Get Mystery Box with random crypto!

Friedrish

لوگوی کانال تلگرام friedrish — Friedrish F
لوگوی کانال تلگرام friedrish — Friedrish
آدرس کانال: @friedrish
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 6.41K
توضیحات از کانال

روایت‌هایی از اینجا و آنجای دنیا
Twitter: twitter.com/friedrish
Youtube: youtube.com/c/faridhub

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 5

2021-11-03 12:34:29اروین ون هارلم
---
بخش دوم


⁣شبها از طریق رادیو کدهایی رو به شوروی مخابره می‌کرد. چون آدم باهوشی بود، خودش هم ایده می‌داد و یکی از ایده‌هاش نصب میکروفون‌های مخفی در مکان‌های حساس بود که البته بعضی‌هاش اجرایی نشد. کارش خوب پیش میرفت تا سال ۱۹۷۷ تا اینکه از پراگ پیغامی رو دریافت کرد.

⁣در پیغام نوشته شده بود: مادرت در چکسلواکی به کمک صلیب سرخ سعی داره پیدات کنه. اگر صلیب سرخ باهات تماس گرفت، درخواستشون رو قبول کن.» این پیغام در حقیقت از طرف شوروی بود و برای اینکه این جاسوس لو نره، گفته بودن اگر اومدن سراغت بگو آره مادرمه و همه چیز رو طبیعی جلوه بده.

⁣اروین هم چند بار نامه رو خوند که هضم کنه جریان از چه قراره. همون سال از طریق سفارت هلند نامه‌ای به اروین رسید که توش نوشته بود مادرت میخواد تو رو ببینه. سفارت هلند آدرس خونه‌ی اروین رو به جوانا داده بود. اروین هم نامه‌ای نوشت با این مضمون که «مادر عزیزم، بی‌صبرانه...».

⁣سال ۱۹۷۸ جوانا به لندن رسید. در ایستگاهی منتظر بود که مردی از پشت زد رو شونه‌ش و ازش پرسید:« شما خانم ون هارلم هستید؟». جوانا گفت:«بله». اروین گفت:«مادر، من اروین هستم، پسر شما». همدیگر رو غرق در بوسه و آغوش کردن و در طول ساعات و روزهای بعد مدتهای مدید با هم از گذشته می‌گفتن.

⁣اروین براش شامپاین باز می‌کرد، به رستوران می‌بردش، کادو براش می‌خرید و تمام تلاشش رو می‌کرد که جوانا به چیزی شک نکنه. پس از مدتی که جوانا پیش اروین موند، ازش دعوت کرد که به هلند بره و با خانواده‌ی ون هارلم آشنا بشه. گفت حتما خانواده‌م از دیدن تو خوشحال می‌شن.

⁣بهرحال اروین رو از یک سالگی کسی ندیده بود و یک معجزه رخ داده بود. اروین مجبور بود قبول کنه و گفت شما برو منم میام هلند. اروین به هلند رفت. همه اعضای خانواده جمع شده بودن و همچون یک موجود عجیب و غریب بهش نگاه و وراندازش می‌کردن. آیا کسی شک کرده بود که این اون نیست؟

⁣از طرفی داشتن یک مادر هلندی - یهودی، کاور خوبی بود برای اروین. کارهاش اما خوب پیش می‌رفت و مشکلی نبود. پا رو فراتر گذاشته بود و حتی از پایگاههای انگلیسی که زیردریایی‌های شوروی رو ردیابی می‌کردن هم آمار جمع کرد. بخاطر هوش بالاش، اطلاعات زیادی به دست میاورد و مخابره می‌کرد.

⁣حتی تونسته بود مخفیانه به پایگاه نیرو دریایی انگلیس هم نفوذ کنه و اطلاعات حساس نظامی رو به دست بیاره. شوروی بخاطر خدماتش در همون سالها در پراگ یک مهمانی مخفی ترتیب داد و مدال شجاعت بهش دادن. دفعه‌ی بعد که جوانا برگشت لندن، دید خونه‌ش بزرگتره و زندگیش لوکس‌تر شده.

⁣هر بار که جوانا رو می‌دید، همه جوره براش کادو می‌خرید و غرق در محبتش می‌کرد. همچون یک بازیگر خیلی خبره. هرچند از ته دل از این بازی‌ها خسته شده بود: در ذهنش، جوانا یک نازی، یک فاشیست و یک خیانتکار بود. اروین دوباره پاشد رفت هلند که دوست دختر جدیدش رو معرفی کنه به خانواده‌ی ون هارلم.

⁣یک شبی ساعت ۳ صبح تلفن زنگ خورد. جوانا بود. گفت پسرم میدونم دیر وقته ولی کاریش نمیشد کرد. من میخوام بیام لندن و پیش تو زندگی کنم. به نظرم باید این سالها رو بیشتر با هم بگذرونیم و ... . اروین هم در تایید حرفاش گفت آره و حتما و منم همین فکر رو داشتم.


------
@friedrish
1.3K views09:34
باز کردن / نظر دهید
2021-11-03 12:32:24اروین ون هارلم
---
بخش اول


⁣در یک شنبه‌ی سرد و بارونی در لندن، سال ۱۹۸۸، یک ون پر از مامور دم آپارتمان اروین ون هارلم توقف کرد. اروین ۴۴ ساله به ظاهر کارش دلالی آثار هنری بود. مدت‌ها بود که اروین رو زیر نظر داشتن و پس از اطمینان از اینکه اروین جاسوس شورویه، عملیات بازداشتش کلید خورد.

⁣اروین پیژامه پاش بود و در آشپزخونه مشغول رادیوش بود. هر روز روی فرکانس مشخصی از رادیو یک سری عدد پخش می‌شد که طبق کدهای مورس می‌شد رمزگشایی‌ش کرد. اروین که از دیدن مامورا شوکه بود، خواست که آنتن رادیو رو بخوابونه که گیر کرد. هجوم برد به دراور که چاقوی آشپزخونه ورداره که ریختن سرش.

⁣گشتن بین وسایلش و دیدن چند تا دفترچه کد داره با تعدادی بطری مواد شیمیایی که نمی‌دونستن چیه. چند مجله‌ی ماشین هم پیدا کردن که بعدا فهمیدن با جوهر نامرئی یک سری کد روش نوشته شده. همه رو جمع کردن با خودشون بردن تا اینکه ۱۰ روز پس از بازداشت سر و کله‌ی زنی پیدا شد.

⁣این زن به اسم جوانا ون هارلم اومد گفت من مادرشم. شصت و چند ساله بود و از هلند اومده بود. به مامورا می‌گفت پسر من جاسوس نیست و این وصله‌ها بهش نمی‌چسپه. اروین گفت من جاسوس نیستم. از اونا بپرس که چرا من رو بازداشت کردن. اروین اما دید روی دست مادر جای سوزن هست.

⁣پلیس برای اینکه مطمئن بشه این زن مادر اروینه، ازش تست DNA گرفته بود. این کار رو خراب کرد. از اروین هم تست گرفتن. پلیس با قطعیت گفت شما دو نفر مادر و پسر نیستید. اونجا بود که جوانا فروریخت. جوانا پس از ۳۰ سال، حدود ده سالی بود که پسرش رو پیدا کرده بود اما اون واقعا پسرش بود؟

⁣برگردیم به ۴۴ سال پیش: در روزهای ۲۲ و ۲۳ آگوست سال ۱۹۴۴ دو پسر به دنیا اومدن. یکی در پراگ و دیگری در هلند. جوانای ۱۸ ساله در بحبوحه‌ی جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۳ با پسری ۲۳ ساله آشنا شد که از نظامی‌های نازی بود. ۴ هفته پس از آشنایی این دو نفر، پسره به جوانا تجاوز می‌کنه.

⁣۹ ماه بعد اروین ون هارلم واقعی متولد می‌شه. از اونجایی که خانواده‌ی جوانا از یهودی‌های مذهبی بودن، از پذیرش این بچه سر باز می‌زنن و جوانا رو مجبور می‌کنن بچه رو ببره یتیم خونه. پدر بچه هم در جنگ توسط شوروی کشته میشه. جوانا بچه رو دست تنها میبره پراگ و در یتیم خونه میذاره.

⁣برای سالها از یتیم خونه نامه‌هایی میومد برای جوانا که بیا بچه‌ت رو ببر اما پاسخی دریافت نمی‌کردن. پدر جوانا اصلا اجازه نمی‌داد درباره اون بچه حرف بزنن و همین باعث شد کل قضیه مسکوت بمونه. دیگه هیچوقت خبری از اون پسر نمیشه که عاقبتش چی شد و چی به سرش اومد.

⁣اون پسر دیگری که یک روز قبل از پسر جوانا متولد میشه اسمش واسلاو هست. پدرش در پراگ نانوایی داشت. در دهه‌ی هفتاد که جنگ سرد به اوج خودش میرسه، پسر از یک سرباز معمولی پاش به وزارت اطلاعات چکسلواکی باز میشه. عاشق ارتش و رتبه‌های بالای نظامی بود اما چیزی که باهاش روبرو شد شیفت‌های خسته کننده بود.

⁣یک روز که داشت پست می‌داد، مافوق‌هاش مچش رو گرفتن که به جای پست دادن داره آلمانی می‌خونه. تحویل دفتر مرکزی‌ش دادن و اونجا ازش سوال و جواب کردن. اونجا دو نفر پرونده‌ش رو بررسی کردن که از نیروهای اطلاعات مخفی چکسلواکی بودن که مستقیم به شوروی گزارش می‌دادن.

⁣فایل و پرونده‌ش رو آوردن گذاشتن رو میز و دیدن واسلاو شخصیتی مبارز داره، بسیار باهوشه، خیلی تمایل به خشونت داره و ریسک می‌کنه، از طرفی هم توانایی جذب زنها رو داره و آدم زبان باز قهاریه. به عبارت دیگه، می‌شد ازش یک جاسوس کامل درآورد. پس از تمرین‌های بسیار، دیدن آماده‌ست که بفرستنش برای ماموریت.

⁣اینجا بود که گشتن دنبال یک اسم جعلی براش و وقتی پرونده‌ی متولدین هلند رو بررسی کردن، دیدن شخصی در یتیم خونه با اسم اروین ون هارلم درست یک روز بعد از واسلاو به دنیا اومده. و از اونجایی اون پسر معلوم نیست چی به سرش اومده، گزینه‌ی خوبی بود که واسلاو اسمش رو تغییر بده به اروین.

⁣اینجا بود که اسم واسلاو شد اروین ون هارلم و درخواست تابعیت هلندی کرد. سال ۱۹۷۵ بود که فرستادنش لندن برای جاسوسی. اوایل در رستوران لوکسی مشغول به کار شد که گهگاهی پای خاندان سلطنتی اونجا باز می‌شد و امید این بود که بتونه اطلاعاتی رو از رفت و آمد این خاندان به شوروی مخابره کنه.


==
@kalaaghe
1.5K views09:32
باز کردن / نظر دهید
2021-10-13 10:09:44لیست مطالب منتشر شده در این کانال
-----------------------------------
این لیست هر بار بروز می‌شود


کارلوس گون - اول - دوم - آخر

⁣⁣ماجرای میتینگ Big Three در تهران - اول

⁣دزدی قرن از بانکی در آرژانتین - اول - دوم - آخر

ماجرای خانواده‌ی ساکن سیبری - اول - آخر

کریس اسمیت - اول - آخر

بازرگان مرگ - اول - آخر

راسپوتین - اول - آخر

دزدی پیرمردهای لندنی - اول - دوم - آخر

جاسوسی که غلط نگارشی داشت - اول - دوم - سوم - آخر

هیرو اونودا - اول - آخر

خرس بزرگ وال استریت - اول - آخر

تئاتر خیابانی پلیس کانادا - اول - دوم - آخر

نقشه گنج فارست فن - اول - آخر

بابی فیشر - اول - دوم

مایکل تویس - اول - دوم - سوم و آخر

حسین نیری و فرارش از زندان - اول - دوم - سوم و آخر

تنهاترین نهنگ دنیا - اول - دوم

پرونده تمام شد - اول - دوم - آخر

کیف پاندورا - اول - آخر

دانشمند و دختر بیکینی پوش - اول - آخر

جاسوسی که نظرش عوض شد - اول - دوم - آخر

ران و دوریندا - اول - آخر

گورباچف و پیتزا - اول - آخر

اتاق ۳۴۸ - اول - آخر

کلیون باندی - اول - دوم - آخر

شاتل کلمبیا - اول - آخر

بدترین پاندمی دنیا - اول - آخر

واسیلی آرخیپوف - اول - آخر

سندروم هاوانا - اول - آخر

فونکه؛ اخاذ برلینی - اول - دوم - آخر

مرگ عجیب برایان ولز - اول - دوم - آخر

گروه لازاروس - اول - دوم - آخر

آلوارنگا - اول - دوم - آخر

آلن بریج - اول - دوم - آخر

جعبه‌ی پاندورا - اول

آنگولا - اول
------
@friedrish
981 views07:09
باز کردن / نظر دهید
2021-10-12 18:41:03گیر افتادن در آنگولا
----
قسمت آخر


⁣گفتن حتما درخواستمون به سطح وزیر امور خارجه، هیلاری کلینتون یا خود اوباما رسیده که دارن نجاتمون میده. در حقیقت سناتورهای پیگیر پرونده، ماجرا رو تا سطح ریاست جمهوری بالا برده بودن. از طرفی تلاش پاتریک سینیور در رسانه‌ای کردن بیش از حد داستانشون برای آنگولا داشت بد تموم میشد.

آنگولا دنبال سرمایه‌گذار خارجی بود و آمریکا هم خریدار نفتش. بخاطر جلب رضایت سرمایه‌گذاران احتمالی مجبور بودن چهره‌ی مناسبی از آنگولا نشون بدن که پاتریک داشت اون رو خراب می‌کرد. عاقبت دولت آنگولا با فشار آمریکا به این نتیجه رسیده بود که نگه داشتن این دو نفر ارزش نداره.

اینجا بود که سناتورهای درگیر پرونده به سفارت آمریکا در آنگولا گفته بودن که قضیه حل شده و برید اونا رو سوار هواپیما کنید. پاتریک‌ها باورشون نمی‌شد بالاخره از این جهنم دارن میرن بیرون. سفارت دو تا پاسپورت جدید بهشون داد و رسوندنشون فرودگاه. بدون دردسر سوار هواپیما شدن و پرواز کردن.

وقتی هواپیما اوج گرفت، پس از مدتها یک نفس راحت کشیدن. روی دریا بودن و از آنگولا داشتن دور می‌شدن. حس آزادی و رهایی عجیبی بهشون دست داد که بالاخره دارن برمیگردن خونه. هرچند که این خوشی دیری نپایید و پدر کم کم یاد قرض و وام‌هاش افتاد. دید که اومد خیر کنه، بدتر بدهکار شد.


وقتی رسیدن آمریکا، یه گوشه نشستن و یه قهوه سفارش دادن. پاتریک جونیور گفت پدر میشه بیام خونه پیش تو امشب رو بمونم؟


پدر گفت: پسرم، فکر کنم منم دیگه مثل تو کارتن خواب شدم. بعد به افق خیره شدن و قهوه رو سر کشیدن.


منبع: سایت Vulture

------
@friedrish
3.1K views15:41
باز کردن / نظر دهید
2021-10-12 18:38:18گیر افتادن در آنگولا
------
قسمت پنجم


⁣پاتریک‌ها تو خیابون انقدر قدم زده بود که دیگه نای راه رفتن نداشتن. یکی از اعضای عملیات باهاشون تماس گرفت که کنسله همه چی. کیس شما به شدت حکومتیه و ما نمی‌تونیم کاری انجام بدیم براتون و اگر کسی باشه که بتونه کمک کنه خود دولت آمریکاست. متاسفیم.

با عصبانیت و خستگی برگشتن هتل. واقعا دیگه فکر می‌کردن از آنگولا خارج نمیشن و تا ابد موندگارن. وقت زبده‌ترین نیروهای عملیاتی نتونن ما رو خارج کنن از این جهنم، پس کی می‌تونه. بهشون گفتن ولی هتل رو عوض کنین، اونجا به شدت مراقبت می‌شین و همه حرفاتون شنود میشه.

هتل رو عوض کردن. هتل گرونی بود و شبی ۵۰۰ دلار باید پرداخت می‌کردن. با هزینه غذا و بقیه سرویس‌ها هم حدود ۱۰۰۰ دلار میشد. پول داشت ته می‌کشید. ناامید و مستاصل نمی‌دونستن چیکار کنن. یک اتاق با یک تخت کینگ سایز بهشون داد. پدر گفت پسرم بعد از سالها دوباره باید کنار هم بخوابیم.

پاتریک جونیور همه‌ش غر میزد که وقتی میخوابی مثل خرس در حال مرگ زوزه می‌کشی. من اینطوری نمی‌کشم. هر شب سر خر و پف دعواشون بود. از اونطرف پدر مجبور می‌شد بیاد تو لابی هتل خودش رو سرگرم تماس بکنه. تو شبکه‌های اجتماعی فعال شد. ایمیل و تماس و مصاحبه با هرکی که می‌تونست انجام بده.

پاتریک جونیور اما کم کم از هتل خوشش اومد. با اینکه یک ماهی از سال نو گذشته بود، اما هنوز صدای موزیک «سال نو» پخش می‌شد. میرفت تو استخر و ساعت‌ها آب‌تنی می‌کرد. مثل تراکتور دود می‌کرد و سعی می‌کرد اونجا دوست پیدا کنه. هرچی بود بهتر از کارتن‌خوابی نیویورک بود.

ساعت‌ها با دوست دختر سابقش که بخاطر مواد ترکش کرده بود چت می‌کرد. اون هم که می‌دونست اوضاعش بیریخته بهش دلداری می‌داد که آره برگردی شاید یه فرصت دیگه بهت دادم و از این حرفا. این حرفا و مکالمات باعث می‌شد پاتریک سلامت ذهنش رو حفظ کنه و بدتر از این نشه.

میگوئل هم بعضی وقتا میومد تو هتل و از دور چنگ و دندون نشون می‌داد. داد می‌زد که شما می‌خواستین سر من رو کلاه بزارین. وکلای هر دو طرف یک روز جمع شدن که قضیه رو فیصله بدن. ۳۰۰ هزار دلار پول ناس قرار بود واریز بشه و این تا حدی میگوئل رو راضی می‌کرد.

اما صد هزار دلار مابقی و ضرری که میگوئل از فروش بلیت کرده بود چی؟ فعلا چشم‌اندازی از این بابت نبود. پول داشت ته می‌کشید. انقدر وضعیت وخیم بود که یک روز پدر رفت بیرون و با دو تا کیسه خواب برگشت که وقتی پول تموم شد، بتونن بیرون هتل جایی بخوابن.

در آمریکا هم ماجرای این دو نفر زیادی سر و صدا کرده بود. سناتورها دنبال راه‌حلی برای برگردوندن این دو نفر بودن اما دست و بالشون بسته بود. در آنگولا ماجرا تا سطح حکومت بالا رفته بود و اجازه هیچ کاری نمی‌دادن. دوس سانتوس ۳۰ سال بود که حکمران آنگولا بود و قدرت زیادی داشت.

پاتریک جونیور چند دوستی پیدا کرد و زندگی شبانه رو در آنگولا آغاز کرد. دوستایی که فکر می‌کرد دوستشن و در واقع نوچه‌های میگوئل بودن. همینا بودن که دنبالش کردن یه شب و اون بلا سرش اومد. اما هرچه بود پاتریک با آنگولا و جوش اخت پیدا کرده بود و داشت کیف می‌کرد.

رابطه پدر پسری هم از نظر محبت به اوج خودش رسیده بود. یاد گرفته بودن دوباره با هم زندگی کنن. غذا درست می‌کردن، بعضی وقتا با هم آواز می‌خوندن، یاد گرفته بودن چیزای کوچیک رو جشن بگیرن و به تلاششون ادامه بدن. بعد از سالها حتی شروع کردن رفتن به کلیسا و با هم دعا کردن.

بعضی وقتا پاتریک عصبی می‌شد که چرا من رو کشیدی تو این مخصمه. من خودم تو نیویورک داشتم می‌مردم، نیازی نبود اینجا من رو به کشتن بدی. پدرش هم سعی می‌کرد آرومش کنه. یک روز در حالی که جونیور داشت تو حموم آواز می‌خوند و پدر داشت مکاتبه می‌کرد، زنگ اتاقشون رو زدن.

چند نفر از کارمندان سفارت آمریکا بودن. به پاتریک گفتن وسایل رو زود جمع کنین و با ما بیاین. نه با کسی صحبت کنین نه حتی لبخند بزنین. پاتریک جونیور رو از زیر دوش کشیدن بیرون و لباس تنش کردن. فعلا نمی‌دونستن که چی انتظارشون رو می‌کشه.

خواندن قسمت آخر

------
@friedrish
3.0K viewsedited  15:38
باز کردن / نظر دهید
2021-10-12 18:35:34گیر افتادن در آنگولا
----
قسمت چهارم


⁣پدر اما دنبال راه حل بود. صبح تا شب گوشی دستش بود و با آمریکا صحبت می‌کرد. از وکلا گرفته تا دوستانش در حوزه موسیقی و سلبریتی‌ها و نماینده‌ها. میخواست صداش رو بلند کنه تا نظرها رو به سمت خودش بکشونه. جالب اینکه خرج تلفن هم خیلی گرون بود و روز به روز از پولشون داشت کم می‌شد.

این تلاش‌هاش نتیجه داد. پوشش خبری گرفتن به مرور و از الجزیره و بی‌بی‌سی گزارشهایی رو ازش کار کردن. خودشون از تلویزیون می‌دیدن و کیف می‌کردن. پسرش پس از گذشت یک هفته کم کم داشت حالش بهتر می‌شد. پدر کمکش می‌کرد لباسهاش رو عوض کنه و می‌بردش حموم.

بعضی وقتا هم دعواشون می‌شد. مثلا یه شب پاتریک جونیور عصبانی شد که چرا از خمیر ریش من استفاده می‌کنی؟ که پدرش بهش گوشزد کرد تو تا دیروز کارتن خواب بودی و لباس هم نداشتی الان گیر یه خمیر ریشی؟ وا بده. رابطه‌شون به یک رابطه‌ی بامزه تبدیل شده بود که همزمان تو دعوا، به هم کمک هم می‌کردن.

پدر لباسای پسرش رو عوض می‌کرد. می‌بردتش حموم و بهش کمک می‌کرد غذا بخوره. پاتریک جونیور هم ازش تشکر می‌کرد بخاطر کمک‌هاش و هی می‌پرسید:«بابا پس چطوری حالا میخوای از اینجا نجاتمون بدی؟» پدر اما نمی‌دونست چیکار کنن. تماس پشت تماس و درخواست کمک از هرکسی که می‌شناختش.

این قضیه در سنای آمریکا هم خیلی مطرح شد. ماجرا به دفاتر جان مک کین، اوبرایان و سناتور منندز هم رسید. که دو نفر آمریکایی رو در آنگولا گروگان گرفتن. اما طبیعتا اولویت کاری نبود که سفت و سخت بهش بپردازن، اما همین که اسمشون مطرح شده بود برای پاتریک‌ها کمی مایه‌ی دلگرمی بود.

سفیر آمریکا در آنگولا به اسم مک مولن هم خبردار شد. او از قبل میگوئل رو می‌شناخت که از افراد مورد اعتماد دوس سانتوسه و همیشه برای حزب حاکم پول جمع می‌کنه و اینکه میدونست چه مافیای قدرتمندی پشت این میگوئل هست. اما انتخاب‌ها محدود بود و کاری نمیشد کرد.

اما چرا ناس پول رو پس نمی‌داد؟ بخاطر تعطیلات آخر سال و کارهای اداری نمی‌شد زود پول رو فرستاد. از اون طرف میگوئل هم می‌گفت شما آبروی من رو بردید، من هزاران بلیت فروختن و شهرتم خدشه‌دار شده. یا پول رو با ضررهام پس می‌دین یا اینکه هیچوقت از آنگولا بیرون نخواهید رفت.

ناامید از دریافت کمک، پاتریک به ذهنش خطور کرد که یه راهی برای فرار پیدا کنن. قایقی اجاره کنن و از طریق آب‌های بین‌المللی برن به کشورهای همجوار یا اینکه یه هواپیمای کوچک پیدا کنن و برن به نامبیا و سپس آمریکا. از طریق دوستی وصل شد به چند تفنگ‌دار سابق آمریکایی.

باهاشون صحبت کرد و قرار بر این شد این تفنگ‌دارهای سابق که الان تو بخش خصوصی کار می‌کردند، یه جوری اینا رو از کشور بدزدن و بگردونن آمریکا. روی کاغذ همه چی خوب بود. پاتریک هم گفت این بهترین نقشه‌ست. قرار بر این شد اون آدما با پاتریک تماس بگیرن و نقشه رو بهش بگن.

این تفنگ‌دارهای آمریکایی در عملیات‌های جاسوسی و آدم‌ربایی خبره بودن. بعضی‌هاشون هم متخصص کشورهای آفریقایی بودن. قرار بر این شد یا از طریق زمین یا هوایی این دو نفر رو بدزدن. به پاتریک سینیور گفتن شما هر روز سر ساعت مشخصی از هتل بیا بیرون و یک مسیر تکراری رو قدم بزنین.

هیچی با خودتون نیارین و خیلی معمولی و بدون اینکه کسی مشکوک بشه، هر روز یکی دو ساعت قدم بزنین. یکی از این روزها افراد ما سر راهتون میان و شما رو از اونجا دور می‌کنن. تو هتل هم از چیزی صحبت نکنین چون همه جا میکروفون گذاشتن. قبول کردن و شروع کردن به قدم زنی روزانه.

پاتریک جونیور هم این وسط که زمان و مکان دستش نبود، از گوشه کنار یه دواهایی پیدا کرده بود و بعضی وقتا میزد و میرفت تو حال خودش. یا عادت کرده بود به مشروب خوردن زیاد و اغلب مست بود. تو فاز خودش بود و خیلی نمی‌دونست چه اتفاقایی داره می‌افته و پدرش هم هربار اینو دنبال خودش می‌کشوند.

همه چیز آماده بود. هر روز یک مسیر مشخص قدم زنی. بهشون گفته بودن که تماس‌ها و ایمیل‌های روزانه رو طبق معمول انجام بدین تا کسی مشکوک نشه. کفش راحتی پاتون داشته باشین و قدم بزنین. چندین نفر از نیروهای این تیم آمریکایی وارد آنگولا شدن برای انجام عملیات و از دور داشتن اوضاع رو ورانداز می‌کردن.

روزی که قرار بود عملیات نجام اتفاق بیافته، تفنگ‌دارها فهمیدن که دو مشکل عمده وجود داره: مدارم مهاجرتی پاتریک‌ها طوری لیبل خورده که در صورت بردنشون به خارج، اون گروه با اتهام قاچاق انسان روبرو می‌شدن. و اینکه دولت آنگولا و خود رئیس جمهور چهار چشمی حواسش به این دو نفر هست.


خواندن قسمت پنجم

------
@friedrish
3.0K viewsedited  15:35
باز کردن / نظر دهید
2021-10-12 18:32:53گیر افتادن در آنگولا
----
قسمت سوم


⁣چه کنیم چه نکنیم، ساعت ۳ نصف شب زنگ زدن سفارت آمریکا و گفتن حقیقتش اینه ما اومدیم اینجا، پاسپورتامون رو توقیف کردن و احساس خطر می‌کنیم. متصدی در سفارت آمریکا گفت مگه هشدار وزارت خارجه رو نخوندین که ورود آمریکایی‌ها به آنگولا برای اجرای موسیقی جایز نیست؟ پدر گفت نه، نخوندیم.

سفارت گفت مشکلی نیست. فردا اول وقت بیاین سفارت. هتل پر از جاسوس بود. تو راهروها، تو لابی، تو رستوران حس می‌کردن که کلی چشم روشون هست. شب رو با استرس روز کردن و اول وقت یک راننده با ماشین اجاره کردن که برن سفارت. پاتریک بخاطر ترک اعتیاد حال و روز خوبی نداشت و هذیون می‌گفت.

ساعت ۹ صبح ماشین اومد. سوار شدن و ماشین راه افتاد. چند دقیقه از حرکت ماشین نگذشته بود که راننده زد کنار. در رو باز کرد و رفت بیرون. رفت اونور خیابون و از چشم ناپدید شد. پاتریک و پدرش دیدن خیالاتشون داره رنگ واقعیت می‌گیره. پاتریک گفت بابا چیکار کنیم، پدر گفت فکر کنم باید بدویم.

خواستن در ماشین رو باز کنن، یک دو جین آدم مسلح با کلاشینکف سر و کله‌شون پیدا شد و دور ماشین رو محاصره کردن. میگوئل از یک SUV پیاده شد. پاتریک و پدرش رو آوردن پایین و گفتن دستا بالا. میخواین فرار کنین؟ نه نه، این راهش نیست. افتادین تو یک هچل بزرگ. حالا حالاها کار داریم باهاتون.

پدر و پسر رو سوار SUV کردن و میگوئل جلو نشسته بود. بهشون گفت:
You want to fuck me? NO, I fuck you!!
تو ماشین به سمت ناکجاآباد داشتن میرفتن. پاتریک به پدرش گفت چیکار کنیم؟ پدر گفت هیچی، آروم باش. پاتریک همزمان داشت بدنش از هروئين پاک می‌شد و درد می‌کشید. پدر نمیخواست نگران‌ترش کنه.

رو ماشین‌ها چراغ گردان گذاشتن و با آژیر روشن و سرعت زیاد بردنشون به حاشیه‌ی شهر. یک ساختمون ظاهرا اداری که مقر پلیس بود. برای هشت ساعت ازشون بازخواست کردن. چرا میخواستین سر میگوئل کلاه بزارین؟ میگوئل خودش اومد با کلی روزنامه که ببین، یک هفته‌س داریم تبلیغ می‌کنیم. حق هم داشت.

سوء تفاهم اینجا بود که میگوئل فکر میکرد اینا خواستن سرش کلاه بزارن. پاتریک سینیور هم گفت من درک می‌کنم اما واقعا قضیه این نیست. برای چند ساعت هم پسر و پدر رو جداگانه بازجویی کردن. میگوئل هم هی چنگ و دندون نشون میداد. گوشی پدر رو بهش دادن که زنگ بزنه به ناس و بهش بگه حتما بیاد.

پدر همین که گوشی رو تحویل گرفت، خیلی سریع مخفیانه یک SOS برای کارمند سفارت آمریکا پیامک کرد. بعدش زنگ زد به مدیر ناس که جواب نداد. پاتریک سینیور هرچقدر اقرار کرد که واقعا سوء تفاهم پیش اومده و ما کلاهبردار نیستیم اما به خرج میگوئل نرفت. ۹ ساعت گذشت تا اینکه مسئولین سفارت اومدن.

به پلیس گفتن آیا دادگاه علیه این دو نفر حکم جلب صادر کرده؟ گفتن نه. گفت پس آزادن که برن. مامورای سفارت آمریکا پدر و پسر رو از ایستگاه پلیس بیرون آوردن و با خودشون بردن سفارت. پاسپورت جدید بهشون دادن و گفت فردا صبح با پرواز مستقیم برمیگردین آمریکا. شب رو یه کم راحت خوابیدن.

صبح روز بعد پدر و پسر راهی فرودگاه شدن برای پرواز به دوبی با وامی که دولت آمریکا بهشون داده بود و می‌بایست بعدا پرداخت کنن. تو فرودگاه اما پشت میز مهاجرت گیر کردن. از دور دیدن پرواز داره میره و اینا جا موندن. میگوئل شب گذشته با کمک رئيس جمهور حکم گرفته بود که اینا پرواز ممنوع بشن.

با قرار گرفته شدن اسمشون در لیست پرواز ممنوع، دوباره برگشتن سفارت. اینبار سفارت گفت ما دیگه کاری از دستمون بر نمیاد و لیستی از وکلای پیشنهادی در آنگولا رو بهشون داد که مشکلشون رو با میگوئل حل کنن. پاتریک گفت کجای دنیا بخاطر مشکلات مالی آدمربایی می‌کنن؟ سفارت گفت اینجا آمریکا نیست.

سفارت هتل دیگری بهشون پیشنهاد داد و گفت برین اونجا بمونین. از ۱۰۰ هزار دلاری که همراه پاتریک سینیور بود، ۲۰ هزار تاش خرج شده بود. ازین به بعد هم خرج هتل و غذا و آمد و شد هم میرفت روش و بدتر اینکه، گیر افتاده بودن و نمی‌دونستن چیکار کنن. پاتریک جونیور هم آخرین قرصش رو خورد.

علائم شدید ترک رو داشت تجربه می‌کرد. پدر از نگرانی رفت تو خیابونا و همه جا سر زد برای خرید هروئینی که هیچوقت پیدا نکرد. پاتریک جونیور داشت از درد و تب می‌سوخت. در این حین بود که رابطه‌ی پدر پسری جدیدی رو دوباره تجربه کردن. با هم دوست شدن و پدر سعی می‌کرد مثل دوران بچگی ازش مراقبت کنه.

خواندن قسمت چهارم

------
@friedrish
3.1K viewsedited  15:32
باز کردن / نظر دهید
2021-10-12 18:31:45گیر افتادن در آنگولا
----
قسمت دوم


⁣در سالهای قبل، چند تا کنسرت برگزار کرده بود تو آنگولا با گروههای آمریکایی. خواننده‌هایی مثل DMX و Fat Joe هم رفته بودن اونجا برای کنسرت اما میگوئل این شکلی بود که بهشون فشار میاورد که یکی دو روز بیشتر کنسرت بزارن. دی‌ام‌اکس رو گرو گرفته بود که تو باید دو شب بیشتر بخونی.

پاتریک جونیور تو خیابونهای نیویورک خماری می‌کشید و دنبال غذای مفتی بود که پدرش باهاش تماس گرفت. گفت بیا یه کاری پیش اومده انجامش بدیم هم برای تو خوبه هم من. تو میتونی با پولش خودت رو درمان کنی منم به یه پولی برسم. پدر گفت تو رو به عنوان وثیقه میخوام بفرستم آنگولا.

سینیور برای اینکه نظر میگوئل رو جلب کنه، گفته بود پسرم میاد به عنوان وثیقه. توام پول رو بفرست تا من ناس رو راضی کنم. میگوئل قبول کرده بود. پاتریک جونیور هم هاج و واج که من کجا و آنگولا کجا، بعد از کمی بحث، قبول کرد. از دکترش چند بسته قرص تهیه کرد که خماری نکشه برای چند روز سفر.

سفر پاتریک جونیور از همون ابتدا دچار مشکل شد. پرواز اول به پرتغال می‌رفت بعد به آنگولا. تو پرتغال بخاطر تعطیلی کار بررسی ویزا و مدارکش ۴ روز طول کشید و اونجا تو فرودگاه ۴ روز موند تا بالاخره مدارکش تایید شد. آخرش این میگوئل بود که با پرتغالی‌ها تماس گرفت که کار این بچه رو راه بندازین.

بالاخره پاتریک پاش رسید به آنگولا. تو صف بررسی مدارک، پاسپورتش رو توقیف کردن که برای پاتریک عجیب بود. آدمای میگوئل اومدن و سوارش کردن و رسوندنش به داخل شهر. بردنش یه هتلی که کلی آدم مسلح جلوش نگهبانی می‌دادن. گفتن اینجا بمون تا میگوئل باهات تماس میگیره.

پاتریک همین الانشم حال و روز خوشی نداشت. مواد که نمی‌تونست بکشه، پناه برده بود به قرصاش و داشت حس و حال ترک مواد رو تجربه می‌کرد. وقتی پرتغال بود باباش گفته بود که اگه حالت خوب نیست برگرد ولی پاتریک مصمم بود که کار رو برای پدرش انجام بده.

تلفن زنگ خورد. به پاتریک گفتن بیا داخل رستوران اونجا میگوئل منتظره. یه شلوارکی پاش کرد با یه پیراهن یقه باز و رفت پایین. میگوئل رو که دید یه کم از سر و وضعش خجالت کشید. یک آدم قد بلند با کلی بادیگارد که همگی کت و شلوارها رسمی پوشیده بودن و تفنگ داشتن. میگوئل بدون سلام گفت: میاد؟

پاتریک گفت آره و خواست توضیح بده که میگوئل حرفش رو قطع کرد و گفت باهام بیا. پاتریک رو با خودش برد، چند جای شهر رو گشتن و عاقبت رسیدن دفتر میگوئل. روی دیوار عکسش با خوزه دوس سانتوس، رئیس جمهور کشور بود. پشت میزش یه جعبه‌ای رو باز کرد و هرکی از در میومد تو یه چند بسته پول بهش میداد.

پاتریک با همون ذهن نیمه روشنش کمی نگران شد و دید که با چه آدمی خطرناکی طرف شدن. انگار رئيس مافیا بود و همه خم و راست می‌شدن جلوش. پاتریک رو با خودش برده بود که هیبت و جلال خودش رو به رخش بکشه. تو دلش گفت امیدوارم بازم بابا ما رو تو هچل جدیدی نندازه. میگوئل سیگار برگش رو گذاشت رو لبش.


⁣میگوئل ۴۰۰ هزار دلار پول فرستاد. پاتریک سینیور ۳۰۰ تاش رو داد به ناس و صد تاش رو گذاشت جیبش برای خرج و مخارج. قبل از سفر یه پرس و جویی کرد بین همکاراش و همه با تعجب گفتن واقعا؟ با میگوئل قرارداد بستی؟ دعا کن گروگانت نگیره. اشتباه کردی. آدم خطرناکیه. اما پاتریک گفته بود یا بخت و یا اقبال.

پدر در روز موعود سوار هواپیما شد. قرار بود ناس و گروهش هم از فرودگاه دیگری وارد پرواز بشن. پدر از هواپیما پیاده شده، پسرش رو از دور دید و رفت بغلش. پاتریک جونیور گفت بابا، ناس نمیاد. بهم خبر دادن سوار هواپیما نشدن. میگوئل اینجا دفنمون می‌کنه!

رفتن هتل و ترس ورشون داشته بود. میگوئل زنگ زد گفت چه خبر. ماجرا رو بهش گفتن. میگوئل طوری از پشت تلفن داد که «نه! باید بیان!» و گوشی رو گذاشت که این دو نفر هنگ کردن. دو روز مونده بود به کنسرت و کلی بلیت فروخته بودن و روزها بود تبلیغش رو می‌کردن.

ظاهرا مدارک ناس و گروهش مشکل داشت و به همین خاطر بیخیال کنسرت شده بودن. گفته بودن پول رو پس می‌دیم ولی کار یکی دو روز نبود. پدر زنگ زد با مدیر برنامه‌های ناس حرف زد ولی نتونست مجابش کنه. از همین الانم کلی پول خرج سفر و مخارج شده بود. ترس و وحشت در کشور غریب ورشون داشته بود.

خواندن قسمت سوم

------
@friedrish
3.4K viewsedited  15:31
باز کردن / نظر دهید
2021-09-08 18:18:11جعبه‌ی پاندورا

--------

⁣در اساطیر یونان اومده که زئوس، خدای خدایان، به دو برادر به نامهای پرومتئوس و اپیمتئوس دستور داد که اولین جانداران روی زمین رو خلق کنند. انسانها و حیوانات. این رسالت بخاطر وفاداری این دو برادر به زئوس به آنها داده شده بود.

⁣اپیمتئوس حیوانات رو خلق کرد و به هر حیوانی فرمی از مهارت و شکلی از حفاظ (protection) رو داد که در طبیعت بتونن از خودشون محافظت کنن. اما پرومتئوس در حالی که مشغول قالب بندی بشر بود، اپیمتئوس کل اشکال محافظت رو به حیوانات داده بود و بشر چیزی نداشت از خودش محافظت کنه.

⁣پرومتئوس دید بشر نمی‌تونه بدون حفاظ دووم بیاره و ازینرو از زئوس پرسید آیا بشر میتونه آتش رو داشته باشه؟ زئوس قاطعانه گفت نه، آتش فقط مختص به خدایان است. پرومتئوس اما حرف زئوس رو نادیده گرفت و به هر شکلی آتش رو به بشر داد تا باهاش هم از خودش محافظت کنه هم گرمابخش زندگی باشه.

⁣زئوس از فهمیدن این قضیه برآشفت. برای مجازات، پرومتئوس رو در دوردست‌ترین کوهها با زنجیر به تخت سنگ بزرگی بست. جایی که هیچکس نمی‌تونست پیداش کنه. هر روز یک عقابی رو میفرستاد که از جگر پرومتئوس تغذیه کنه. هر روز هم جگر پرومتئوس دوباره سبز می‌شد. اینطوری هر روز مجازات می‌شد.

⁣این قضیه تا زمانی ادامه یافت که هرکول (یا هراکلس) پرومتئوس رو پیدا کرد، عقاب رو کشت و به زجر بی‌پایان پرومتئوس پایان داد. اما زئوس راضی نبود و بخاطر این خطا به فکر مجازات‌های دیگری بود. زئوس بر این گمان بود که بشر هم باید بخاطر قبول کردن آتش از پرومتئوس باید مجازات بشه.

⁣زئوس سراغ برادر پرومتئوس، یعنی اپیمتئوس رفت که آدم خوش قلب و مهربانی بود. برای مجازات بشر، زیباترین زن دنیا که اولین زن دنیا هم بود خلق شد. اسمش رو گذاشتن پاندورا. این زن از خدایان مهربانی، زیبایی، صلح، دست و دلبازی و سلامت رو دریافت کرد.

⁣زئوس، که میدونست اپیمتئوس تنهاست، اولین و زیباترین زن دنیا رو نزدش فرستاد که زنش بشه. هرچند پرومتئوس بارها قبل‌تر به برادرش هشدار داده بود که هیچ هدیه‌ای از زئوس قبول نکنه، اما اپیمتئوس خام زیبایی پاندورا شد و این هدیه رو از زئوس قبول کرد.

⁣به عنوان هدیه‌ی ازدواج، زئوس یک خمره (یا به قولی یک جعبه) رو به پاندورا داد با این تاکید که هیچوقت در خمره رو باز نکنه. پاندورا، که حالا زن اپیمتئوس بود، یکی از خصلت‌هاش کنجکاوی بود که زئوس در وجود او قرار داده بود. کنجکاوی پاندورا باعث شد روزی در خمره رو باز کنه.

⁣باز شدن در خمره باعث آزاد شدن بدترین‌ها برای بشر شد. بیماری، نفرت، حسادت، حرص و طمع، گرسنگی، فقر، جنگ و تمام بدی‌ها در زمین پراکنده شدن. پاندورا پس از دیدن این فاجعه، سریع در خمره رو بست و پس از بستن، فقط یک چیز در خمره باقی موند. امید.

⁣ازین زمان به بعد، بدی در زمین پراکنده شد و بشر در مقابل این شر، و برای تاب آوردن در برابر ضعف‌هایش، همیشه در تلاش برای چنگ زدن به اون امیدی بود که پاندورا در خمره نگه داشت.


==
@kalaaghe
1.2K views15:18
باز کردن / نظر دهید
2021-08-21 21:08:23لیست مطالب منتشر شده در این کانال
-----------------------------------
این لیست هر بار بروز می‌شود


ماجرای ربایش کارلوس گون از توکیو به لبنان - اول - دوم - آخر

⁣⁣ماجرای میتینگ Big Three در تهران - اول

⁣ماجرای دزدی قرن از بانکی در آرژانتین - اول - دوم - آخر

ماجرای خانواده‌ی ساکن سیبری - اول - آخر

ماجرای ایمیل‌های کریس اسمیت - اول - آخر

ماجرای بازرگان مرگ - اول - آخر

ماجرای راسپوتین - اول - آخر

ماجرای دزدی پیرمردهای لندنی - اول - دوم - آخر

ماجرای جاسوسی که غلط نگارشی داشت - اول - دوم - سوم - آخر

ماجرای هیرو اونودای ژاپنی - اول - آخر

ماجرای خرس بزرگ وال استریت - اول - آخر

ماجرای تئاتر خیابانی پلیس کانادا - اول - دوم - آخر

ماجرای نقشه گنج فارست فن - اول - آخر

ماجرای بابی فیشر - اول - دوم

ماجرای مایکل تویس - اول - دوم - سوم و آخر

ماجرای حسین نیری و فرارش از زندان - اول - دوم - سوم و آخر

تنهاترین نهنگ دنیا - اول - دوم

پرونده تمام شد - اول - دوم - آخر

کیف پاندورا - اول - آخر

دانشمند و دختر بیکینی پوش - اول - آخر

جاسوسی که نظرش عوض شد - اول - دوم - آخر

ران و دوریندا - اول - آخر

گورباچف و پیتزا - اول - آخر

اتاق ۳۴۸ - اول - آخر

کلیون باندی - اول - دوم - آخر

شاتل کلمبیا - اول - آخر

بدترین پاندمی دنیا - اول - آخر

واسیلی آرخیپوف - اول - آخر

سندروم هاوانا - اول - آخر

فونکه؛ اخاذ برلینی - اول - دوم - آخر

مرگ عجیب برایان ولز - اول - دوم - آخر

گروه لازاروس - اول - دوم - آخر

آلوارنگا - اول - دوم - آخر

آلن بریج - اول - دوم - آخر
------
@friedrish
677 views18:08
باز کردن / نظر دهید