2022-06-18 23:19:31
#حرارت_تنش_625
در رو که باز کردم
با چشم های سرخ و اشکی بهاره رو به رو شدم.
در حدی منقلب شدم
که به کل شهوت از سرم پرید و نگران پرسیدم:
- چی شده دختر؟
چرا انقدر چشمات سرخه؟!
جلو اومد
دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد و در حالی که صورتش رو به سینه ام می فشرد
با صدای بلندی زد زیر گریه.
نگران دستم رو دور کمرش حلقه کردم و لب زدم:
- چی شده دختر؟
فقط گریه می کرد.
هرچی هم ازش می پرسیدم که چی شده؟ اصلا حرفی نمی زد که نمی زد.
فقط گریه می کرد
و این باعث می شد که بیشتر نگرانش بشم و هی بخوام ازش بپرسم ببینم چی شده؟!
کلافه از اینهمه آبغوره گرفتنش
عصبی از خودم جداش کردم و با صدایی که سعی داشتم کنترلش کنم تشر زدم:
- د حرف بزن دیگه دختر.
فین فین کنان در حالی که بینیش رو بالا می کشید لب زد:
- با... هق... با ... هق... مهربون... هق... دعوام... هق... شده...
( با مهربون دعوام شده )
عصبی غریدم:
- ترسوندیم دختر.
اینطور که تو گریه می کردی فکر کردم اتفاق بدی افتاده یکی مرده.
با لب و لوچه آویزون نگاهم کرد و گفت:
- از خونه پرتم کرد بیرون.
متعجب نگاهش کردم و ادامه داد:
- گفت برو ور دل همون فردین خان که همش هوش و حواست پیشه!
اوضاع خنده داری بود.
نمی دونستم باید دلداریش بدم یا بهش یه دل سیر بخندم؟!
1.6K views20:19