Get Mystery Box with random crypto!

عیش مدام

لوگوی کانال تلگرام eishemodam — عیش مدام ع
لوگوی کانال تلگرام eishemodam — عیش مدام
آدرس کانال: @eishemodam
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 13
توضیحات از کانال

شعر، داستانِ کوتاه و موسیقی

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 2

2018-03-01 13:05:54 مجسمه را بفروشد و یا لباسش را بجای سوغات به درخشنده بدهد. ولی همیشه مهرداد خواهش او را رد می‌کرد. از طرف دیگر درخشنده برای اینکه دل مهرداد را به دست بیاورد، سلیقه و ذوق او را از این مجسمه دریافت. موی سرش را مثل مجسمه داد زدند و چین دادند، لباس مغزپسته ای به همان شکلِ مجسمه دوخت، حتا مد کفش خودش را از روی مجسمه برداشت و روزها که مهرداد از خانه میرفت، کار درخشنده این بود که می آمد در اتاق مهرداد، جلو آینه تقلید مجسمه را میکرد. یک دستش را به کمرش میزد، مثل مجسمه گردنش را کج می گرفت و لبخند میزد، و مخصوصا آن حالت چشمها، حالت دلربا که در عین حال به صورت انسان نگاه میکرد و مثل این بود که در فضای تهی نگاه میکند، می‌خواست اصلا روح این مجسمه را تقلید بکند. شباهت کمی که با مجسمه داشت اینکار را تا اندازه ای آسان کرد. درخشنده ساعتهای دراز همه‌ی جزییات تن خود را با مجسمه مقایسه میکرد و کوشش مینمود که خودش را به شکل و حالت او را درآورد و زمانی که مهرداد وارد خانه میشد، به شیوه های گوناگون و با زرنگی مخصوصی خودش را به مهرداد نشان میداد. در ابتدا زحماتش به هدر میرفت و مهرداد به او محل نمی گذاشت. این مساله سبب شد که بیشتر او را به این کار ترغیب و تهییج بکند و به این وسیله کم کم طرف توجه مهرداد شد. و جنگ درونی، جنگ قلبی در او تولید گردید. مهرداد فکر می‌کرد از کدام یک دست بکشد؟ از انتظار و پافشاریِ دخترعمویش حسِ تحسین و کینه در دلِ او تولید شده بود. از یک طرف این مجسمه‌یِ سردِ رنگ پاک شده با لباسِ رنگ پریده که تجزیه‌ی جوانی و عشق، و نماینده‌ی بدبختیِ او بود و پنج سال بود که با این هیکلِ موهومِ بیچاره احساسات و میل‌هایش را گول زده بود، از طرفِ دیگر دخترعمویش که زجر کشیده، صبرکرده، خودش را مطابقِ ذوق و سلیقه‌ی او درآورده بود. از کدام یک می‌توانست چشم بپوشد؟ ولی حس کرد که به این آسانی نمی‌تواند از این مجسمه که مظهرِ عشقِ او بود صرفِ نظر بکند. آیا وی یک زندگیذ به خصوص، یک مکان و محلِ جداگانه در قلبِ او نداشت؟ چقدر او را گول زده بود، چقدر با فکرش تفریح کرده بود، برای او خوشی تولید شده بود و در مخیله‌ی او این مجسمه نبود که با یک‌مشت گِل و مویِ مصنوعی درست شده باشد، بلکه یک آدمِ زنده بود که از آدمهایِ زنده بیشتر برای او وجودِ حقیقی داشت. آیا می‌توانست آن‌را رویِ خاکروبه بیندازد یا به کسِ دیگر بدهد. پشتِ شیشه‌ی مغازه بگذارد و نگاهِ هر بیگانه‌ای به اسرارِ خوشگلیِ او کنجکاو بشود و با نگاهشان او را نوازش بکنند و یا آن‌را بشکنند. این لبهایی که آنقدر رویِ آنها را بوسیده بود، این گردنی که آنقدر روی آن‌را نوازش کرده بود؟هرگز! باید با او قهر بکند و او را بکُشد. همانطوری‌که یکنفر آدمِ زنده را می کشند، به دست خودش آن را بکشد. برای این مقصود مهرداد یک رولورِ کوچک خرید. ولی هر دفعه که می‌خواست فکرش را عملی بکند تردید داشت.
یکشب که مهرداد مست و لایعقل، دیرتر از معمول واردِ اطاقش شد، چراغ را روشن کرد. بعد مطابقِ پرُگرام (برنامه‌ی) معمولیِ خودش پرده را پس زد، شیشه‌ی مشروبی از گنجه درآورد. گرامافون را کوک کرد یک صفحه گذاشت و دو گیلاس مشروب پشت هم نوشید. بعد رفت و روی نیمکت جلوِ مجسمه نشست و به او نگاه کرد.

مدتها بود که مهرداد صورت مجسمه را نگاه می‌کرد ولی آن را نمیدید، چون خود به خود در مغزِ او شکلش نقش می‌بست. فقط این کار را به طورِ عادت می‌کرد چون سال‌ها بود که کارش همین بود. بعد از آنکه مدتی خیره نگاه کرد، آهسته بلند شده و نزدیکِ مجسمه رفت، دست کشید روی زلفش بعد دستش را برد تا پشتِ گردن و روی سینه‌اش ولی یکمرتبه مثل اینکه دستش را با آهن گداخته زده باشد، دستش را عقب کشید و پس پس رفت. آیا راست بود؟ آیا ممکن بود؟ این حرارتِ سوزانی که حس کرد. نه جایِ شک نبود. آیاخواب نمی‌دید، آیا کابوس نبود؟ در اثرِ مستی نبود؟ با آستین چشمش را پاک کرد و رویِ نیمکت افتاد تا افکارش را جمع آوری بکند. ناگاه همین وقت دید مجسمه با گامهای شمرده که یک‌دستش را به کمرش زده بود می‌خندید و به او نزدیک می‌شد. مهرداد مانندِ دیوانه‌ها حرکتی کرد که فرار بکند، ولی در این‌وقت فکری به نظرش رسید بی اراده دست کرد در جیبِ شلوارش رولور را بیرون کشید و سه تیر به طرف مجسمه پشتِ هم خالی کرد. ناگهان صدای ناله‌ای شنید و مجسمه به زمین خورد. مهرداد هراسان خم شد و سرِ آن را بلند کرد. اما این مجسمه نبود. درخشنده بود که در خون غوطه می‌خورد!





http://t.me/eishemodam
243 viewsحمید, 10:05
باز کردن / نظر دهید
2018-03-01 13:05:54 به گردن جلو سد نشسته بودند، به نظر او مسخره بودند. درسهایی که خوانده بود، آن هیکل دودزده مدرسه،همه‌ی اینها به نظرش ساختگی، من در آری و بازیچه آمد. برای مهرداد تنها یک حقیقت وجود داشت و آن مجسمه پشت شیشه‌ی مغازه بود .ناگهان برگشت، با گامهای مرتب از میان مردم گذشت و همین که جلو مغازه‌ی سیگران رسید ایستاد. دوباره نگاهی به مجسمه کرد، سر جای خودش بود، مثل اینکه اولین بار در زندگیش تصمیم گرفت. وارد مغازه شد. دختر خوشگلی با لباس سیاه و پیشبند سفید لبخند مصنوعی زد، جلو آمد و گفت :
-آقا چه فرمایشی داشتید؟
مهرداد با دست پشت شیشه را نشان داد و گفت :
– این مجسمه را .
– لباس مغز پسته ای را میخواستید؟ ما رنگهای دیگرش را هم داریم. اجازه بدهید. دو دقیقه صبر بکنید، بفرمایید الان کارگر ما می پوشد به تنش ببینید. لابد برای نامزد خودتان می خواهید همین رنگ مغز پسته ای را خواسته بودید؟
-ببخشید، مجسمه را میخواستم.
-مجسمه! چطور مجسمه؟ مقصودتان را نمیفهمم.
مهرداد ملتفت شد که پرسش بی جایی کرده ولی خودش را از تنگ و تا نینداخت، فورا مثل اینکه به او الهام شد گفت:
-بله، مجسمه را همینطور که هست با لباسش، چون من خارجی هستم و مغازه‌ی خیاطی دارم، این مجسمه را همینطور که هست میخواستم.
-آه! این مشکل است. باید از صاحب مغازه بپرسم، رویش را کرد بطرف زن دیگری و گفت: آهای سوزان، مسیو لئون را صدا بزن .
مهرداد به طرف مجسمه رفت، مسیو لئون با ریش خاکستری، قد کوتاه، بدنی چاق، لباس مشکی و زنجیر ساعت طلا بعد از مذاکره با آن دختر فروشنده به طرف مهرداد آمد و گفت :
– آقا شما مجسمه را خواسته بودید؟چون همکار هستیم به شما همینطور با لباسش دو هزار و دویست فرانک میدهم با تخفیفِ نهصد فرانک! چون برای خودمان این مجسمه دو هزار و هفتصد و پنجاه فرانک تمام شده. لباسش هم سیصد و پنجاه فرانک ارزش دارد.این قشنگترین مجسمه ای است که از چینی خالص ساخته شده، به شما تبریک میگویم، معلوم می‌شود شما هم خبره هستید. این کارِ آرتیست معروف « دوکرو » است. چون ما می خواستیم مجسمه هایی به طرز جدید بیاوریم اینست که به ضرر خودمان این مجمسه را می‌فروشیم، ولی بدانید بطور استثناء است، چون معمولا اثاثیه مغازه را ما به مشتری نمی فروشیم و ضمنا تذکر میدهم که می توانیم آنرا در صندوقی برای شما ببندیم .
مهرداد سرخ شده بود نمی دانست در مقابل نطق مفصل و مهربانِ صاحب مغازه چه بگوید. به عوض جواب دست کرد کیف بغلی خودش را درآورد، دو اسکناس هزار فرانکی و یک پانصد فرانکی به دست صاحب مغازه داد و سیصد فرانک پس گرفت. آیا با سیصد فرانک می توانست یک ماه زندگی بکند؟ چه اهمیتی داشت چون به منتها درجه‌ی آرزوی خودش رسیده بود !
پنج سال بعد از این پیش آمد مهرداد با سه چمدان که یکی از آنها خیلی بزرگ و مثل تابوت بود وارد تهران شد. ولی چیزی که اسبابِ تعجب اهل خانه شد مهرداد با نامزدش درخشنده خیلی رسمی برخورد کرد و حتی سوغات هم برای او نیاورد. روز سوم که گذشت مادرش او ر ا صدا زد و به او سرزنش کرد .مخصوصا گوشزد کرد در این مدت شش سال درخشنده به امید او در خانه مانده است. و چندین خواستگار را رد کرده و بالاخره او مجبور است درخشنده را بگیرد. اما این حرفها را مهرداد با خونسردی گوش کرد و آب پاکی را روی دست مادرش ریخت و جواب داد که من عقیده ام برگشته و تصمیم گرفته ام که هرگز زناشویی نکنم. مادرش متأثر شد و دانست که پسرش همان مهرداد محجوب فرمان بردار پیش نیست. این تغییر اخلاق را در اثر معاشرت با کفار و تزلزل در فکر و عقیده‌ی او دانست. اما بعد هم هر چه در اخلاق، رفتار و روش او دقت کردند چیزی که خلاف اظهار او را ثابت بکند ندیدند و نفهمیدند که بالاخره او در چه فرقه و خطی است. او همان مهردادِ ترسو و افتاده قدیم بود تنها طرز افکارش عوض شده بود، و اگر چه چندین نفر مواظب رفتار او شدند ولی از مناسبات عاشقانه اش چیزی استنباط نکردند.

اما چیزی که اهل خانه را نسبت به مهرداد ظنین کرد این بود که او در اتاق شخصی خودش پشت درگاه مجسمه‌ی زنی را گذاشته بود که لباس مغزپسته ای دربرداشت، یک دستش را به کمرش زده بود و دست دیگرش به پهلویش افتاده بود و لبخند میزد، یک پرده‌ی قلمکار هم جلو آن آویزان بود، و شبها، وقت یکه مهرداد به خانه بر می‌گشت درها را می بست، صفحه‌ی گرامافون را می گذاشت، مشروب میخورد و پرده را از جلو مجسمه عقب میزد، بعد ساعتهای دراز روی نیمکت روبرو می نشست و محو جمال او می شد. گاهی که شراب او را میگرفت بلند میشد، جلو میرفت و روی زلفها و سینه‌ی آن را نوازش میکرد. تمام زندگی عشقی او به همین محدود میشد و این مجسمه برایش مظهر عشق، شهوت و آرزو بود.

پس از چندی خانواده اش و مخصوصا درخشنده که در این قسمت کنجکاو بود پی بردند که سِری در این مجسمه است. درخشنده به طعنه اسم این مجسمه را عروسکِ پشتِ پرده گذاشته بود. مادر مهرداد برای امتحان چندین بار به او تکلیف کرد که
219 viewsحمید, 10:05
باز کردن / نظر دهید
2018-03-01 13:05:54 جرات نمیکرد که وارد مغازه بشود و معامله را قطع بکند. اگر ممکن بود کسی مخفیانه می آمد و این مجسمه را به او می فروخت و پولش را از او می گرفت تا مجبور نمی شد که جلو چشم مردم اینکار را بکند، آنوقت دستهای آن شخص را می بوسید و تا زنده بود خودش را رهین منت او می دانست. از پشت شیشه دقت کرد، در مغازه دو نفر زن با هم حرف می زدند و یکی از آنها او را با دستش نشان داد. تمام صورت مهرداد مثل شعله سرخ شد بالای، مغازه را نگاه کرد دید نوشته: «مغازه سیگران نمره‌ی ۱۰۲» خودش را آهسته کنار کشید، چند قدم دور شد .
بدون اراده راه افتاد، قلبش می تپید، جلو خودش را درست نمی دید. مجسمه با لبخند افسونگرش از جلو او رد نمی شد و می ترسید مبادا کسی پیشدستی بکند و آنرا بخرد. در تعجب بود چرا مردمان دیگر آنقدر بی اعتنا به این مجسمه نگاه می کردند. شاید برای این بود که او را گول بزنند، چون خودش می دانست که این میل طبیعی نیست!

یادش افتاد که سرتاسر زندگی او در سایه و در تاریکی گذشته بود، نامزدش درخشنده را دوست نداشت. فقط از ناچاری ، از رودربایستی مادرش به او اظهار علاقه میکرد. با زنهای فرنگی هم می دانست که به این آسانی نمی تواند رابطه پیدا بکند، چون از رقص، صحبت، مجلس آرائی، دوندگی، پوشیدن لباس شیک، چاپلوسی و همة کارهایی که لازمه‌ی آن بود گریزان بود. به علاوه خجالت مانع میشد و جربزه‌اش را در خود نمی‌دید. ولی این مجسمه مثل چراغی بود که سرتاسر زندگی او را روشن می‌کرد – مثل همان چراغ کنار دریا که آنقدر کنار آن نشسته بود و شبها نور قوسی شکل روی آب دریا می انداخت. آیا او آنقدر ساده بود، آیا نمی دانست که این میل مخالف میل عموم است و او را مسخره خواهند کرد؟ آیا نمی دانست که این مجسمه از یک مشت مقوا و چینی و ر نگ و موی مصنوعی درست شده مانند یک عروسک که به دست بچه می دهند. نه می تواند حرف بزند، نه تنش گرم است و نه صورتش تغییر می کند؟ ولی همین صفات بود که مهرداد را دلباخته‌ی آن مجسمه کرد. او از آدم زنده که حرف بزند، که تنش گرم باشد، که موافق یا مخالف میل او رفتار بکند، که حسادتش را تحریک بکند می ترسید و واهمه داشت. نه، این مجسمه را برای زندگیش لازم داشت و نمی توانست از این به بعد بدون آن کار بکند و به زندگی ادامه بدهد. آیا ممکن بود همه‌ی اینها را با سیصد و پنجاه فرانک بدست بیاورد؟

مهرداد از میان مردم دستپاچه که در آمد و شد بودند با فکر مغشوش می گذشت، بی آنکه کسی را در راه ببیند و یا متوجه چیزی بشود. مثل یک آدم مقوایی، مثل مجسمه‌ی بی روح و بی اراده راه میرفت، مثل آدمی که شیطان روحش را تسخیر کرده باشد. همینطور که می گذشت زنی را دید که رو دوشیِ سبز داشت و صورتش غرق بزک بود، بی مقصد و اراده دنبال آن زن افتاد.او از کنار کلیسا در کوچه‌ی سن ژاک پیچید که کوچه‌ی باریک و ترسناکی بود با ساختمانهای دود زده و تاریک. آن زن در خانه ای داخل شد که از پنجره باز آن آهنگ رقص فکس تروت که در گرامافون میزدند شنیده می شد، که فاصله به فاصله با آواز سوزناک انگلیسی همان آهنگ را تکرار می کرد. او مدتی ایستاد تا صفحه تمام شد ولی هیچ به کیفیت این ساز نمی توانست پی ببرد. این زن کی بود و چرا آنچا رفت؟ چرا دنبالش آمده بود؟ دوباره به راه افتاد. چراغهای سرخ میکده های پست، مردهای قاچاق، صورتهای عجیب و غریب، قهوه خانه های کوچک و مرمومز که به فراخور این اشخاص درست شده بود یکی بعد از دیگری از جلو چشمش می گذشت. جلو بندر نسیم نمناک و خنکی می وزید که آغشته به بوی پرک، بوی قطران و روغن ماهی بود. چراغهای رنگین، سر دیرکهای آهنگ چشمک می زدند. در میان همهمه و جنجال کشتیهای بزرگ و کوچک، قایق و کرجی بادبان دار، یک دسته کارگر، دزد و پاچه ورمالیده همه جور نمونه نژاد آدم دیده می شد، از آن دزدهای قهار که سورمه را از چشم می دزدند، مهرداد بی اراده تکمه های کت خودش را انداخت و سینه اش را صاف کرد بعد با قدمهای تندتر به طرف شوسه‌ی اتازونی رفت که سدی از سمتِ جلوِ آن ساخته شده بود. کشتی بزرگی کنار دریا لنگر انداخته بود و چراغهای آن ردیف از دور روشن شده بود. از آن کشتیهایی که مانند دنیاهای کوچک، مثل شهر سیار آب دریا را می شکافت و با خودش یک دسته مردمان با روحیه و قیافه و زبانهای عجیب و غریب از ممالک دوردست به بندر وارد میکرد و بعد خرده خرده آنها جذب و هضم می شدند. این مردمان غریب، این زندگیهای عجیب را یکی یکی از جلو چشمش می گذرانید، صورت بزک کرده‌ی زنها را دقت میکرد. آیا اینها بودند که مردها را فریفته و دیوانه خودشان کرده بودند؟ آیا اینها هر کدام مجسمه ای به مراتب پست تر از آن مجسمه پشت شیشه‌ی مغازه نبودند؟ سرتاسر زندگی به نظرش ساختگی، موهوم و بیهوده جلوه کرد. مثل این بود که در این ساعت او در ماده‌ی غلیظ و چسبنده ای دست و پا می‌زد و نمی توانست خودش را از دست آن برهاند. همه چیز به نظرش مسخره بود؛همچنین آن پسر و دختر جوانی که دست
194 viewsحمید, 10:05
باز کردن / نظر دهید
2018-03-01 13:05:54 ل ایران سبز و نمناک، آهسته پشت مه و تاریکی ناپدید گردید هنوز به یاد درخشنده بود. چند ماه اول هم در فرنگ اغلب او را بیاد می آورد ولی بعد کم کم درخشنده را فراموش کرد .

در مدت تحصیلِ مهرداد، چندین تعطیل در مدرسه شد، ولی تمام این تعطیل ها را او در مدرسه ماند و مشغول خواندن درسهایش بود، و همیشه به خودش وعده میداد که تلافی آنرا برای سه ماه تعطیل تابستان در بیاورد، حالا که با رضایتنامه‌ی بلند بالا از مدرسه خارج شد و در خیابان آناتول فرانس به هیکل دود زده مدرسه آخرین نگاه را کرد و پیش خودش از آن خداحافظی کرد، یکسر رفت در پانسیونی که قبلا دیده بود. یک اتاق گرفت و همان شبِ اول از بس که سرگذشتهای عاشقانه و کِیفهای همشاگردیهایش را از تعریف گران تاورن، کازینو، دانسینگ روایال و غیره شنیده بود، در همان شب هفتصد فرانک پس انداز خودش را با هزار و هشت صد فرانک ماهیانه اش را در کیف بغلش گذاشت و تصمیم گرفت که برای اولین بار به کازینو برود.سر شب ریشش را تراشید،شامش را خورد و پیش از اینکه به کازینو برود، چون هنوز زود بود، به قصد گردش به سوی کوچه پاریس رفت که کوچه‌ی پر جمعیت و شلوغِ لوهاور بود و به بندر منتهی می‌شد. مهرداد آهسته راه میرفت و از روی تفنن اطراف خودش را نگاه میکرد، پشت شیشه مغازه ها را دقت میکرد - او پول داشت، آزاد بود، سه ماه وقت در پیش داشت و امشب هم می‌خواست از این آزادی خودش استفاده بکند و به کازینو برود. این بنای قشنگی که آنقدر از جلوی آن گذشته بود و هیچوقت جرات نمیکرد که در آن داخل بشود، حالا امشب به آنجا خواهد رفت و شاید، کی میداند چند دختر هم عاشقِ دلخسته‌ی چشم و ابروی سیاه او بشوند! همینطور که با تفنن میگذشت، پشت شیشه‌ی مغازه بزرگی ایستاد و نگاه کرد. چشمش افتاد به مجسمه‌ی زنی با موی بور که سرش را کج گرفته بود و لبخند می زد. مژه های بلند، چشمهای درشت، گلوی سفید داشت و یک دستش را به کمرش زده بود. لباس مغز پسته ای او زیر پرتو کبود رنگ نورافکن این مجسمه را به طرز غریبی در نظر او جلوه داد. به طوری که بی اختیار ایستاد، خشکش زد و مات و مبهوت به بحر آن فرو رفت! این مجسمه نبود، یک زن، نه بهتر از زن یک فرشته بود که به او لبخند می زد. آن چشمهای کبود تیره، لبخند نجیب دلربا، لبخندی که تصورش را نمیتوانست بکند، اندام باریک ظریف و متناسب، همه آنها مافوق مظهر عشق و فکر و زیبای او بود. به اضافه این دختر با او حرف نمی‌زد، مجبور نبود با او به حیله و دروغ اظهارِ عشق و علاقه بکند، مجبور نبود برایش دوندگی بکند، حسادت بورزد، همیشه خاموش، همیشه به یک حالت قشنگ، منتهای فکر و آمال او را مجسم می کرد. نه خوراک میخواست و نه پوشاک، نه بهانه میگرفت و نه ناخوش میشد و نه خرج داشت. همیشه راضی، همیشه خندان، ولی از همه اینها مهمتر این بود که حرف نمیزد، اظهار عقیده نمیکرد و ترسی نداشت که اخلاقشان با هم جور نیاید. صورتی که هیچوقت چین نمیخورد. متغیر نمیشد. شکمش بالا نمی آید، از ترکیب نمی افتاد. آنوقت سرد هم بود. همه‌ی این افکار از نظرش گذشت. آیا می توانست، آیا ممکن بود آن را بدست بیاورد، ببوید، بلیسد، عطری که دوست داشت به آن بزند، و دیگر از این زن خجالت هم نمی کشید. چون هیچوقت او را لو نمیداد و پهلویش رو در بایستی هم نداشت و او همیشه همان مهرداد عفیف و چشم و دل پاک میماند. اما این مجسمه را کجا بگذارد؟ نه، هیچکدام از زنهایی که تا کنون دیده بود به پای این مجسمه نمی‌رسیدند. آیا ممکن بود بپای آن برسند؟ لبخند و حالت چشم او به طرز غریبی این مجسمه را با یک روح غیر طبیعی به نظر او جان داده بود. همه‌ی این خطها، رنگها و تناسبی که او از ز یبایی می‌توانست فرض بکند این مجسمه به بهترین طرز برایش مجسم میکرد. و چیزیکه بیشتر باعث تعجب او شد این بود که صورت آن روی هم رفته بی شباهت به یک حالتهای مخصوص صورت درخشنده نبود. فقط چشمهای او میشی بود در صورتیکه مجسمه بور بود. اما درخشنده همیشه پژمرده و غمناک بود، در صورتی که لبخند این مجسمه تولید شادی می کرد و هزار جور احساسات برای مهرداد بر می‌انگیخت .
یک ورقه مقوایی پایین پای مجسمه گذاشته بودند، رویش نوشته بود ۳۵۰ فرانک. آیا ممکن بود این مجسمه را به سیصد و پنجاه فرانک به او بدهند؟ او حاضر بود هر چه دارد بدهد، لباسهایش را هم به صاحب مغازه بدهد و این مجسمه مال او بشود، مدتی خیره نگاه کرد، ناگهان این فکر برایش آمد که ممکن است او را مسخره بکنند ولی نمیتوانست از این تماشا دل بکند، دست خودش نبود، از خیال رفتن به کازینو به کلی چشم پوشیده و به نظرش آمد که بدون این مجسمه زندگی او بیهوده بود و تنها این مجسمه نتیجه زندگی او را تجسم میداد. اگر این مجسمه مال او بود، اگر همیشه می توانست به آن نگاه بکند! یک مرتبه ملتفت شد که پشت شیشه همه‌اش لباس زنانه گذاشته بودند و ایستادن او در آنجا چندان تناسب نداشت و پیش خودش گمان کرد همه مردم متوجه او هستند، ولی
183 viewsحمید, 10:05
باز کردن / نظر دهید
2018-03-01 13:05:53 عروسکِ پشتِ پرده

صادق هدایت






تعطیلِ تابستان شروع شده بود. در دالانِ لیسه پسرانه لوهاور شاگردان شبانه روزی چمدان به دست، سوت زنان و شادی کنان از مدرسه خارج می شدند. فقط مهرداد کلاهش را به دست گرفته و مانند تاجری که کشتیش غرق شده باشد به حالت غمزده بالای سر چمدانش ایستاده بود. ناظم مدرسه با سر کچل، شکم پیش آمده به او نزدیک شد و گفت:
– شما هم می‌روید؟
مهرداد تا گوشهایش سرخ شد و سرش را پایین انداخت، ناظم دوباره گفت:
– ما خیلی متأسفیم که سال دیگر شما در مدرسه‌ی ما نیستید. حقیقتا از حیثِ اخلاق و رفتار شما سرمشق شاگردان ما بودید، ولی از من به شما نصیحت، کمتر خجالت بکشید، کمی جرات داشته باشید، برای جوانی مثل شما عیب است.در زندگی باید جرات داشت!
مهرداد به جای جواب گفت :
– من هم متاسفم که مدرسه ی شما را ترک می‌کنم !
ناظم خندید، زد رویِ شانه اش، خدا نگهداری کرد، دستِ او را فشار داد و دور شد .دربانِ مدرسه چمدان مهرداد را برداشت و تا آخر خیابان آناتول فرانس آنرا همراهش برد و در «تاکسی» گذاشت. مهرداد هم به او انعام داد و از هم خداحافظی کردند.
نه ماه بود که مهرداد در مدرسه لوهاور مشغول تکمیل زبان فرانسه بود. روزیکه در پاریس از رفقایش جدا شد مثل گوسفندی که به زحمت از میان گله جدا بکنند، مطیع و پخته به طرف لوهاور روانه گردید. طرز رفتار و اخلاق او در مدرسه طرف تمجید ناظم و مدیر مدرسه شد. فرمانبردار، افتاده و ساکت، در کار و درس دقیق و موافقِ نظامنامه‌ی مدرسه رفتار میکرد. ولی پیوسته غمگین و افسرده بود. به جز ادای تکالیف و حفظ کردنِ دروس و جان کندن چیزِ دیگری را نمی‌دانست. به نظر می‌آمد که او به دنیا آمده بود برای درس حاضر کردن، و فکرش از محیطِ درس و کتاب های مدرسه تجاوز نمی‌کرد. قیافه‌ی او معمولی،ر نگ زرد، قد بلند، لاغر، چشمهای گرد بی حالت، مژه های سیاه، بینی کوتاه و ریش کوسه داشت که سه روز یکمرتبه میتراشید. زندگی منظم و چاپی مدرسه، خوراک چاپی، دروس چاپی، خواب چاپی و بیدار شدن چاپی روح او را چاپی بار آورده بود. فقط گاهی مهرداد میان دیوارهای بلند و دودزده ی مدرسه و شاگردانی که افکارش با آنها جور نمی‌آمد، زبانی که درست نمی‌فهیمد، اخلاق و عاداتی که به آن آشنایی نداشت، خوراکهای جورِ دیگر، حس تنهایی و محرومی می نمود، مثل احساسی که یک نفر زندانی بکند. روزهای یکشنبه هم که چند ساعت اجازه می گرفت و به گردش می رفت، چون از تآتر و سینما خوشش نمی آمد، در باغ عمومی جلو بلدیه ساعتهای دراز روی نیمکت می نشست، دخترها و مردم را که در آمد و شد بودند ،زنها را که چیز می‌بافتند سیاحت می کرد و گنجشکها و کبوترهای چاهی را که آزاد روی چمن می خرامیدند تماشا می کرد.گاهی هم به تقلید دیگران یک تکه نان با خودش می‌برد، ریز می کرد و جلو گنجشکها می ریخت و یا اینکه کنار دریا بالای تپه ای که مشرف به فارها بود می نشست، به امواج آب و دورنمای شهر تماشا می‌کرد– چون شنیده بود لامارتین (شاعر) هم کنار دریاچه‌ی بورژه همین کار ر ا می کرده. و اگر هوا بد بود در یک کافه درسهای خودش را از بر می‌کرد. و از بس که گوشت تلخ بود دوست و هم مشرب نداشت و ایرانیِ دیگر را هم نمی شناخت که با او معاشرت بکند. مهرداد از آن پسرهای چشم و گوش بسته بود که در ایران میان خانواد ه اش ضرب المثل شده بود و هنوز هم اسم زن را که می شنید از پیشانی تا لاله های گوشش سرخ می شد. شاگردان فرانسوی او را مسخره می کردند و زمانی که از زن، از رقص، از تفریح، از ورزش، از عشقبازی خودشان نقل می کردند، مهرداد همیشه از لحاظ احترام حرفهای آنها را تصدیق میکرد، بدون اینکه بتواند از وقایع زندگی خودش به سرگذشتهای عاشقانه آنها چیزی بیفزاید، چون او بچه ننه، ترسو، غمناک و افسرده بار آمده بود، تاکنون با زن نامحرم حرف نزده بود و پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصایح هزار سال پیش انباشته بودند. و بعد هم برای اینکه پسرشان از راه در نرود، دخترعمویش درخشنده را برای او نامزد کرده بودند و شیرینی‌اش را خورده بودند – و این را آخرین مرحله فداکاری و منت بزرگی می دانستند که به سر پسرشان گذاشته بودند و به قول خودشان یک پسر عفیف و چشم و دل پاک و مجسمه اخلاق پرورانیده بودند که بدرد دوهزار سال پیش می خورد. مهرداد بیست و چهار سالش بود ولی هنوز به اندازه‌ی یک بچه‌ی چهارده ساله فرنگی جسارت، تجربه، تربیت، زرنگی و شجاعت در زندگی نداشت. همیشه غمناک و گرفته بود مثل اینکه منتظر بود یک روضه خوان بالای منبر برود و او گریه بکند. تنها یادگار عشقی او منحصر می شد به روزی که از تهران حرکت میکرد و درخشنده با چشم اشک آلود به مشایعت او آمده بود. ولی مهرداد لغتی پیدا نکرد که به او دلداری بدهد. یعنی خجالت مانع شد – هر چند او با دختر عمویش در یک خانه بزرگ شده و در بچگی همبازی یکدیگر بودند، تا زمانیکه کشتی کراسین از بندر پهلَوی جدا شد، آب دریا را شکافت و ساح
182 viewsحمید, 10:05
باز کردن / نظر دهید
2018-02-28 20:32:25 تهی کن جام را ای ساقیِ مست
که امشب ميلِ جامِ ديگرم نيست

مرا از سوزِ ساز و خنده‌یِ می
چه حاصل زانکه شوری در سرم نيست

خوش آن شب‌ها خوش آن شب‌هایِ مستی
که با او داشتم خوش داستان‌ها

شرابم شعله می‌زد در دلِ جام
در آن مِی سوخت عکسِ آسمان‌ها

خوش آن شب‌ها که مست از ديدنِ او
هوایی در دلم بيدار می‌شد

لبش چون جامِ سرخ از بوسه‌ای چند
لبالب می‌شد و سرشار می‌شد

چو از گيسویِ او می‌آمدم ياد
سرودی تازه بر می‌خاست از چنگ

به دستم تارهایِ مویِ او بود
به چنگم ناله‌هایِ اين دلِ تنگ

نگاهِ خنده آميزش در آن چشم
به لطفِ نوشخندِ صبح می‌ماند

مرا گاهی به شوق از دست می‌برد
مرا گاهی به ناز از خويش می‌راند

سرودم بود و شورِ نغمه‌ام بود
که چشمانش نويدِ زندگی داشت

در آن شب‌هایِ ژرفِ پُر ستاره
چو چشمِ بختِ من تابندگی داشت

کنون او رفت و شورِ نغمه‌ام رفت
از آن آتش به جز خاکسترم نيست

تهی کن جام را ای ساقیِ مست
که ديگر ميلِ جامِ ديگرم نيست






نادر نادرپور







http://t.me/eishemodam
166 viewsحمید, 17:32
باز کردن / نظر دهید
2018-02-28 16:04:12
به بزمِ وصالِ تو هر جرعه‌ای

که دولت به نایم فرو می‌کند


چو خواهم که گیرم به کف، بختِ بد

دگر باره اندر سبو می‌کند






عمعق بخاری
(قرنِ پنجم)






@eishemodam
153 viewsحمید, 13:04
باز کردن / نظر دهید
2018-02-28 06:56:54
شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم

خانه به خانه در به در جُستمت و نیافتم


آه که تار و پودِ آن رفت به بادِ عاشقی

جامه تقویی که من در همه عمر بافتم






هاتف اصفهانی







@eishemodam
175 viewsحمید, 03:56
باز کردن / نظر دهید
2018-02-27 15:00:19 امشب از آسمانِ دیده‌یِ تو 
رویِ شعرم ستاره می‌بارد

در زمستانِ دشتِ کاغذها 
پنجه‌هایم جرقه می‌کارد

شعرِ دیوانه‌یِ تب‌آلودم 
شرمگین از شیارِ خواهش‌ها 

پیکرش را دوباره می‌سوزد 
عطشِ جاودانِ آتش‌ها 

آری آغازِ دوست داشتن است 
گرچه پایانِ راه ناپیداست 

من به پایان دگر نیندیشم 
که همین دوست داشتن زیباست ...





فروغ فرخزاد






http://t.me/eishemodam
152 viewsحمید, 12:00
باز کردن / نظر دهید
2018-02-27 08:21:29
هین که خروس بانگ زد وقتِ صبوح یافتی
شرح نمی‌کنم که بس عاقل را اشارتی


فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاک خاطری

باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی






مولوی






@eishemodam
145 viewsحمید, 05:21
باز کردن / نظر دهید