Get Mystery Box with random crypto!

کانال انشا

لوگوی کانال تلگرام ensha — کانال انشا
آدرس کانال: @ensha
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 45.32K
توضیحات از کانال

📚 ڪانال تلگـــرامــے #انشا 📚
💙صفر تا صد نوشتن انشای شما توسط ما #رایگان است💙
📊 درخواست انشا : @enshaa_bot

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 5

2022-12-02 16:12:44 انشا در مورد #پاییز

به نام خدایی که عشق را در نهاد ما نهاد
پاییز آمده،پر از دلتنگی؛از عطری که در هوا پخش کرده می توان فهمید که چقدر دلتنگ است.گوش کن!صدای قدم های دلبرانه خزان را می شنوی؟برای من که دلم چون غروب پاییز است،صدای تو از دور هم غم انگیز است.
هرچه که هست،من خزان را دختر دردانه ای می دانم که نیامده بساط گریه اش را پهن می کند.او با لباسی چین چین،پرشده از برگ های خزان وگل سری با یاقوت های سرخ انار و چندپره ای از نارنگی و خرمالویی بزرگ که آن گوشه ی گل سرش به شدت خودنمایی می کند،می آید و میان فصل ها ردپایی می گذارد فراموش نشدنی.
پاییز به قدم زدن های دونفره اش معروف است،راه رفتن روی برگ های خشکیده ای که تا متولد می شوند،مادرشان را ازدست می دهند!پاییز است و رنگ های زرد و نارنجی اش که زبانزد همه ی رنگ هااست.پاییز فصل اشک ریختن های بی دلیل است و عشق،زیباترین راز پاییز است.
عاشق شدن در پاییز رنگ و بوی دیگری دارد.راه میروی،دست در دستانش.بوی باقالی و لبوی کنار خیابان مستتان می کند!پا می گذارید روی برگ هایی که قلب هایشان زیر پاهایتان جان می دهد.کوچه به کوچه راه میروید و خیابان ها شاهد زمزمه هایتان می شوند.زیر باران پاییز راه می روید و گونه هایتان از اشک خدا خیس می شوند.وچه لذتی دارد تو باشی و من و پاییز که خیابان هارا بخاطر تو زرد و نارنجی می کند.
و به راستی پاییز قصه بهاریست که عاشق شده

بزرگترین کانال #انشا :
@ENSHA ♡
2.7K views13:12
باز کردن / نظر دهید
2022-11-28 18:49:08 کانال های تخصصی هر پایه :

کــانال پایه #هفتــــــــم :
@HAFTOM
کــانال پایه #هشـتــــــــم :
@hashtomiyyy
کــانال پایه #نهــــــــم :
@nohomiy_ha
کــانال پایه #دهـــــم :
@dahom_ch
کــانال پایه #یازدهـــــم :
@YAZDAHO
کــانال پایه #دوازدهـــــم :
@DAVAZDAHOM_1401
2.0K views15:49
باز کردن / نظر دهید
2022-11-28 18:47:57 #شعر_گردانی بیت: "دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟ ابری که در بیابان ، بر تشنه ای ببارد" (سعدی)

دوری از او آزارم می‌داد ، دیگر توان جنگیدن با دلتنگی‌هایم را نداشتم و کاسه ی چشم انتظاریم لبریز شده بود ، هرگاه صدای زنگ در به گوش می‌رسید سراسیمه و با عجله به سوی در می‌رفتم که شاید چهره ای که ماه ها چشم انتظار دیدنش بودم را پشت در می‌دیدم و او را به آغوش می‌کشیدم ، اما انگار چشم انتظاری من روزها و روزها ادامه داشت ، کم کم آن شوق و ذوق در باز کردن در وجودم با نیامدنش سرکوب شد و همانند قبل پرشتاب به سوی در نمی‌رفتم و با صدای زنگ در، قلبم ضربان نمی‌گرفت و دیوانه وار خود را به این ور و آن ور نمی کوباند ؛ روزی از روزها صدای در سکوت خانه را شکست ، خونسردانه به سوی در رفتم و بی میل در را باز کردم،با اینکه چشمانم او را می‌دید و گوش هایم صدای دلنوازش را می‌شنید باز هم باور نداشتم که آن کسی که مدت ها چشم انتظار او بودم رو به رویم با لبخندی دلنواز ایستاده ، شاید خواب میبینم ، شاید توهم است ، شاید ها و شاید ها در سرم آمدند که واقعیت دیدن او را پنهان کنند اما دیدنش ، حضورش و صدایش واقعی بود ، آری بعد از مدت ها از سفری طولانی بازگشته بود ، اشکی از شادی گونه هایم را نوازش می‌کرد ، او را در آغوش کشیدم و آنگاه بود که بیابان تشنه ی وجودم با باران حضورش سیراب شد.
پایان...

نویسنده: تینا شیری

بزرگترین کانال #انشا :
@ENSHA ♡
2.1K views15:47
باز کردن / نظر دهید
2022-11-28 18:46:09 شعر گردانی : "دیدار یار غایب،دانی چه ذوق دارد؟ ابری که در بیابان،بر تشنه ای ببارد",(سعدی)

صدای پاهایی گوشم را نوازش میکند...صدایی آشنا....سکوت حکم فرمای اتاق،شکسته شد...
بویی آشنا..!همان عطر تلخ همیشگی.. وقتی آن بوی خاص را با ذره ذره وجودم استشمام کردم،مسیر جذاب و دلنشین عطر را دنبال کردم...دیدمش..خود اوبود!
اوهمان سوم شخص همیشه غایب زندگیم بود...خیلی وقت بود که امضای حضورش بر قلبم زده نشده بود..بعد از مدتها دیده بودمش؛10سال و 11ماه و 23روز از آن روز کذایی میگذشت..روزی که من تنهاترین آدم این شهر شدم..روزی که گویی جانم را گرفته اند راه نفسی نمانده..خیلی تغییر کرده بود؛
آری!یار همیشه غایب من چهره مردانگی بر چهره اش نشسته بود ولی هنوز هم با این همه سال من هیچوقت آن چشمان را فراموش نمیکنم..چشمان آبی رنگ دل فریبش را..من هم دیگر آن دخترک بازیگوش نمانده بودم..اما هنوز همان دخترک عاشقم..!نمیدانستم چه انقلابی در قلبم پدیدار شده است..اما میدانم انقلابم انقلاب پیروزی بود..پیروزی قلبم..قلبی که برای دیدار دوباره او در می آمد...آنجا بود که حس کودکی در دلم زنده شد..گویی مادرم راضی شده است بزرگترین اسباب بازی را بخرد..پدرم راضی شده است تا دیر وقت با دخترک همسایه بازی کنم..گویی اولین کسی که در بین دوستانش دوچرخه سواری یاد گرفت،من بودم..
آری من بودم!منی که وزیر عالم شده ام..پادشاه قلبم او بود و من هم وزیر فرمانبردار چشمانش..!
وجودم شگفت زده،قلبم پرتپش،چشمانم پرذوق..چشمانم را دیدو گفت:(چرا اینگونه شدی ای همسفر قدیمی..)
تنها یک شعر بر لبانم جاری شد و گفتم..
دلتنگم و دلتنگ نبودی که بدانی چه کشیدم
عاشق نشدی ، لنگ نبودی که بدانی چه کشیدم

کو قطره اشکی که به پای تو بریزم که بمانی؟
بی اسلحه در جنگ نبودی که بدانی چه کشیدم

تو آن بت مغرور پیمبر شکنی ، داغ ندیدی
دل بسته به یک سنگ نبودی که بدانی چه کشیدم

گشتم همه جا را پی چشمان پر از شوق تو اما
فرسنگ به فرسنگ نبودی که بدانی چه کشیدم
اومرا دیدو کمی مکث کردو گفت..کی شاعر شدی ای زیباصنم
گفتم: اگر نبود چشم تو، شعر کجا و من کجا
برای شعر های من، نگاه تو بهانه شد
دوباره چشمهای تو ، ببین چه حُسن مطلعی
بس که سروده ام تورا، تمامِ من ترانه شد
کبوترانه میشوم، زائر صحن چشم تو
خوشا به حال زائری ، که سوی تو روانه شد
تو ماه کامل منی، به تو نمیتوان رسید
خیال تو انیس من، به خلوت شبانه شد
شدم کتابِ شعر تو ، بگو که خوانده ای مرا
فاصله ها قسمت ما اگر در این زمانه شد
تو را رها نمیکنم اگرچه رانده ای مرا
« هرچه تبر زدی مرا ، زخم نشد جوانه شد »

دیگر نتوانستم لب باز کردم:ماه تابان،جان جانان...غریب الغرباترین یار این جهان
آمدی و جانی را به لب رساندی از دوریت..بمان و بخوان و بساز..بخوان این نامه لیلی را برای مجنونش که تو باشی..مجنونی کن و بساز این عشق ویران شده را..!

نویسنده: حدیث ولدی

بزرگترین کانال #انشا :
@ENSHA ♡
2.0K views15:46
باز کردن / نظر دهید
2022-11-25 22:04:11 دوستان عزیز شما میتونید انشاهای خودتون رو بفرستید تا با نام خودتون در کانال منتشر کنیم :
@enshaa_bot
666 viewsedited  19:04
باز کردن / نظر دهید
2022-11-25 22:00:59 انشا در مورد : خاطره ی روز های بارانی

به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
زمانی که صدای قطرات باران به گوشم میرسد بی اختیار خودم را به زیر اسمان خدا میرسانم تا از بوسه های پروردگار که برای زمینیان میفرستد بی نصیب نمانم!
باران، این رحمت الهی،پیام عشق و شادی برای انسان ها به همراه می اورد و برکت و زیبایی را برای طبیعت، مزارع و باغ های کشاورزی....
در بهار گویی اسمان اغوشش را برای زمین تازه از خواب بیدار شده گشوده و با فرستادن باران، خاک سرد را اماده رویش میکند و نوید بخشی سبزی و طراوت برای طبیعت خسته از سرمای زمستان است.
و چقدر باران بهاری را دوست دارم!
باران این معجزه حیرت انگیز خداوند ،معانی مختلفی به همراه دارد،گاهی ملایم و نم نم ، فقط میخواهد نوازش های خالق بی همتا را به یاد منو تو بیاورد، گاهی ریز و تند و پیوسته میبارد و هدفش ابیاری مزارع و درختان و زمین های کشاورزی هست.
گاهی سهمگین و بی رحمانه می اید و سیلابی به راه می اندازد که هرچه بر سر راه دارد با خود میبرد و تداعی کننده خشم و قهر و تلاطم است.
امیدوارم ما انسان ها نیز بخشش بی کران همچون اسمان داشته باشیم و مانند باران، برکت و عشق را به زندگی ، خانواده،دوستان و اطرافیان سرازیر کنیم و همواره سپاسگزار پروردگار و خالق این همه زیبایی و شکوه باشیم.

بزرگترین کانال #انشا :
@ENSHA ♡
778 views19:00
باز کردن / نظر دهید
2022-11-24 18:14:55 ایستاده ام،
ایستاده ای،
ایستاده ایم،
جنگلیم؛
تن به صندلی شدن نداده ایم...
گاهی اوقات،داشتن کسی که با تمام وجود تورا دوست داشته باشد و تورا درک کند کافیست. کسی که پا به پایت،درست در کنار تو قدم بگذارد.سختی و شیرینی های روزگار را باهم بچشید؛کسی که هرکسی نمیتواند باشد...
همراه تو در مشکلات غرق شود و با یکدیگر بلند شوید و کنار یکدیگر بایستید. به گونه ای باشد که غم های یکدیگر را در خود مانند چایی و شکر حل کنید.
هنگامی که به همه دروغ میگویید طرف صاف و صادق خود را برای همدیگر رو کنید...
آری،داشتن یک دوست که مانند دو نهال که با یکدیگر درخاک قرار گرفته،بایکدیگر رشد کرده و پس از سالها مانند درختانی تنومند،شانه به شانه کنار یکدیگر ‌ایستاده باشید...
به گونه ای که کلاه از سر کودک عقل افتاده و...
آری؛داشتن یک دوست گاهی از داشتن دو دست بهتر است...

بزرگترین کانال #انشا :
@ENSHA ♡
2.0K views15:14
باز کردن / نظر دهید
2022-11-24 18:14:04 ایستاده ام،
ایستاده ای،
ایستاده ایم ،
جنگلیم؛
تن به صندلی شدن نداده ایم .
دانه ای بودم کوچک در دست کودکی چابک و بازیگوش که دردشتی سبز و خرم پرتاب شدم به آسمان و ناگهان به سمت زمین فرود آمدم وبه سنگی محکم برخورد کردم و سرم از شدتت ضربه به درد آمد و نالان و غمگین در آن دشت سرسبز و تنها ماندم تا اینکه صدای غرشی از دور شنیدم و بادی که تنم را از سرمای بهاری لرزاند اندک مدتی گذشت که قطرات باران به صورت شلاق وار از آسمان سهمگین فرود آمد و برتن نحیف من نشست و من غرق در آب شدم و در جویباری روانه شدم تا اینکه در مسیر راهم به ریشه ای سخت برخورد کردم و در آنجا شکافتم و جوانه ای زیبا از درونم سربرآورده روز بعد خورشید با تلالوء زیبایش تنم را خمو و سرزنده کرد و گرمای وجودم سبب شد شاخ و برگ هایم به سمت خورشید زیبا به حرکت در اید وروز های از پی گذشتند و من تبدیل شدم ب درختی تنومند که در زیر سایه سارم رهگذران خسته می آرمیدند و سنجاب های گرسنه از میوه ام تغزیه می کردند

بزرگترین کانال #انشا :
@ENSHA ♡
2.0K views15:14
باز کردن / نظر دهید
2022-11-19 22:16:12 انشا در مورد : خاک نم خورده

بوی نم خاک ، بوی تازگی و امید را میدهد .
نم نم قطرات باران صورتم را خیس میکند ؛گویا اشک و بغض باران را حس میکنم .
هوا سرد است . بخار دهانم را در هوای اطراف صورتم بخوبی مشاهده میکنم .
پیرمردی مهربان با گاری چوبی که قابلمه های بزرگ روی آن نظرم را جلب میکند ،برایم جالب است . بله،درست حدس زدید ! لبو های داغ به من چشمک میزنند .
آب دهانم را در حالی که سخت است قورت میدهم .صدایش در گوشم میپیچد . به خودم می آیم و سردی قالب یخ را در دستانم با دیدن لبو های داغ فراموش میکنم .
دستانم «کزکز» میکنند . در راه بوی سیر خانهٔ خاله ناریه ،همسایه مان را میگویم ،مرا به سمت خود میکشد. بوی سیر تازه ای که برای آش پشت پا آماده می‌شود و در روغن «جلز و ولز »میکند ، مرا به حیاط زیبای خاله میکشد .
یک آن به خودم می آیم و خانم تپل بامزه با موهای سفید و روسری گل گلی ، با لهجه ای خاص که گویی دندان مصنوعی هایش را گم کرده باشد میبینم . با همان چشمان مهربانش به من زل زده و میگوید «مریم ! بیدار شو . بیدار شو دخترهٔ دیوانه .
گاری چی ! قابلمه چی ! پاشو دیرت شد .»
تا به خود آمدم اورا دیدم
‌نه یک بار ، نه دوبار که برای صدمین به او خندیدم ‌^_^⁩

بزرگترین کانال #انشا :
@ENSHA ♡
1.5K views19:16
باز کردن / نظر دهید
2022-11-19 22:13:56 یک صبح سرد برفی زمستان

فصل های زیبای خدا،هرکدام جلوه ای خاص و زیبا به طبیعت بخشیده سپس ترک دیار کرده اند.اینک عرصه برای تاخت و تاز لشکر زمستان آماده خودنمایی و جلوه گری است.دیکتاتوری زمستان شروع شدو ارتش آن به سمت زمین حمله می کند.
در فکر فرو رفتم، چرا بهار آنقدر نجیب است اما زمستان وحشی و خشن است و مرتب در حال انتقام است!
زمستان آمده تا جان بگیرد!
جان من، جان تو، جان گیاهان و جانوران را، این نبرد هرساله زمستان و بهار است و هرگز هیچ کدام از آنها تسلیم نمی شوند.
صبح سردی بود.بخاری را روشن کردم.اما زمستان همچون دیوی زورگو و بی رحم سرمایش را بیشتر می کرد تا ثابت کند زور بازویش بیشتر است.
لیوان چای را به لبانم نزدیک میکنم و با دقت بیشتری نظاره گر اطرافم هستم.کوه های سر به فلک کشیده ای که روزی از تاریکی و بی فروغی خجل بودند؛حال استوار تر از همیشه با غرور و افتخار از سفیدی و درخشندگی به خود می بالید.
شاخه های خشکیده درختان حالا لبریز از برف بود و کلاغ ها سرخوش شاخه به شاخه را طی می کردند.
انباشته شدن مرواریدهای برفی تضاد زیبایی را با گذشته و حال و روزشان به وجود آورده بود.


بزرگترین کانال #انشا :
@ENSHA ♡
1.6K views19:13
باز کردن / نظر دهید