2021-07-09 14:41:01
#پارت126
انسیه، زیر چشمی نگاهی به پرنسا انداخت. قلبش به لرزه افتاد. دخترک با آن معصومیت و پاکی، حقش خوشبختی کامل بود، نه نصفه نیمه.
پرنسا، درحالی که دست هایش را در هم فرو برده بود، لب میگزید.
این عادت همیشگی اش بود، هرگاه دچار هیجان های تندی می شد، این گونه حرکت دست ها اضطراب را لو می دادند.
حس ششم انسیه به او می گفت که دخترش دلباخته سروش است، سروش را مانند بقیه برادرزاده هایش بسیار دوست داشت اما این که بخواهد سریع جواب برادرش و خاستگاری او را بدهد را دور از شان عزیز کرده اش می دانست مخصوصاً با رفتار زننده ای که ماجون داشت اصلا دلش نمی خواست به غرور دخترش خدشه ای وارد شود.
در سکوت به همسرش نگاه کرد، صالح که فضا را سنگین میدید، سینه ای صاف کرد و گفت:
- والا سعیدجان کی از آقا سروش بهتر، اما خب می دونید که نظر خود دخترم مهمه، باید خود پرنسا جان بگه که تمایلی به این وصلت داره یا نه تا الان که سروش براش مثل برادر بوده، باید ببینیم که به عنوان شریک زندگی هم قبولش داره یا نه، اجازه بدید، ما تهران برگشتیم صحبت هامون رو می کنیم، بعد جواب
رو خدمت تون عرض می کنیم.
طیبه خانم چادر گلدارش را جلو کشید :
- بله، ما بی صبرانه منتظر جواب شما هستیم و اینم بدونیدا، امکان نداره که دامن شما رو ول کنیم.
ناهید خانم خنده ای کرد و گفت
- بچه ام نیما نیست که خنده کنان بگه:
"عه! آقا صالح مگه دامن داره؟"
حمید خان گفت:
- من به جاش میگم خانم؟ دامن کیو بگیریم؟
با خنده ای که بقیه کردند، خواستند از سردی محیط بکاهند، ولی ژست مادر بزرگ و اخم انسیه به همهی آن بگو بخند های ظاهری دهن کجی میکرد. مادربزرگ کبود شده ازحرص سنجاق زیر چارقد سفیدش را باز کرد:
- خوبه والا. ما هم که آدم نیستیم.
قدیما بزرگتری بود کوچیک تری بود. حالا دیگه خودتون می برین می دوزین.
همان موقع، برای خواب حاضر می شدند که فوری گوشی، در جیب مانتوی پرنسا لرزید، فهمید که پیامکی از یارش به او رسیده.
@yarali_canim
349 views11:41