2021-08-23 18:33:49
#پارت_۳۸۱
پلیس و پرستار بالای سرم ایستاده بودن و به جوابهای کوتاه و تک کلمه ای من گوش میدادن.....
به حد کافی خورد و خمیر بودم و حوصله این سوالهارو نداشتم اما ا نا هم ول نمیکردن....
سرم درد میکرد....
آثار مسکن از چشمای خمارم مشخص و هویدا بود....
اوایل بدنم گرم بود و نمیدونستم چه بلایی سرم اومده اما حالا کمکم میتونستم حس کنم چه قسمتهایی از بدنم درد داره....
صورتم از درد مچاله شد....پلیس سمج بود و برای چندمینبار سوالش رو تکرار کرد:
-پس نمیدونید اون شخص کی بود!؟
سرمو تکون دادمو گفتم:
-نه نمیشناسمش...
-قبلا هم ندیده بودینش!؟
-نه!؟
-از مشخصات ظاهریش برام بگید!؟
-چیز دقیقی یادم نیست....از این اراذلهای چاله میدونی بود....
-پس گفتید تاحالا ندیدینش!؟
اه....چقدر سوال میپرسید....نالونگفتم:
-نه فقط یادم که داشت تعقیبم میکرد...بعدبهم حمله کرد و سعی کرد کیفمو ازم بگیره ولی من مقاومت کردم....
چیزهایی که گفتمو یادداشت کرد...
واسه گفتن این دروغها دلایل خودمو داشتم...اولیش این بود که روزبه نفهمه چه بلایی سرم اومده تا بلکه یه مدت به کل از زندگیم بکشه بیرون...
پلیس که رفت پرستار گفت:
-کسی رو دارین که من باهاش تماس بگیرم!؟؟ هزینه های پذیرشتون تو بیمارستان هم هست که باید حتما پرداخت کنید....دکتر هم گفته باید تا فردا باشین...پس یه شماره بدین زنگ بزنم بیان اینجا پیشتون و هزینه های پذیرشتون روهم پرداخت کنه...
هیچکس جز ارسلان به ذهنم نرسید...اصلا مگه من کس دیگه ای روهم داشتم....!؟؟
به دایی هم نمیخواستم زنگ بزنم پس از سر ناچاری شدید شماره ی ارسلان رو دادم ...پرستار شماره رو یادداشت کرد و بعدهم رفت....
ملحفه سفید رو کشیدم بالا دوباره چشمامو روهم گذاشتم.....
دلم نمیخواست خودمو اینجوری تو آینه ببینم آخه میتونستم حدس بزنم چه بلایی سرم اومده....
یکی دو ساعتی گذشته بود....سرم خیلی درد میکرد...دستامو رو شقیقه هام گذاشتم و فشارشون دادم که ملحفه از رو صورتم کشیده شد و من با قیافه ی بیخیال و بی احساس ارسلان رو به رو شدم....
مثل ابولهول بالای سرم ایستاده بود و بهم نگاه میکرد.....
اگه کس دیگه ای رو داشتم هیچوقت و هیچ زمان به اون زنگ نمیزدم...اما چه کنم که اند بی کس و کاری بودم........لبهای خشکمو ازهم باز کردمو گفتم:
-اگه...اگه کس دیگه ای رو داشتم مزاحم تو نمیشدم....
سزشو کج کرد و گفت:
-کس دیگه ای رو نداشتی!؟؟ نفرما مادمازل...نفرما ملکه ....پس شوهرتون کجاست!؟ مگه نگفتی عقد کردین!؟؟ خب کجان !؟؟ چرا بهش زنگ نزدی!
باز تیکه ها و طعنه هاش شروع شده بود....و من بی حوصله و خسته و داغون.....اخم گردمو گفتم:
-اگه میخوای تیکه و طعنه بارم کنی برو...آره...برو....اشتباه کردم که بهت زنگ زدم....نباید اینکارو میکردم....نباید....
پوزخند زد...صدای پوزخندش آزار دهنده بود...با پا صندلی رو کشید جلو و روش نشست....هیچ فرقی با گذشته نکرده بود...
و حتی تیپهای خاص خودش رو داشت...از اون تیپهایی که تو خیابون میزد....یه شلوار جین سیاه پاش بود و یه سویشرت مشکی که کلاهاشو انداخته بود روی کلاه آفتابی دیگه ای که روی سرش بود....
از بررسی ظاهریش دست برداشتمو با بغض گفتم:
-خیلی خوشحالی!؟؟؟
پرسید:
-بابت !؟
-اینکه من اینجام...با این حال و روز اینکه اونقدر بدبخت بودم و هستم که جز تو کسی نبود بهش زنگ بزنم.....
خواست سیگار بکشه ولی بعد یادش اومد که توی بیمارستان....با عصبانیت پاکت سیگارو گذاشت تو جیبش و گفت:
-تویه مارمولکی هستی که فقط خدا میشناست! شیطون هفته ای سه بار میاد پیشت درس پدرسوختگی یاد مییگره....
کلافه و رنجور گفتم:
-بس ارسلان...بسه....
-شوهرت کجاست!؟؟ شوهر عقد کردت!؟؟ میدونه ناموسش اینجا آش و لاش افتاده رو تخت!؟؟؟
دستامو گذاشتم رو گوشهام تا حرفاشو نشنوم ولی اون از رو صندلی بلند شد و با عصبانیت دستهامو از روی گوشهام برداشت و با پشت دست یه تو دهنی محکم بهم زد و بعد برگشت سر جاش و گفت:
-توله سگ بازیگر....اون شرو ورها تحویلم داده بودی که چی!؟؟ که بشی همخونه ی اون بچه دماغو...!؟ ای تف به اون ذاتت دختر آخه چرا اینقدر رنگارنگی ...
دستمو رو دهنم گذاشتم و بیصدا شروع کردم گریه کردن....
شرمنده بودم و هیچ حرفی نتونستم بزنم....هیچ حرفی....
1.5K views15:33