2021-07-05 21:08:24
#پارت117
- پدر...
- پدر بی پدر، برات بهترین دختر های شهر رو پیشنهاد دادم، اونوقت تو بلند شدی رفتی سراغ خواهر دوستت؟
- بابا وقتی تو نائین، خانواده سعید دعوتتون کردن خونه شون، کلی از اونا خوشتون اومد، چقدر تشکر کردین، چقدر گفتین آدمای خوبین.
فرخی نعره بلندی زد:
- چه ربطی داره؟ اخه مگه هرکی مهمون نواز و مهربون بود، ادم باید بره باهاش وصلت کنه؟ خوب گوشاتو باز کن اگر از این در رفتی و با اون دختر ازدواج کردی برای همیشه در به روت بسته میشه، هیچ وقت حق نداری برگردی، فهمیدی؟
- بابا، منو ریحانه...
- کافیه. برو هر غلطی دلت می خواد بکنی بکن ولی اینو بدون به محض این که ازدواج کردی، تمام دارایی هام رو به اسم امیر و زیبا میزنم، از من ریالی بهت نمیرسه.
امین که چشمانش پر شده بود گفت:
- بابا سرتون سلامت به خدا من هیچ چشم داشتی به دارایی های شما ندارم، من فقط می خوام شما باشین و رضایت بدین و دعای خیرتون دنبالمون باشه، فقط همین.
- بله دعای خیر زمانی میشه که با دختری که من می گم ازدواج کنی،
- باباجان دلم می خواد همونطوری که برای امیر پدری کردین، برای منم همین کارو بکنید.
فرخی پوزخندی زد:
- هه! امیر؟ امیر فرق داشت، نازی زنش، خواهر زاده خودم بود خوب میشناختم
- امیر کسی رو انتخاب کرد که از هر لحاظ به ما میخورد
- بله، من بخاطر اون تا انگلیس رفتم، هرکاری از دستم برمیومد براش کردم با این که از من شاکی بود و گذاشته بود رفته بود
- اما چون انتخاب خوبی داشت منم پشتش رو خالی نکردم، کمکش کردم با توام حاضرم همین کارو بکنم اما به شرطی که با اونی که من می گم ازدواج کنی.
جواب آخر فرخی بزرگ بسته شدن در توسط امین بود.
به اولین دفتر هواپیمایی رفت و اولین بلیط به مقصد اصفهان را خریداری کرد و بلافاصله به اصفهان رفت.
و از آنجا ماشینی را در بست تا نائین گرفت و وارد شهر یارش شد.
بوی قیر داغ شده از گرمای تابستان روی آسفالت خیابان ها را به مشامش کشید، بوی قیر شمیم خوش بو ترین عطر ها را داشت چرا که ریحانه در آن بود.
بلافاصله با سعید تماس گرفت و اطلاع داد که به منزل انها خواهد رفت.
سعید با محبت او را برای شام دعوت کرد، خودش تنها دسته گلی زیبا و جعبه ای شیرینی خرید و راه افتاد.
@yarali_canim
151 views18:08