2021-07-04 02:45:12
#پارت112
زیبا بینی اش را پاک کرد و با صدایی تو دماغی گفت :
- دکترش گفت اگه کسی رو تو خارج داره و می خواد ببیندش بهش بگیم بیاد.
و سریع بیرون رفت.
تحمل این وضعیت برایش سخت بود.
اشکی را که امین با سماجت در کاسه چشم حبس کرده بود، شتک زد و بیرون جهید. سوزان دست های استخوانی پیرمرد را گرفت و بی مهابا گریه کرد :
- پدرجون.
فرخی که صدایش رو به تحلیل می رفت، لبخند بی جانی زد:
- مرگ، مرگ حقه. من عمرم رو کردم. دیگه چی می خوام؟ فقط خیلی دوست داشتم که دم آخر شما دوتا رو ببینم. امین پسرم!
امین که پشت به او اشکش را پاک می کرد، به سمت او برگشت :
- جانم بابا؟
- بابا می دونم خسته راهی اونم راه به این درازی. ولی اگه برات ممکنه سوزان رو با زیبا بفرست برن خونه، خودت امشب پیشم باش.
- چشم بابا حتما.
زیبا نفس نفس زنان خود را روی صندلی انداخت
- تا همین امروز امیر و نازی اینجا بودن. امیر چند روزی بود که اینجا بود. به زور فرستادمش، بره. من هم موند فرخی رو تحویل شما بدم بعد برم یه سر خونه و دوباره برگردم.
فرخی بزرگ با چشمان بی فروغی که قبلا برقش همه را می گرفت به او نگاه کرد و لب هایش تکان خورد:
- امین بابا خیلی خوب شد اومدی.
پدر مهربان شده بود. مانند ایام کودکی. مانند زمانی که مادرش زنده بود و خنده از لبان هیچ کدام کنار نمی رفت. در مقابل محبت پدر، تصویری مقابلش جان گرفت. تصویر مادر با آن اندام متوسط و چهره زیبا. لبخند زنان گویی خوش آمد می گفت. صدای پیرمرد تصویر را بر هم زد.
- پسرم منو حلال کن. بذار راحت از دنیا برم.
امین دستپاچه شد و گفت:
- این چه حرفیه بابا؟ شما باید...
اسکلت دست پیرمرد بی رمق بالا آمد :
- هیچی، هیچی نگو. فقط گوش کن. وسط حرفمم نپر.
- چشم بابا.
پیرمرد آهی طولانی کشید:
- امین، من ..من..خیلی گشتم. بالاخره تونستم بچه ت رو پیدا کنم.
چشمان امین اندازه گردو درشت شد:
- چی؟ بچه؟! کدوم بچه؟
اشک از گوشه چشمان بی فروغ پیرمرد به سوی کویر خشک گونه هایش شره کرد:
- ه همووون بچه ای که من، من پست فطرت من احمق ازت قایم کردم.
ابروان بالا رفته امین، ضمن فرود به یکدیگر چسبیدند:
- شما؟! چی کار کردین؟ از من قایم کردین؟ مگه نگفته بودید بچه من همراه همسرم فوت کرده؟
احساسات مختلفی بر مرد هجوم آورده بودند اما شک وارد از حرفی که پیرمرد زد او را دگرگون کرده بود و حال خود را نمی فهمید. دست پدرش را گرفت:
@yarali_canim
189 views23:45