2023-02-21 10:46:59
سیزدهساله که بودم، کلاس کامپیوتر میرفتم و یه روز که کلاسم تموم شد و داشتم از آموزشگاه بیرون میاومدم، دیدم جای سوزنانداز نیست، برعکس چندساعت قبل که وارد کلاس شده بودم. اولین بار بود که این جمعیت رو یهجا میدیدم.
هرچی به سمت راست میرفتم، جمعیت متمرکزتر میشد. همه خوشحال و ذوقزده بودن و اولش فکر کردم قراره کنسرت وسط چهارراه آزادشهر مشهد برگزار بشه.
باید تا یه جایی به سمت راست میرفتم تا بتونم برگردم خونه.
یه نفر از درخت رفته بود بالا و با شوقی که انگار بتهوون قراره واسش اجرا کنه داشت وسط میدون رو نگاه میکرد.
من تصویر واضحی نداشتم و فقط شلوغی رو میدیدم. مردی که روی درخت بود گفت، «دستتو بده من بیا بالا» کنجکاو بودم و دستم رو گرفت تا برم روی یه شاخه.
پشت شیشهی پنجرهها هم پر آدم بود و توی صورتشان فقط هیجان و شوق زندگی موج میزد.
وقتی سیزدهساله بودم، وسواس فکری شدیدی داشتم و خوشبختانه مدتی متمرکز شده بود روی موسیقی کلاسیک و زبانهای خارجی ولی گاهی هم وسواسم پرت میشد به چیزهای بد که گاهی دو یا سه ماه کارم میشد گریههای شبانه یا نماز و روزه تا شاید خدا به دادم برسه (اون موقع هنوز از خدایان یونان باستان خبر نداشتم و نمیدونستم هرچیزی یه خدای متخصص داره و وسواس من هم در حیطهی تخصص یکی از خدایان هست که به من نگاه میکنه و سجده کردنم رو به تمسخر میگیره.) ولی به هرحال، اگه دیکشنری یا حفظ کردن شعرهای سعدی نبود، کارم به جنون میکشید احتمالا.
خلاصه رفتم روی یه شاخه و دیدم به جای دوتا موزیسین که باهاشون همذاتپنداری میکردم، یعنی بتهوون و موتسارت، دو نفر دیگه وسط میدون هستن (من کلا همذاتپنداری دوست داشتم، از بدو تولد این کار رو میکردم و جوگیری علت پیشرفتم توی خیلی چیزها بود. یه بار با نیچه، یه بار با شوپن، یه بار با کاراکترهای کتابهای مختلف و حتی بارها با موجودات متافیزیکی یا غیرانسانی).
اون دونفر روی یه سکو ایستاده بودن و دوتا طناب هم آویزن بود. یادم اومد که سارقین مسلح طلافروشیهای مشهد بودن. تازه فهمیدم چه خبره.
اومدم بیام پایین چون داشت دیرم میشد ولی ناگهان مجری برنامه (اگه اسمش همین باشه) شروع کرد به خوندن یه شعر که چندبار بابام واسم خونده بود. مثل یه میوه که خشک میشه ولی نمیافته، از درخت آویزون بودم و به شعر گوش میدادم. اون مرده هم حواسش بود که یهویی نیفتم روی زمین و بتونم شعر بابامو گوش کنم.
دلا یاران سه قسمت گر بدانی
زبانیاند و نانیاند و جانی
به نانی نان بده از در برانش
نوازش کن به یاران زبانی
ولیکن یار جانی را به دست آر
به راهش جان بده تا میتوانی
در باب اهمیت دوست مقداری صحبت کرد و بعد من از درخت پایین افتادم چون یه نفر دیگه عجله داشت بیاد بالا. من به سمت خونه راه افتادم و داشتم به اهمیت دوست خوب فکر میکردم که روی بلندی پیاده رو، چشمم افتاد به اون دوتا که داشتن روی دار تکون میخوردن، صدای یه زن چادری هم میومد که میگفت، «یکیشون همون اول سکته کرد.»
بالاخره رسیدم خونه و یه مدت درگیر بودم (اگه هنوز درگیر نباشم و ازش رد شده باشم) و به مرگ و خفگی و سرقت مسلحانه فکر میکردم و اینکه چه راههایی برای خلاصی از رفقای ناباب بهتره. خفگی، صندلی الکتریکی یا تیربارون؟ متاسفانه وسواسم گیر کرد به اینکه وقتی بزرگ شدم و قرار بود به دلیل قتلی که مرتکب نشدم اعدام بشم، آیا قبول میکنن تیربارون بشم یا حتما باید دار زده بشم؟ و اینکه اگه سرنوشت باعث شد سارق مسلح بشم، چیکار کنم که گیر نیفتم (اصلا هدف برگزاری مراسم که عبرت گرفتن باشه، روی من اثر نداشت) از همه مهمتر چیزیکه ذهنم رو مشغول کرده بود، این بود که شعر انتخابی مجری اصلا مناسب رسوندن منظورش نبود. آیا مجری برنامه میذاره خودم شعر آخر رو بخونم یا این توی برنامههای خودشه؟ چندبار برای مراسم شعر گفتم و دنبال شعر هم میگشتم و بارها متن نوشتم و اصلاح کردم.
به هر روی، رفقای ناباب من یه جور دیگه بودن و برای خلاصی از دستشون هنوز کارم به اونجا نرسیده ولی میدونم اگه برسه، واسش آمادهام، بیست ساله که آمادهام.
#اشکان_دانشمند
#اشکان_غفاریان_دانشمند
#یادداشت
3.4K views07:46