Get Mystery Box with random crypto!

گفت و چای | فهیم عطار

لوگوی کانال تلگرام fahimattar — گفت و چای | فهیم عطار گ
لوگوی کانال تلگرام fahimattar — گفت و چای | فهیم عطار
آدرس کانال: @fahimattar
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 38.01K
توضیحات از کانال

‏فشنگ‌هام تموم شد.چراغا رو خاموش کن، بیا بغلم.

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 9

2021-02-10 05:16:13 مادربزرگ رضا که فوت کرد، کرکره‌ی دکان را کشیدیم پائین و رفتیم برای خاکسپاری. گمان کنم زمستان بود. شاید هم پائیز. روزبه را سپردند دست من تا سرگرمش کنم و خاک کردن مرحوم را نبیند. هفت هشت سالش بیشتر نبود. دستش را گرفتم و رفتیم آن‌ور قبرستان که دورتر و خلوت‌تر بود. برای این‌که حال و هوایش عوض شود چند تا لطیفه‌ی لوس برایش گفتم. بعد سر شوخی را با مرحومین دفن شده باز کردیم و به اسم و سنگ قبرشان خندیدیم. به هر حال اگر روح‌شان منصف باشد به نیت خیر پشت این مزاح‌ها پی می‌بردند. بعد با چوب افتادیم دنبال سگی که می‌خواست پای یکی از درخت‌های آن‌جا بشاشد. بعد هم رفتیم خیابان روبرویی شُله خوردیم و بعد هم آدامس پی‌کی. بعد برگشتیم داخل قبرستان. دختری از روبرو آمد و چشم تو چشم شدیم. بعد طوری همدیگر را نگاه کردیم که یعنی "تو رو کجا دیدم؟". بعد یادم آمد که هم‌دانشگاهی بودیم. افتادیم به سلام کردن و این‌ها. اسمش یادم نبود. فقط یادم بود اسم دوستش گیلدا بود و روی او کراش خفیفی داشتم. این‌ها را بهش نگفتم. حتی نپرسیدم از گیلدا چه خبر؟ در عوض رسیدم این‌جا چه کار می‌کنی؟ گفت آمده سر قبر یکی (که یادم نیست کی بود) فاتحه بخواند. دوست گیلدا به روزبه نگاه کرد و ازم پرسید که پسرته؟ من حتی اگر همان روز اول دانشگاه با گیلدا ازدواج می‌کردم الان پسرم پنج سالش هم نبود. البته این را نگفتم و فقط خنده‌ی معذبی کردم و گفتم نه و خلاصه‌ی ماجرا را تعریف کردم. دوست گیلدا هم گفت آخی! بعد هم خداحافظی و رفت.

برگشتیم سر قطعه‌ی مورد نظر. تدفین تمام شده بود و مرحوم زندگی دومش را شروع کرد و ما بازماندگان برگشتیم سمت ماشین‌ها تا برگردیم. توی راه روزبه پرسید که الان مادربزرگش چه کار می‌کند؟ اول می‌خواستم جوابی کاملا تراژدیک بهش بدهم با روغن‌داغ فراوان که همه‌ی سرنشینان پیکانی که سوارش شده بودیم را از فرط هق‌هق به نفس‌تنگی بیاندازم. بعد با خودم فکر کردم که اگر می‌خواستم این جواب را بدهم چرا بابت سرگرم کردنش افتادیم دنبال آن سگ بی‌نوا یا آن همه متوفی را توی گور لرزاندیم. درنتیجه خیلی خلاصه بهش گفتم که جایش خوب است و نگران نباش. بعد هم بهش وعده دادم که داریم می‌رویم رستوران تا چلوکباب هم بخوریم. امید به زندگی‌ دو نفرمان رفت بالاتر. به هر حال مرحوم رفته بود به دنبال سرنوشت محتوم. اما جایی که ما بودیم هنوز خورشید طلوع و غروب می‌کرد و چند ماه دیگر قرار بود بهار بیاید. جایی که احتمال داشت تصادفا این‌ دفعه خود گیلدا را ببینم و این‌بار به شکل مجلسی عاشقش بشوم. یا حتی خود روزبه ممکن بود چند سال دیگر عاشق یکی بشود. اتفاقات خوب و بد زیادی ممکن بود رخ بدهد و وقت نداشتیم خیلی به عقب نگاه کنیم.

این‌ها را به روزبه نگفتم. اگر می‌گفتم طفلکی آب و روغن قاتی می‌کرد. در عوض به رضا گفتم و اصلا یادم نیست که چی جوابم داد. فقط خاطرم است که هم‌سو بودیم سر این‌ مساله. این‌که تراژدی‌ها همین‌طورش هم تراژدی هستند و نباید تراژدی‌ترشان کرد. غروب، غروب است.

قرار بود برش نازکی از روزمرگی‌های گذشته‌ام باشد. چه ضخیم شد. حالا به جای این‌ حرف‌ها دست به دست هم بدهیم و گیلدا را پیدا کنیم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
24.0K viewsedited  02:16
باز کردن / نظر دهید
2021-02-02 20:45:31 من از عنفوان جوانی یک فانتزی داشته‌ام که چند باری هم آن را از زاویه‌های مختلف نوشته‌ام. حالا یک هفته‌ای می‌شود که این فانتزی از سمت دیگری طلوع کرده است و نور گرمش را تابیده به سرزمین یخ‌زده‌ی قلبم. بدین شکل که دوست دارم یک بار که توی خیابان راه می‌روم، پیرزن خیلی مسن و پولداری با پالتویی کِرم را ببینم که می‌خواهد با قدم‌های لرزان عرض خیابان را رد کند. از آن سمت ماشین قرمزی با سرعت خلاف جهت بیاید و من مثل دروازه‌بانی جسور شیرجه بزنم و پیرزن را – که ترجیحا اسمش عشرت‌الملوک است- بلند کنم و از چنگال سیاه مرگ برهانم. همانطور که تن نحیفش در بازوان من جا گرفته به هم خیره بشویم و ریشه‌های محبت و عطوفت در دلش به سرعت ریشه بزند. بپرسد که چه کاره‌ای؟ من هم بگویم کارمندم. بعد من را ببرد به خانه‌ی خودش. خانه که نیست. قصر است لامروت. قصری وسط باغی بزرگ با گل‌های رز و اقاقیا و غیره و ذلک.

همان‌طور آرام بین بوته‌ها و گل‌ها قدم می‌زند مکثی کند و برگردد سمت من و بگوید: «باغبون من می‌شی؟» من هم بی‌درنگ می‌گویم: «ها، می‌شم». و از همان روز من باغبانِ قصر و باغبان درخت محبتی که درون دلش کاشته‌ام می‌شوم. گوش‌واره‌اش را در‌می‌آورد و با سوزنِ آن، سرِ انگشت‌مان را سوراخ می‌کنیم خون‌‌مان را می‌مالیم به هم و عهد می‌بندیم به مراقبت از چیز‌هایی که مراقبت لازم دارند.

من می‌شوم باغبان. یک کلبه‌ گوشه‌ی باغ به من می‌دهد که پنجره‌های بزرگی دارد و از آن آفتاب می‌افتد داخل روی گبه‌های نارنجی. هر روز صبح گل‌ها و درخت‌ها را هرس می‌کنم. به آن‌ها آب می‌دهم و زه‌کشی می‌کنم و هر کاری که یک باغبان وفادار برای عشرت‌الملوک‌اش لازم باشد انجام می‌دهم. حتی یک قمه‌ی آبدیده هم کنار در کلبه می‌گذارم تا اگر روزی روزگاری دزدی راهش را گم کرد و آمد داخل قصر، او را به چهل قسمت مساوی تقسیم کنم و پای درخت صنوبر ته باغ خاکش کنم. من از باغ و قصر و عشرت‌الملوک حفاظت می‌کنم و او هم از کارمندی که دیگر کارمند نیست.

صبح‌ها با هم در باغ قدم می‌زنیم و قهوه می‌خوریم. او از دوران جوانی‌اش و دیدار‌هایش با فلان شاهزاده و رئیس‌جمهور می‌گوید. من هم از سایز‌های رایج میلگرد و سیمان پرتلند و لوله‌های فاضلاب می‌گویم. من را به عنوان همراه به مهمانی می‌برد و دستش را با آن دستکش‌های سفید پوشیده شده از مروارید دور بازویم حلقه می‌کند. گور پدر حرف مردم. هر چه می‌خواهند بگویند. با همان قمه دو شقه‌شان می‌کنم. شاید حتی با هم برویم مسافرت. از این مسافرت‌هایی که آدم لازم نباشد از ماه قبلش کاسه‌لیسی رئیس را بکند برای چهار رو مرخصی. یا دائم نگران این باشد که باید هشت ماه دو برابر کار کنم تا خرج سفر دربیاید. با هم می‌رویم ساحل فلان‌جا و خاویار می‌خوریم و شراب 142 ساله. می‌رویم هتلی که مردها با کت و شلوار و کروات درِ لیموزین را برای‌مان باز می‌کنند. وقتی هم از سفر برمی‌گردیم تنها چیزی که منتظرمان است یک باغ پر از گل است که هرس می‌خواهد. قصری با دیوارهای بلند که اوضاع آن فقط بر وفق مراد می‌چرخد و لاغیر.

خلاصه که این فانتزی کوچک من است که آفتابش این روزها از این سمت طلوع کرده است. موقع رد شدن از خیابان‌ها به تک‌تک پیرزن‌ها خیره می‌مانم و دست رد به سینه‌ی هیچ کدام نمی‌زنم. هر کمکی لازم باشد می‌کنم. حتی اگر نوک عصای‌شان را به سینه‌ام فشار بدهند و بگویند: «چه مرگته؟ برو عقب می‌خوام از خیابون رد شم».
#فهیم_عطار
@fahimattar
28.3K viewsedited  17:45
باز کردن / نظر دهید
2021-01-30 09:26:26 امروز جمعه بود. ساعت هفت غروب، بعد از دوازده ساعت کار کردن مداوم، کامپیوترم را خاموش کردم و با احتیاط مثل زائری که ضریح امام‌زاده را ترک می‌کند، عقب عقب از آن دور شدم. تصمیم داشتم چای و کلوچه بخورم و نیم ساعت باقیمانده از فیلمی را که جمعه‌ی قبل شروع کرده بودم، ببینم و تمامش کنم. هنوز نطفه‌ی این رویا توی سرم منعقد نشده بود که موبایلم دلینگ صدا داد. ایمیل گرفتم از فلان کارفرمای الدنگ به این مضمون که «فلانی! فلان کار را روز دوشنبه می‌خواهیم. بجنب و تمامش کن». همین دلینگ و دو خط ایمیل گند زد به لحظات ملکوتیِ دمِ غروب. مجبور شدم رویای مورد نظر را سقط کنم و کامپیوتر را دوباره روشن کردم و بسم‌الله گویان شروع کردم به کار کردن و فحش دادن.

تراکتورها هم شب‌ها موتورشان را خاموش می‌کنند و می‌خوابند. اما من وضعیتم از تراکتورهای رومانیایی هم وخیم‌تر است. همیشه متصلم به جهان بیرون. جهان کار و اخبار و کوفت و زهر مار. اگر صد و پنجاه سال پیش در اسفراین دلاکی می‌کردم این مشکلات را نداشتم. بعد از این‌که کمر چرک آخرین مشتری بوگندو را کیسه می‌کشیدم، در حمام را می‌بستم و برمی‌گشتم خانه پیش مادر بچه‌ها و هاشم و عصمت. بی‌هیچ اتصالی به آن حمام و جهان پیرامون. کلا وسعت نگرانی‌ام محدود می‌شد به محدوده‌ی شنوایی و بینایی‌ام. هر چیزی خارج آن محدوده، مشکل من نبود. اما حالا وسعت نگرانی‌ام بیکران است. همه‌ی خبر‌ها و دلهره‌ها به صورت عصاره توی تلفن و کامپیوترم جا گرفته‌اند. الان از اعتصاب دلاک‌های اسفراین خبر دارم. از مردن گربه‌ی هانیه توسلی. از زندگی خصوصی زن سابق ترامپ. از قیمت دلار و گوجه فرنگی. از صدای آژیر در غرب تهران بزرگ. رانش زمین و مدفون شدن صد نفر در اندونزی. بدتر از آن از آینده هم خبر دارم. این‌که مثلا دوشنبه‌ی آینده قرار است کارفرما ما را دو شقه کند. یا ممکن است دوباره ترامپ بشود رئیس‌جمهور. همیشه متصلم.  مثل گناهکاری که گردنش را با سیم بکسل بسته باشند به ضریح.

خلاصه امیدوارم یک روز آدم فضایی‌ها حمله کنند بهمان و همه‌ی دکل‌های مخابراتی را بپکانند و سیستم اطلاعات‌مان را ببرند به صد سال پیش و این سیم بکسل را پاره کنند.‌ من را بفرستند اسفراین تا کمر چرک بمالم و دورترین خبرها برگردد به در رفتن لگن آقای سمسارزاده که دو کوچه بالاتر خراطی دارد، حین جابجا کردن گونی برنج. زندگی با مسئولیت محدود.
#فهیم_عطار
@fahimattar
36.1K viewsedited  06:26
باز کردن / نظر دهید
2021-01-21 03:45:22 مسعود بهنودِ درونم بیدار شده و مجبورم خاطره‌ی دوری برای خودم این‌جا ثبت کنم. خیلی سال پیش که دانشجو بودم، دختر همسایه‌مان برای تولدش دعوت‌ام کرد. دختر همسایه‌ با من هیچ صنمی نداشت و نمی‌دانم چرا من را با آن قیافه که شبیه به یک طلبه‌ی سال اول حوزه بود، دعوت کرد. شاید برای توازن نیروهای خیر و شر. مثلا اگر کمیته آمد، من را بیاندازد جلو و بگوید «حاج‌آقا شما یه چیزی بگو». به هر حال اولین کسی بود که تا حالا ریسک کرده بود و من را به مهمانی‌ مختلط‌اش دعوت کرده بود.

کروات زدم و رفتم. مهمانی نبود، پارتی بود. یک پارتی که جنس‌اش خیلی جور بود. مذکر. مونث. سیگار. و چیزهای دیگر. من نزدیک‌ترین تقابلم با پارتی، برنامه‌ی دمِ نوروز شب‌خیز بود که خواننده‌ها را دعوت می‌کرد. اما پارتی دختر همسایه، لیگ برتر بود. همه چیز خوب و شهر فرنگ بود به جز صدای موسیقی که خیلی بلند بود. ده دقیقه اول تحمل کردم. در واقع این‌قدر صحنه‌های مهیج و پیچش افراد به هم و اتفاقات ندیده زیاد بود که چشم‌هایم به گوش‌هایم اجازه‌ی شنیدن نمی‌دادند. اما کم‌کم صدای موسیقی مغزم را رنده کرد. موقع شام هم موسیقی را قطع نکردند. من آدم چند‌کاره‌ای نیستم. نمی‌توانستم هم آدم‌های قشنگ را نگاه کنم هم غذا بخورم هم با آن صدا آهنگ گوش کنم. با بشقاب پر از فسنجان و کالباس‌ و برنج، مستاصل به دنبال جای آرامی می‌گشتم که غذا بخورم. اما همه جا صدا می‌آمد. حتی آمدم بروم توی دستشویی غذا بخورم که با دیدن صف، بی‌خیال شدم. بس که مدعوین می‌رفتند توی اتاق پشتی و یک چیزی می‌نوشیدند.

بالاخره فهمیدم خانه‌ی همسایه بالکن دارد. رفتم توی بالکن. یک پسر و دختر لاغر قبل از من آن‌جا بودند و دود و بوس رد و بدل می‌کردند. عذرخواهی کرد و گفتم که اگر مزاحمم، بروم. مزاحم نبودم چون اصلا جوابم را ندادند و به معامله ادامه دادند. درِ بالکن را بستم و بشقابم را گذاشتم لبه‌ی نرده‌ و شروع کردم به خوردن. از همه‌ی آن صدای موسیقی، فقط یک آهنگ دور و مبهم شنیده می‌شد. انگار آمده بودم چهار کوچه بالاتر. پائیز خنک تهران و شب و سکوت و فسنجان و کالباس. یک ساعت، سه نفری آن‌جا ماندیم. غذای من تمام شد. سیگار آن‌ها دود شد. لب‌هایشان قرمز شد. همه خوشحال بودیم. بعد از یک ساعت برگشتیم داخل. هنوز موسیقی با صدای خرکی پخش می‌شد. اما اعصاب من کاملا آرام بود. آن دو نفر دیگر را نمی‌دانم. چون از بالکن یک سر رفتند توی آن اتاق پشتی. تا آخر مهمانی ماندم. هر نیم ساعت یک بار می‌رفتم توی بالکن و نفس می‌گرفتم و بر‌می‌گشتم. به هر حال من آن‌جا بودم برای مهمانی و توازن خیر و شر. نمی‌توانستم ساعت ده شب آن‌ تجربه‌ی بی‌نظیر را نیمه‌کاره رها کنم و بروم. باید تا ته می‌ماندم. و ماندم. به مدد همان دو متر مربع بالکن نفس‌گیری. آخ از این فرصت‌های نفس‌گیری.

حالا بماند که چرا یاد این خاطره افتادم و شان نزول‌اش چیست. ثبت کنم برای سال‌هایی که فرتوت شدم که بدانم بالکن این مهمانی اجباری چه بود که تا ته آن دوام آوردم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
33.8K viewsedited  00:45
باز کردن / نظر دهید
2021-01-19 23:37:16 چهارشنبه‌ی قبل، بلیت بخت‌آزمایی یک مرد چهل ساله، دویست و خرده‌ای میلیون دلار برنده شد. عدد‌ش آن‌قدر بزرگ بود که برای خواندن‌‌اش مجبور شدم صفر‌هایش را سه‌تا سه‌تا زیر انگشت شستم از هم سوا کنم. پول زیادی بود. از چهارشنبه به این‌طرف دلم کاملا هوایی شده و به هر سوراخی سر می‌زند تا بلکه راهی برای پولدار شدن پیدا کند. هر چه مغزم تلاش می‌کند تا متقاعدش کند که پول چرک کف دست است و خوشبختی نمی‌آورد و روح آدمی را در انزوا می‌خورد، به خرجش نمی‌رود. قدیم‌ها یک بار از عمویم‌ نقل قول کردم که می‌گفت پول کلا چیز مزخرفی است و داستان یکی از طلافروش‌های گردن‌کلفت راسته‌ی کریم‌خان را تعریف کرد که سال‌هاست با کبد معیوبش درگیر است. بعد هم دستش را زد روی زانویم و گفت این همه پول دارد اما نهایتا هیچ لذتی از زندگی نمی‌برد. تف به پول! اما قلبم می‌گوید که کج‌بختی مرد از کبدش است و نه خرپولی‌اش. ترکیب فقر و کبد خراب به مراتب اسف‌بارتر از ترکیب پول و کبد خراب است.

خلاصه این‌که هنوز قلبم معتقد است پولدار بودن خوب است. در واقع بردن بلیت بخت‌آزمایی و پولدار شدن یک‌شبه با آن خیلی خوب است. من توی زندگی‌ام برای رسیدن به پول‌، خرده جنایت‌های زیادی مرتکب شدم. مثلا برای به موقع سرکار رسیدن مجبور شدم چند نفر را با چک و لگد پس بزنم و هل بدهم کنار تا بتوانم زودتر سوار اتوبوس بشوم. یا حتی چند بار در اتاقم را به بهانه‌ی جلسه‌ی مهم قفل کردم اما در عوض چراغ‌ها را خاموش کردم و خوابیدم. جنایتی که اگر مرتکب نمی‌شدم، پول زمان خوابم را نمی‌گرفتم. یا مثلا توی مصاحبه‌ی شغلی، الکی به رئیس آینده‌ام گفتم من شاخ فیل را می‌شکانم و می‌توانم شرکت را تا ثریا ببرم و برگردانم. صرفا بابت این‌که استخدامم کند و حقوق چرب‌تری به من بدهد. از این خرده جنایت‌هایی که برای تحصیل مال انجام داده‌ام، زیاد در کارنامه‌ام پیدا می‌شود و این اصلا خوب نیست. در صورتی که اگر بلیت بخت‌آزمایی‌ام برنده می‌شد، لازم نبود هیچ کدام از این دروغ‌ها و میان‌برها را بزنم. توی آن دنیا گمان نکنم هیچ پرونده‌ای علیه‌ برندگان بلیت بخت‌آزمایی وجود داشته باشد. اما قطعا من به اندازه‌ی جیب‌برهای حرفه‌ای، در آن دنیا پرونده دارم.

اصلا آدم با یک شبه پول‌دار شدن (به روش بلیت و نه خاوری)، نه تنها می‌تواند در اتوبان خوشبختی بیفتد، بلکه در آزادراه «آدم بهتری شدن» هم می‌تواند بیفتد. مثلا بخشش بیشتری می‌تواند بکند. می‌تواند چند تا زندانی چک‌برگشتی را آزاد کند و جلوی در زندان با آن‌ها عکس یادگاری بگیرد. یا مثلا یک پول هنگفت به ا.ت. بدهد که نه دیگر آواز بخواند و نه دیگر روی صورتش نقاشی کند. بابت همین یک کار، آدم را تا دم در بهشت اسکورت می‌کنند. دیگر لازم نیست برای رسیدن به پول، مرتکب هیچ خرده‌جنایتی بشوم. این خودش قدم اول در زیبا شدن درون است.

فلذا در وضعیت مالی کنونی‌ام برای رسیدن به خوشبختی و رستگاری راه‌های مال‌رو و معدودی پیشِ رو دارم. به گدای سر کوچه هفته‌ای پنج سنت پول بدهم. به آدم‌ها لبخند بزنم. جوک لوس برای کسی تعریف نکنم. مهربان باشم. کارم را به نحو احسن انجام بدهم. تقیه کنم و از گناه دوری کنم. اما اگر بلیت‌ام برنده شود، به جای راه مال‌رو، آزادراه جلوی رویم باز می‌شود و قول می‌دهم تا وقتی‌که از فرط نیکوکاری کل محوطه‌ی اطراف حوض کوثر را به قرق خودم در نیاورم، آرام نگیرم. در واقع در وضعیت کنونی فوق‌اش بتوانم از بدی‌ها فرار کنم. اما با پول می‌توانم به سمت خوبی‌ها بدوم. گریختن در برابر مواجهه.

به هر حال وظیفه من خرید بلیت بخت‌آزمایی است و تا وقتی که هنوز پولدار نشدم، مجبورم لبخند گشاد بزنم و به خرده جنایت‌های خودم ادامه بدهم. به امید آن روز.

——————————————————————
(این صرفا یک فانتزیِ سطحی بود و نگارنده با تک‌تک سلول‌هایش معتقد است که پول‌دار نبودن، مانعی بر سر رسیدن به خوشبختی درون نیست و می‌داند که پولدار شدن معمولا با فراموش کردن حرف‌های بالا همراه است. می‌داند که بلیت بخت‌آزمایی راه درستی برای پولدار شدن نیست و بادآورده را باد می‌برد. می‌داند که 99 درصد حرف‌های بالا درست نیست. میداند که ا.ت. خیلی خوب آواز می‌خواند و از همین‌جا از بزدلی خودش شرمسار است که چرا اسمش را کامل نیاورده است. همچنین مثال‌های بی‌شماری از نیکوکاران فقیر و پولداران خبیث در ذهن خودش دارد. می‌داند که طلافروشان راسته‌ی کریم‌خان خیلی خوبند و کبد‌های قوی‌ای دارند و احتمالا عموی نگارنده اشتباه کرده است. نگارنده می‌داند که با قیمت دلار امروز، پنج سنت عدد کمی نیست. و نهایتا این‌که می‌داند که «بلیت» نه و «بلیط». کلا نگارنده با همه‌ی عزیزان موافق است.)
#فهیم_عطار
@fahimattar
28.1K viewsedited  20:37
باز کردن / نظر دهید
2021-01-17 07:21:50 «به هر تقدیر، ما در این کهکشان یا تنها هستیم یا تنها نیستیم. هر دو به یک اندازه ترسناک است». این را من نگفتم. یک جایی در توئیتر خواندم. آن‌قدر خوشم آمد که آن را نوشتم توی دفترم. همان دفتری که هر وقت چیز قشنگی می‌خوانم، آن‌جا می‌نویسم‌اش. چند سالی است که این عادت را دارم. نتیجه‌ی آن شده صد صفحه پر از چیز‌های قشنگ. چیز‌هایی که دوست‌شان دارم و مهم‌تر از همه این‌که فقط مال خودم‌اند و کسی نباید آن‌ها را بخواند. ترسیمی از جهان، آن شکلی که من دوستش دارم. سال‌هاست که محافظه‌کار شده‌ام و حرفی از چیز‌هایی که قلبا دوست دارم نمی‌زنم. حس می‌کنم که چیز‌ها توی قلب قشنگ‌اند. وقتی آن را از قلب به زبان می‌آورم و با صوت و صدا عرضه‌شان می‌کنم، زشت می‌شوند. یا دست‌کم از زیبایی‌شان کم می‌شود.

این چیز‌های زیبا که بهشان اعتقاد دارم، جای‌شان  توی دفتر و قلب است. جای تاریک. بیرون که بیایند، ماهیت‌شان عوض می‌شود. هم زشت می‌شوند و هم جهان دورم را زشت می‌کند. من حتی لیست آهنگ‌هایی را که دوست دارم هم جرات ندارم با کسی تقسیم کنم. این‌که مثلا من آن آهنگِ پسر گوگوش را خیلی دوست دارم. همان‌که حرف شکلات و عسل و چیزهای گلوکزدار دیگر را می‌زند. آهنگ چرندی است؟  بابت همین می‌گویم که باید در نهان‌خانه‌ی دل نگهش دارم. تا وقتی که حرفش را نزنم، قشنگ است. برای من.

اما اشکال کار این‌ است که نیروی محرکه‌ی لاکرداری درونم هست که دائم می‌خواهد بر این ترس غلبه کند و وادارم کند تا این زیبایی‌ها (که صرفا به قیاس من زیبا هستند) را بریزد بیرون و بکند توی حلق دیگران. متقاعدشان کنم که زیبا هستند. یک بار توی مهمانی گیر دادم به فلک‌زده‌ای که صرفا آمده بود دمی به خمره بزند و فلک‌زدگی‌اش را فراموش کند. خواستم بهش اثبات کنم که نزار قبانی، یک سر و گردن از شاعران دیگر بالاتر است. برایش خواندم: «دشنه‌ات را از سینه‌ام بیرون بکش | بگذار زندگی کنم | عطر تنت را از پوستم بگیر و بگذار زندگی کنم» و الخ. این شعر برای من واحه‌‌ی وسط کویر است. اما فلک‌زده قانع نشد. آن‌قدر بهش گیر دادم که کلافه شد و شمشیرش را از رو بست و پای حافظ و فردوسی را کشید وسط و گفت شاعر فقط همین‌ها و بس. مهمانی به دو نفرمان کوفت شد. من نزار را دوست داشتم و او حافظ را. چه لزومی بود برای قانع کردن؟

این ماجرا برمی‌گردد به سال‌ها قبل که جوان‌تر بودم و نیروی محرکه‌ی لاکردار، مثل پیامبری تازه مبعوث‌شده، اصرار در اثبات حقانیت داشت. اما الان خیلی بهتر شده‌ام. می‌دانم که زیبایی‌ها، ریشه‌ی به عمق رفته در خاک است.  رمز بقا و زیبایی‌شان در همین تاریکی خاک است. عقیده‌هایم را  در تاریک‌ترین جای قلبم نگه می‌دارم. آهنگ پسر گوگوش را قلبا دوست دارم حتی اگر من تنها دوست‌دار آن باشم. برای اثبات آن هیچ تلاشی نمی‌کنم. با هیچ کسی که جواد یساری دوست دارد دست به یقه نمی‌شوم. شمشیر جواهرنشان اعتقاداتم را در نیام نگه می‌دارم. جایش همانجاست و اگر بیرونش بیاورم، باید سر ببرد. خب که چه؟ سرزمین اعتقاداتم، سینه‌ی من است. نه یک وجب بالاتر از آن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
34.1K viewsedited  04:21
باز کردن / نظر دهید
2021-01-10 10:48:42 پدرم یک رنوی سفید داشت که هر هشت سال جنگ، توی سطل ماست، گِل درست می‌کرد و می‌مالاند به بدنه‌ و چراغ‌هایش تا میگ‌های عراقی آن را نبینند و بمباران‌مان نکنند. لای همه‌ی بدبختی‌ها و جنگ و کوپن، دلخوشی من این ‌بود که با دستمال و شلنگ بیفتم به جان رنو و تمیزش کنم. یک آرزوی کوچک و موثر که ماهی یکی دو بار محقق می‌شد. یادم نمی‌آید هیچ‌وقت آرزو کرده باشم که کاش جنگ تمام شود و پدرم به جای گِل، ریکا توی سطل ماست بریزد و ماشین را هر شب به جای گل‌مالی، کف‌مالی کند. لابد فکر می‌کردم جنگ مثل درخت‌های آکالیپتوس خیابان فروهر، همیشه بوده‌ و خواهد بود.

گمان کنم دوران بچگی‌، دید کاربردی‌تری نسبت به زندگی داشتم. به جای داشتن یک آرزوی بزرگ (و احتمالا نشدنی) پناه می‌بردم به چند آرزوی جمع و جور که فی‌الفور محقق می‌شدند. شستن رنو. خوردن فالوده. زدن زنگ خانه شریفی و متواری شدن. اما نمی‌دانم از چه موقع، گلادیاتور درونم با آرزوهای بزرگ بیدار شد و گند زد به احوالاتم. آرزوهایی که بیشترشان تحت کنترل من نیستند. این ملال‌آورترین نوع آرزو است. مثل این‌که چراغ جادو گیر آدم بیفتد و آن را بمالاند و غول بیاید بیرون و بهش بگویی «می‌شه بی‌زحمت همه‌ی درختای خرمالو رو تبدیل کنی به درخت شفتالو؟». خب چرا باید آدم دل به آرزویی بزرگ ببندد که احتمالا محقق نمی‌شود؟ من که فکر می‌کنم مردن با یک آرزوی بزرگ برآورده نشده، خیلی بدتر از مردن با هزار آرزوی کوچک محقق شده‌ است.

البته حالا که سنم بالاتر رفته، خردم به سمت دوران بچگی گرایش پیدا کرده است. درواقع راه نجات یا در «ندانستن» است یا در «درست دانستن». اما بدترین حالت دانستنِ غلط است. همین حالی که گلادیاتور الدنگ برایم رقم زد. همین باورهای غلط. ترسیم زندگی ایده‌آل و بدون خش. فتح ماه. رسیدن روزهای خوشی که غم در آن افسانه است. من دوران زیادی از زندگی‌ام را در این «غلط دانستن» گذراندم. مطمئن بودم که یک جایی در این جنگل زندگی، یک فیل عظیم‌الجثه هست که من باید شاخش را بشکانم. همه‌ی عمرم را صرف کردم برای پیدا کردن این فیل کله‌پوک. با عجله و هراس و سراسیمه. حالا کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که فیلی در کار نیست. یا اگر هست، لزوما لازم نیست اندوه پیدا نکردنش را بخورم.

خلاصه الان افتاده‌ام به خلق دلخوشی‌های کوچک. موضعی و سریع که مثل قرص کدئین عمل کنند و چند ساعتی خلاصم کند. من هشت سال جنگ را زنده ماندم بدون این‌که واقف باشم که تمام شدن جنگ هم می‌تواند یک گزینه باشد. نیروی محرکه‌ام هم فقط همان دلخوشی‌های کوچک بود. حالا هم همین‌طور است. شاید جنگ نباشد اما هزار مشکل دیگر است. امنیت شغلی. سیاست‌مداران روانی. نفرت‌پراکنان. زمستان‌های سرد که تبعیدگاه‌های روسیه را روسفید کرده است. بیماری همه‌گیر. حالا چه کار کنم؟ زندگی همین است. نه کم و نه زیاد. دقیقا همین است. باید شلنگ و دستمال بگیرم و کثافت آن را موضعی پاک کنم. دیدن یک رنوی تمیز در آن سال‌های خونین-ولو برای یک ساعت- بهترین لطفی‌ بود که به خودم کردم.

اتاق خواب، یک پنجره دارد که روزی ده دقیقه آفتاب کم رمق زمستان از آن رد می‌شود و می‌افتد روی موکت. ده دقیقه زیر نور دراز می‌کشم و تظاهر می‌کنم که همه‌ی آرزوهای بزرگ برآورده شده‌اند. دو پیمانه چای احمد به مدت پانزده دقیقه دم می‌کنم و دو صفحه درخت و خنجر و خاطره می‌خوانم. کتاب‌های کتابخانه را به ترتیب قد می‌چینم. هزار تا دلخوشی کوچک دیگر هم هست که خجالت می‌کشم آن‌ها را این‌جا بنویسم. اما مدیون تک‌تک‌شان هستم و حکم صدای خنده‌ی کوتاه نوزادی را دارند در همهمه‌ی عزاداران. می‌چسبد.

آرزوی بزرگ ندارم؟ دارم. به محقق شدن‌شان هم امید دارم اما به این تحقق دلبسته نیستم. دلبستگی به آرزوی بزرگ به درد نوح می‌خورد. نه به درد من. من به یک بوس مختصر در کوپه‌ی قطاری که دارد از تونل سیاهی رد می‌شود، قانعم. باقی ماجرا اگر شد که چه بهتر، اگر نشد که ما طلب بوس‌مان را زنده کردیم و خلاص.
#فهیم_عطار
@fahimattar
52.7K viewsedited  07:48
باز کردن / نظر دهید
2021-01-08 21:44:04 سال نود و شش چهار خط مطلب نوشتم در مورد سفرم به ایران. لب کلامم این بود هر کجا که رفتم، یا یکی از اعضای خانواده مهاجرت کرده بود یا در فکر رفتن بود. درست مثل پیرمرد بادکنک‌فروشی که خسته شده باشد و بادکنک‌های قرمز و براقش را یکی یکی رها کند توی آسمان. مطلب را گذاشته بودم توی کانال تلگرامم و دست به دست رسیده بود به مدیر عامل بانک صادرات، دکتر صیدی. آقای دکتر هم جوابیه‌ای زدند روی مطلب من. مجله‌ی چلچراغ هم آن را بدون این‌که به من خبری بدهند، چاپ کرد (مجله‌ی شماره‌ی 730).

حرف آقای دکتر متین بود و خلاصه‌اش این می‌شد که مهاجرت، پاک کردن صورت مساله است. باید نرفت و ماند و باید وطن‌ را ساخت. حتی اگر توان‌مان به اندازه‌ی جابجا کردن خشتی باشد. آقای دکتر نوشته بودند که مهاجران در هشتاد سالگی پاسخ وجدان‌شان را چه می‌خواهند بدهند؟ آیا در هشتاد سالگی هوای دل‌انگیز و بهشتی کالیفرنیا آتش دوزخ‌شان را آرام خواهد کرد؟ یا با شنیدن عبارت «مسئولیت اجتماعی»، چه حالی پیدا می‌کنند؟

اگر چلچراغ خبر چاپ را می‌داد، من هم جوابی به جوابِ آقای دکتر می‌دادم. که خب مجله اجازه‌ای از من نگرفت و فقط نوشت ما نویسنده (که من باشم) را نمی‌شناسیم، پس چاپ می‌کنیم. حالا مجبورم این‌جا جواب بدهم. آقای دکتر! حالا سال 1399 است و نمی‌دانم چقدر روی حرف‌های سه سال پیش‌تان ایستاده‌اید. که امیدوارم حالا کمی واقع‌بینانه‌تر به ماجرا نگاه کنید. وجدان ما مهاجران خدشه‌دار نیست که چرا رفتیم و خشتی را جابجا نکردیم. که کردیم یا خواستیم بکنیم. حرف‌های قشنگ شما به کار افغانستان و کره‌جنوبی و برزیل می‌خورد. ما از ناهمواری راه گریزان نبودیم. ما از بن‌بست حرف می‌زنیم. اشکال داشتن منصب بالا همین است که بین ما نیستید و اصلا زبان همدیگر را نمی‌فهمیم. نه تقصیر من است و نه تقصیر شما.

نه آقای دکتر. ما برای رسیدن به هوای بهشتی کالیفرنیا بیرون نزدیم. مهاجرت ما اجباری بود با ظاهری اختیاری. ناراضی‌ام؟ اصلا و ابدا. وجدانم ناراحت است؟ چرا وجدان من باید ناراحت باشد؟ تا جایی که زورم رسید برای سه رئیس‌جمهور کشور کار کردم. ماهیت شغلم هم با کت و شلوار هیچ سنخیتی نداشت. کار سخت کردم. وجدان من خیلی آرام است. من خواستم، شما نخواستید.

خلاصه این‌که، به نظر من بهترین کار این است که مثل سلطان محمود، شبانه با لباس مبدل راه بیفتید توی شهر و از ما بپرسید که دردمان چیست و چرا یک به یک داریم از دست پیرمرد بادکنک‌فروش دور می‌شویم. مطمئن باشید شنیدن عبارت «مسئولیت اجتماعی» آتش دوزخ ما را روشن نمی‌کند. درون ما کاملا بهشتی است. کاری نکرده‌ایم که بابت آن عذاب بکشیم. ما ده قدم برداشتیم اما شما یک قدم به سمت ما آمدید؟

کاش لااقل این یک بار انگشت اتهام را به سمت ما مردم نگیرید. ما مردمی که رفتیم یا داریم می‌رویم یا خسته‌ایم. باور کنید تعدادمان کم نیست. زیادیم. ما خستگان زیادیم. انصاف نیست خستگی ما مردم را به گردن خودمان بیاندازید. انصاف نیست.
#فهیم_عطار
@fahimattar

https://t.me/fahimattar/510
49.2K viewsedited  18:44
باز کردن / نظر دهید
2021-01-08 21:41:10
22.7K views18:41
باز کردن / نظر دهید
2021-01-06 05:10:39 این را بنویسم و بروم ردِ کارم. بیست سال پیش دمِ عید سوار قطار شدم که بروم اهواز. چهار نفر بودیم توی کوپه. قطار از تهران خارج نشده بود که دو نفر از ما چهار نفر، دعوای‌شان شد. دعوا از میزان مرغوبیت ماست شهرشان شروع شد. بعد هم کار کشیده شد به فرهنگ و زبان و پشت بازو. بعد هم چهار تا چک و لگد رد و بدل کردند و همدیگر را مثل نمد مالاندند. رئیس قطار آمد و با پس گردنی گذاشت‌شان توی دو کوپه جداگانه و به جایشان دو تا پیرمرد آورد که تا صبح مثل تراکتور خروپف کردند. دعوا سر هیچ.

امروز صبح یک پاراگراف نوشتم در باب سالگرد زدن هواپیما. نقل قول کردم از اسماعیلیون که هنوز توان این را ندارد که اشتراک ماهانه مجله‌ی دخترش را کنسل کند و آن را تحویل می‌گیرد و می‌گذارد پشت در اتاقش. گفته بود: «هنوز جرات ندارد وارد اتاقش بشود». بعد من نوشته بودم این فاجعه را فراموش نمی‌کنیم حتی اگر فراموشی بگیریم. چرا که درد تا وقتی که هست، فراموش نمی‌شود. خاطره خودِ درد است. همین یک پاراگراف با خودش سِیلی از مخالفت‌های عجیب و غریب آورد که باورش سخت بود.

چند ماه پیش سر انتخابات آمریکا، هزار دسته شدیم در حالی که این کشور خودش دو جناح اصلی بیشتر ندارد. اگر میزان پرخاش ما به همدیگر را وارد معادلات سیاسی آمریکا می‌کردیم، احتمالا جنگ داخلی راه می‌افتاد. اصولا کسی هم دلیل و مدرکی برای حرفش نمی‌آورد. صرفا چشم‌ها بسته و دهان‌ها باز.

هم‌سویی دیگر یک جوک لوس و بی‌معنی شده است. هزار دسته شدیم. داخل و خارج کشور. همه‌مان یک کوله‌پشتی پر از دینامیت گذاشته‌ایم پشت کمرمان و آماده‌ی انفجاریم. موضوع انفجار دیگر مهم نیست. فقط می‌خواهیم انتحار کنیم. سیاست. مهران مدیری. مزه‌ی خرمالو. شجریان. لوگوی موزه هنرهای معاصر. قیمت نفت دریای برنت. مرغوبیت ماست.

نظر مخالف و مباحثه، نیروی محرکه‌ی هر پیشرفتی است. اما آداب خودش را دارد. پشت هر نظری باید فکری خوابیده باشد و نه منفعتی. اما اینجا شده میدان جنگ. تقسیم شدیم به هزاران گردان کوچک و بی‌اثر. نگران تجزیه خاک کشوریم؟ خاک چه ارزشی دارد وقتی آدم‌های روی آن تجزیه شده‌اند؟ دسته دسته شدیم. آدم‌های مهاجر و غیر مهاجر. مسلمان و غیرمسلمان. باحجاب و بی‌حجاب. بی‌سواد و باسواد. روی گردان‌های کوچک برچسب‌ می‌زنیم و جدا می‌شویم. هزاران گردان بی‌اثر که دیگر توان جابجا کردن یک گونی سیب‌زمینی را هم در این دنیای بزرگ نداریم.

من هم مشمول همین فاجعه‌ام. من هم نظر مخالف را درک نمی‌کنم، کوله‌پشتی پر از دینامیت را پشت خودم بستم و فقط می‌خواهم آدم‌های گردان دیگر را بپکانم. بی‌مطالعه و بی‌تفکر. چه کسی بهتر از من برای تجزیه شدن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
49.3K viewsedited  02:10
باز کردن / نظر دهید