2021-10-17 23:03:16
تو چشم هایش نگاه کردم. من این مرد را می شناختم حتی بیش تر از خودش تا جایی که خودم هم تعجب کنم. خودش هم تعجب کند. من این مرد را از نگاهش می شناختم!
_ داری فکر می کنی!
کمی طول کشید نه به خاطر تردید به خاطر هضم این همه خواستن که در نگاهش موج می زد!
_ فکرهام رو کردم و اومدم!
نگاهش گرم شد. می خواست با آن پوزخند و تنگ کردن چشم هایش گمراهم کند اما دست نگاهش برای من رو بود!
_ عاقل شدی!
قدمی به جلو برداشتم. اینک به فاصله ی چند سانتی متری از سینه ی ستبرش ایستاده بودم و برای دیدن چشم هایش باید سرم را بالا می گرفتم.
_ واسه دیدنت، واسه رسیدن بهت دیوونگی رو رد کردم اما...
روی پنجه ی پا ایستادم و غافلگیرانه بوسه ای روی گونه اش کاشتم و با لبخند تو چشم های بهت زده اش نجوا کردم: عاقل شدن به کارم نمی یاد!
قلبم عجیب می نواخت یک طوری که انگار تازه تپیدن را یاد گرفته بود.
_ می خوام ببینم دیوونگی چه مزه ای داره!
نگاهش را با مکث از چشم هایم گرفت و به لب هایم رساند.
_ می تونم کاری کنم از این حماقتت پشیمون بشی!
با بی خیالی شانه بالا انداختم.
_ امتحانش ضرری نداره. بریم؟!
نگاهش را با مکث از لب هایم گرفت و نفسش را از سینه بیرون داد و بدون حرف دیگری به طرف در رفت.
_ هیجان دارم خونه ات رو ببینم!
نمی دیدمش چون به من پشت کرده بود اما صدای پوزخند آرامش را به خوبی شنیدم.
_ فکر کنم اولین عروسی هستم که بعد از عروسی خونه ای رو می بینه که قراره توش زندگی کنه!
باز هم پوزخند زد و من بی توجه پیش رفتم و سرم را کمی جلو بردم.
_ نکنه شیرینی می خواد تا باز شه!
قفل با صدای آرامی باز شد و او سر چرخاند.
_ هنوز هم وقت داری که برگردی و از پله ها پائین بری بدون این که پشت سرت رو نگاه کنی!
برقی که در آن فاصله ی نزدیک و در تاریکی راه رو در چشم هایش درخشید قلبم را تکان داد اما زبانم از کار نیفتاد!
_ می خوام خونه ام رو ببینم!
_ هیجانت رو کنترل ک...
سر جلو بردم و او را به عقب هل دادم و با پشت پا در را بستم
https://t.me/joinchat/AAAAAEWmqgnaZbzxafyKcw
57 viewsFariba, 20:03