آدرس کانال:
دسته بندی ها:
روانشناسی
زبان: فارسی
مشترکین:
4.00K
توضیحات از کانال
من روانپزشک هستم. قسمتهایی از كتابهایی كه میخوانم را همرسان میکنم و برايشان پینوشت مینويسم. تلفن تماس برای گرفتن نوبت آنلاین
09120743890
@HafezB
Ratings & Reviews
Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.
5 stars
0
4 stars
1
3 stars
0
2 stars
2
1 stars
0
آخرین پیام ها 10
2022-06-10 08:19:42
کیسی [کشیش سابق] بار دیگر به حرف آمد، درد و سرگشتگی در صدایش موج میزد. - با خودم میگم: «اصلا این ندای درونی چیه؟» و خودم جواب میدم: «این عشقه. من این مردمو دوست دارم، از ته دل دستشون دارم.» باز میگم: «مگه عیسی مسیحو دوست نداری؟» بعدش فکر میکنم و فکر میکنم و دست آخر جواب میدم: «نه، من به هیچ وجه کسی رو به اسم عیسی نمیشناسم، یه سری داستان شنیدم... اما فقط به مردم عشق می ورزم و گاهی از ته دلم دوستشون دارم و دلم میخواد خوشحالشون کنم. واسه همینم براشون موعظه میخوندم که شاد بشن.) و بعدش یه عالمه ور میزنم. شاید تعجب کنی از این که من این همه بد و بیراه میگم. اگه این طوره، بهت میگم که اونا از نظر من دیگه حرفای بدی نیستن. از همون حرفایی هستن که مردم میزنن و از گفتنشون منظور بدی هم ندارن. بگذریم... یه چیز دیگم که نتیجه گیری کردم بهت میگم و این حرف کفرآمیزترین حرفیه که یه واعظ ممکنه به زبون بیاره و من دیگه نمیتونم یه واعظ باشم، چون بهش فکر کردم و اعتقاد پیدا کردم. جود پرسید: «و اون چیه؟» کیسی با خجالت به او نگاه کرد. فقط یه وقت حرفم بهت برنخورهها، باشه؟ جود گفت: «من تا وقتی با مشت نخوابونی تو دماغم بهم برنمیخوره. حالا بگو نتیجه گیریت چی بود؟[کشیش سابق]: من در مورد روحالقدس و مکتب مسیح به یه نتیجهای رسیدم. به این فکر کردم که چرا همش باید آویزون خدا و مسیح بشیم؟ بعدش به این نتیجه رسیدم که شاید روح القدس، روح همهی مردا و زنایی باشه که بهشون عشق میورزیم؛ یعنی همون روح خود انسان باشه. شاید ارواح همه ی ما آدما، بخش کوچیکی ازیه روح عظیم باشه. خلاصه همون جا نشستم و خوب بهش فکر کردم که یه دفعه... همه چیو فهمیدم. از ته قلبم فهمیدم که این فکر حقيقته و هنوزم که هنوزه میدونم که حقيقته. جود جوری سرش را پایین انداخت که گویی یارای نگاه کردن به صداقت بی آلایشی که در چشمان واعظ موج می زد، نداشت. - تو نمیتونی یه کلیسا رو با این جور عقیدهها اداره کنی. با این فکرایی که تو سرته، مردم از شهر بیرونت می کنن. بالا و پایین پریدن و داد و فریاد زدن... مردم اینارو دوست دارن. مردم با این کار است که باد می کنن و احساس گندگی بهشون دست میده. وقتی مادربزرگم واسه مسيح هلهله می کشید و شعر می خوند، به هیچ وجه یه جا بند نمیشد. اونقده از خودش بیخود میشد که اگه پاش میافتاد، میتونست یکی از اون شماسای بالغ رو با یه مشت بخوابونه زمین.
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli
130 viewsHafez, 05:19
2022-06-10 08:06:37
[کشیش سابق]: بعدش میگم: «این انصافه که وقتی تمام وجودت پره از عشق به مسیح، هوس گناه به سرت بزنه؟ چرا باید اون موقع دستت بره سمت دکمههای شلوارت؟» و دو انگشت یک دست را با ریتم خاصی کف دست دیگرش فرود آورد، انگار که دارد واژه ها را کنار هم میچیند. - با خودم گفتم: «شاید در اصل این گناه نباشه، شاید ذات آدمیزاد همينه. شاید داریم واسه هیچ و پوچ اونقدر گریه میکنیم تا جونمون دربیاد.» و به این فکر کردم که چه طور بعضی از اون خواهرای فرقه، با یه کلاف سیم خاردار یه متری خودشونو شلاق میزنن. بعدش به این نتیجه رسیدم که شاید اونا خوششون میاد به خودشون آسیب بزنن. راستش وقتی به این نتیجهگیری رسیدم، زیر یه درخت خوابیده بودم و همون جا خوابم برد و وقتی از خواب بیدار شدم، شب شده بود و همه جا تاریک. صدای زوزهی یک کایوت از اون نزدیکی میاومد. یهویی بیاختیار داد زدم: «گور پدر همش! هیچ گناه یا ثوابی وجود نداره...
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli
129 viewsHafez, edited 05:06
2022-06-10 08:00:12
کیسی [کشیش سابق] «ولی تو که یه واعظ نبودی. واسه تو، دختر حکم یه دخترو داره. هیچ معنی خاصی برات نداره. اما واسه من، اونا حکم پناهنده رو داشتن. من خیر سرم قرار بود روحشونو نجات بدم و با اون همه بار مسوولیت که روی دوشم سنگینی میکرد، وادارشون میکردم کف بزنن و هلهله بکشن و آخرشم میبردمشون تو علفزار.»
جود گفت: «شاید بهتر بود منم واعظ میشدم.» تنباکو و کاغذش را بیرون آورد و سیگاری پیچید. سیگار را آتش زد و از میان دودش به واعظ نگاه کرد.
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli
135 viewsHafez, 05:00
2022-06-10 07:49:51
[کشیش سابق]: حالا همهشون میگن خوابیدن با یه دختر، یه عمل شیطانیه. اما دخترا هرچی بیشتر روحالقدس زیر جلدشون میرفت، زودتر راضی میشدن که بریم تو علفزار و بعد کم کم به این فکر افتادم که شیطون گه خورده... ببخشید... شیطون بی جا کرده بخواد بره تو جلد دختری که اون قدر از شور و رحمت روح القدس پر شده که داره از دماغ و گوشش میزنه بیرون. آدم فکر می کرد شیطون در اون حالت روحانی، قد سر سوزن هم شانسی برای گول زدنش نداره؛ اما بعدش روز از نو، روزی از نو. چشمان واعظ از شدت هیجان برق میزد.
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
پ.ن: تجربهی کشیش سابق اینه که دخترها هرچی بیشتر احساسات قدسی و الهی را تجربه میکردن بیشتر تمایل به سکس نشون میدادن. به نظر میاد مواجهه به امور قدسی، ترسهای اگزیستانسیال را در آدم بیدار میکنه و برای فرونشاندن اون ترسها به سکس و عشق پناه میاره. آدم وقتی با واقعیت وحشتآور مرگ مواجه میشه رو به آغوش سکس میاره که خرده امنیتی ازش بگیره. یاد بچههایی میفتم که اگه از چیزی بترسن پتو را روی سر خودشون میکشن! رو اوردن به سکس و عشق در مواجهه با واقعیتهای مسلم و موحش زندگی شبیه همین کاره که دزد بیاد خونه، بعد آدم بره زیر پتو!
@hafezbajoghli
151 viewsHafez, 04:49
2022-06-09 22:56:20
همسفر تنها نرو بذار تا با هم بريم/ سرنوشتمون يکی هر دومون مسافريم/ تازه از راه رسيدم هنوزم خستهی رام/
همسفر تنها نرو ، بذار تا منم بيام......اگه بذاری بيام ، من ميشم سنگ صبور/ گوش به قصه هات میدم ، شهر غربت راه دور...
(ترانهسرا: سعید طبیبی، خواننده: ستار)
پ.ن: پیرو پست قبلی و بیشتر شدن خودافشاگری در سفر
@hafezbajoghli
241 viewsHafez, 19:56
2022-06-09 22:23:23
[کشیش سابق]: میدونی چیه؟ اون قدیما اون قدر مردمو بالا و پایین میپروندم و وادارشون میکردم عظمت مسیحو از ته حلقوم فریاد بزنن که آخرش از هوش میرفتن. بعضی وقتا مجبور میشدم غسل تعمیدشون بدم تا به هوش بیان و اون وقت، میدونی چه کار میکردم؟ یکی از دخترا رو میبردم توی علفزار و اونجا باهاش میخوابیدم. هربار همین کارو میکردم. بعدش عذاب وجدان میگرفتم و دعا میکردم و دعا میکردم... اما هیچ فایدهای نداشت. باز دفعهی بعدی که هم اونا دل و دماغ دعاخوندن داشتن و هم من، دوباره همون کارو میکردم. آخرش فهمیدم که یه ریاکار لعنتیام و دیگه هیچ امیدی بهم نیست؛ اما خودم دلم نمیخواست اون طوری باشم.»
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
[ از اینجا به بعد با ترجمهی اسکندری ادامه میدهم.]
پ.ن: جالبه خودافشاگریهای عجیب و غریبی تا حالا تو این کتاب اتفاق افتاده. جود به راننده کامیون گفت مرتکب قتل شده. کشیش هم به جود میگه من با دخترایی که میومدن اعتراف کنن میخوابیدم. اول فکر کردم که این خودافشاگریها به خاطر ناشناس بودن طرف مقابله. البته جود راننده کامیون را نمیشناخت. ولی یادم اومد که کشیش جود و پدرش را میشناخت. پس چرا کشیش باید جلوی کسی که میشناسه چنین خودافشاگری سنگینی بکنه؟! من فکر میکنم به خاطر همسفر بودنشونه. سفر آدما را محرم اسرار میکنه! آدم تو سفر حرفایی میزنه که تو "حَضَر" نمیزنه! شاید برای همینه که سعدی میگه بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. تو سفر آدم با خود درونی و واقعیش راحتتر میشه. اولین اسهال را که آدم تو سفر گرفت، دیگه خودشو ول میده و راه خودافشاگریش باز میشه!
@hafezbajoghli
257 viewsHafez, 19:23
2022-06-09 17:46:24
[جاد]: خیلی وقته شمارو ندیدم . کشیش جواب داد :
- هیچکس منو ندید ، من تك و تنها سفر کردم ، همهاش تو فکر بودم . اما فکرم دیکه اون فکر سابق نیس . دیگه نسبت به خیلی چیزها اعتمادم رو از دست دادهام .
(خوشههای خشم، ستاین بک، مسکوب)
پ.ن: من یه هویی عاشق کشیش شدم. نسبت به خیلی چیزها اعتمادشو از دست داده، همه چیو ول کرده و تنهایی زده به سفر! خوش به حالش. من که دارم صورتم رو با سیلی سرخ نگه میدارم و به روی خودم هم نمیارم که نسبت به خیلی چیزها اعتماد و باورم رو از دست دادم. وانمود میکنم که خیلی هم ثابت قدم هستم! واقعا بهش حسودیم شد.
@hafezbajoghli
69 viewsHafez, 14:46
2022-06-09 17:24:47
[کشیش سابق]: دیگه نور خدا تو دلم نیس. بر عکس همهاش فکرهای معصیت دار توكلهمه ... این فکرها خیلی به نظرم معقول میاد . جاد گفت: خب معلومه وقتی شما تو نخ خیلی چیزها برين فکرهای جور واجور میکنین ....[کشیش سابق]: دیگه موعظه رو گذاشتم کنار . این روزها مردم خدا شناس شدهن بدتر از همه اینه که دیگه خودم هم از خدا چیزی نمیفهمم . البته بعضی وقتها روح خدایی آدمو بکار وامیداره . اونوقت دوز و كلك رو جور میکنم و یه موعظه راه میندازم. یا مثلا وقتی بهم خوردنی تعارف میکنن يه دعای دست و پا شکستهای براشون میخونم. اما قلبم صاف نیست. اگر این کارها رو میکنم فقط واسه اینه که ازم توقع دارن.
(خوشههای خشم، ستاین بک، مسکوب)
پ.ن: شکاکیت یک کشیش را خیلی خوب توصیف کرده. زیباترین جملهش اینه: "اگر این کارها رو میکنم فقط واسه اینه که ازم توقع دارن." من فکر میکنم همهی ما به درجاتی درگیر این پدیدهایم. منظورم صرفا شکاکیت مذهبی نیست. منظورم اینه که یه آرمانها و ایدههایی داشتیم، بر اساس اونها یه کارایی کردیم و بعد مردم یه انتظاراتی از ما پیدا کردن، حالا داریم خودمون رو میکشونیم! کشون کشون به سمتی میریم که خودمون اعتقادی بهش نداریم. الان کشف کردم که سرنوشت ما ادامه دادن مسیریه که عمیقا اعتقادی بهش نداریم.
@hafezbajoghli
92 viewsHafez, 14:24
2022-06-07 23:34:13
پینوشت پست قبلی: من در این قسمت هیچ چیزی جز قلمفرسایی و به رخ کشیدن توانایی نویسندگی نمیبینم. هیچ زیبایی و ارزشی در این ظریفکاریها نمیبینم. شبیه بعضی - و البته نه همهی- نقاشیهای مینیاتور بسیار ظریف ولی بی روح وبیمعناست. توصیف حرکت لاکپشت با این جزییات هیچ اهمیت زیباییشناختی نداره. صرفا پز دادنه. شبیه اون نوازندههایی که از این سر پیانو جست میزنن به اون سر پیانو و فقط هدفشون اینه که ظرافت انگشتها و چالاکی نوازندگیشون را تو چشم مخاطب فرو کنن. من این را نه تنها هنر نمیدونم، ضد هنر میدونم. از صداقت به دور میبینم. من هنر صادقانه را میپسندم. آخه آدم مگه مجبوره که راه رفتن لاکپشت را با این جزییات توضیح و تفسیر بده؟! به خاطر اینکه بگه من میتونم! این توصیفات به نظر من مصداق سوء استفاده از مخاطبه. نویسنده گوش مفت گیر اورده و برای وقت مخاطب هیچ ارزشی قائل نشده! من ترجیح میدادم تو صف نون سنگکی وقتم رو تلف میکردم تا این قسمت رو بخونم!
@hafezbajoghli
288 viewsHafez, 20:34
2022-06-07 23:33:34
روی علفهای کنار جاده لاك پشتی میخزید. بیجهت میپیچید ، برجستگی کاسهاش را بههر سو میکشید. با پاهای سنگینش که مجهز به ناخنهای زرد بود علفها را میآزرد. در حقیقت راه نمیرفت، خودش را میکشید . کاسهاش را بلند میکرد جوانههای جو زیر کاسهاش میلغزید ، دانههای گشنیز روی آن میافتاد و به زمین میغلتید. نك شاخیاش نیمه باز بود. چشمهای سبع ، ریشخندیاش ، از زیر ابروهای ناخنوار راست به جلو مینگریست . توی علفها پیش رفت وشیار له شدهای به دنبالش باقی گذاشت. خاکریز جاده گردهاش را در برابر او گسترده بود . لحظهای ، با سر بر افراشته، ایستاد، چشمکی زد ، بالا و پائين را بر انداز کرد و از خاکریز بالا رفت ، پاهای پنجه دارش به جلو دراز شد ولی به جائی بند نشد ، کاسهاش علفها و شنها را میخراشید، پاها کاسه را به جلو هول داد. به تدریج که شیب دامن خاکریز بیشتر میشد کوشش لاك پشت نیز بیشتر میشد. خم شد و کاسه را جاکن کرد ، بلند کرد و به جلو راند . سر استخوانی تا آنجا که گردن کشیده میشد به جلو دراز شد. اندك اندك لاك پشت از خاکریز بالا رفت تا به لب جاده رسید. دیوارهی سمنتیای به بلندی چهار بندانگشت راهش را سد کرد. پاها بدن را به سوی دیوار هول داد . سربلند شده از بالای دیوار دشت سمنتی گسترده و یکدست را مشاهده کرد. حالا دیگر دستها به لب دیواره چنگ انداخته فشار میآورد و راست میشد ، کاسه به آهستگی بلند شد . قسمت زیرینش روی دیوار لم داد . لاك پشت دمی درنگ کرد. مورچهی سرخی زیر کاسهی لاك پشت تا چین خوردگی پوست نرم قسمت درونی رخنه کرد. ناگهان سر و پاها پس زدند . دم مسلح یکوری زیر کلاهخود لاك پشت لغزید . مورچهی سرخ لاي بدن و پاها به هم ماليده شد. جوانهی شرندهی جوی به وسیلهی یکی از پاهای عقبی به لاك پشت چسبیده. زمان درازی آرام ایستاد. سپس گردن بیرون آمد. چشمهای ریشخندی ، پژمرده وچروکیده اطراف را نگریست. دم و پاها دوباره پیدا شد. پاها به كار افتاده مثل پای فیل زمين را فشرد. کاسهی سنگ پشت به پهلو جنبید، از گذاشتن دستها روی سطح صاف سمنت خود داری کرد. ولی پاها بلندش کرد ، بلندتر و بلندتر ، تا آنجا که تعادلش را بهدست آورد . بدنش از جلو خم شد ، دستها را روی سمنت کشید . وضع رو به راه شد . اما جوانهی پاره پارهی جو دور و بر پاهای جلو را رها نمیکرد . حالا دیگر به آسانی میرفت. دست و پا به کار افتاد . کاسه به چپ و راست تلو تلو میخورد. اتومبیل شکاریای نزديك شد . زن چهل سالهای آنرا میراند . راننده لاك پشت را دید . یکمرتبه به طرف راست ، بیرون جاده فرمان داد . چرخها زوزه کشید ، ابری از گرد و خاك زبانه کشيد. يك ثانيه ماشین روی دو لاستيك ماند و سپس روی هر چهار چرخ افتاد. ماشین از جا کنده شد ، دوباره به روی جاده افتاد و آهسته تر دور شد .لاك پشت به سختی به زیر لاکش پناه برده بود ولی اینك میشتافت زیرا جاده سوزان بود . و ماشین باری کوچکی پیش میآمد . وقتیکه خوب نزديك شد، راننده لاك پشت را دید . به تندی فرمان داد تا آنرا له کند . یکی از چرخهای جلو به کنار لاك فرود آمد . لاك پشت مثل پول خرد غلتید و مانند يك تیله بازی به بيرون جاده پرتاب شد و قل خورد . ماشين باری دوباره در مسیر خود قرار گرفت. سنگ پشت طاق باز افتاد . زمان درازی توی لاکش کز کرد . آخر سرپاهایش در هوا جنبید . چیزي را میجست تا به كمك آن بر او بیفتد . بالاخره پاهایش به سنگریزهای چنگ انداخت . کاسه راست شد و به پهلو غلتیدجوانهی شرندهی جو رها شد. سه دانه که سرهای پیکانداری داشت در خاك افتاد و همچنانکه لاك پشت از خاکریز پائین آمد ، با لاکش دانه ها را در خاك نهفت . لاك پشت وارد جادهی خاکی شد. با لاکش شیارموج داری روی خاك میساخت. چشمهای ریشخند و پژمرده راست جلوش را مینگریست . نك شاخی نیمه باز بود . ناخن های زردش میلغزید و در گرد و خاك فرو میرفت .
(خوشههای خشم، ستاین بک، مسکوب)
پینوشت را در پست بعدی بخوانید
@hafezbajoghli
272 viewsHafez, 20:33