Get Mystery Box with random crypto!

دکتر سرگلزایی drsargolzaei

لوگوی کانال تلگرام drsargolzaei — دکتر سرگلزایی drsargolzaei
موضوعات از کانال:
کانون
آدرس کانال: @drsargolzaei
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 38.10K
توضیحات از کانال

Psychiatrist ,Social activist
Email: isssp@yahoo.com
drsargolzaei.com
Instagram.com/drsargolzaei
https://twitter.com/drsargolzae
https://youtube.com/@sargolzaei
https://m.facebook.com/drsargolzaei
First Post:
https://t.me/drsargolzaei/7
@drsargolzaei

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 28

2023-02-28 08:35:26 «رساله»

اولین کتاب‌هایی که دیدم، رساله بود و دیوان شعر. ترکیب قانون و بی‌قانونی. بین فقه و شکستن قانون‌های زبان تفاوت زیاده. وقتی مدرسه می‌رفتم، جمله‌هایی رو جدی می‌گرفتم که به شکل کتابی ادا شده باشه. مثلا از معلم می‌خواستم وقتی تکلیف می‌ده به شکل فارسی کتابی اعلام کنه، اون هم تا جایی‌که می‌تونست منو تحمل کنه، قبول می‌کرد.
یه روز از معلم کلاس اول پرسیدم، «اگه ندونیم باید چیکار کنیم یا شک داشته باشیم، کی جوابمونو میده؟» خانم معلم که سال آخر خدمتش بود، به خدمتم رسید و گفت، «باید بری سراغ یه مرجع تقلید.» می‌‌دونست روی کلمه‌ها حساسم و وقتی موضوع جدیه نباید فارسی محاوره‌ای حرف بزنه و دوباره جمله‌ش رو با فارسی کتابی گفت، «باید بروی سراغ یک مرجع تقلید.» خیالم راحت شد ولی باز هم مشکوک بودم که آیا گفت، «بری یا بروی؟» ولی چون یک‌بار به خاطر همین گیر دادن‌ها تنبیه شده بودم، اصرار نکردم تکرار کنه.
قبل از رفتن به مدرسه تقریبا می‌تونستم بخونم و بعدش که رفتم مدرسه، اوضاع خوندن و نوشتن بهتر شد. رفتم سراغ رساله و تا جایی‌که می‌تونستم و بلد بودم خوندم. جالب بود چون نظم و ترتیب درستی نداشت و نه محاوره بود و نه رسمی. داشتم اعتماد می‌کردم و می‌خوندم. بعدها رفتم کلاس دوم و سوم و توی کتابخونه‌ی مدرسه، رساله‌های دیگه رو می‌دیدم و می‌خوندم. همیشه‌ی خدا یه جای کار می‌لنگید یا بهتر بگم، [همیشه، خدا یه جای کار لنگ می‌زد.] و وقتی سراغ حافظ می‌رفتم تکلیفم مشخص‌تر بود ولی منظورش رو واضح نمی‌فهمیدم.
مسئله این‌جا بود که نویسنده‌های این رساله‌ها همه احتمالات رو در نظر نمی‌گرفتن یا اگه در نظر می‌گرفتن، احتمالات رو با هم ترکیب نمی‌کردن، برای همین هم به این نتیجه رسیدم که باید یه سیستم ترکیبی داشته باشم و فقط به یه نفرشون اکتفا نکنم.
این روش یه مدت جواب داد و تقریبا می‌تونستم وقتی بزرگ شدم، به هرشکلی و با هر احتمالی با هرکسی که ممکن بود ازدواج کنم یا ازش طلاق بگیرم و جزئیات دین و شرع رو هم با فرض بروز هر احتمالی توی زندگیم لحاظ کنم.
همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه سروکله‌ی احتمالات محال پیدا شد. درسته که همه چی رو بررسی کرده بودن ولی روی همه‌ی محالات مانور نداده بودن، و این‌جا بود که حتی ترکیب رساله‌ها هم راه نجات رو نشون نمی‌داد، که البته بعدا فهمیدم نمیشه ترکیب کرد و باز هم خدا یه جای کار لنگ می‌زنه.
همه‌ی راه‌ها به بن‌بست رسیده بود و کسی نبود که من رو از کوچه‌ی تنگی که رساله‌ها درست کرده بودن، بیرون ببره.
یه روز توی مدرسه اتفاقی معلم کلاس اول رو دیدم که اومده بود خداحافظی کنه چون داشت می‌رفت کانادا. به سمتش دویدم و وقتی منو دید، حس کردم رنگ از روش پرید. ازش پرسیدم، «خانم، گفتین اگه شک داشتم و نمی‌دونستم، باید چیکار کنم؟» خوشحال بود که قراره بره و معلم ما نیست. بهم نگاه کرد و گفت، «باید بری سراغ مرجع تقلید.» بعدش هم رفت توی دفتر و دیگه ندیدمش.
خیالم راحت شد. حالا می‌تونستم برم سراغ دیوان حافظ و اون موقع‌ها، سعدی. خانم معلم نگفت، «باید بروی.»، گفت، «باید بری.»

#داستان
#اشکان_غفاریان_دانشمند
#اشکان_دانشمند
@ashkandaneshmand
3.6K views05:35
باز کردن / نظر دهید
2023-02-27 21:12:20 ما بیش از آنکه افسرده باشیم، فرسوده ایم.

تردیدی نیست که زندگی در ایران نمایشی است تراژدیک از بازیگرانی که در حال دویدن روی " تردمیل "** هستند.
آن هم تردمیلی که دائما" سرعت و شیب اش بیشتر میشود.
هرچقدر هم که پاهای قوی داشته باشی
هرچقدر هم که پرتلاش، پرنفس و سرسخت باشی
با اولین‌ توقف سقوط میکنی
از میان این بازیگران
گروهی همچنان برای بقای خود سخت تر از قبل میدوند، غافل از اینکه هرچه سریعتر میدوند، سرعت نرسیدنشان، بیشتر می شود.
برخی، چون برگ های پاییزی، در اولین نفس گیری برای رفع خستگی سقوط میکنند.
گروهی خودخواسته، تردمیل را خاموش کرده و زندگی را متوقف میکنند.
و در این میان کسانی هم هستند که در این صحنه، در عین حال که چون دیگران، چاره ای جز حرکت ندارند، ولی آرام و زیبا می خرامند و به ناز و تکلف و زیبایی گام برمی دارند، تا فرصت تفکر، تخیل، رویاپردازی و تامل در خود، دیگران و اطراف را از دست ندهند.

هیچکدام از ما، از پس این دویدن سخت تا ابد برنخواهیم آمد و مشاهده ی سقوط ها و خاموش شدنهای پی در پی، قبل از اینکه توان جسمی مقاوم ترین هایمان را تحلیل برد، ما را از نظر روحی خرد خواهد کرد و لاجرم سقوط های بعدی را سرعت خواهد بخشید. مگر اینکه برای افرایش تاب آوری شرایط موجود برای خود، خانواده و دیگران، در این صحنه ی تراژدی، زیبا بازی کنیم که هرچند دشوار و سخت، ولی به غایت شورانگیز، امیدبخش و توان افزاست و کمک میکند که یادمان نرود انسانیم.

"نیچه" همچون "شوپنهاور"، به صحنه نمایش زندگی نگاهی تراژدیک داشت و جهان را هراس آور و وحشت زا میدید. ولی با نگاهی "خیام" وار، واکنش انسانی را در نهایت تسلیم نمیدانست. بلکه رسالت آدمی را زیبا بازی کردن در میان این صحنه اندوه بار تلقی میکرد .
بن مایه ی این بازی زیبا در جرات نه گفتن به شرایط موجود و تقابل خردمندانه، هنرمندانه و شرافتمندانه با آن نهفته است.

چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش*

*خیام
**تردمیل (treadmill) ابزاری ورزشی است که برای در جا راه رفتن، دویدن آهسته و دویدن سریع بوجود آمده است.

رشت.دکترحمیداخوین.۱۴۰۱/۱۲/۵


#تردمیل
#تراژدی
#نیچه
#شوپنهاور
#خیام
#دکتر_حمید_اخوین

Https://Telegram.me/HypnoseChannel
Insta: Instagram.com/Hamid_akhavein
5.2K views18:12
باز کردن / نظر دهید
2023-02-27 07:12:35 تهران با تمام چیز‌هایی که از آدم می‌گیرد می‌تواند یک موهبت بزرگ داشته باشد و آن دریای بی‌کرانی از تنوع است. تنوع طبقه، سبک زندگی، خانه، فرهنگ و... گاهی تهران را روسپی پیر و بزک کرده‌ای تصور می‌کنم که روزی هم‌پیاله‌ی اعیان و اشراف بوده و حالا که روز‌های جوانی و طراوت دلبرانه‌اش را از دست داده است با خرده‌فروش‌های شوش و مولوی لاس می‌زند! اگر پای حرف‌هایش بنشینی همه‌جورش را رو می‌کند؛ از قنادی‌های فرانسوی و ماکارون‌فروشی‌هایش تا معامله‌ی خروس‌جنگی. از سالن‌های زیبایی در‌بسته و زیر‌زمینی تا سلمونی پانزده‌ هزار تومانی! می‌توانی ولیعصرش را یک روز از بالا تا پایین قدم بزنی و تبدیل به یک مارکسیست-لنینیست دو آتشه بشوی!
من جایی در میانه ایستاده‌ام. یک پایم اینور و یک پایم آن‌طرف. یعنی اگر ولیعصر را سمبلی از تهران در نظر بگیریم، من جایی حول و حوش میدان ولیعصرم. یک چشم به میدان تجریش و یک چشم به راه‌آهن دارم. همین است که هم‌پیاله‌ی هردویشان هستم، زبان هردویشان را می‌شنوم و متوجه شده‌ام که انواع جهان‌بینی در تهران را می‌توان در سه کلید‌واژه خلاصه کرد؛ انتخاب، شانس، تقدیر. هرکدام نماینده‌ی یک طبقه! وقتی با دوستان مرفه‌ام هم‌صحبت می‌شوم و بحث می‌رسد به انسان و به خصوص نابه‌سامانی‌هایش، حضور یک عنصر از همه‌چیز پررنگ‌تر است؛ انتخاب! از تونل صدر که می‌گذری یکباره وارد جهان انتخاب‌ها می‌شوی! اعتقاد به انتخاب در آن جهان چنان پررنگ است که حتی ممکن است در میان مکالمه‌ای بشنوی که:«آدم‌ها بدبختی‌هایشان را انتخاب می‌کنند!» پاسخ این نگاه به کودک ده ساله‌ی سرچهارراه این است که او حتما عضو یک مافیاست و پول خوبی در میاورد که این کار را لجوجانه ادامه می‌دهد. اوج افراط در باور به انتخاب در عرفان‌های جدید تبلور پیدا می‌کند؛ آنجا که سرطان جذب انرژی‌ منفی می‌شود و باز پای خودت گیر است!
چند شب پیش به یک مهمانی در این جهان دعوت شده بودم و میزبان از من خواسته بود که سازی ببرم و برای مهمانان بنوازم. من هم دوتار خراسانی‌ام را با خودم بردم و زمانش که رسید نواختم. پس از نواختنم دوستی از مهمانان با این نقد پیش من آمد که من حق نداشته‌ام آنجا ساز بزنم؛ چرا که انتخاب او این نبوده است که آن شب آن موسیقی را بشنود! و این نقد با تمام عجیب بودنش به نظرم طبیعی‌ست؛ او ساکن جهان انتخاب بود درحالی که من از سرزمین شانس به آنجا رفته بودم و آن دعوت را شانسی برای به نمایش گذاشتن ساز مهجور و فراموش شده‌ام قلمداد کرده بودم!
پس کلید‌واژه‌ی بعدی شانس است. قلمرو شانس را شاید بشود از سه‌راه عباس‌آباد به حساب آورد تا تئاترشهر. سرزمین شانس همانجایی‌ست که دلارِ سهمیه‌ای معامله می‌شود و صحبت رمز‌ارز داغ است. بعضی‌ها‌ از این جهان، به موقع و با یک پیج اینستاگرام توانسته‌اند به جهان انتخاب مهاجرت کنند؛ درحالی که بسیاری در تلاش برای اینفلوئنسر شدن خودشان را مضحکه‌ی اطرافیانشان کرده‌اند. بعضی‌ها با چند ترانه‌ی دم دستی کنسرت‌های درجه یک برگزار کرده‌اند و باقی در آموزشگاه‌های موسیقی خاک می‌خورند. در مکالمه‌های‌ اهالی این جهان همه منتظر یک جک‌پات هستند. هرسال به یکدیگر یادآوری می‌کنند که لاتاری را ثبت‌نام کنند و اگر وام درست و درمونی جور شد نه نگویند. آدم‌های این جهان میان جهان‌های دیگر سر می‌خورند و اگر بخت یارشان باشد شاید بتوانند روزی دم از انتخاب بزنند!
و اما میدان راه‌آهن چه؟ آنجا تقدیر، مالک روح و جان آدمی‌ست. آدم‌ها به یک‌دیگر می‌گویند که "قسمت"‌شان چنین و چنان است. آه‌های عمیق می‌کشند و زیر لب می‌گویند "ای روزگار...". آنها بیشتر از دیگران صدقه می‌دهند و مواظب‌اند که تقدیر را نیازارند! چرا که تقدیر با اینکه در نگاه اول به نظر می‌آید که تفاوت چندانی با شانس ندارد اما وقتی در آن عمیق می‌شوی درمیابی که هیچ شباهتی به یکدیگر ندارند. شانس عاری از کینه‌توزی و مسئله‌های شخصی‌ست؛ حال آنکه تقدیر پدر دائم‌الخمری‌ست که اگر چه گاهی کشمش و نخود ته جیبش را توی مشتت خالی می‌کند اما وقتی کمربندش را بیرون می‌آورد تا پاره‌اش نکند بی‌خیال نمی‌شود. تقدیر زودرنج و کم‌طاقت است و اشتباه را برنمی‌تابد. این همان لکاته‌ی بی‌وجدانیست که شاهزاده‌ی نجیب یونانی را به همخوابگی با مادر و کشتن پدرش وا داشت و خون سهراب را به دست پدرش چکاند.
از میدان راه‌آهن که راه بیفتی، از جهان اسطوره و قربانی دادن خواهی گذشت؛ به عباس‌آباد که می‌رسی شاید بتوانی با شناخت هوش مصنوعی و دیپ‌لرنینگ به بخت افسار بزنی و همینکه به پارک وی رسیدی منوی وسیعی از انتخاب‌ها جلویت باز می‌شود!
حال که هرفیلسوفی گزاره‌ای را برای اثبات بودن انتخاب کرده است من هم می‌خواهم چیزی به آن‌ها اضافه کنم:«من قدم می‌زنم، پس هستم...»
سهیل سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
2.9K views04:12
باز کردن / نظر دهید
2023-02-26 22:24:51 https://t.me/apgcchannel
1.3K views19:24
باز کردن / نظر دهید
2023-02-26 22:24:25 https://t.me/DrHosseinMahmoudi
1.4K views19:24
باز کردن / نظر دهید
2023-02-26 22:24:06 https://t.me/NewHasanMohaddesi
1.4K views19:24
باز کردن / نظر دهید
2023-02-26 22:23:36 https://t.me/mostafamehraeen
1.4K views19:23
باز کردن / نظر دهید
2023-02-26 22:22:55 درود و مهر

همراهان ارجمند، برای این روزها من این کانال‌های تلگرامی را پیشنهاد می‌کنم:
دکتر مصطفی مهرآیین (جامعه‌شناس)
دکتر حسن محدثی (جامعه‌شناس)
دکتر حسین محمودی (دکترای فلسفه)
دکتر محمود مسائلی (دکترای علوم سیاسی و حقوق بین‌الملل)

سرسبز باشید- سرگلزایی
1.4K viewsedited  19:22
باز کردن / نظر دهید
2023-02-26 07:49:15 فایل صوتی کامل گفتگو با یکی از سایت های خبری با دو موضوع "گفتگو" و "شکاف نسلی" در جنبش انقلابی "زن،زندگی،آزادی" که در تاریخ بیستم آذرماه انجام شده است.

http://t.me/mostafamehraeen
593 views04:49
باز کردن / نظر دهید
2023-02-26 07:04:44نه سعدِ سلمانم اما...

علی ورامینی/

اتاق تحریریه ما خالی‌تر شد. باز یکی از ما کم شد. باز یکی از ما شب به جای این که سر به بالینش بگذارد، باید میهمان زندان باشد. شاید قرعه‌اش به‌نام انفرادی بیفتد و در سکوت و خلا بنشیند تا به روزگار تلخ فکر کند. احتمالاً به این فکر می‌کند که چه کرده؟ مال که را دزدیده است؟ از کدام دیوار بالا رفته است؟ سر کدام بیچاره‌ای را کلاه گذاشته است که جزایش نشستن در این کنج اسیری است. شاید هم در اتاقی عمومی‌تر باشد و با دیگرانی چون خودش از زمختی این روزها بگوید. امیدوارم که لااقل این دومی باشد و شب سخت را بی‎همصحبتی صبح نکند.
هرکدام باشد گمان می‌کنم بیش از همه به این فکر می‌کند که می‌شد چنین نبود؛ می‌شد روزنامه‌نگار هم مثل کارمند بانک، راننده تاکسی، معلم و پزشک صبح از خانه بیرون بزند فقط و فقط به وظیفه ذاتیش فکر کند نه این که بازداشت، حبس و زندان را هم جزیی از شغلش بداند.
با روحیه‌ای که از همکارمان سراغ دارم، گمان می‌کنم به مادرش فکر می‌کند و به پدرش حتما. به آن‌ها که امروز گوشه‌ای از قلب‌شان سمت قرچک پر می‌کشد و گوشه‌ای دیگرش سوی اوین. به همان مادری فکر می‌کند که یک بار بعد از ملاقات با آن یکی دخترش که بیش از 130 روز بازداشت است گفته بود : «خودم را آتش بزنم، الهه را آزاد می‌کنند؟»
من هم به مادر و پدرش فکر می‌کنم. به مادر و پدری که حتی اگر فرزندی قاتل هم داشت باز دلش آرام نمی‌شد که شب او در حبس بخوابد و خود در رختخواب گرم و نرم چه خواسته که هرچه فکر کند احتمالا به جوابی برای در بند بودن دخترانش نرسد. مادر و پدری که می‌دانند روزگار بالا و پائین زیاد دارد؛ گاهی زمخت می‌شود و گاهی لطیف. اما مرد و زن سرد و گرم روزگار چشیده این را هم می‌داند که می‌شد خیلی از زمختی‌ها نباشد، زمختی‌ای که دیگر همچون بیماری، مرگ و زلزله، جبر هستی نیست.
احتمالاً به این فکر می‌کنند که ما باید برای تربیت چنین فرزندانی تحسین می‌شدند نه دود دل از نبودشان بلند شود. فرزندانی که اگر جایی زلزله و سیل می‌آمد، اولین کسانی بودند که آنجا حضور داشتند، فرزندانی که همیشه دغدغه مردمان حاشیه را داشتند. مردمانی که جلو هیچ دوربین رسمی‌ای نیستند و نامشان در هیاهوی زندگی روزمره مردمان مرکزنشین گم است. حقیقت بیش از آنکه دغدغه همکارمان را داشته باشم، در فکر این مادر و پدرم. پدر و مادری که به همه بدیل‌های ممکنِ این روزها فکر می‌کنند. به این که می‌شد این درد و رنج نالازم نبود، اینکه امشب دخترانش طبق روال زنگی به آنها می‌زدند، از روزمرگی‌هایشان می‌گفتند، اینکه سر کارمان چنین شده است و چنان، اینکه برنامه بریزند کی دور هم جمع شوند و چند روز زندگی را قدردان بودن یکدیگر باشند. راستش را بخواهید از صبح که خبر دستگیری الناز محمدی را شنیدم هزاری فکر کردم چه بنویسم که ناله و دلنوشت نشود، اما دیدم چه بگویم که قبلتر بهتر از من ننوشته باشند؛ از اینکه این شیوه برخورد با روزنامه نگاران مستقل چه تبعاتی برای ایران دارد، از اینکه از قضا این مواجهه با افراد مستقل امنیت ملی مان را به خطر می‌اندازد و چه و چه...
دست و دلم نرفت از این چیزها بنویسم. نتوانستم چشم بر مادر و پدری ببندم که امشب همه غم‌های عالم در دلشان غوغا می‌کند. آری این روزها بیشتر از آنکه به همکاران گرفتارمان فکر کنم، بیشتر به عزیزانشان فکر می‌کنم بخصوص به پدران و مادرانشان، وگرنه آن همکاری که من میشناختم با خود این احتمالاً این بیت از شاملو را زمزمه می‌کند :« نه سعدِ سلمانم من که ناله بردارم/ که پستی آمد از این برکشیده با من بر»

منتشرشده در روزنامه هم‌میهن
1.2K views04:04
باز کردن / نظر دهید