Get Mystery Box with random crypto!

گفت و چای | فهیم عطار

لوگوی کانال تلگرام fahimattar — گفت و چای | فهیم عطار گ
لوگوی کانال تلگرام fahimattar — گفت و چای | فهیم عطار
آدرس کانال: @fahimattar
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 38.01K
توضیحات از کانال

‏فشنگ‌هام تموم شد.چراغا رو خاموش کن، بیا بغلم.

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 10

2021-01-03 10:36:22 امشب صرفا هوس کردم بنویسم جهت کم کردن فشار درون جمجمه. بدون هدف. بدون نتیجه. حتی بدون موضوع. تلفنم به شکل کاملا خودجوش تصمیم گرفته تا آهنگ «گل گلدون من» را پخش کند. همان ده ثانیه‌ی اولِ آهنگ، نیزه در کپل اسب خاطراتم فرو کرد و پرت شدم به سالی که شرکت غرفه گرفته بود در نمایشگاه صنعت برق. یک غرفه‌ی دو طبقه‌ی مجلل. من و هدی و مهدی عباسی مسئول غرفه بودیم. از بین بازدیدکنندگان آدم‌های مهم را سوا می‌کردیم و می‌بردیم طبقه‌ی بالا پیش رئیس و بهشان نسکافه‌ی مرغوب می‌دادیم. به آدم‌های غیر مهم هم زنبیل پارچه‌ای با آرم شرکت می‌دادیم و می‌سپردیم‌شان به دست باد که بروند. سه روز تمام کروات زدم و مثل بادکنکی که گره محکمی زیر غبغبش باشد، شق و رق راه می‌رفتم. شب اختتامیه، همه‌ی غرفه‌دارها را جمع کردند توی آمفی‌تاتر و بهشان برنج دادند و ران مرغ. بعد محمد اصفهانی آمد و شروع کرد به خواندن. آهنگ دوم‌ همین «گل گلدون من» بود. غرفه‌دارها با دو انگشت به کف دست می‌زدند و با محمد همراهی می‌کردند. آن‌جا الکتریسیته و سیمین غانم نقطه‌ی مشترک حضار بود. وسط آهنگ یکی از پشت پرده آمد و برنامه را قطع کرد و اصفهانی را کشید کنار و چیزی دم گوشش گفت. یک دقیقه بعد اصفهانی با صورت سرخ برگشت و گفت دست نزنید وگرنه به اختتامیه خاتمه می‌دهند. بعد هم سیمین غانم را ول کرد و یک آهنگ دیگر خواند و ما همه تظاهر کردیم که دست نداریم و آهنگی پخش نمی‌شود و قیافه‌ی کسی را گرفتیم که انگار سر کلاس آناتومی نشسته‌ و محمد اصفهانی در حال تشریح جسد گراز است.

آخر شب مهدی عباسی گفت که می‌رسانم‌تان خانه. خانه‌ی من غرب بود و خانه‌ی هدی غرب‌تر. از پارک‌وی کشیدیم پائین. منظورم این است که به سمت جنوب رفتیم. مهدی برایم‌مان اندی و ابی گذاشت با صدای بلند. کیف کردیم. هدی خطابه‌ای خواند در باب این‌که ممنوعیات از بین نمی‌روند و فقط از جهان روی زمین می‌روند به جهان زیر زمین. از آمفی‌تائر می‌روند به ماشین مهدی عباسی. همه هم می‌دانند. مهدی عباسی تائید کرد و شهرام شب‌پره گذاشت. یک جایی که یادم نیست کجا بود نگه داشتیم و آش خوردیم کنار خیابان. من رشته‌های آش را هورت کشیدم و ماجرای ب.الف را تعریف کردم که کلاس دوم دبیرستان عاشقش بودم اما جربزه‌ نداشتم تا ماجرا را به کسی بگویم. در جهان روی زمین من پسربچه‌ای معصوم و آسمانی بودم که هنوز باور دارد بچه‌ها را لک‌لک‌ها تحویل والدین می‌دهند. در عوض در جهان زیر‌زمینی خودم، آلکاپونی بودم که اگر یک روز از زیرزمینش خارج می‌شد، عرش الهی به لرزه می‌افتاد و زمین از مدار مقررش خارج می‌شد و می‌رفت قاتی باقالی‌ها.

ساعت یک صبح رسیدم خانه. ریتم «گل گلدون من» میکس شده بود با قیافه‌ی مبهم ب.الف و توی کله‌ام می‌چرخید. بعد هم یاد فیلمی افتادم که یک دبیرستان بود که در آن دانش‌آموزها بین هم سیگار قاچاق می‌کردند. هر چه فکر کردم اسمش یادم نیامد. همه توی مدرسه سیگار می‌کشیدند و همه می‌دانستند و همه انکار می‌کردند. یک دیالوگ هم داشت که یکی از بچه‌ها در مهمانی فارغ‌التحصیلی به رفیقش گفت: «من هر روز سیگار کشیدم. فقط کاش می‌ذاشتن زیر بارون توی بالکن می‌کشیدم نه توی اون مستراح».

فقط حالا مانده که هدی و مهدی عباسی کجا هستند؟ و البته ب.الف.
#فهیم_عطار
@fahimattar
39.0K views07:36
باز کردن / نظر دهید
2020-12-30 08:20:20 دائی‌ زنگ زد و گفت چند تا درخت توی حیاطش هست که بدجا قد کشیده‌اند. گفت  حالا که زمستان است و خوابند، بیا و درشان بیاور و بکار آن گوشه حیاطت که لخت و بزرگ است. کلامش منعقد نشده، با بیل و کلنگ و دستکش رفتم خانه‌شان. جای درخت‌ها را نشان داد. بلند و سرحال و قبراق. گفتم مطمئنی که این‌ها را نمی‌خواهی؟ گفت مطمئنم. این‌جا برایشان تنگ است و یکی دو سال دیگر با این شرایط بمانند، خفه می‌شوند و خلاص. راست می‌گفت. پس تعارف آریایی را گذاشتم کنار و رفتم سر وقتشان. مغزم با چند حرکت گازانبری مکانیزم ریشه‌کنی را ترسیم کرد و قاطعانه گفت ظرف دو ساعت با ریشه در می‌آیند و می‌اندازیم پشت وانت و می‌بریم آن‌ور و می‌کاریم‌شان. اما بیل اول را که زدم، فهمیدم مغزم زر مفت زده است. درخت‌ها به شکل عجیبی مقاومت می‌کردند. خودشان را سفت می‌گرفتند. بدتر از همه این‌که ریشه‌ها گودتر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم. دور‌شان گودال کندم. زیرشان را تا هسته‌ی زمین کندم. تمام عضلاتم ناله می‌کردند. هیچ‌کس به من نگفته بود که جابجا کردن درخت این‌قدر طاقت‌فرسا است.
حین کندن، افتاده بودم به حرف زدن باهاشان. فحش‌شان می‌دادم. التماس‌شان می‌کردم. بشارت جای جدید را می‌دادم. گفتم وسیع و بدون درخت مزاحم است. اما امان از این ریشه‌هایی که ته نداشتند و خاک را چسبیده بودند. اگر این درخت‌ها زبان داشتند (که حتما زبان خودشان را دارند) حالا افتاده بودند به گفتن فحش‌هایی که هر پسربچه‌ای را نیم‌ساعته بالغ می‌کنند.
هشت ساعت تمام طول کشید تا درخت‌های دومتری را از ریشه درآوردم. انداختم‌شان پشت وانت و آوردم‌شان به سرزمین موعود. همان قسمتی از حیاط که باز و وسیع است و جان می‌دهد برای قد کشیدن. چهار گودال به اندازه‌ی ریشه‌های شکسته شده‌شان کندم و کاشتم‌شان. گرفتاری بزرگ این بود که چند برابر این ریشه‌ها، توی زمین خانه‌ی دائی شکستند و جا ماندند. با این ریشه که نمی‌شد دو متر درخت را سرپا نگه داشت. پس تک‌تک‌شان را با سیم بستم به فنس دور خانه تا خم نشوند. حالا هم کارم تمام شده است. با لیوان چای نشسته‌ام روی پله‌ و ماحصل کارم را نگاه می‌کنم. مغزم افتاده بود به محاسبه و  می‌گفت این زمستان را که رد کردیم، شکوفه‌ی صورتی می‌زنند و تا آخر تابستان قدشان می‌شود سه متر. اما قلبم خیلی رک گفت که خفه شو عزیزم و ریشه‌های جا مانده و زخم‌هایی که وانت لکنته روی تن درخت‌ها جا انداخته بود را خاطر نشان کرد. مغزم خفه شد. تنها امیدم این است که از این ریشه‌های شکسته، نهال جدیدی بزند بیرون که امشب را یادش نباشد و فکر کند از اول همین‌جا بوده است. هیچ‌وقت هم سوال نکند که این چهار تا درخت را چرا با سیم بسته‌ام به فنس.
تمام بدنم درد می‌کند. مغزم خوابیده. قلبم بیدار و بدخلاق است.
#فهیم_عطار
@fahimattar
40.3K views05:20
باز کردن / نظر دهید
2020-12-22 07:53:02 امروز روز اول زمستان بود. درخت‌ها مثل کیسه‌کش‌های حمام عمومی لخت شده‌اند. کف حیاط پر شده از پرنده‌های گرسنه که کوفت هم در این زمستان سیاه گیرشان نمی‌آید تا بخورند. همه‌شان مثل زندانی‌های سرگردان در محوطه‌ی زندان، طول و عرض حیاط را قدم می‌زنند تا شاید چیزی برای خوردن نصیب‌شان شود. اما چیزی نیست. نه کرمی، نه دانه‌ای. حتی آدامس جویده‌ شده‌ای هم نیست که بخورند و خفه شوند و از دست این زمستان راحت شوند. تصمیم گرفتم تا بروم از بقالی سر کوچه یک بسته ارزن بخرم و پخش کنم برای‌شان. اما هوا خیلی سرد بود و اصلا باب خرید ارزن نبود. برای این‌که وجدانم را آرام کنم (که البته چندان هم ناآرام نبود) خودم را متقاعد کردم که سنجاب‌های شیاد حتی نمی‌گذارند یک دانه ارزن هم به پرنده‌ها برسد. در عوض آن پتو و بستنی آوردم و دراز کشیدم جلوی تلویزیون و افتادم به تماشای سریال کوئین‌گمبت. دقیقا آن‌جایی که شایبل در زیرزمین به هارمن شطرنج یاد می‌داد، یاد برادرم افتام. فرید. به هر حال مغز من سنگِ نشسته بر چله‌ی کمانی است که با هر زرتی پرت می‌شود به گذشته. سال شصت و خرده‌ای لوزه‌ی فرید چرک کرد. دکتر عملش کرد و لوزه را درآورد و انداخت دور. بعد هم توصیه کرد که دو روز تمام حرف نزند و بستنی بخورد و استراحت کند. من اگر استغفراله خدا بودم حتما در کنار وعده‌ی جوی عسل و حوری و غلمان، این توصیه‌ی دکتر را هم جزء مفاد پاداش به مومنین لحاظ می‌کردم. سکوت. بستنی. استراحت. فرید تصمیم گرفت به من تخته‌نرد یاد بدهد. بدون حرف زدن و فقط با حرکت دادن مهره‌ها. درست مثل شایبل. نیم ساعته بازی را یاد گرفتم. بعد هم دو روز تمام زیر پتو دراز کشیدیم و بستنی خوردیم و در سکوت تخته نرد بازی کردیم.

بعد یاد روزی افتادم که من را برد پارک ارم و برای اولین بار دیوار مرگ را نشانم داد. یک استوانه‌ی بزرگ چوبی که یک موتور سوار با سرعت روی دیوار عمودی آن می‌چرخید. خلاصه‌ی هالیوود بود لاکردار. حتی فرید اسکناس ده تومانی‌ای گرفت دستش و موتورسوار با سرعت هزار کیلومتر آن‌قدر آمد بالا که توانست اسکناس را از دستش بقاپد. دهن من از فرط حیرت به اندازه چرخ جلوی موتور باز شد. بعد رفتیم پشمک خوردیم. بعد هم فرید سوار ترن هوایی شد. به من اجازه‌ی سوار شدن ندادند. قدم کوتاه بود. خدا را شکر که کوتاه بود. اما فرید رفت. ترن که رسید به نوک قله، فرید از روی صندلی‌اش بلند شد و انگار بخواهد عمو ابراهیم را بغل کند، دست‌هایش را باز کرد. مسئول ترن، همانجا ترن را متوقف کرد و بلندگو دستی‌اش را درآورد و خیلی محترمانه فحش داد که آقای محترم بشین. فرید نشست. ترن آمد پائین. فرید معتقد بود که از آن بالا آریاشهر را می‌شد دید. لابد راست می‌گفت. برادر‌های بزرگ همیشه راست می‌گویند.

ببین شایبل تا کجا برد من را. حتی یاد پائیز پارسال افتادم که ایران بودم. با هم رفتیم کافه نادری ناهار بخوریم. که خوردیم. بعد رفتیم توی حیاط پشتی کافه و چای با این نبات‌هایی که چوب به ته‌شان فرو می‌کنند، خوردیم. مثل پارک ارم، فرید حساب کرد. اصلا آدم جلوی برادر بزرگش که دست به جیب نمی‌شود. حتی آن سالی که ماه رمضان آمده بودم تهران. هر شب ساعت دوازده با ماشین می‌آمد دنبالم و می‌رفتیم یک جایی بالای سعادت‌آباد و آب‌هویج بستنی می‌خوردیم و خودش حساب می‌کرد. ماجرای تخته نرد را هم یکی از همان شب‌ها بهش گفتم. یادش نمی‌آمد. اما من ثانیه به ثانیه‌اش را حفظم. آدم بهشت را که فراموش نمی‌کند. حتی اگر بهشت طبقه‌ی بالای دیوار مرگ باشد با طعم دود اگزوز موتور.

چقدر دوریم. چقدر شایبل عنق است. چرا پرنده‌ها مثل سنجاب‌ها برای زمستان دانه جمع نمی‌کنند که من مجبور نشوم با وجدانم این‌طور گلاویز شوم؟ کسی تا حالا بالای ترن‌هوایی پارک ارم سرپا شده و آریاشهر را دیده؟ خدا حفظ کند همه‌ی دکتر‌های لوزه‌کِش را. این دربان‌های بهشت.
#فهیم_عطار
@fahimattar
42.4K views04:53
باز کردن / نظر دهید
2020-12-14 01:09:29 امروز افتادم به جان تشک اضافه‌ای که در خانه دارم. چند سال پیش این تشک اضافه نبود. گذاشته بودم توی اتاق انتهای راهرو برای مهمان‌هایی که می‌آیند. اسمش را هم گذاشته بودم اتاق مهمان. تا اینکه ترامپ و کرونا آمدند و پای مهمان را از خانه‌ی من و خیلی‌های دیگر بریدند. تشک شده بود آینه‌ی دق‌ام. زیاد فضا اِشغال می‌کرد. هم فضای فیزیکی و هم فضای خاطرات توی کله‌ام. همین‌ شد که تصمیم گرفتم ببرم‌اش توی حیاط و پاره و پوره‌اش کنم و بندازمش توی سطل آشغال. شما تا حالا تشک پاره کرده‌اید؟ من که نکرده بودم. کار سختی است. یک چاقوی بلند آشپزخانه‌ که جان می‌دهد برای جنایت آوردم و افتادم به جان لایه‌ی ابری روی تشک. پدرسگ مقاومت می‌کرد. حس می‌کردم حمله کرده‌ام به مرد گوشت‌آلود و لکنته‌ای و می‌خواهم او را بکشم و قیمه‌قیمه‌اش کنم. این مرد مقاومت می‌کرد و پاره نمی‌شد. خودش را جمع می‌کرد و می‌خواست فرار کند. اما آن‌قدر چاقو زدم تا بالاخره گوشتش جدا شد و تبدیل شد به کوهی از ابرهای پاره‌پاره کف حیاط. حالا رسیده بودم به فنرهای ضخیم تشک. من اصلا تا حالا داخل تشک را ندیده بودم. جنگل انبوهی از فنرهای سرپا که کنار هم ایستاده بودند و جیر جیر می‌کردند و با هر نسیم پائیزی چاچا می‌رقصیدند. یاد آن سالی افتادم که رفته بودم دبی برای چیزی که حالا یادم نیست چه بود. شب ماندم در یک هتل پکیده که پنجره‌هایش رو به دسترنج حماقت شهرسازان دبی‌ای باز می‌شد. دیوار‌های اتاق را با پِهِن بنا کرده بودند. بس که نازک بودند. ساعت یک شب با صدای ناله‌ی زنی خوشحال که با جیرجیر فنرهای تشک قاتی می‌شد، بیدار شدم. این فنرها شیپور شادی دو نفر آدم بودند برای بدخواب کردن آدم‌های اتاق کناری. البته من به ابلیس لعنت فرستادم و به خودم گفتم که حتما این صدای پسر هشت‌ ساله‌ای ‌است که ساعت یک شب علف زده و از فرط خوشحالی روی تخت بالا و پائین می‌پرد. کاش من جای آن پسر بودم. به هر حال فنرهای تشک اتاق مهمان من را تا دبی برد و برگرداند.

با یک قیچی میلگردبُری افتادم به جان فنرها و چهارچوب فلزی تخت. عرق از سر و رویم می‌ریخت. خشم خودم را از کرونا و ترامپ روی فنرهای پدرسگ خالی کردم و هر سه را فحش می‌دادم. می‌بریدم و خم می‌کردم و پرت می‌کردم توی سطل. بعد خسته شدم و نشستم کنار پیکر نیمه‌جان تشک. بهش نگاه کردم. حس کردم که تشک‌ها چقدر مهم‌اند. بزرگ‌ترین، بهترین، بدترین و عجیب‌ترین اتفاقات جهان روی تشک‌ها رخ می‌دهند. جایی که دو آدم پنهان‌ترین دوستت دارم‌ها را لای عرق کردن و نفس زدن‌شان به هم می‌گویند
.
یا با پشت کردن به هم و خوابیدن در دورترین نقطه‌ی تشک در سکوت، پایان یک فصل را به هم اعلام می‌کنند. یا به پشت دراز می‌کشند و چشم‌های بی‌فروغ‌شان را می‌بندند برای همیشه. حتی رویاها و کابوس‌های‌شان را آن‌جا می‌بینند. یا می‌شود محل مخفی‌ترین خیانت‌شان به آن دیگری. میزی است برای صرف میوه‌ی ممنوعه.

خلاصه این‌که کاش شکم این تشک را جر نداده بودم. لامصب از جعبه‌ی سیاه هواپیما هم بیشتر چیزی می‌داند. وای به آن‌که تشک‌ها در روز جزا زبان در بیاورند و بخواهند چغلی ما را بکنند. مخصوصا تشکی که صاحبش او را با کاردی پاره کرده باشد و در سطل آشغال ریخته‌ باشد. هیچ‌وقت ملحفه‌ی سفید روی تشک‌تان پهن نکنید.
#فهیم_عطار
@fahimattar
37.5K viewsedited  22:09
باز کردن / نظر دهید
2020-12-03 20:32:53 مرد جوانی بود (شاید هنوز هم باشد) که بعدازظهرها با صندلی چرخ‌دارش می‌آمد نبش خیابان اسدی. همان‌جا صندلی‌اش را پارک می‌کرد و راه رفتن آدم‌ها را تماشا می‌کرد. هر چهار فصل سال برنامه‌اش همین بود. اسمش را گذاشته بودم مرد چهارفصل. همیشه بهش مشکوک بودم که این آدم حتما ساقی است و جنس جور می‌کند. وگرنه چه دلیلی دارد زیر آفتاب تموز بیاید آدم‌ها را تماشا کند؟ ده سالِ تمام من به این آدم مشکوک بودم و حتی گاهی وقت‌ها دلم می‌خواست زنگ بزنم به برادران زحمت‌کش انتظامی تا بیایند و این جرثومه‌ی فساد را جمع کنند و نگذارند تا امنیت نبش خیابان اسدی را بهم بزند. کلا من آدم شکاکی هستم.

ده سال بعدتر مهاجرت کردم و ماهیت شغلم رفت به سمت طراحی خیابان و جاده و کوی و برزن و پیاده‌رو. بعد تازه فهمیدم که معابر شهری را طور دیگری هم می‌شود طراحی کرد. در واقع نظام طراحی کشورهای توسعه‌یافته بر اساس این تفکر می‌چرخد که انسان معلول یا کم‌توان، هنوز هم انسان است. باید بتواند به همه جا دسترسی داشته باشد و نباید اسم گذاشتن روی گروهی باعث شود تا از حقوق اولیه‌شان محروم بشوند. اگر دلش خواست بتواند برود خیابان. رستوران. موزه. پارک. دستشوئی عمومی. طبقه دوم پاساژ فلان تا از عطاری علف گربه و حب اژدها بخرد. کلا هر جایی که با پا می‌شود رفت، با صندلی چرخ‌دار هم باید بشود رفت. چون انسان نیازهای طبیعی‌اش را همیشه دارد. چه با پا و چه بی‌پا. چه با دست، چه بی دست. مهم اسم انسان است نه مشخصات ظاهری‌اش.

بعد تازه دوریالی‌ام جا افتاد که نبش خیابان اسدی، لبه‌ی دنیای مرد چهار فصل است و از آن جلوتر نمی‌تواند برود. از آن خط جلوتر، پیاده‌رو دو تا پله می‌خورد. بعد موزاییک‌ها دست‌انداز پیدا می‌کردند. بعد کلا پیاده‌رو محو می‌شد. بعد تیر برق می‌آمد. بعد ماشین‌های لوکس اریب توی پیاده رو پارک می‌کردند. کلا علاوه بر شکاک بودن، دوریالی‌ام هم خیلی دیر جا می‌افتد. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم مرد چهارفصل تنها آدمی بوده که روی صندلی چرخ‌دار دیده‌ام. خدا می‌داند چندصد هزار آدم چهار فصل وجود دارد که سال‌هاست در حبس خانگی به سر می‌برند. جرم‌شان هم این است که پا، دست یا چشم ندارند. چه جرمی بالاتر از این. این آدم‌ها بابت جرم‌شان تنبیه می‌شوند. اشد مجازات. محرومیت استفاده از تمامی مکان‌های عمومی. حقشان همین است. می‌خواستند مواظب باشند که پای‌شان نرود روی مین. یا معلول به دنیا نیایند. یا حواس‌شان را می‌دادند تا پیر نشوند. به هر حال حالا باید حبس بشوند تا انتهای دنیا.

گمانم امروز روز معلولین است. روز خجالت کشیدن شهردارها و شهرسازها و بناها و پیمانکاران و مهندسان و قانون‌گذاران و ماشین‌داران و کلا همه‌ی بی‌شعوران مرتبط است.
#فهیم_عطار
@fahimattar
68.4K viewsedited  17:32
باز کردن / نظر دهید
2020-11-12 06:14:23 قدیم‌ها یک بار نوشتم که کاش وبلاگ‌نویسی شصت سال زودتر رواج پیدا می‌کرد و پدر و مادرمان وبلاگ‌نویس بودند و نیمه پنهان‌شان را می‌نوشتند و الخ. حالا من تا حدی به این «کاش» نزدیک شدم. پدرم سال‌هاست که شعر می‌نویسد. اوایل توی یک سررسیدنامه‌ی کت و کلفت. بعد که با کامپیوتر آشتی کرد، آن‌جا می‌نوشت. دیروز بعد از این همه سال، راضی‌اش کردم شعرهایش را توی تلگرام بگذارد. پدرم وبلاگ‌نویس شد. برای من که شعرهای کلاسیک پدرم را دوست دارم، این اتفاق خیلی سکر‌آور است. زکات لذت، تقسیم آن است. اگر اهل شعر هستید، شاید شما هم از نیمه‌ی پنهان روح پدر من خوش‌تان بیاید. آدرس‌اش را همین زیر می‌گذارم من‌باب اطلاع. اگر هم شعر دوست ندارید که بوس به روی ماه‌تان.
این هم آدرس:
@hosseinattar
41.8K viewsedited  03:14
باز کردن / نظر دهید
2020-11-07 08:21:27 چهار ماه و خرده‌ای برای سیر کردن شکم و چرخاندن چرخ‌های مملکت مجبور شدم بروم عسلویه کار کنم. شنبه‌ها با هواپیما پرواز می‌کردم عسلویه و چهارشنبه‌ها برمی‌گشتم تهران. تکراری بودن این سفر طوری شده بود که حس می‌کردم به جای هواپیما سوار تاکسی‌های خطی‌ ونک-آریاشهرم. هواپیماهای عسلویه یک جور بوئینگ قدیمی بودند که مثل ماشین لباس‌شویی‌ای که آجر بهمنی بشورد، لرزش و تکان و صدا داشت. از روبرو که نگاه می‌کردی، پوزه هواپیما بوی الرحمن می‌داد. به هر حال چاره‌ای نبود. برنامه را حفظ بودم. سوار می‌شدیم. هواپیمای لکنته روی باند راه می‌افتد. مهمان‌داران، تند تند انگار که روی قبر آدم ناشناسی از سر اجبار فاتحه بخوانند، نکات ایمنی را پس‌پس‌کنان می‌گفتند و با سرعت می‌نشستند روی صندلی‌هایشان. بعد هواپیما شروع می‌کرد به دویدن روی باند پرواز. همه جای هواپیما می‌لرزید و یکی دو تا ساک و چمدان از بالا می‌خورد توی سرمان تا بالاخره بوئینگ خسته اوج می‌گرفت. بال‌بال زنان از لای دود تهران راهش را پیدا می‌کرد و اوج می‌گرفت و می‌رسید به جایی که آسمان‌اش آبی بود. بعد آرام می‌گرفت. مهمان‌داران کمربندها را باز می‌کردند و یک فرغون شکیل که چهار چرخ داشت را می‌آوردند بیرون و شروع می‌کردند به تخس کردن غذا. مهمان‌دار می‌پرسید تخم‌مرغ پخته یا خاگینه؟ در واقع حق انتخاب می‌داد. من از کلمه‌ی انتخاب خوشم می‌آید. به من حس فرمانروایی می‌دهد. حس می‌کنم کنترل زندگی‌ام را دارم. اما مشکل این‌بود که بعد از آن‌همه تکان در ارتفاع بیست‌هزار پایی،کنار نود مهندس خسته‌، تخم‌مرغ دورترین انتخابم بود. چه آب‌پز چه خاگینه و چه پخته و نپخته. من تخم‌مرغ را در ارتفاع دوست ندارم. سفر اول به مهماندار همین را گفتم. جواب نداد، رفت سراغ نفر بعد و گرسنه ماندم. سفرهای بعدی فهمیدم که در ارتفاع بیست‌هزارپایی، توی بوئینگی که به مدد دعاهای شبانه‌ی مادرم به مقصد می‌رسد، معنی انتخاب همین است. بین آب‌پز و پخته. بین خاگینه و املت. بین کوفت و زهرمار. خب چرا یک بار توی هواپیما شیشلیک نمی‌دادند؟ یا ماهیچه؟ یا دست‌کم زرشک‌پلو؟ این‌جاست که دموکراسی معنی پیدا می‌کند. این‌که یک منوی دراز پهن کنند جلوی آدم که از چلوکباب سلطانی شروع بشود تا برسد به تخم‌مرغ آب‌پز و خرمالو. این حق انتخاب واقعی است. نه انتخاب بین تخم‌مرغ و تخم‌مرغ.

بعد‌ها با واقعیت کنار آمدم. برای منِ خسته که توی کابین این بوئینگ گرفتارم و هیچ رستورانی در کار نیست و اگر نخورم گرسنه می‌مانم، تقدیری جز تخم‌مرغ نیست. تقدیر من گره خورده بود به میل آشپز شرکت هواپیمایی. انتخابی که تظاهر به انتخاب است. همیشه هم خاگینه را انتخاب ‌ می‌کردم. بوی تخم‌مرغ پخته واقعا قابل تحمل نیست.

بیست سال از آن ماجرا گذشته است. افتاده‌ام توی بوئینگ فرسوده‌ی انتخابات ریاست جمهوری. آشپز به میل خودش دو جور تخم‌مرغ درست کرده است و داده به مهمان‌دار. من حالم از تخم‌مرغ در ارتفاع به هم می‌خورد. اما چاره چیست؟ بلند شوم و با مشت بکویم پای چشم مهمان‌دار خسته‌تر از خودم؟ هواپیما‌ربایی کنم و به جای عسلویه هواپیما را توی پارکینگ رستوران نایب پارک کنم؟ نمی‌شود خب. من یک مهندس خسته‌ام که برای نان شب مجبورم بدوم. پارتیزان که نیستم. همین که باز آشپز لطف می‌کند و دو جور تخم‌مرغ پیشنهاد می‌کند، جای شکرش باقی است. فکر کنید فقط تخم‌مرغ پخته بدهد. واویلا. آن‌وقت این نود مهندس خسته، فکر می‌کنند که دموکراسی خدشه‌دار شده و قدرت انتخاب‌شان را گرفته‌اند. شورش می‌کنند و بوئینگ خسته را مجبور به فرود اضطراری می‌کنند. اما تا روزی که دو جور تخم‌مرغ داشته باشیم، ما متصوریم که در دنیایی با حق انتخاب زندگی می‌کنیم و درون‌مان آرام است و قابل کنترل هستیم. تا عسلویه چرت می‌زنیم و خواب رستوران نائب را می‌بینیم. من حق انتخاب دارم و از هر مدل تخم‌مرغی در ارتفاع بیزارم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
123.5K viewsedited  05:21
باز کردن / نظر دهید
2020-11-02 20:55:50 یک خاطره بنویسم در باب هیچ. صد سال پیش، یک روز صبح حس کردم زبانم زرد رنگ شده و دهانم طعم عجیبی می‌دهد. انگار لاستیک دوچرخه گاز زده باشم. دو روز صبر کردم تا بهتر شود، که نشد. زنگ زدم به دکتر و نوبت گرفتم. روز جمعه رفتم مطب. پرستار آمد و معاینه‌‌ام کرد و فشار و وزن و قد و دور کمر و غیره را اندازه گرفت. بعد گفت چته؟ بهش گفتم که دهانم مزه‌‌ی لاستیک دوچرخه می‌دهد و زبانم زرد شده و قس‌علی‌هذه. پرستار رفت و بعد یک دکتر روسی که آخر فامیلش کوف داشت آمد داخل اتاق. گفت چته؟ من هم همان‌هایی را که به پرستار گفته بودم تکرار کردم. دکتر گفت دهانت را باز کن و بعد یک چوب بستنی کلفت را کرد ته حلقم. یک نگاه سرسری انداخت به غار علی‌صدر. بعد گفت ببند. سر پا شد و گفت «چیزی نیست، برات یه آزمایش ایدز می‌نویسم، برو طبقه پائین انجام بده».

من همان‌جا روی تخت، مثل بستنی روی اجاق وا رفتم. مطمئن بودم یا دکتر کوف نمی‌داند ایذر چیست یا نمی‌داند «چیزی نیست» یعنی چی. رفتم طبقه پائین و نیم لیتر خون دادم بابت آزمایش. خانم خون‌گیر گفت که سه روز دیگر نتیجه را می‌دهد. هر چه التماسش کردم که زودتر بده، قبول نکرد. چاره‌ای نبود. زدم بیرون. من کلا آدم بدبینی هستم. همیشه به آن “یک درصد احتمال فاجعه” آن قدر علوفه می‌خورانم تا از آن ۹۹ درصدِ “چیزی نیست” فربه‌تر شود. و فربه شد. مطمئن بودم که حتما جواب آزمایش مثبت است و بدرود ای زندگی زیبا. می‌دانستم که کارنامه‌ی اعمالم سفید است اما از تیغ سلمانی و مته دندانپزشک که خبر نداشتم. توی راه با رئوف‌ترین حالت ممکن رانندگی می‌کردم. درست انگار سهراب سپهری در رقیق‌ترین حالت قلبش نشسته باشد پشت فرمان و بخواهد برود کاشان تا زیر درخت گیلاس شعر بگوید. حتی اگر کاشان گیلاس نداشته باشد. من هم همان‌طور بودم. مهربان و صبور به همه راه می‌دادم. به تک‌تک درختان به محبت سلام می‌دادم و بوس برای پرنده‌ها می‌فرستادم و چند بار خورشید را خطاب کردم که تو همیشه این‌قدر می‌درخشی یا امروز زیادتر هیزم ریختی پای اجاقت؟ سنجاب‌ها را نصیحت می‌کردم که بی‌هوا توی خیابان ندوید و دو تا بلوط و گردوی اضافه ارزش زیر ماشین رفتن ندارد و قدر زندگی‌تان را بدانید.

سه روز روی اجاق بدبینی زندگی کردم. هر کس را می‌دیدم بغل و بو می‌کردم. حتی اگر بوی پیاز گندیده می‌داد. بوی پیاز زندگی بهتر از بوی لاستیک دوچرخه‌ی مرگ است. شده بودم اختاپوسی چسبناک که هر کس سر راهم سبز می‌شد، با هشت پا بغل می‌کردم و مکش طور می‌بوسیدم و می‌گفتم آه عزیزم. آن سه روز، طعم شیرین زندگی را حس کردم. به همه کس و همه چیز اشتیاق داشتم. حتی خرمالو و محمود احمدی‌نژاد و پاک کردن میگو. آن سه روز من حس می‌کردم یک راز بزرگ برایم آشکار شده که دیگران آن را نمی‌فهمند. رازی که در عین سادگی، توضیح دادنش برای دیگران غیرممکن است. انگار بخواهم برای یک ماهی قزل‌آلا از فواید کوهنوردی حرف بزنم. آن سه روز عجیب‌ترین روز‌های زندگی‌ام بود. ثانیه‌ها مثل پنیر پیتزا کش‌ می‌آمدند. مثل دانه‌ی برف زیر میکروسکوپ زیبایی‌شان دیده می‌شد. نظم‌شان. آمدن‌شان. رفتن‌شان. خوبی‌شان. بدی‌شان.

سه روز بعدش زنگ زدم به آزمایشگاه و گفتم من همانم که قرار است احتمالا بمیرد. پرستار جواب را برایم خواند و گفت جواب منفی‌ است و نمی‌میری. این لحظه هم حس عجیبی داشت. درست انگار عزرائیل دستش را بگذارد روی گلوی آدم، بعد یکهو تلفنش زنگ بزند و کار واجب پیش بیاید و برود. حس کبوتر از دام جسته. حس آهوی از چنگال شیر گریخته. اما قسمت عجیب ماجرا این بود که هنوز یک هفته نگذشته بود که راز بزرگی که به چشم خودم دیده بودم، کمرنگ و کمرنگ‌تر شد.دو هفته بعد کاملا محو شد و فراموشش کردم. درخشش خورشید به حالت قبل درآمد. رانندگی‌ام رئوفانه نبود. سهراب میکروسکوپش را برداشت و رفت. من ماندم و ماهی قزل‌آلایی که یادش نبود روزی راز بزرگی را کشف کرده بود.

همان که ایازی از Fishpeople نقل قول کرد:
"for a moment I thought I’m gonna die, but that’s when you feel so alive"

#فهیم_عطار
@fahimattar
55.1K viewsedited  17:55
باز کردن / نظر دهید
2020-10-30 05:57:58 ساعت پنج بعدازظهر- طوفان زتا رسیده به ما و مشغول نوردیدن و پاره کردن شهر است. درخت‌ها مثل هویج‌های توی آبمیوه‌گیری در حال تاب خوردن و سر کشیدن ریق رحمت‌‌اند. شهر از حالت عمودی متمایل شده به افقی. خدا را شکر.

ساعت شش- برق‌ همین الان رفت. طوفان زتا هنوز در حال پاره کردن زنجیرهاست و مثل گرگ زوزه می‌کشد. این‌جا روی طوفان اسم می‌گذارند. کاترینا. اسکات. جعفر. یدالله. چرا؟ نمی‌دانم. هوا روبه تاریکی است‌.

ساعت هشت- زتا رفت. برق‌ نیامد. هوا کاملا تاریک است. سکوت عجیبی روی شهر نشسته است. انگار روشنایی صدا دارد که با رفتنش همه جا ساکت می‌شود. تاریکی با خودش سکوت می‌آورد. جای هلاکویی خالی. حال عجیبی دارم.

ساعت نه- شده‌ام مرده‌ی متحرک. نه تلویزیون دارم نه اینترنت. نه رادیو. نه کامپیوتر. در این تاریکی تازه فهمیدم چقدر به برق و اینترنت وابسته‌ام. کلا استقلال و خودکفایی جوک است. هیچ کس مستقل نیست. خودکفایی هم بهانه‌ای است برای جدایی از دیگران. حوصله‌ام سر رفته است. خدا را شکر.

ساعت ده- به تاریکی عادت کردم. اصلا ازش خوشم آمده است. آدم در تاریکی وارد دنیای جدیدی می‌شود. حس بینایی آدم خاموش می‌شود و در عوض پنج حس دیگر آدم به شدت فعال می‌شوند. احساس می‌کنم در تاریکی بیشتر می‌بینم و حس می‌کنم. احتمالا دیدن در تاریکی قوی‌تر از روشنایی است. اما این‌ها دلیل نمی‌شود که برق نیاید.

ساعت یازده- دنیای تاریک خوب است. ساکت است. آدم می‌تواند به وجود خودش واقف شود. وجود خودش را حس می‌کند. خودش را نمی‌بیند ولی حس می‌کند. حس کردن یک قدم بالاتر از دیدن است. به  اداره‌ی برق تلفن زدم. گفتند درخت‌ها دشنه‌شان را در قلب تیر‌های برق فرو کرده‌اند و فعلا امیدی به نور نیست. هایکو می‌گفت‌. الحمدلله.

ساعت دو صبح- روی مبل دراز کشیدم و به تاریکی مطلق خیره ماندم.  با این‌که اندازه‌ی خانه‌ام در روشنایی چهار قدم بیشتر نیست، اما در تاریکی ابعادش به بی‌نهایت می‌رسد. لابد برتری تاریکی به روشنایی همین است. تاریکی ته ندارد. یا این‌که روشنایی منبع انرژی می‌خواهد اما برای تاریکی فقط لازم است نور نباشد. یکی‌شان از بودن می‌آید و یکی‌شان از نبودن. خدا کند زود برق بیاید. در تاریکی چقدر شبیه به الهی قمشه‌ای شده‌ام. خدا را شکر.

ساعت سه- گرسنه‌ام. نیازهای آدم نور لازم ندارند. شیر خوردم و خرما. همه جا ساکت است. صدای طی‌طریق کردن خرما از دهان به معده‌ را می‌شنوم. می‌روم حمام. حمام رفتن در تاریکی خیلی عجیب است. آدم فقط صدای آب را می‌شنود و دو دست غریبه که آدم را می‌مالاند و می‌شورد. در تاریکی آشناها هم غریبه می‌شوند. حتی دست‌های خود آدم. ای دستان بی‌حیا.

ساعت چهار- فقط چهار درصد از عمر باطری موبایلم باقی مانده است. لذیذترین چهار درصد ممکن. مثل گاز آخر  بستنی کرامت که آدم دلش نمی‌خواهد آن را بخورد. اما خب. تاریکی این چهاردرصد را هم خواهد خورد. بعد از آن من می‌مانم و هلاکویی و قمشه‌ای و دو دست غریبه که همه جا با من می‌آیند و این بی‌نهایت تاریک.

تصمیم گرفتم بخوابم. کمی دیگر خورشید طلوع می‌کند و نور بر‌می‌گردد. نور عزیز. عزیز بودنش را مدیون تاریکی شب است. اصلا وجود نور با تاریکی معنی می‌گیرد. روح هلاکویی و قمشه‌ای با هم در من حلول کرده‌اند. خرما قبل از خواب خوب نیست. در تاریکی، آدم نگاه می‌کند و در روشنایی آدم می‌بیند. تاریکی ماهیت سازنده‌ای دارد آقای هلاکویی.
#فهیم_عطار
@fahimattar
38.0K viewsedited  02:57
باز کردن / نظر دهید
2020-10-28 06:25:05 شنبه‌ی قبل با یکی از رفیق‌هایم تلفنی حرف می‌زدم و نمی‌دانم کجای بحث بودیم که رفیقم نقل قولی کرد از یک فیلم‌نامه‌نویس برزیلی. مطمئن نیستم که فیلم‌نامه‌نویس بود یا کارگردان یا نویسنده. نقل قول دقیق ماجرا هم یادم نیست. اما کلیت‌ حرفش این بود که شیرینیِ شکر به خودیِ خود فقط یک مفهوم گُنگ است. تا وقتی که شکر روی زبان آدم بنشیند و با بزاق دهان ترکیب شود. آن‌وقت است که شیرینی معنی عینی پیدا می‌کند. گمان کنم یک همچون چیزی را گفته بود. لااقل من ترجیح می‌دهم این را گفته باشد. حالا چه شده که این نیمه شب مهتابی یادش افتاده‌ام، خدا می‌داند. لابد چون دوستش داشتم و خواستم این‌جا بنویسمش تا یادم نرود.

حالا بماند که از شنبه تا حالا ناخودآگاه مغزم همه چیز را به حکمت این مرد برزیلی مرتبط می‌کند. این‌که مثلا «دوست داشتن» هم همین است. یک مفهوم گُنگ. تا این‌که علفِ «دوست داشتن» برود زیر زبان بزی. آن‌وقت است که حسش می‌کنیم. آدم تا پس‌گردنی نخورد، درد از مفهومِ گُنگش به عینیت نمی‌رسد. لاکردار همه چیز را می‌شود وصل کرد بهش. عشق. نفرت. ترس. هیجان. غم. شادی. همه چیز. این‌ها مفاهیمی هستند که تا روی زبان آدم ننشینند، فقط کلماتی گنگ هستند.

من که فکر می‌کنم این ماجرا بین آدم‌ها مرز می‌کشد. آدم‌های حس‌کرده و آدم‌های حس‌نکرده. آدم‌هایی که هنوز در مفهومند و آدم‌هایی که رسیده‌اند به عینیت. آدم‌هایی که عشق را تجربه کرده‌اند و آدم‌هایی که عاشق نشده‌اند. آدم‌هایی که ترسیده‌اند و آن‌هایی که نترسیده‌اند. همین ماجرا که یک دیوار کلفت بین آدم‌ها می‌کشد، می‌شود عامل سوتفاهم. عامل نفهمیدن. جنگ آدم‌هایی که فقط شکر خورده‌اند با آن‌هایی که فقط نمک خورده‌اند. نه آن‌ها شوری را درک می‌کنند و نه این‌ها شیرینی را. لابد این وسط فقط تجربه است که آدم‌ها را از یک سمت دیوار به آن سمت می‌برد. حالا بماند آدم‌هایی که دایره‌ی تاریک جمجمه‌شان را هیچ وقت حاضر نیستند ترک کنند. در نتیجه هیچ تجربه‌ای را درک نمی‌کنند و همه چیز برای‌شان در حد کلمات و مفاهیم گُنک باقی می‌ماند.

شب از نیمه گذشته و من هنوز دارم می‌نویسم. فردا صبح قبل از پاسبان‌ها و خروس‌ها باید بیدار شوم و بروم سر کار. لطف کنید و دُر و گهر این عزیز برزیلی را بسط بدهید به هر کجا که دل قشنگ‌تان هوس می‌کند. به آن‌هایی که عشق را ممنوع می‌کنند. به آن‌هایی که جنگ را شروع می‌کنند. به آن‌هایی نفرت را پخش می‌کنند. به آن‌هایی که آزادی را مسخره می‌کنند. به هر کس که دل‌تان خواست بسط بدهید. مگر ممکن است هیچ آدمی که دوست داشتن و دوست داشته شدن را تجربه کرده باشد، دستش به خون کسی قرمز بشود؟ نه!

من که رفتم بخوابم و چون خواب را تجربه کرده‌ام، می‌دانم که چیزی شیرین‌تر از آن نیست.
#فهیم_عطار
@fahimattar
43.2K viewsedited  03:25
باز کردن / نظر دهید