2021-07-09 02:41:38
#پارت125
پس از این که جشن ازدواج به پایان رسید، سعید سر صحبت را با صالح، به اشارهی سروش باز کرد.
همه گی خسته روی مبل خود را انداخته بودند و کم کم برای خواب می رفتند که سعید گفت:
- یک چند لحظه آقا صالح، اگر وایسی ممنون میشم.
در حالی که انسیه و پرنسا بر می خاستند برای خواب بروند، طیبه خانم هم گفت:
- انسیه خانم شما هم تشریف داشته باشید لطفا.
انسیه و صالح نگاهی با یک دیگر رد و بدل کردند و انسیه سر جای خودش نشست:
- بله داداش، بفرما درخدمتم.
- والا حقش بود که ما بیاییم خدمتتون توی تهران و البته خواهیم آمد، اما همینجا گفتم که زمینه رو فراهم کنم و بگم تا خیلی هم غافلگیر نشین.
صالح که از رفت و آمد های سروش حدس هایی زده بود، ابروانش را در هم کشید و گفت:
- بفرمایید در خدمتم.
سعید از لحن جدی صالح، اعتماد به نفسش را از دست داد و نگاهی به برادر دیگرش حمید انداخت.
حمید اشارهی او را گرفت و گفت:
- آقا صالح غرض، این که، ما میخواستیم پرنسا جون، بیاد بشه، عروس سعید خان ما، یعنی این که سروش جان رو به غلامی قبول کنید.
قبل از آنکه صالح و یا انسیه واکنشی نشان دهند، ماجون که از همان ابتدا نگران این صحبت دیروقت شبانه شده بود، ابروانش را بالا انداخت:
- یعنی چی؟ چی دارین میگین شما؟
انسیه، از لحن تند مادرش، چهره در هم کشید، باقاجه «استغفراللهربیواتوبعلیه» زیر لب گفت و نگاه تندی به همسرش انداخت و رو به دختر دامادش کرد:
- پرنسا عزیز دل همهی ماست و سروش هم که نور چشم ماست، اگر این دوتا باهم ازدواج کنند، خیال من یکی که خیلی راحت میشه، چون دوتاشون هم پارهی تن من اند و خیلی برام عزیزن، همیشه من نگران بودم که مبادا پرنسا جان دست یه آدم ناتویی بیوفته و یا این که سروش جان بره سراغ یه آدم ناجور.
غرغر های ماجون زیرلب، به گوش کسی نمی رسید، اما برای همه قابل درک بود.
انسیه همچنان دلخوراز ژست مادرش، اخمو نشسته بود که طیبه خانم، این بار وسط آمد:
- خواهر جان، این سروش ما رو به غلامی قبول کنید، به شما قول میدم که پرنسا جون روی تخم چشم ما بیاد، تاج سرمون بشه اصلا، میدونی که چقدر دوستش داریم.
@yarali_canim
32 views23:41