Get Mystery Box with random crypto!

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

لوگوی کانال تلگرام fazayeadaby — ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ، ا
لوگوی کانال تلگرام fazayeadaby — ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،
آدرس کانال: @fazayeadaby
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 2.92K
توضیحات از کانال

کانالی متفاوت برای تمام اعضا خانواده
مجموعه ای از داستانها و رمان،
اشعار شاعران قدیمی و معاصر و
نوشته های ادبی.

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

2

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 13

2022-09-01 02:09:08
سلام
صبح تون معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد(صلی الله علیه و آله وسلم)

اللَّـهُمَّ
صَلِّ
عَلَى
مُحَمَّد
وعلی آلِ
مُحَمَّد
وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ

به رسم ادب هرصبح:

السلام علی رسول الله وآل رسول الله

السلام علیک یااباعبدالله الحسین

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

السلام علیک یابقیة الله فی ارضه(عج)

السلام علیکم جمیعاو رحمت الله و برکاته..
152 views23:09
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 02:06:08
قرائت و ترجمه صفحه 005
150 views23:06
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 02:05:12

#قرآن_صبح

ثواب قرائت وتدبّر در آیات قرآن کریم امروز راهدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج)وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان درتمام لحظات زندگی.

____ ____
158 views23:05
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 02:03:36
پروردگارا
با اولین قدمهایم
برجاده های صبح نامت را
عاشقانہ زمزمہ میکنم
کولہ بارتمنایم خالی وموج
سخاوت تو جاری...

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
الــهـــی بــه امــیــد تـــو
161 views23:03
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 21:32:19 آرام باش عزیز من، آرام باش
حكایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمك، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می رویم، چشم های مان را می بندیم، همه جا تاریكی است.
آرام باش عزیز من آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
اگـه
روزها و لحظه هایی از زندگی در منزل یا محیط کار خسته و عصبانی هستیم
اگه
احساس میکنیم که ممکنه نتونیم توی این شرایط ، بیان و ارتباط مطلوبی با اعضای خونواده ، دوستان و همکاران داشته باشیم
سعی کنیم نوشته ای رو روی کاغذ یاداشت کنیم و در اون بنویسیم
آروم باش عزیزم"
اینو بچسبونیم به دیوار اتاقمون و یا مکانی در محل کارمون که بتونیم حداقل دوبار در روز اونو ببینیم
میتونه در مواقعی از زندگی ، نقش یه دوست و همراه ارزشمندی رو برای ایجاد آرامش و فراهم نمودن ارتباط مطلوب داشته باشه
زندگیتون پر از آرامش
شب خوش

183 views18:32
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 20:29:22 داستانی واقعی و خنده دار از قدیمیان

یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم .
همسرم گفت : چشم

ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ...
من هم خسته و درمانده که این حالت را دیدم از حرص و ناراحتی تا توانستم با عصا کتکش زدم !
به تمام قوت ضرباتم را وارد می کردم ، ناگهان متوجه شدم که صدای همسرم نیست و اصلا خانه خودم نیست خانه همسایه است !!!

از شدت خجالتی و شرمندگی بیرون زدم و به سرعت به خانه خودم رفتم ،با چهره ای سرخ شده و پرآشوبم وقتی وارد خانه شدم دیدم همسرم همه چیز را آماده کرده و مهمانها منتظر من هستند ، به کسی از احوال خود چیزی نگفتم و نشستم ، و در دل هر آن منتظر بودم مرد همسایه بیاید و شکایت کند ....
آن شب گذشت و کسی نیامد ....

بعد از سه روز که از آن ماجرا گذشت و باز کسی نیامد و من دیگر طاقت نیاوردم و به بازار رفتم و تکه ای طلا گرفتم و به منزل همسایه رفتم و به مرد آن زن گفتم :
بخدا خیلی شرمنده ام این طلای ناقابل را آورده ام بلکه مرا به خاطر آزاری که به او رسانده ام ببخشد، خسته بودم و متوجه نشدم که خانه خودم نیست و چنین شد ...‌

مرد خنده ای کرد و گفت :
به خدا قسم که من الان این را از تو میشنوم همسرم چیزی به من نگفته است ، اما این سه روز چیزی که برایم خیلی عجیب بود تغییر حالت همسرم بود که هر بار که به منزل آمدم منزل تمیز و مرتب شده است و همه چیز آماده است !!!
ای کاش هر هفته یکبار می آمدی و این اشتباه را تکرار می کردی !

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
204 views17:29
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 20:26:18
178 views17:26
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 20:18:41 #داستان_شب

روزگاری در کنار «رود نیل» هنگام باستان شناسی صندوق بزرگی را پیدا کردند.
وقتی در صندوق را باز کردند، جسد مومیایی شده ای را دیدند که در اطرافش چند خروار جواهر قرار داشت.
وقتی تحقیق کردند، فهمیدند یکی از ملکه های مصر بوده که بعد از مرگش، جسدش را مومیایی کرده اند.
در این صندوق همراه جواهرات، لوحی را نیز پیدا کردند که روی آن نوشته شده بود: «این وصیت نامه من است. پس از مرگم، هرکس جنازه ام را می بیند، بداند که در زمان سلطنت من، در مملکتم قحطی شد و کار به آنجا رسید که، من که ملکه مصر بودم، حاضر شدم تمام این جواهرات را بدهم و یک عدد نان در عوض آنها بگیرم، اما میسر نشد تا اینکه از گرسنگی به بستر مرگ افتادم.»
«این را همه باید بخوانند تا عبرت بگیرند و بفهمند که تا وقتی خداوند نخواهد، هیچ چیز نمی تواند انسان را بی نیاز کند.
اگر خداوند نخواهد، حتی اگر تمام وسایل و زمینه ها را فراهم کنی هیچ کاری نمی توانی از پیش ببری.»
نفس مطمئنه (شهید دستغیب رحمه الله ) صفحه 104
46 views17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 20:07:59
59 views17:07
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 19:52:46 #سفر_به_دیار_عشق_289

مامان:
ـ سروش چرا انقدر حرصم مي دي؟! هر وقت در مورد دختر حرف مي زنم چرت و پرت تحويلم مي دي!
ـ خب، خب، مامان خانمي غلط كردم. بگو ببينم اين دختر خوب كيه؟
مامان:
ـ آلاگل.
ـ كدوم آلاگل؟
مامان:
ـ سروش.
ـ چيه مادر من. خب نمي شناسم، جرم كه نكردم!
مامان:
ـ دوست سها رو مي گم.
ـ همين دختره كه هر روز تو خونه ي ما تلپ شده؟
مامان:
ـ سروش مودب باش.
ـ مامان بي خيال شو.
مامان:
ـ هميشه همينو مي گي! اون از سياوش، اين هم از تو. ديگه بهونت چيه؟ مستقل كه شدي. خونه و زندگي هم كه داري. از لحاظ كار و شغل و
وضعيت مالي هم كه دستت تو جيب خودت مي ره. من دو ساله اين دختر رو مي شناسم از چشمام بدي ديدم؛ ولي از اين دختر نه. باور كن دختر
خوبيه. نزديكه سه سال و خرده اي از اون روزا مي گذره. تا كي مي خواي آزارم بدي سروش، تا كي؟
ـ حرفشم نزنيد. من اصلا زن نمي خوام.
پوزخندي رو لبام مي شينه. نمرديم و معني دختر خوب رو هم فهميديم! از اول هم نسبت بهش احساس خوبي نداشتم. ياد اون روزي ميفتم كه به
اين فكر افتادم كه به ترنم نشون بدم بدون اون هم مي تونم ادامه بدم. ياد لجبازي مسخرم! مامان:
ـ سروش راست مي گي؟
ـ دروغم چيه؟
مامان:
ـ يعني زنگ بزنم و هماهنگ كنم؟
ـ بله سارا خانمي.
مامان:
ـ سروش واقعا زنگ مي زنما!
ـ خب بزن.
مامان:
ـ سروش فردا نظرت عوض نشه؟
ـ نه مامان خانمي.
مامان:
ـ يعني باور كنم مي خواي بياي خواستگاري؟
ـ مامان داري پشيمونم مي كنيا!
مامان:
ـ سروش.
ـ شوخي كردم مادر من، گل من، خانم من، سرور...
مامان:
ـ بسه، بسه، گمشو اون ور من برم زنگ بزنم تا نظرت عوض نشده.
اي كاش از روي لج و لجبازي قبول نمي كردم. من چي كار كردم؟ من با خودم و ترنم چي كار كردم؟! براي ديدن آلا لحظه شماري مي كنم.
هيچ وقت تا اين حد مشتاق ديدنش نبودم! دستام رو مشت مي كنم. دندونام رو به شدت روي هم فشار مي . دم چفدر ازش متنفرم فقط خدا مي
دونه و بس!
ـ لعنتي، پس كي مي رسيم؟!
اشكان:
ـ مي بيني كه ترافيكه. تصادف شده!
ـ لعنت به اين شانس، لعنت.
اشكان ديگه حرفي نمي زنه. با نا اميدي چشمام رو مي بندم تا شايد يه خرده دل بي قرارم آروم بگيره. تا رسيدن به مقصد فقط و فقط به ترنم و
دل شكستش فكر مي كنم و هر لحظه از بنفشه و آلاگل متنفرتر مي شم. با صداي اشكان به خودم ميام. اشكان:
ـ سروش.
چشمام رو باز مي كنم و بهش نگاه مي كنم. اشكان كه سنگيني نگاهم رو روي خودش احساس مي كنه به طرف من بر مي گرده و مي گه:
ـ رسيديما. نمي خواي پياده شي؟!
تازه متوجه ي اطراف مي شم. اصلا دركي از اطرافم ندارم. نگاهي به بنفشه مي كنم و ميگم:...

ادامه دارد...
@fazayeadaby
77 views16:52
باز کردن / نظر دهید