2021-10-03 19:36:16
#وصله_ناجور_دل
#پارت۱۹۸
#فریبا_زلالی
سهیل ولی نمی آید. از جایم بلند می شوم و به بهانه چای آوردن به آشپزخانه می روم.چای را دم می کنم همانجا منتظر می مانم تا سهیل برسد غیر از این کاری از دستم بر نمی آید.
-سوالم جواب نداشت ؟
من احمق انگار اگر من از اینجا بیرون بروم او هم نمی تواند بیاید.
-دروغ گفتم چیزی خوردم هیچی نخوردم حالم هم خوبه ، راجبش فکر کن، خداحافظ
با بیرون رفتنش از آشپزخانه نفس راحتی می کشم و در آپارتمان را که می بندد خیالم راحت می شود بالاخره رفت ولی حرفش را زد.
نمی دانم شاید کار خوبی کرد گفت؟ یا نه ، شاید اگر نمی گفت باز هم ده سال بعد افسوسش را می خورد حالا می فهمم چه چیزی شجاعش کرده او که یک بار به حرف عقلش گوش داده بود یکبار هم به حرف دلش گوش می داد چیزی که از دست نمی داد.
توی آشپزخانه می نشینیم برای خودم چای و شیرینی بر می دارم و همانطور که دارم فکر آینده و گذشته را می کنم حال الآنم را می گیرم.
-یه چایی هم به ما بده ، چه قدر حرفاتون طول کشید.
نمی فهمم چه می گوید
-چی؟
چای را جلویش روی میز می گذارم.
-حرفاتون طول کشید داشتم می اومدم از باشگاه امیر منو دید گفت یه حرفی باهات داره میخواد باهات صلاح و مشورت کنه، میشه بیرون منتظر باشم.
-تو نرفتی خونه دوستت؟
میخواهم برای جواب دادن به او زمان بخرم چه بگویم.
چایش را با شیرینی می خورد.
-داشتم می رفتم امیر دیگه زنگ زد اومدم. صلاح و مشورتش در باره سهیلا بود.
از سر میز بلند می شوم نمی خواهم دروغ بگویم هنوز که چیزی معلوم نیست.
-نه ، در باره یه چیز دیگه است.
سهیل یک شیرینی دیگر بر می دارد.
-چه اینقدر مهمه که نصف شب باید بهت بگه؟
943 viewsFariba, 16:36