2021-07-25 17:10:53
دقیقاً به خاطر همین نگرانم.
روت کم نمیشه نه؟
حقیقته! انقدر ساده و بدبختین که از چاله در میاین می افتین توی چاه!
عجب! من اگه بی افتم توی چاه تو هم می افتی!
فیلم رو پاک کردی؟
اوه، نه... اون رو لازمش دارم.
قرار شد پاک کنی.
می خوام بدمش به خودت یادگاری داشته باشیش.
همین که هر روز قیافه ی مزخرفت رو باید ببینم برام بسه.
خیلی پر رو هستی. یه چیزی هم طلب کاری؟
فیلم رو پاک کن.
عصری بعد از کار بیا انبار دی وی دی رو میدم بهت.
راه افتادم و رفتم دفتر و نشستم پشت میزم. هرچی فکر میکردم چیزی به ذهنم نمی رسید. موقع ناهار رفتم پایین پیش مجید. دل رو زدم به دریا و همه چیز رو بهش گفتم. مرده بود از خنده. مدام می خندید و می پرسید: «تو؟ واقعاً بردی انبار کردیش؟ واقعاً کردیش؟» دست آخر وقتی خنده هاش تموم شد بهش گفتم: «حالا یه همفکری کن ببینم چه خاکی تو سرم بریزم.»
یه سیگار با هم کشیدیم و زل زده بودیم به خیابون که یهو گفت: «فهمیدم!»
چی؟ بگو.
به مدیرتون بگو کلید رو توی مغازه من جا گذاشتی.
این طور که تو بدبخت میشی اسکل!
صبر کن. بگو توی مغازه جا گذاشتی. منم دیدم که یکی از مشتری هام برداشته. از اهالی محل بوده و مثلاً من پدرش رو می شناختم و باهم رفتیم سراغ پدرش و بهش گفتیم چی شده و اونم به التماس و گریه افتاده که با بچه ش صحبت میکنه همه چیز رو برگردونه.
اون وقت اون مشتری تو از کجا می دونسته توی انبار ما چیه؟
کلید رو پس گرفتی؟
نه، یادم رفت.
ازش بگیر. بعد یه سرکلید بگیر و روی تمام کلیدها اسم هاشون رو بنویس. کلید انبار. کلید دفتر. کلید ساختمون.
کلید دفتر که نیست. فقط انبار هست و ساختمون و کمدم.
خب همون. یکی یکی روی هر کلید اسمش رو بنویس. بگو از روی نوشته ها فهمیده کلید مال انبار شرکته.
بعد اگه مهندس گیر داد که شکایت کنه چی؟
بیارش پیش من!
چی می خوای بهش بگی؟
بابا ما کاسب محلیم. مهندس از بچگی من رو می شناسه. بهش میگم پدر طرف آدم آبروداریه و به التماس افتاده. میگم بچه ش نوجوونه و اصلاً اهل این کارا نیست. این بار هم کلید رو پیدا کرده و از سر فضولی با دوستهاش رفتن و چشمشون که به لپ تاپ و این چیزا خورده وسوسه شدن همه رو برداشتن.
باور نمی کنه.
من بگم باور می کنه. در هر صورت من که چیز دیگهای به ذهنم نمی رسه.
باشه، پس می سپرمش به تو. ولی اگه راضی نشد باید حقیقت رو بهش بگیم.
امتحانش ضرری نداره.
همفکری با مجید خیالم رو راحت کرد و بعد از کلی تشکر برگشتم دفتر. عصر بعد از ساعت کار برگشتم دفتر و منتظر موندم تا خانم رستمی بیاد. چند دقیقه بعد سر و کله ش پیدا شد و اومد داخل و در رو پشت سرش بست و گفت: چی شد؟
چی چی شد؟
به مهندس چی گفتی؟
مهندس که امروز نبود. فردا میاد براش توضیح میدم.
چی میخوای بگی؟
قضیه رو براش توضیح دادم و با شنیدن نقشه ای که کشیده بودیم راضی شد، اما باز هم همون رفتار طلب کارانه رو داشت و گفت: «خب، حالا فیلم!»
فیلم رو می خوای؟
آره.
می خوای چه کار شیطون؟
ببند دهنت رو میخوام سر به نیستش کنم.
دلت برام تنگ نمیشه؟
آخه تو گه بودی که دلم برات تنگ بشه؟؟
بی ادب نباش. من دارم از شرکت میرم.
به سلامت. خوش اومدی.
فردا مهندس بیاد بهش میگم چی شده و میگم فشار کاری زیاده و میخوام برم. حداکثر یه ماه دیگه این جا می مونم.
شرّت کم!
فقط یه مسئله ای هست. توی این یه ماه این دی وی دی پیش من می مونه.
عوضی! فیلم رو بده می خوام برم.
رفتم سمتش، یه قدم به عقب برداشت و تکیه داد به یکی از قفسههایی که حالا وسایلشون برگشته بود. دستش رو زد به سینه و پاهاش رو انداخت روی هم، طوری که انگار بیخیال هست و منتظره فیلم رو بهش بدم. بهش نزدیک شدم و دستم رو دو طرفش به قفسه تکیه دادم و آروم خودم رو چسبوندم بهش.
بیخیال! بعد از این همه اتفاق چی فکر کردی پیش خودت؟
چطور قبلاً به خاطر نقشه های احمقانه ی خودت حاضر بودی برای من لنگ هات رو ببری بالا، الان به خاطر ماست مالی اون نقشه ها حاضر نیستی؟
یادت رفته اینجا دوربین داره؟ می خوای فردا فیلم تجاوزت روی میز مهندس باشه؟
مهندس یادش رفت هارد دستگاه رو بگیره! یعنی فیلمی ذخیره نمیشه!
با شنیدن این حرف نگاهش رو انداخت پایین و توی همون حالت موند. یکی از دست هام رو بردم پشتش و آروم کونش رو از روی مانتوش گرفتم و کشیدمش سمت خودم. دستش رو آورد جلو تا من رو از خودش دور کنه اما با اون یکی دستم کمرش رو گرفتم و محکم چسبوندمش به خودم. روش رو برگردوند و آروم گفت: «من پنج سال از تو بزرگترم، خجالت بکش!»
همین طور که توی بغلم می فشردمش سرم رو بردم در گوشش و آروم گفتم: «دفعه ی اول باید به این فکر می کردی.» و بعد یه چنگ انداختم به کونش و کشیدمش جلو. برش گردوندم رو به قفسه ها و از پشت چسبیدم بهش. از دو طرف مانتوش رو کشیدم بالا و دستم رو از روی شلوار کشیدم روی رونها و کونش. بعد دکمه شلوارش رو باز کردم و شورت و شلوارش رو با هم کشیدم پایین
1.9K views14:10