Get Mystery Box with random crypto!

Book_tips

لوگوی کانال تلگرام book_tips — Book_tips B
لوگوی کانال تلگرام book_tips — Book_tips
آدرس کانال: @book_tips
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 18.37K
توضیحات از کانال

اهدای کتاب اهدای کلمه است.
کلمات نور هستند، باعث می‌شوند زندگی را بهتر ببینیم.
ارتباط با ادمین
@zarnegar503
@Missino
تبلیغات
@booktips_ads
❤️ تاریخ تاسیس کانال❤️
26, March, 2016
گروه بوک تیپس
https://t.me/ XJ1JFjF5FsllNjA8

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 141

2022-08-30 15:46:01
#موتزارت
#موریتسو_پارولینی
(پیانیست و رهبر ارکستر ایتالیایی)

#با_هم‌_بشنویم

@book_tips
952 viewsAzar, 12:46
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 14:42:01

#خواب_حرفه ای!

یکی از آفت‌هایی که هر حرفه را تهدید می‌کند خواب حرفه‌ای است. خواب حرفه‌ای عبارت است از حسی که به هر یک از ما دست می‌دهد و فکر می‌کنیم که کارمان را به بهترین نحو انجام می‌دهیم، در حالیکه بر اثر روزمرگی به خواب فرو رفته‌ایم و روز به روز احتمال غرق شدن یا واژگون شدن را بالا می‌بریم.

راننده سرویس بچه‌های دبستان که روزهای اول با وسواس کودکان را سوار می‌کرد و با دقت رانندگی می‌کرد، کم کم بچه‌ها را به عنوان کالاهای روزمره می‌بیند و بی‌توجه به اینکه اینها هنوز هم چشم و چراغ والدینشان هستند در هیاهوی شهر می‌راند...

معلمی که در ایام نخست خود را در جایگاه تعلیم و تعلم می دید و شغل خود را با شغل انبیاء مقایسه می‌کرد، اندک اندک دانش آموزان را نمی‌بیند و فقط به حقوق و اقساطش می‌اندیشد و گذران روزهای عمر...

پزشک سوگند خورده و پر انرژی سالهای اولین، به تدریج با بیماری و درد بیماران خو می‌گیرد و یادش می‌رود که گرچه او همان پزشک دیروزی است اما این بیمار، بیمار امروزی است و این بیمار نمی‌داند که تو برای بیماران قبل چقدر جانفشانی کردی؛ او فقط از تو التیام می‌خواهد برای خودش، بدون توجه به دیروز و فردا...

هنرمند طراح که اولین سفارشاتش را با خلاقیت و هنرآفرینی زیاد انجام می‌داد، آرام آرام همه‌ مراجعین را به یک چشم می‌بیند و کارهایش بدون نوآوری ارائه می‌گردد...

مدیر لایق کارخانه که تمامی همت خود را برای ایجاد کار بکار بسته است، کم کم می‌اندیشد که رسالت خود را به پایان رسانده، دیگر کارگران خود را نمی‌بیند؛ گویی فراموش کرده که حیات کارخانه‌اش به تلاش این کارگران وابسته است...

یادم می‌آید بچه که بودم روزی برای بازی الک و دولک از شهر خارج شده بودیم و باید قطعات حدود یک وجبی از چوب را می‌بریدیم تا آماده بازی شود. پدرم اولین قطعه را که برید علامت زد و گفت این قطعه را توی جیبت نگه دار و همه قطعات را با این قطعه مقایسه کن، چون در برش هر قطعه کمی خطا خواهی داشت و کم کم اندازه از دستت خارج می‌شود.

ای کاش قطعه اول اصول حرفه‌ای را توی جیبمان نگه می‌داشتیم تا خدای ناکرده بخواب حرفه‌ای فرو نرویم!

@book_tips
913 viewsAzar, 11:42
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 11:35:03
#داستان‌کوتاه

#پسرک_لبوفروش ( قسمت دوم)

بچه ها خیلی چیزها از تاری وردی برایم گفتند: اسم خواهرش « سولماز» بود. دو سه سالی بزرگتر از او بود. وقتی پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگی خوبی بودند. بعدش به فلاکت افتادند. اول خواهر و بعد برادر رفتند پیش حاجی قلی فرشباف. بعدش با حاجی قلی دعواشان شد و بیرون آمدند. 
رضاقلی گفت: آقا، حاجی قلی بیشرف خواهرش را اذیت می کرد. با نظر بد بش نگاه می کرد، آقا.
ابوالفضل گفت: آ... آقا... تاری وردی می خواست، آقا، حاجی قلی را با دفه بکشدش، آ... 
*** 
تاری وردی هر روز یکی دو بار به کلاس سر می زد. گاهی هم پس از تمام کردن لبوهاش می آمد و سر کلاس می نشست به درس گوش می کرد. 
روزی بش گفتم: تاری وردی، شنیدم با حاجی قلی دعوات شده. می توانی به من بگویی چطور؟ 
تاری وردی گفت: حرف گذشته هاست، آقا. سرتان را درد می آورم. 
گفتم: خیلی هم خوشم می آید که از زبان خودت از سیر تا پیاز، شرح دعواتان را بشنوم. 
بعد تاری وردی شروع به صحبت کرد و گفت: خیلی ببخش آقا، من و خواهرم از بچگی پیش حاجی قلی کار می کردیم. یعنی خواهرم پیش از من آنجا رفته بود. من زیردست او کار می کردم. او می گرفت دو تومن، من هم یک چیزی کمتر از او. دو سه سالی پیش بود. مادرم باز مریض بود. کار نمی کرد اما زمینگیر هم نبود. تو کارخانه سی تا چهل بچه ی دیگر هم بودند – حالا هم هستند – که پنج شش استادکار داشتیم. من و خواهرم صبح می رفتیم و ظهر برمی گشتیم. و بعد از ظهر می رفتیم و عصر برمی گشتیم. خواهرم در کارخانه چادر سرش می کرد اما دیگر از کسی رو نمی گرفت. استادکارها که جای پدر ما بودند و دیگران هم که بچه بودند و حاجی قلی هم که ارباب بود. 
آقا، این آخرها حاجی قلی بیشرف می آمد می ایستاد بالای سر ما دو تا و هی نگاه می کرد به خواهرم و گاهی هم دستی به سر او یا من می کشید و بیخودی می خندید و رد می شد. من بد به دلم نمی آوردم که اربابمان است و دارد محبت می کند. مدتی گذشت. یک روز پنجشنبه که مزد هفتگی مان را می گرفتیم، یک تومن اضافه به خواهرم داد و گفت: مادرتان مریض است، این را خرج او می کنید. 
بعدش تو صورت خواهرم خندید که من هیچ خوشم نیامد. خواهرم مثل اینکه ترسیده باشد، چیزی نگفت. و ما دو تا، آقا، آمدیم پیش ننه ام. وقتی شنید حاجی قلی به خواهرم اضافه مزد داده، رفت تو فکر و گفت: دیگر بعد از این پول اضافی نمی گیرید. 
از فردا من دیدم استادکارها و بچه های بزرگتر پیش خود پچ و پچ می کنند و زیرگوشی یک حرفهایی می زنند که انگار می خواستند من و خواهرم نشنویم. 
آقا! روز پنجشنبه ی دیگر آخر از همه رفتیم مزد بگیریم. حاجی خودش گفته بود که وقتی سرش خلوت شد پیشش برویم. حاجی، آقا، پانزده هزار اضافه داد و گفت: فردا می آیم خانه تان. یک حرفهایی با ننه تان دارم. 
بعد تو صورت خواهرم خندید که من هیچ خوشم نیامد. خواهرم رنگش پرید و سرش را پایین انداخت. 
می بخشی، آقا، مرا. خودت گفتی همه اش را بگویم – پانزده هزارش را طرف حاجی انداختم و گفتم: حاجی آقا، ما پول اضافی لازم نداریم. ننه ام بدش می آید. 
حاجی باز خندید و گفت: خر نشو جانم. برای تو و ننه ات نیست که بدتان بیاید یا خوشتان... 
آنوقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو کند که خواهرم عقب کشید و بیرون دوید. از غیظم گریه ام می گرفت. دفه ای روی میز بود. برش داشتم و پراندمش. دفه صورتش را برید و خون آمد. حاجی فریاد زد و کمک خواست. من بیرون دویدم و دیگر نفهمیدم چی شد. به خانه آمدم. خواهرم پهلوی ننه‌ام کز کرده بود و گریه می کرد.

ادامه دارد...

#صمد_بهرنگی

@book_tips
909 viewsAzar, 08:35
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 10:42:01

#یادآوری_مطالعه_گروهی

سی و هفتمین روز مطالعه
#تکه_هایی_از_یک_کل_منسجم
#پونه_مقیمی

# تعداد صفحات کتاب : ۳۶۰

سهم مطالعه روزانه کتاب : ۸ صفحه
شروع: ۱۴۰۱/۵/۳
پایان: ۱۴۰۱/۶/۱۵

امروز هشتم شهریور
صفحات کتاب ۳۱۶ تا ۳۲۴


@book_tips

908 viewsAzar, 07:42
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 09:11:01
از چیزهای کوچک در زندگیتان لذت ببرید
چون روزی به گذشته نگاه میکنید و متوجه میشوید
آنها چیزهای بزرگی بوده اند...

#کورت_ونه_گات

@book_tips
918 viewsAzar, 06:11
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 08:51:01
زندگی فقط رسیدن به اهداف نیست
زندگی مسیرِ آرامش است
آرامشت را بساز
در راهِ رسیدن‌های بی‌جا نجنگ
گاه کوتاه بیا و آرام بگیر
و در خلوتِ خویش چاییِ آرامش را خوش طعم بنوش...



@book_tips
899 viewsAzar, 05:51
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 08:33:01

سوره ص آیه 82 :

قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ

ترجمه :

شیطان گفت: "به عزّتت سوگند، همه آنان را گمراه خواهم کرد"

#کلام_پروردگار

@godqurantips
882 viewsAzar, 05:33
باز کردن / نظر دهید
2022-08-29 17:54:56
‌‏دشت‌هایی چه فراخ!
کوه‌هایی چه بلند!
در گلستانه، چه بویِ علفی می‌آمد!
پشتِ تبریزی‌ها
غفلتِ پاکی بود، که صدایم می‌زد...

#سهراب_سپهری
از مجموعه "حجم سبز"



@book_tips
992 viewsAzar, edited  14:54
باز کردن / نظر دهید
2022-08-29 13:24:01
واکاوی گناهکارانه گذشته‌ها
در حسرت ماشین زمان
آیا با موضوع این ویدیو موافقید؟
حسرتی دارید که ماشین زمان طلب می‌کرد؟


#ایمان_فانی
@book_tips
1.0K viewsAzar, 10:24
باز کردن / نظر دهید