آدرس کانال:
دسته بندی ها:
روانشناسی
زبان: فارسی
مشترکین:
4.00K
توضیحات از کانال
من روانپزشک هستم. قسمتهایی از كتابهایی كه میخوانم را همرسان میکنم و برايشان پینوشت مینويسم. تلفن تماس برای گرفتن نوبت آنلاین
09120743890
@HafezB
Ratings & Reviews
Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.
5 stars
0
4 stars
1
3 stars
0
2 stars
2
1 stars
0
آخرین پیام ها 12
2022-06-03 20:44:09
زنها و مردها بهخانه هاشان پناه میبردند و هنگام بیرون رفتن دستمالی به بینی میبستند و برای حفاظت چشمها عینکهای دور بسته میزدند . شب سیاهی فرا رسید، زیرا ستارهها نمیتوانستند گرد و خاك را بشکافند و نور پنجرهها به آنسوی حیاطها نمیرسید . اینك غبار و هوا به نسبتهای مساوی در آمیخته ، معجون گرمآلودی ساخته بودند . در خانه ها کیپ بود. درزهای در هم را با جل بتونه کرده بودند . ولی غبار بهنرمی راه مییافت . آنقدر نرم که درون هوا دیده نمیشد و مانند گرده ، روی صندلیها ، میزها و ظرفها مینشست . مردم غبار را از شانههاشان میتکاندند . شیارهای کوچک روی غبار پای درها خط میانداخت.
نیمه های آنشب باد فرونشست و زمین آرامش یافت.... . آنوقت آدمها در انتظار بامداد ، بی حوصله در رختخوابهایشان میغلتيدند . میدانستند که غبار فقط پس از زمان درازی خواهد نشست. صبح غبار مثل مه در هوا معلق ماند.... مردم از خانه ها بیرون رفتند ، هوای گرم و زننده را بالا میکشیدند ، بینیهای خود را میگرفتند . بچهها هم از خانه بیرون رفتند، اما بر خلاف همیشه ، پس از باران ، نه دویدند و نه هیاهو کردند . مردها برای دیدن ذرتهای نفله شده که اینك بهتندی میخشکید ، از نردههای خانه هاشان گذشتند ...
(خوشههای خشم، ستاین بک، مسکوب)
ستاین بک کشف کرده که غبار میتونه همهچیز و همه جا رو درگیر کنه. این خیلی عجیبه. مثلا آب این قدرت را نداره. آب فقط میتونه روی سطح زمین حرکت کنه، ولی دود و غبار و ریزگردها و "سیلت"ها و شنها و ریزگردها میتونن در همه جا و همه چیز نفوذ کنن. حتی اجازه ندن نور ستارهها به زمین بیاد. نویسنده رمانش را با یک فضای پر از گرد و خاک و غبار و بخار شروع کرده. چیزی که اصلا در کنترل ما نیست، ولی میتونه روی همه چیز اثر بذاره. لایهای از غبار روی همه چیز را گرفته. فقط غبار چنین توانایی را داره. سیل هرچقدر هم ویرانگر باشه، در یک محدودیتی میتونه ویرانگر باشه. در حالیکه غبار تو هر سوراخی میره. گویی نویسنده داره از یک بدبختی عظمی حرف میزنه که دست کسی به اون نمیرسه. همه درهای خونههاشون رو کیپ بستن ولی با اینحال معلوم نیست از کجا باز هم غبار تو خونهها اومده و هیچ کس در امان نیست. وقتی سیل بیاد آدم فرار میکنه و میره کوه، ولی وقتی همهجا را ریزگردها و غبار گرفته باشه هیچ جایی برای فرار نیست. همه در گیرن. هر کس به نوعی و به شکلی.
@hafezbajoghli
255 viewsHafez, 17:44
2022-06-03 20:06:35
میدونم کتاب زربای یونانی تموم شده ولی یکی از مخاطبان یک نکتهای از این کتاب کشف کرد و برای من فرستاد که نمیشد ازش گذشت:
کشف این مخاطب این بود که چرا برای کسی سوال نشد که چرا بیوهزن را یهویی کشتن! مگه چی کار کرده بود؟! اگه برای سکس با ارباب کشته شد، بانو هورتانس که با خیلیها سکس داشت. چرا کسی کاری به او نداشت؟! چرا کسی به ارباب کاری نداشت؟! اگه علت دیگهای داشت چرا هیچ صحبتی از علتش نشد؟ این مساله قطعا یکی از ضعفهای جدی روایت این رمان است. تحلیل این مخاطب در مورد خود نویسنده بود. بنا بر تحلیل این مخاطب کازانتزاکیس عاشق زنی مثل بیوه زن بوده ولی زن چراغ سبز نشون نمیداده. برای همین خیلی بهش خشم داشته. اینجا در نقش ارباب به سراغش میره و یک شب را باهاش میگذرونه و بعد هم از خشم به دست مردم میده تا سرش را ببرن.
پ.ن: من واقعا دیگه قول میدم در مورد این کتاب حرفی نزنم
@hafezbajoghli
234 viewsHafez, 17:06
2022-06-03 09:35:15
بیایید با هم این کتاب را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. در صورتیکه به ترجمهی مسکوب دسترسی ندارید، ترجمهی رضا اسکندری، نشر مجید (بهنشر) هم ترجمهی خوبی است.
275 viewsHafez, edited 06:35
2022-06-02 20:02:40
زنش لیوبا مرا مأمور کرد که سلام او [زُربا]را به شما برسانم و بگویم که آن مرحوم همیشه دربارهی شما [ارباب] با او حرف میزده و وصیت کرده است که سنتورش را پس از مرگش به یادگار به شما بدهد.
بنا بر این، بیوه زن از شما خواهش میکند که وقتی فرصت عبور از این ده را پیدا کردید بی زحمت شب را در خانهی او بگذرانید، و صبح که میخواهید بروید سنتور را با خود ببرید.»
(زربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
پ.ن: آقا من صفحهی آخر کتاب را سرسری خوندم و به آخرین جملهی کتاب دقت نکردم! یک نفر از طرف زن جدید زربا به ارباب نامه نوشته و گفته که شب را بیایید پیش زن زربا بخوابید! دقیقا همون کاری که خود زربا با بیوهزنان که تازه شوهرشون مرده بود میکرد! یادمه یک شال سیاه هم به عنوان هدیه بهشون میداد!
پ.ن۲: آقا ما بریم دنبال کار و زندگیمون! خدا رو شکر که این کتاب به پایان رسید!
@hafezbajoghli
97 viewsHafez, edited 17:02
2022-06-02 19:14:20
باز گوش کن؛ اگر کشیشی آمد که از من اقرار بشنود و بر من آخرین دعاهای مرسوم را بخواند بگو که هر چه زودتر گورش را گم کند و هر قدر که دلش میخواهد به من لعنت بفرستد! من در عمر خود کارها کردهام که حساب ندارد و تازه معتقدم که هنوز کافی نبوده است. مردانی چون من بایستی هزار سال عمر کنند. شب به خیر!»
این آخرین سخنان او [زُربا] بود. بلافاصله پس از آن، بلند شد و در بستر خود نشست، لحافها را کنار زد و خواست برخیزد. ما دویدیم که نگاهش بداریم - زنش ليوبا و من و تنی چند از همسایگان - ولی او با یک تکان همه مان را به کناری انداخت، از تختخواب به زیر جست و رفت دم پنجره. آنجا به چهارچوب پنجره چنگ انداخت، به دور دورها، به طرفهای کوهستان نگاه کرد، چشمانش را دراند و شروع کرد به خندیدن و سپس مانند اسب شیهه کشید. به همان وضع که ایستاده و ناخنهایش را در پنجره فروبرده بود جان داد.
(زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
پ.ن: زُربای یونانی به پایان رسید.
@hafezbajoghli
118 viewsHafez, 16:14
2022-06-02 18:59:34
لیکن صدای او [روح دوست ارباب] به زودی قوام يافت و گفت: بزرگترین نشاطی که تو به عمر خود به من دادی در روز عیدی بود در شهر زوریخ. یادت میآید؟ آن روز تو جامت را بلند کردی که به سلامتی من بنوشی. به خاطر داری؟ کس دیگری هم با ما بود...در جواب گفتم: بله، یادم هست، آن شخص همان بود که ما به او می گفتیم بانوی ما ...
هر دو ساکت شدیم. از آن هنگام چند قرن گذشته بود؟ زوریخ! در بیرون برف میبارید و روی میز گل گذاشته بودیم. ما سه نفر بودیم...
(زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
پ.ن: یکی از تمایلات جنسی که نویسنده چندین بار در این کتاب به اون پرداخته تمایل به "تریسام" یا "سکس سهنفره" است.
@hafezbajoghli
108 viewsHafez, 15:59
2022-06-02 18:16:15
-[زُربا]: تو میفهمی! بله، تو خوب میفهمی! و همین فهم است که تو را نابود خواهد کرد. تو اگر نمی فهمیدی خوشبخت بودی. مگر تو چه کم داری؟ جوان که هستی، باهوش که هستی، پول که داری، از سلامت کامل برخورداری و آدم خوبی هم هستی؛ خوب دیگر، چیزی کم و کسر نداری، به جز یک چیز و آن هم دیوانگی است، و وقتی آدم این یکی را کم داشت، ارباب ...کلهی گندهاش را تکان داد و باز خاموش شد. من چیزی نمانده بود بزنم زیر گریه. آنچه زُربا میگفت راست بود. وقتی بچه بودم یک پارچه شور و حال بودم و جنون و هوسهایی داشتم فوق طاقت آدمی، و در دنیا نمیگنجیدم. کم کم و به مرور زمان عاقلتر شدم و حدود و ثغوری برای اعمال خود قائل گردیدم، ممکن را از غیرممکن و مسائل انسانی را از مسائل ربانی تمیز میدادم و سر نخ بادبادکم را محکم میگرفتم که در نرود.
(زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
@hafezbajoghli
110 viewsHafez, 15:16
2022-06-02 18:10:23
زُربا سر تکان داد و گفت: نه، تو آزاد نیستی. ریسمانی که تو به آن بستهای قدری از ریسمانهای دیگر درازتر است، والسلام! تو، ارباب، به ریسمان درازی بستهای که میروی و میآیی و خیال میکنی آزادی ولی ریسمان را نمیبُری. و آدم وقتی ریسمان را نبُرد...با جسارت گفتم: - یک روز آن را خواهم برید! چون سخنان زُربا زخم دهانبازی را در درون قلب من ناسور کرده و دردم آورده بود.
- مشکل است، ارباب، بسیار مشکل است. برای این کار باید یک ریزه جنون داشت؛ بله، جنون. میفهمی؟ باید خطر کرد! ولی تو مغز قرص و قایمی داری که از پس تو برمی آید. مغز آدم عین یک بقال است که حساب نگاه میدارد: اینقدر پرداخته و اینقدر وصول کردهام، این سود من است یا این زیان من است. دکاندار حقیر حسابگری است. هر چه دارد رو نمیکند، همیشه چیزی در ذخیره دارد. ریسمان را نمیگسلد، نه! ناقلا محکم آن را در دست دارد، چون اگر ریسمان از دستش در برود بدبخت کارش ساخته است. ولی تو اگر ریسمان را نگسلی به من بگو که زندگی چه مزهای دارد؟ مزهی بابونه خواهد داد، بابونهی بدطعم. مثل عرق نیشکر نیست که دنیا را وارونه به چشم تو جلوہ گر کند. خاموش شد و برای خود شراب ریخت...
(زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
@hafezbajoghli
110 viewsHafez, 15:10
2022-06-02 18:02:56
نگاهش میکردم و چشمانم نمناک میشد. راستی این راز جگرسوز، این حیات چیست؟ آدمیان به هم میرسند و سپس همچون برگهایی که به دست باد بیفتند از هم جدا میشوند. چشمها بیهوده میکوشند که شکل چهره و بدن و حرکات کسی را که آدم دوست دارد در خود نگاه دارند، لیکن پس از گذشت چندین سال دیگر حتی به یادنمیآورند که چشمان او آبی بود یا سیاه.
در دل بر خود بانگ زدم که: «روح آدمی باید از مفرغ با پولاد باشد نه از باد!»
(زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
@hafezbajoghli
106 viewsHafez, 15:02
2022-06-02 17:43:42
زوربا به سمت من پرید، مرا در بغل گرفت و شروع به بوسیدنم کرد. با مهربانی داد زد: تو هم میخندی، ارباب؟ تو هم میخندی؟ آفرین به تو، پسرم! در حالی که هر دو از خنده ریسه میرفتیم مدتی مدید روی سنگریزهها کشتی گرفتیم و بازی کردیم. سپس هر دو به زمین افتادیم، روی سنگریزهها دراز کشیدیم و در آغوش هم به خواب رفتیم.
(زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
پ.ن: آقا من تحلیلم را
در مورد covert homosexuality یا "همجنسگرایی پنهان" که در زربا و ارباب هست را پس میگیرم! این یک همجنسگرایی کاملا آشکار و واضحه و اصلا پنهان نیست. من قویا حدسم اینه که کازانتزاکیس خودش همجنسگرا بوده و این سویه از خودش را در قالب شخصیت "ارباب" برونفکنی کرده. البته کازانتزاکیس از ابراز و افشای همجنس گراییش میترسیده. چون حتی در مورد شخصیتهای داستانش خیلی با احتیاط و غیر مستقیم به این تمایل اشاره کرده.
@hafezbajoghli
108 viewsHafez, 14:43