آدرس کانال:
دسته بندی ها:
روانشناسی
زبان: فارسی
مشترکین:
4.00K
توضیحات از کانال
من روانپزشک هستم. قسمتهایی از كتابهایی كه میخوانم را همرسان میکنم و برايشان پینوشت مینويسم. تلفن تماس برای گرفتن نوبت آنلاین
09120743890
@HafezB
Ratings & Reviews
Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.
5 stars
0
4 stars
1
3 stars
0
2 stars
2
1 stars
0
آخرین پیام ها 9
2022-06-14 20:02:02
جود گفت: «به نظرت [لاک پشته] کدوم گوری داره میره؟ من خیلی لاک پشت تو عمرم دیدم و همهشون داشتن یه جایی می رفتن. انگار یه جایی هست که همهشون میخوان برسن اونجا.»
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
پ.ن: این جمله عالی بود! ماجرای ما آدماس. با جدیت همهمون داریم یه جایی میریم! خیلی هم واقعا مهمه! حتی نباید پنج دقیقه دیر برسیم! یاد یه جک افتادم که یه نفر تو خیابون از یه نفر دیگه میپرسه ساعت چنده؟ اونم جواب میده یک ربع به پنج. نفر اولی میگه پس ساعت ۵ بیا تو کون من! نفر دومی میذاره دنبال نفر اولی که کتکش بزنه. تو راه نفر دومی میخوره به یه پیره مرد و پیره مرده نقش بر زمین میشه. پیره مرده به اون دومی میگه چه خبرته؟ چرا داری این جوری میدوی؟ دومی جواب میده آخه این نفر اولی به من میگه ساعت ۵ بیا تو کونم! پیره مرده ساعتش رو نگاه میکنه و میگه حالا که یک ربع وقت داری!!!! .....راستش من مدتهاست با این جک همذاتپنداری میکنم
@hafezbajoghli
284 viewsHafez, 17:02
2022-06-11 22:32:18
پس از مدتی زنان پرسیدند: «مالک چه کار داشت؟» و مردان برای لحظهای به بالا نگاه کردند و آتش خاموش از خشم در چشمانشان زبانه میکشید. - ما باید بساطمونو جمع کنیم و بریم. یه تراکتور و یه مباشر؛ درست مثل کارخونهها. زنان پرسیدند: «کجا باید بریم؟» - نمیدونیم... نمیدونیم. و زنان آرام و بی صدا به خانه بازگشتند و بچه ها را جلویشان جمع کردند. آنها میدانستند که مردان زخم خورده و سرگشته ممکن است خشم شان را حتا بر سر عزیزان شان خالی کنند. آنها مردان را به حال خود رها کردند تا با ترکههای شان بر روی خاک فکر کنند.
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli
374 viewsHafez, 19:32
2022-06-11 22:20:48
مستأجران باز هم فریاد زدند: «پدربزرگ سرخپوستها رو کشت، پدر مارهای زمین رو کشت. شاید ما هم بتونیم بانکها رو بکشیم؛ اونا از سرخپوستها و مارها هم بدترن. شاید لازم باشه برای حفظ زمینمون بجنگیم، درست مثل پدر و پدربزرگ.» و آن گاه مالکان خشمگین شدند. - شما باید از این جا برید. مستأجران بانگ برآوردند: «اما این زمین مال ماست. ما...» - [مالکان]: نه. بانک... یعنی اون هیولا مالک زمینه. شما باید برید. -[مستاجران]: ما تفنگ دست میگیریم، درست مثل همون کاری که پدر بزرگ با اومدن سرخپوستها کرد و بعدش؟
- [مالکان]خوب، اول کلانتر... و بعدش سربازای ارتش سرمیرسن. اگه روی موندن اصرار کنین، کارتون دزدی محسوب میشه، اگه به خاطر حفظ زمین آدم بکشین، قاتل شناخته میشین. هیولا آدمیزاد نیست؛ اما اگه قصد کنه میتونه آدمهارو به انجام هر کاری که میخواد وادار کنه. -[مستاجران]: اما اگه قرار باشه بریم... به کجا بریم؟ چه طور بریم؟ ما که آه در بساط نداریم. و مالکان گفتند: «متأسفیم. بانک و زمین دارای پنجاه هزار جریبی هیچ مسئولیتی به گردن نمیگیرن. شما روی زمینهایی نشستید که مال شما نیست.
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
پ.ن: مالکان فقط یه حرف با مستاجران دارن: "جمع کنید برید!" گویی این داستان همیشه بر یک عهد و یک میثاق بوده!
پ.ن۲: شیوهی "تاچ" کردن نویسنده شیوهی معمولی نیست که فقط روی زخمها انگشت بذاره. انگشتش را تو زخم فرومیکنه و میچرخونه!
@hafezbajoghli
339 viewsHafez, 19:20
2022-06-11 22:08:30
[مستاجران]: پدر همین جا متولد شد و کلی علف هرز کند و مار کشت. بعدش، یک سال زراعی بیبرکت از راه رسید و ناچار شد کمی وام بگیره. ما هم این جا به دنیا اومدیم. بعد بچههامون همین جا توی همین خونه به دنیا اومدند و پدر مجبور شد دوباره وام بگیره. بعد بانک زمین رو مصادره کرد؛ اما ما این جا موندیم و سهم کوچکی از محصول رو برداشتیم. -[مالکان]: بله، میدونیم... همشو میدونیم. دست ما نیست، دست بانکه. بانک که مثل آدم نیست و به زمین دار با پنجاه هزار جریب زمین... حتا اونم مثل آدم نیست. همش زیر سر هیولاست. مستأجران فریاد کشیدند: «بله، معلومه؛ اما این زمین ماست. ما اونو ذرعش کردیم و شخمش زدیم. ما روی این زمین به دنیا اومدیم، سرخپوستها رو کشتیم و همین جا مردیم. حتا اگه زمین حاصلخیزی نباشه، باز هم مال ماست و به همین ترتیبه که مال ما میشه... روش به دنیا اومدن، کارکردن و مردن. مالکیت این طوری حاصل میشه، نه یه تکه کاغذ با یه سری اعداد و ارقام روش. - [مالکان]: متأسفیم. دست ما نیست. همش زیر سر هیولاست. بانک که مثل آدم نیست. - [مستاجران]: بله، اما بانکها هم به دست آدمها اداره میشه. - [مالکان]: نه، شما در این مورد اشتباه میکنین... کاملا اشتباه میکنین. بانک چیزی جدای از آدمیزاده. از قضا همهی کسانی که توی بانک کار میکنن، از کارهایی که بانک میکنه متنفرن؛ اما با این حال بانک باز هم همون کارها رو ادامه میده. دارم بهتون میگم که بانک چیزی فراتر از آدمیزاده. یه هیولاست. آدمها بانک رو ساختن؛ اما نمیتونن مهارش کنن.
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli
293 viewsHafez, 19:08
2022-06-11 21:52:55
مردان نشسته روی نوک پنجه، بار دیگر سر به زیر انداختند. - میخواید ما چه کار کنیم؟ ما نمیتونیم سهممونو از محصول کم کنیم. همین حالا هم نیمه قحطی زده هستیم. بچه هامون همیشهی خدا گرسنه هستن. هیچ لباسی برای پوشیدن نداریم، همش پاره پوره هست. اگر وضع همهی همسایهها مثل هم نبود، خجالت میکشیدیم جلوی هم آفتابی شیم.
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli
32 viewsHafez, 18:52
2022-06-11 21:43:39
این آفریدهها [بانکها] هوا تنفس نمیکنند، گوشت پهلوی خوک نمیخورند؛ آنها سود سرمایه را تنفس میکنند؛ بهرهی پول میخورند و اگر سود سرمایه به آنها نرسد، میمیرند. درست همان گونه که شما بدون هوا و بدون گوشت پهلوی خوک میمیرید. غم انگیز است؛ اما همین است که هست. فقط همین است که هست.
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli
47 viewsHafez, 18:43
2022-06-11 21:24:40
اگر یک بانک یا موسسهی مالی مالک زمین بود، مالکان دربارهی آن طوری حرف میزدند که بانک - یا مؤسسهی مالی - نیاز دارد یا میخواهد یا اصرار دارد یا ناگزیر است که چنین و چنان کند که انگار بانک یا مؤسسه یک هیولاست که فکر و احساس دارد و آنها را در دام انداخته است. این گروه آخر، به هیچ وجه مسئولیت کارهای بانک یا مؤسسه را به گردن نمیگرفتند، چون خود را برده و بانک را یک ماشین و در عین حال یک ارباب میدانستند. برخی از مالکان به نوعی از داشتن چنین اربابان بی روح و قدرتمندی بر خود میبالیدند.
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli
69 viewsHafez, 18:24
2022-06-11 21:08:23
برخی از مالکان مهربان بودند، چون از کاری که مجبور به انجامش بودند، تنفر داشتند و برخی خشمگین بودند، چون دلشان نمیخواست آن قدر بی رحم باشند و برخی از آنها سرد و بیروح بودند، چون خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیده بودند که سردبودن، لازمهی زمین داری است و همهشان در چنگال چیزی بزرگتر از خودشان گیر افتاده بودند. برخی از آنها از حساب و کتابهایی که وادار به انجام بعضی کارهایشان میکرد، متنفر بودند و برخی میترسیدند و دیگران، حساب و کتابها را میپرستیدند؛ چون از شر اندیشهها و احساساتشان به آن پناه میبردند.
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
پ.ن: به این میگن کتاب! تحلیل روانکاوانهی نویسنده در مورد درونیات مالکان زمین عالی بود. اونجا که میگه بعضیا خشمگین بودن چون دلشون نمیخواست اینقدر بیرحم باشن عالی بود. یعنی از بیرحمی خودشون خشمگین بودن و این خشم را سر رعیت خالی میکردن! اونجا که میگه سرد بودن لازمهی زمین داریه واقعا خوب بود. اونجا که میگه همهشان در چنگال چیزی بزرگتر از خودشان گیر افتادهبودند و شاهبیتش اونجاست که میگه بعضیا به خاطر فرار از شر اندیشهها و احساساتشان به حساب و کتاب پناه بردند. اینها عمیقترین تحلیلهاییه که میشه در مورد سرمایهداری داشت. کتابی که وارد تحلیل عمقی نشه، خوندنش مفت نمیارزه. مخاطب کتاب میخونه که با زاویهی نگاه و شیوهی استدلال و نگاه تحلیلی نویسنده نسبت به وقایع داستان آشنا بشه. اگه نویسنده فقط قلمفرسایی کنه ولی نه نگاه عمیقی داشته باشه، نه استدلالی، نه تحلیلی، خب چه کاریه که کتاب بنویسه؟! بهتره بره کارمند بانک صادرات بشه!
@hafezbajoghli
83 viewsHafez, edited 18:08
2022-06-11 20:44:12
[جود] ناگهان خندهای سرداد و اضافه کرد: «یه بابایی بود که اونم عفو مشروط بهش خورد. هنوز یه ماه نگذشته بود که به خاطر «تخطی از شرایط عفو» برش گردوندن زندون. یکی ازش پرسید: «چی شد که عفوتو شکوندی؟» طرف دراومد که: «توی خونهی بابام اصلا امکانات رفاهی نبود. نه چراغ برق، نه دوش آب گرم، نه کتاب... تازه غذاشونم مزخرف بود.» خلاصه یارو برگشته بود پشت میله ها که امکانات رفاهی داشته باشه و روزی سه وعده غذای خوب بخوره. میگفت، اون بیرون کلی احساس تنهایی میکرده، چون همش به این فکر بوده که بعدش باید چه کار کنه. این میشه که یه ماشین می دزده تا برش گردونن تو هلفدونی.
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli
99 viewsHafez, 17:44
2022-06-10 08:41:38
کیسی [کشیش سابق] پرسید: «توی سفر بودی؟» جود شکاکانه نگاهش کرد. مگه قضیهی منو نشنیدی؟ عکسمو تو همهی روزنامهها زدنن. ]کشیش سابق]: نه، هیچ وقت. مگه چی بود؟ یکی از پاهایش را به تنهی درخت تکیه داد و دیگری را بر روی آن انداخت. بعدازظهر داشت به سرعت از راه میرسید و خورشید با آهنگ غنی تری میتابید. جود خرسندانه گفت: «فکر کنم الان بهت بگم و قالشو بکنم. اما اگه هنوز واعظ بودی، اون وقت بهت نمیگفتم، از ترس این که مبادا با دعاهات بیفتی به جونم.» آخرین جرعه ی اسکاچ را نوشید و بطری را به طرفی پرت کرد...
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
پ.ن: دقیقا همین اتفاق در رابطهی درمانی هم میفته. مراجعان رواندرمانی از گفتن خیلی چیزها پیش درمانگرشون خجالت میکشن. هرچقدر هم درمانگر بیقضاوت باشه، یا تلاش کنه خودشو بیقضاوت نشون بده، حداقلش اینه که یک انسان عاقل و موجهه. همین عاقلیت و موجهیتی که داره، یا دست کم ادعای داشتنشو میکنه، کارو خراب میکنه. مراجع میدونه که حتی اگه درمانگر داخل جلسه سرزنشش نکنه و بهش نگه "دختر خوب! پسر خوب! آخه این چه کاری بود که کردی؟" جلسه که تموم میشه درمانگر پیش خودش میگه "عجب آدمایی پیدا میشنها! یعنی ایشون هم بله؟!"
خب این حرفا هرچند به زبون نمیاد ولی مراجع حسشون میکنه. هرچی درمانگر موجهتر و عاقلتر باشه، خودافشاگریهای مراجع کمتر میشه. آدم برای یک راننده کامیون وسط جاده اگه درد دلشو بگه، خیالش راحته که در اعماق ذهن راننده کامیون قضاوت کمتری هست تا اعماق ذهن درمانگر عاقل و موجه و اتوکشیده. حالا اگه درمانگر پیرهنش چروک باشه باز یکمی بهتره! اتو دیگه خیلی فاصله میندازه! کراوات خیلی بیشتر از اتو! تمام درمانگرها یک جوری و به درجاتی نقش "واعظ" دارن. روشون نمیشه اعتراف کنن ولی ته دلشون میخوان مراجع را به راه راست هدایت کنن. قرابت واعظ و درمانگر در عمل خیلی بیشتر از چیزیه که در تئوری ادعا میشه. درمانگر همون واعظه که لباسش را بیشتر اتو کرده و یه لبخند متمدنانه هم کنار لبش جراحی کرده. حالا نه در این حد ولی به درجاتی این طوره.
@hafezbajoghli
154 viewsHafez, 05:41