاه بهم انداخت. لحظه ای مکث کرد و بعد سیگار رو گرفت. دوباره برگشتم و روی چهار پایه نشستیم. بدون اینکه هیچ کدوم حرفی بزنیم سیگارمون رو کشیدیم و بعد از جاش بلند شد و شلوار رو کشید بالا. مانتوش رو مرتب کرد. شالش رو سرش کرد و کیفش رو برداشت و از داخل کیفش کلید انبار رو درآورد و بهم داد. کلید رو گرفتم و توی این فکر بودم که دی وی دی رو بهش بدم یا نه. اما بدون اینکه منتظر چیزی بمونه سرش رو انداخت پایین و راه افتاد، در انبار رو باز کرد و قبل از رفتن برگشت یه نگاه بهم انداخت. یه لحظه همین طور بهم خیره شد، بعد آروم سرش رو چند بار تکون داد و روش رو برگردوند و رفت.
بعد از رفتنش سریع راه افتادم و از انبار زدم بیرون و در رو پشت سرم قفل کردم. وقتی رسیدم جلوی در ساختمون خانم رستمی داشت از پیاده رو می‌رفت سر خیابون. چند لحظه رفتنش رو تماشا کردم و بعد به راه افتادم و رفتم.
روز بعد ماجرا رو برای مهندس تعریف کردم. البته اون ماجرایی که با مجید ساخته بودیم! مهندس یکم شک کرده بود و هی من رو سوال پیچ می کرد. دست آخر بهش گفتم خواستین می تونین از سوپری پایین بپرسین. آخرش یکم فکر کرد و گفت: «خود مجید پسره رو پیدا کرد؟
آره مهندس، البته من فقط پدرش رو دیدم.
حالا بعداً باهاش حرف می زنم. تو فعلاً سریع مغزی کلید در ساختمون و انبار رو عوض کن.
خیالم راحت شد که ماجرا ختم به خیر شد. اما هنوز یه هفته نگذشته بود که مهندس معینی بهم گفت مسئولیت انبار رو بسپارم به آقای یاوری، آبدراچی شرکت. نمی دونم چی شنیده بود، اما می گفت آقای یاوری سرش خلوت‌تره و این‌طوری خیالم راحته که دوباره کلید رو جایی جا نمی‌گذاری! من هم با شرمندگی قبول کردم. قبل از تحویل انبار تنها رفتم اون جا و در رو پشت سرم بستم. اما موقع بستن در چشمم خورد به یه برگ کاغذ که پشت در افتاده بود. کاغذ رو برداشتم و یه نگاه بهش انداختم. با خوندن اولین جمله آب دهنم خشک شد.
«سلام بچه دهاتی...»

نوشته: جبار
2.0K views14:11
باز کردن / نظر دهید
2021-07-25 17:10:53 دقیقاً به خاطر همین نگرانم.
روت کم نمیشه نه؟
حقیقته! انقدر ساده و بدبختین که از چاله در میاین می افتین توی چاه!
عجب! من اگه بی افتم توی چاه تو هم می افتی!
فیلم رو پاک کردی؟
اوه، نه... اون رو لازمش دارم.
قرار شد پاک کنی.
می خوام بدمش به خودت یادگاری داشته باشیش.
همین که هر روز قیافه ی مزخرفت رو باید ببینم برام بسه.
خیلی پر رو هستی. یه چیزی هم طلب کاری؟
فیلم رو پاک کن.
عصری بعد از کار بیا انبار دی وی دی رو میدم بهت.
راه افتادم و رفتم دفتر و نشستم پشت میزم. هرچی فکر میکردم چیزی به ذهنم نمی رسید. موقع ناهار رفتم پایین پیش مجید. دل رو زدم به دریا و همه چیز رو بهش گفتم. مرده بود از خنده. مدام می خندید و می پرسید: «تو؟ واقعاً بردی انبار کردیش؟ واقعاً کردیش؟» دست آخر وقتی خنده هاش تموم شد بهش گفتم: «حالا یه همفکری کن ببینم چه خاکی تو سرم بریزم.»
یه سیگار با هم کشیدیم و زل زده بودیم به خیابون که یهو گفت: «فهمیدم!»
چی؟ بگو.
به مدیرتون بگو کلید رو توی مغازه من جا گذاشتی.
این طور که تو بدبخت میشی اسکل!
صبر کن. بگو توی مغازه جا گذاشتی. منم دیدم که یکی از مشتری هام برداشته. از اهالی محل بوده و مثلاً من پدرش رو می شناختم و باهم رفتیم سراغ پدرش و بهش گفتیم چی شده و اونم به التماس و گریه افتاده که با بچه ش صحبت میکنه همه چیز رو برگردونه.
اون وقت اون مشتری تو از کجا می دونسته توی انبار ما چیه؟
کلید رو پس گرفتی؟
نه، یادم رفت.
ازش بگیر. بعد یه سرکلید بگیر و روی تمام کلیدها اسم هاشون رو بنویس. کلید انبار. کلید دفتر. کلید ساختمون.
کلید دفتر که نیست. فقط انبار هست و ساختمون و کمدم.
خب همون. یکی یکی روی هر کلید اسمش رو بنویس. بگو از روی نوشته ها فهمیده کلید مال انبار شرکته.
بعد اگه مهندس گیر داد که شکایت کنه چی؟
بیارش پیش من!
چی می خوای بهش بگی؟
بابا ما کاسب محلیم. مهندس از بچگی من رو می شناسه. بهش میگم پدر طرف آدم آبروداریه و به التماس افتاده. میگم بچه ش نوجوونه و اصلاً اهل این کارا نیست. این بار هم کلید رو پیدا کرده و از سر فضولی با دوست‌هاش رفتن و چشمشون که به لپ تاپ و این چیزا خورده وسوسه شدن همه رو برداشتن.
باور نمی کنه.
من بگم باور می کنه. در هر صورت من که چیز دیگه‌ای به ذهنم نمی رسه.
باشه، پس می سپرمش به تو. ولی اگه راضی نشد باید حقیقت رو بهش بگیم.
امتحانش ضرری نداره.
همفکری با مجید خیالم رو راحت کرد و بعد از کلی تشکر برگشتم دفتر. عصر بعد از ساعت کار برگشتم دفتر و منتظر موندم تا خانم رستمی بیاد. چند دقیقه بعد سر و کله ش پیدا شد و اومد داخل و در رو پشت سرش بست و گفت: چی شد؟
چی چی شد؟
به مهندس چی گفتی؟
مهندس که امروز نبود. فردا میاد براش توضیح میدم.
چی میخوای بگی؟
قضیه رو براش توضیح دادم و با شنیدن نقشه ای که کشیده بودیم راضی شد، اما باز هم همون رفتار طلب کارانه رو داشت و گفت: «خب، حالا فیلم!»
فیلم رو می خوای؟
آره.
می خوای چه کار شیطون؟
ببند دهنت رو میخوام سر به نیستش کنم.
دلت برام تنگ نمیشه؟
آخه تو گه بودی که دلم برات تنگ بشه؟؟
بی ادب نباش. من دارم از شرکت میرم.
به سلامت. خوش اومدی.
فردا مهندس بیاد بهش میگم چی شده و میگم فشار کاری زیاده و میخوام برم. حداکثر یه ماه دیگه این جا می مونم.
شرّت کم!
فقط یه مسئله ای هست. توی این یه ماه این دی وی دی پیش من می مونه.
عوضی! فیلم رو بده می خوام برم.
رفتم سمتش، یه قدم به عقب برداشت و تکیه داد به یکی از قفسه‌هایی که حالا وسایلشون برگشته بود. دستش رو زد به سینه و پاهاش رو انداخت روی هم، طوری که انگار بیخیال هست و منتظره فیلم رو بهش بدم. بهش نزدیک شدم و دستم رو دو طرفش به قفسه‌ تکیه دادم و آروم خودم رو چسبوندم بهش.
بیخیال! بعد از این همه اتفاق چی فکر کردی پیش خودت؟
چطور قبلاً به خاطر نقشه های احمقانه ی خودت حاضر بودی برای من لنگ هات رو ببری بالا، الان به خاطر ماست مالی اون نقشه ها حاضر نیستی؟
یادت رفته اینجا دوربین داره؟ می خوای فردا فیلم تجاوزت روی میز مهندس باشه؟
مهندس یادش رفت هارد دستگاه رو بگیره! یعنی فیلمی ذخیره نمیشه!
با شنیدن این حرف نگاهش رو انداخت پایین و توی همون حالت موند. یکی از دست هام رو بردم پشتش و آروم کونش رو از روی مانتوش گرفتم و کشیدمش سمت خودم. دستش رو آورد جلو تا من رو از خودش دور کنه اما با اون یکی دستم کمرش رو گرفتم و محکم چسبوندمش به خودم. روش رو برگردوند و آروم گفت: «من پنج سال از تو بزرگترم، خجالت بکش!»
همین طور که توی بغلم می فشردمش سرم رو بردم در گوشش و آروم گفتم: «دفعه ی اول باید به این فکر می کردی.» و بعد یه چنگ انداختم به کونش و کشیدمش جلو. برش گردوندم رو به قفسه ها و از پشت چسبیدم بهش. از دو طرف مانتوش رو کشیدم بالا و دستم رو از روی شلوار کشیدم روی رون‌ها و کونش. بعد دکمه شلوارش رو باز کردم و شورت و شلوارش رو با هم کشیدم پایین
1.9K views14:10
باز کردن / نظر دهید
2021-07-25 17:10:43 ن تمومه!»
چی شده؟
دزدیدن!
واقعاً؟ چی دزدیدن؟
هر چی ارزش داشته رو دزدیدن!
کار یه نفر از اهالی ساختمونه! همیشه همین طوره.
اهالی ساختمون کسی نیست که. فقط بچه های شرکت هستیم. ساختمون کلاً دست ماست.
باشه، کار یه نفره که می دونسته اینجا چی دارین.
آخه مهاله بچه های شرکت همچین کاری کنن!
همیشه همین طوره! باور کن. من کارم همینه. هر هفته چند جا میرم که همین جور اتفاق هایی افتاده. آخر سر هم مشخص میشه که کار یکی از آشناها بوده. البته اگه مشخص بشه.
حالا چه خاکی توی سرم بریزم.
اول که نذار همه بفهمن. اگه کار اهالی ساختمون باشه به محض اینکه همه بفهمن دیگه مهاله بفهمی کار کی بوده. یه جوری وانمود کن انگار اصلاً اتفاقی نیفتاده. ببین کی میاد سر و گوش آب بده. هرکی اول اومد معلومه کار همونه!
بابا به همین سادگی که نمیشه به ملت انگ دزدی زد!
اصلاً مگه در بسته نبود؟ خب معلومه یکی کلید داشته دیگه!
راست میگی! ولی کلید اینجا رو فقط من دارم و مهندس!
پس کار مهندسه!
بابا مهندس رئیس شرکته!
آها... خب اینطوری همه فکر می کنن کار تو هست! ببین کی باهات دشمنی داشته.
اصلاً من این جا کسی رو نمی شناسم که باهام دشمنی داشته باشه!
پول کلید ساز رو بهش دادم و رفت. حدود نیم ساعت وسط انبار روی همون چهارپایه ای که روز قبلش داشتم خانم رستمی رو می گاییدم نشستم، با این تفاوت که حالا خودم گاییده شده بودم! دلم می خواست دو دستی بزنم توی سرم خودم. آخر سر گفتم نمی تونم پنهون کاری کنم. باید برم به مهندس معینی بگم. وقتی داشتم برمیگشتم به سالن یاد حرف کلید ساز افتادم و گفتم فقط به مهندس میگم و نمیذارم کسی بفهمه. از جلوی در دفتر پایین رد شدم و می خواستم برم طبقه ی بالا اتاق مهندس که...
اتفاقی افتاده؟
برگشتم و دیدم خانم رستمی دم در ایستاده. با دیدنش تمام اتفاقات روز قبل جلوی چشمم مرور شد و احساس کردم دوباره لخت جلوم ایستاده. خودم رو جمع کردم و گفتم: «نه، دارم یه سر میرم بالا با مهندس کار دارم.»
ظهر وقت داری؟
دستش رو آورد بالا و دو تا انگشتش رو به نشونه ی سیگار کشیدن از هم باز کرد و برد جلوی لبش. نمی دونستم چه جوابی بهش بدم.
ببینم چی میشه.
دم دفتر مهندس معینی چندتا نفس عمیق کشیدم و بعد در زدم و رفتم داخل. موضوع رو که به مهندس گفتم. مات و مبهوت بهم خیره شد و بعد از چند لحظه گفت: «یعنی دیروز دزدیدن؟»
آره، دیشب.
بریم ببینم.
راه افتادیم رو رفتیم انبار. مهندس یه سر و گوشی آب داد و پرسید: «صبح که اومدی در باز بود؟»
نه بسته بود.
کلید رو به کسی دادی؟؟
نه، راستش دیروز فکر کردم کلید رو جا گذاشتم داخل انبار. امروز کلیدساز آوردم، در رو که باز کردم دیدم هیچی نیست.
یکی کلید داشته. بذار ببینم.
راه افتاد و رفت سمت اتاقش، منم دنبالش رفتم. داخل اتاقش در کمد دیواری رو باز کرد و اون وقت بود که دیدم، ای خاک بر سر من! یه مانیتور یه دستگاه گیرنده و تصویر تمام سالن و بخش های مختلف دفتر! خدا خدا می کردم که داخل انبار دوربین کار نگذاشته باشن. اما چند لحظه بعد تمام امیدم ناامید شد. توی این همه مدت هیچ دوربینی داخل انبار ندیده بودم. حتی متوجه دوربین های داخل سالن و اتاق های دفتر هم نشده بودم. مهندس یه هارد رو از دستگاه گیرنده جدا کرد و برد پشت میزش و نشست و هارد رو وصل کرد به لپ تاپش. بی تاب شده بودم و داشتم می شاشیدم به خودم. گفتم: «میشه من هم ببینم.»
بیا.
یکی یکی فایل های دوربین انبار رو باز کرد و هر بار به خودم می گفتم خدایا کاش دیگر عقب تر نره. هفت تا فایل رو باز کرد و همه چیز سیاه بود. چراغ انبار خاموش بود و هیچ چیز دیده نمی شد. فایل هشتم رو که باز کرد یه دفعه یه نور چراغ قوه افتاد داخل انبار و بعد یه چراغ قوه دیگه. دو نفر داشتن یکی یکی وسایل رو بر می داشتن و می بردن بیرون. همه جا تاریک بود و فقط زیر نور چراغ قوه ها یه چیزهایی دیده می شد. مهندس یه نگاه بهم انداخت و گفت: «همینه! کاش چهره شون مشخص بود.»
چراغ رو روشن نکردن!
یعنی می دونستن این جا دوربین داره؟
بعید می دونم مهندس. من هم تا همین الان نمی دونستم.
مطمئنی کلید رو به کسی ندادی؟
آره، اصلاً مهاله من کلید رو بدم دست کسی. حتی کلید رو داخل کمد میزم هم نمیذارم. هر شب می برم خونه که خدای نکرده مشکلی پیش نیاد.
خب، الان که پیش اومده. بعیده کار بچه های دفتر باشه. بچه های اینجا اهل این کارها نیستن. حتی آقای یاوری هم مرد شریفیه، مثل پدرم بهش اعتماد دارم.
آقای یاوری آبدارچی شرکت بود. مهندس حق داشت. غیر ممکن بود کار بچه های دفتر باشه. اما چطور ممکن بود کسی خارج از شرکت بدونه ما داخل اون انبار چی داریم؟ اما یه چیز دیگه هم داشت نگرانم می کرد. فیلم سکس من و خانم رستمی هم توی اون هارد بود. و اگه مهندس تصمیم می گرفت همه ی ویدیو ها رو مرور کنه دهنم سرویس می شد. تصمیم گرفتم حداقل شر این قضیه رو کم کنم. گفتم: «مهندس، میشه من فیلم های این ه
1.8K views14:10
باز کردن / نظر دهید
2021-07-25 17:10:35 و شروع کردم. با ورود کیرم به دهانه ی کسش چشم هر دومون بسته شد و تا چند لحظه تنها چیزی که احساس می کردم حرارت دیواره کسش دور کیرم و نرمی پوست مچ پاهاش توی دست هام بود. آروم شروع کردم به جلو عقب شدن و چشم هام رو باز کردم. دوباره دست هاش رو باز کرده بود و لبه ی قفسه رو گرفته بود و زل زده بود به چشم هام. پاهاش رو بیشتر از هم باز کردم و سرعتم رو بیشتر کردم. نفس های هردومون تند شد و لذتمون بیشتر و بیشتر شد. کم کم داشت صدامون بلند می شد که کیرم رو کشیدم بیرون و گفتم: «بلند شو بیا این طرف.» دستش رو گرفتم و بردمش جلوی میز کنار انبار و خمش کردم روی میز. پاهاش رو یکم از هم باز کرد. کونش رو داد عقب. کیرم رو گذاشتم جلوی کسش و با یه فشار کردمش داخل و دوباره شروع کردم به تلمبه زدن. خانم رستمی خم شده بود روی میز و منم خم شده بودم روی خانم رستمی. دستم رو از زیر بغلش بردم جلو و از زیر تاپش پستوناش رو گرفتم توی دستم. موهای سیاهش آویزون شده بود دو طرف صورتش و با هر ضربه ی من تکون می خورد. انقدر سرعتم رو زیاد کردم که دوباره آه و ناله ش بلند شد. داشتم ارضا می شدم و نمی خواستم دوباره قطعش کنم. دستم رو بردم بالا و جلوی دهنش رو گرفتم و تا می تونستم سرعتم رو زیاد کردم. از زیر دستم صدای ناله های خفه ش رو می شنیدم. روی پنجه های پاش بلند شده و آرنج هاش رو روی میز تکیه داده بود. یه دستم روی پستونش بود و یه دستم جلوی دهنش و دیوانه وار تلمبه میزدم. تا اینکه اولین انقباض رو احساس کردم و خودم رو محکم کوبیدم پشتش و کیرم رو تا آخر چپوندم داخل کسش. با دو انقباض و دو ضربه ی دیگه تمام بدنم بی حس شد و آبم ریخت بیرون. خودم رو چسبونده بودم بهش و فشار می دادم. یه دستش رو از روی میز برداشت و آورد لای پاهاش و تخم هام رو گرفت و کشید سمت کسش. یه لحظه توی همون حالت موندم و بعد خودم رو شل کردم. تخم هام رو رها کرد و آروم از روی میز بلند شد. همین طور که کیرم داخل کسش بود از پشت بغلش کردم و چسبیدم بهش و کیرم آروم آروم در اومد. سرش رو چرخوند و لب هام رو بوسید و لبخند زد و گفت: «حالا پشیمون شدی؟»
خندیدم و گفتم: «عمراً.»
چند لحظه کنار هم لبه ی میز نشستیم و همدیگه رو بوسیدیم و بعد لباس هامون رو پوشیدیم. هردمون بی حال شده بودیم و دوست نداشتیم از جامون جم بخوریم اما باید می رفتیم. دیر شده بود و اگه کسی ما رو بیرون می دید بد می شد. آماده ی رفتن که شدیم دست آخر یه نگاه به همه جای انبار انداختم تا مطمئن بشم که هیچ ردی از اتفاق بین ما وجود نداره. همه چیز روبراه بود. در رو باز کردم و از خانم رستمی خداحافظی کردم. لب هام رو بوسید و گفت: «هیچ وقت امروز رو فراموش نمی کنم.»
من هم همین طور.
از انبار اومدیم بیرون به محض بستم در یادم اومد که...
ای وای...
چی شد؟
کلید رو جاگذاشتم داخل.
داخل انبار؟
آره... فکر کنم. توی جیبم نیست.
از بیرون که باز نمیشه؟؟
نه.
خب بذار فردا یه کلیدساز بیار بازش کنه.
بد میشه.
نه بابا، چرا بد بشه؟ بگو کلید رو جا گذاشتم داخل. نهایتش میگن هزینه کلید ساز رو خودت بده دیگه! غیر از اینه؟
نه... باشه. فردا یه فکری به حالش می کنم.
راه افتادیم و رفتیم. خانم رستمی از ساختمون خارج شد و من هم چند دقیقه معطل کردم و بعد زدم بیرون و برگشتم خوابگاه. شب یه دوش گرفتم و به رختخواب رفتم و با فکر لذت عجیب اون روز خوابم برد. فردا صبحش با انرژی عجیب تری از خواب بلند شدم و شاد و شنگول راه افتادم و رفتم شرکت. همون اول صبح به منشی شرکت گفتم که من دیروز کلید رو جا گذاشتم داخل انبار و زنگ می زنم یه کلید ساز بیاد. حدود ساعت 10 صبح بود که کلید ساز اومد و در رو باز کرد. خیالم راحت شد و رفتم داخل انبار و توی تاریکی فضای انبار بوی عرق و آب منی و سیگار به مشامم خورد. چراغ رو روشن کردم و خواستم برم داخل که دیدم...
نصف قفسه ها خالی بود. قفسه ی لپ تاپ ها و مانیتورها و کیس ها... مترهای لیزری... حتی چندتا ماشین حساب و کیبورد و ماوس! همه غیب شده بودن! تمام بدنم بی حس شد. خشکم زده بود و مات و مبهوت به قفسه های خالی خیره شده بودم. لوازم تحریر و برگه ها و کلاسورها و بقیه ی چیزها همه سر جاشون بودن. اما قفسه ی لپ تاپ ها... خدایا هر لپ تاپ حداقل 3 میلیون قیمت داشت. چهارتا لپ تاپ داخل انبار بود! سه تا کیس و سه تا مانیتور! اون همه کیبورد و ماوس و ماشین حساب و متر لیزری! ذهنم سریع شروع به جستجو کرد. چه کار کرده بودم؟ نکنه دیروز موقع اومدن به انبار کلید رو پشت در جا گذاشته بودم؟ نکنه یه نفر کلید رو برداشته بود و... گندش بزنن. می‌دونستن که این کار آخر و عاقبت خوبی نداره. حالا به مهندس معینی چی باید می گفتم؟ عمراً اگه قبول می کرد! تا قرون آخرش رو از حلقومم می کشید بیرون. تازه اگه انگ دزدی بهم نمی زد! داشتم از هوش می رفتم که یهو کلید ساز از پشت سرم گفت: «آقا کار ما تمومه!»
یه بغض گلوم رو گرفت و گفتم: «کار م
1.8K views14:10
باز کردن / نظر دهید
2021-07-25 17:10:24 گارش تموم بشه و بریم. اون هم متوجه شد و سریع سیگارش رو کشید و از جاش بلند شد. در انبار رو که باز کردم آروم یه سر و گوشی آب دادم و دیدم کسی نیست. کنار در ایستادم و گفتم: «امیدوارم مشکلتون حل بشه.»
کیفش رو برداشت و وقتی داشت از کنارم رد میشد تا بره بیرون خندید و گفت: «واقعاً؟»
ابروهام رفت بالا و گفتم: «هرچی خیره پیش میاد.»
موقع رد شدن از در بیش از حد بهم نزدیک شد و کنارم ایستاد و در فاصله ی حدود سی چهل سانتی متری صورتم زل زد توی چشم هام و گفت: «این حرف ها بین خودمون دوتایی می مونه دیگه؟»
آره، خیالتون راحت باشه.
مرسی عزیزم.
عزیزم؟ این دیگه از کجا اومد؟ جا خوردم و تا اومدم خودم رو جمع کنم دیدم سرش رو آورد جلو و گونه م رو بوسید و سریع خودش رو کنار کشید و رفت بیرون. چند قدم جلو رفت و بعد برگشت و یه نگاه بهم انداخت و لبخند زد و رفت سمت راه پله. همون جا کنار در مونده بودم و داشتم فکر می کردم که چی شد! هنوز گرمی لبش رو روی گونه م حس می کردم و عطر آمیخته با سیگارش توی هوای اطرافم پیچیده بود. یه نفس عمیق کشیدم، سریع چراغ انبار رو خاموش کردم و در رو بستم و از ساختمون زدم بیرون. ناگهان حس جنسی عجیبی بهم دست داد. مدام چهره و اندام خانم رستمی می اومد جلوی چشمم و توی ذهنم تصور می کردم که گرفتمش توی بغلم و می بوسمش. هی به خودم فحش می دادم و می گفتم: «خجالت بکش. این چه فکریه! این دوتا هنوز با هم نامزدن و شاید چهار روز دیگه مشکلشون حل بشه. حتی اگه نامزد نبودن هم رابطه با بچه های شرکت به جز آبروریزی هیچی برات نداره.» توی راه برگشت به خونه همش توی فکر بودم و شب، وقتی داشتم می خوابیدم، با خودم عهد کردم که دیگه اجازه ندم خانم رستمی باهام به انبار بیاد.
یک هفته گذشت و تونستم به عهدم پایبند بمونم. ظهر ها بعد از ناهار یا اصلاً سیگار نمی کشیدم یا یه جوری که کسی متوجه نشه سریع می‌رفتم سراغ مجید و توی مغازه باهاش سیگار می کشیدم. اما بعد از یک هفته، یه روز رفتم انبار تا یه بسته کاغذ A4 بردارم و یه دفعه وقتی روم رو برگردوندم دیدم خانم رستمی توی چارچوب در ایستاده. با دیدنش ترسیدم و فکر کنم خودش هم متوجه شد و گفت: «ببخشید! دیدم نیستی گفتم حتماً اومدی انبار.»
آره، اومدم برگ A4 بردارم.
یه سیگار با هم بکشیم؟
ببخشید، الان منتظرم هستن.
اون روز از دستم ناراحت شدی؟
نه، چرا ناراحت بشم؟
مشخص بود که داشتم دروغ می گفتم.
خب پس، بعد ناهار بیایم یه سیگار بکشیم؟
باشه.
با اکراه این جواب رو دادم و بسته ی کاغذ رو برداشتم و زدم بیرون. ظهر بعد از ناهار خانم رستمی از کنار میزم رد شد و یه نگاه بهم انداخت و یه لبخند زد و با زبون بی زبونی بهم گفت: «بریم انبار.»
منم بلند شدم و کلیدم رو برداشتم و رفتم انبار و به محض باز کردن در مثل روح پشت سرم ظاهر شد. دوباره جا خوردم و اون هم دوباره عذرخواهی کرد. سیگارمون رو که روشن کردیم گفت: «اون روز از دستم ناراحت نشدی؟»
نه، گاهی پیش میاد که آدم نیاز به حرف زدن داره.
دقیقاً. تو کسی رو داری باهاش حرف بزنی؟
من؟ نه راستش. تهران کسی رو ندارم. فقط مجید هست که هرازگاهی با هم حرف می زنیم.
زد زیر خنده و گفت: «مجید؟»
آره، سوپری جلوی در.
منظورم دوست ختر بود!
آها! نه، اصلاً کسی رو اینجا نمی شناسم. گفتم اول کار و خونه رو اوکی کنم بعد به فکر این چیزها باشم.
کار خوبی کردی. الان خونه داری؟
خوابگاه هستم.
آخ، چقدر سخت.
زیاد هم سخت نیست، چون روزها که اینجا سرگرم هستم، فقط شب ها برای خواب میرم اونجا.
دوست دختر داشته باشی چی؟
خب به خاطر همینه که ندارم.
اذیت نمیشی؟
این چه بحثی بود؟ باید هرچه زودتر خودم رو از این بحث خلاص می کردم. داشتم شک می کردم که شاید خانم رستمی به خاطر به هم خوردن رابطه ش با مهندس کمالی ناخودآگاه به سمت من کشیده شده. اشتباه کرده بودم. نباید خودم رو قاطی این مسائل می کردم.
چاره ای نیست.
سیگارم رو خاموش کردم و وانمود کردم که منتظرم سیگارش تموم بشه تا بریم. اما خانم رستمی بی خیال پاش رو انداخت روی پاش و یه نگاه به فضای انبار انداخت و گفت: «می تونی بیاریش اینجا.»
از این حرفش جا خوردم و با خجالت گفتم: «اینجا؟»
آره، مثل اون روز که با هم بودیم.
نه...
اون روز که با هم بودیم؟ این چه وضع حرف زدن بود؟ چرا داشت اینطوری حرف می زد؟ از خجالت صورتم گل انداخت و گفتم: « اینجا که نمیشه... تازه من که با کسی نیستم. احتمالاً تا وقتی با یه نفر آشنا بشم خونه هم گرفتم.»
چرا اینجا نمیشه؟ مثل او روز در رو ببند...
یه دفعه از جاش بلند شد و رفت در رو بست و کنار در ایستاد...
... بعد با هم راحت باشین.
آها... نه...
سریع رفتم جلو تا در رو باز کنم و در همون حین گفتم: «گفتم که هنوز با کسی آشنا نشدم.»
دستم رو که گرفتم به دستگیره ی در خانم رستمی از پشت چسبید بهم و دستش رو حلقه کرد دور شکمم و سرش رو از پشت آورد در گوشم و گفت: «با کسی آشنا نشدی؟ مطمئنی؟»
بر
1.8K views14:10
باز کردن / نظر دهید