Get Mystery Box with random crypto!

کافه نادری☕️

لوگوی کانال تلگرام mansournaderi2m — کافه نادری☕️ ک
لوگوی کانال تلگرام mansournaderi2m — کافه نادری☕️
آدرس کانال: @mansournaderi2m
دسته بندی ها: غذا
زبان: فارسی
مشترکین: 1.20K
توضیحات از کانال

خلوتِ من با قلمم
کتابها:
۱.کمال طلبی در قابوسنامه
۲. قرص ماهت را می بوسم
۳.دلهره های پشت کاغذ
۴. عبور از مرز جنون
۵. گذرگاه مهتاب
پل ارتباطی👇:
@mansour2m
اینستاگرام من:
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=19m8cjv3rl6va&utm_content=teal3f

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 6

2022-04-08 17:45:36 از این تاریخ، جمعه ها منتظر داستان
#مرده_ها_عاشق_می_میرند باشید.
424 viewsMansour Naderi, 14:45
باز کردن / نظر دهید
2022-04-08 17:29:11 _ آره میشناسمش.
_ خب کی هستن؟

حرف هایمان نیمه تمام ماند. درب اتاق عمل باز شد... همگی به سمت پزشک و پرستارها رفتیم...

این داستان ادامه دارد...
414 viewsMansour Naderi, 14:29
باز کردن / نظر دهید
2022-04-08 17:29:08 نام داستان: « مرده ها، عاشق می میرند»

قسمت: چهارم

نویسنده: منصور نادری


فرهاد می دوید. با هر بار کوبیدن پاهایش به کف آسفالت، آب به اطراف پخش می شد. رمقی در پاهایم نمانده بود اما خودم را نزدیک صحنه رساندم. خانم مسنی کف آسفالتِ خیس خیابان افتاده بود و خون، با آب باران ترکیب سرخی درست کرده بود. هنوز زنده بود و آه و ناله ی دردناکش را به سختی می توانستم بشنوم.

کسی کاری انجام نمی داد. میان همه ی آن شلوغی و همهمه صدایی شنیدم که می گفت: بی خدا زده و در رفته!

آلند که این بار موهای زیبا و خیسش روی پیشانی سفیدش افتاده بود جمعیت را کنار می زد و به آن خانم نزدیک می شد. به جمعیت نگاه می کرد و گفت:

« خواهش می کنم دور ورشو خلوت کنین. خواهش می کنم»

انگار حرف های آلند را نشنیده می گرفتند و ازدحام جمعیت بیشتر می شد.
من هم خودم را نزدیک آلند رساندم و کنارش نشستم. گفتم:

«کسی با اورژانس تماس گرفته؟ »

یک نفر از میان جمعیت جواب داد:
« آره، ولی گفتن تو این بارون و این وضع خیابونا ممکنه یه خرده بیشتر طول بکشه تا برسن. »

آلند دستش را زیر سر آن خانم گذاشت و از او اسمش را می پرسید. رفتارش به گونه ای بود که انگار سواد این کار را دارد.

نگاهش کردم و گفتم:
« خب حالا چیکار کنیم؟ »
« فکر کنم خودمون برسونیمش بیمارستان زودتر میرسیم. «

سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و گفتم:
« آره فکر بدی نیست.»
بلند شدم و دنبال فرهاد می گشتم:

« فرهاد کجایی فرهاد! »
« بله نیما جان، اینجام، این پشت»

« بدو برو ماشینتو روشن کن بیا بدو سریع»

فرهاد این بار تندتر می دوید. بیشترِ مردمی که در پناه چترهایشان ایستاده بودند با موبایل هایشان این صحنه ی دردناک را ضبط می کردند.
آلند اما دستش را زیر سر آن زن گذاشته بود و مدام نبضش را چک می کرد. طوری که انگار تخصص این کار را داشت.

فرهاد با بوق های ممتد از مردم می خواست که راه را برایش باز کنند. نزدیکتر آمد. آلند با کمک چند خانم دیگر آن زن را بلند کردند، روی صندلی عقب گذاشتند و خودش نیز کنارش نشست تا مراقبش باشد.
نگاهی به من انداخت و گفت:

« آقا نیما چرا معطلی، سوار شو دیگه، این خانم اصلا حالش خوب نیست. »

بی درنگ صندلی جلو کنار فرهاد نشستم. برف پاک کن ماشین، با سرعت بالا قطرات باران روی شیشه را کنار می زد. آلند بی قراری می کرد. سرِ آن زن را روی پاهایش گذاشته بود. لباس و دستانش پر از خون شده بود. نگاهی به فرهاد انداخت و گفت:

« آقا فرهاد تورو خدا تندتر برین، می ترسم دیر برسیم بلایی سرش بیاد»

« چشم ولی با این ترافیک و این آبی که تا کمر ماشین میره بعید میدونم بتونیم زود برسیم»

همه نگران بودیم، هر لحظه به صورت آن زن و به نفس کشیدنش نگاه می کردیم. ناله می کرد و درد می کشید. اما چشمانش را بسته بود و حنجره اش نای فریاد زدن نداشت.

***

فرهاد مقابل درب ورودی اورژانس نگه داشت و از ماشین پیاده شد. با عجله به سمت درب شیشه ای بزرگ رفت و طولی نکشید که همراه دوتا پرستار به سمتمان آمدند. آلند به آنها کمک کرد که آن زن را روی تخت گذاشته و داخل بردند.

آلند بی قراری می کرد. مدام در راهروی باریک بیمارستان قدم میزد. آنقدر نگرانی در چشم هایش پیدا بود که انگار مادرش روی آن تخت افتاده است.
نگاهش می کردم. گاهی چشمانمان به هم گره می خورد اما به سرعت چشمانش را بر می گرداند.
نگاهش کردم و گفتم:

_ آلند خانم، بیا بشین یه دقه، حالش خوب میشه. نگران نباش.

_ گناه داشت آقا نیما. دیدی چه خونی ازش میرفت. فک کنم سرش بدجور ضربه خورده باشه. خدا کنه اتفاق بدی نیوفته.

_ حالا نفوس بد نزن. تازه بردنش اتاق عمل. ایشالا خیره.

فرهاد که روبروی درب اتاق عمل ایستاده بود، یک پایاش را خم کرده و به دیوار تکیه داده بود به سمتمان آمد.

_ آغا اصلا چرا اینو خودمون آوردیم؟ یه وقت شَر نشه واسمون.

_یعنی چی فرهاد، این چه حرفیه. بنده خدا داشت میمرد، یکی باید اینکارو میکرد. نترس، شر نمیشه. چیزی هم شد میگم من آوردم.

_ بحث این چیزا نیست نیما خان. میگم مثلا طوریش بشه بعدا خونوادش بهمون گیر بدن چرا به اورژانس زنگ نزدین و خودتون آوردینش؟

_ دیوونه ای تو هم فرهاد... آخه تو این بارون با این ترافیک، آمبولانس؟

_ چه میدونم والا، من که اصلا خوشبین نیستم.


آلند نزدیکتر آمد، نگاهی به فرهاد انداخت و گفت:

_ آقا فرهاد اون لحظه من یکی که به این چیزا فک نکردم. گفتم فقط زودتر برسونیمش و نجاتش بدیم.
بعدشم این همه آدم اونجا شاهد بودن، چجوری مثلا شر بشه؟ بسه تورو خدا. دست بر دارین از این فکرا.


همگی ساکت شدیم. فرهاد دوباره برگشت و به سمت درب اتاق عمل رفت. آلند همچنان قدم میزد و من روی نیمکتِ تکیه داده به دیوار نشسته بودم.

دوباره آلند را صدا زدم.

_ راستی آلند خانم، شما می شناختین این خانم رو؟ آخه نگرانیتون...!
حرفم را ناتمام گذاشتم.
412 viewsMansour Naderi, 14:29
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 11:57:28 خوانش: #رعنا

متن: #منصور_نادری
@mansournaderi2m
89 viewsMansour Naderi, edited  08:57
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 10:24:11 گاهی باید صبر کرد،
در مقابل ها زخم ها،
بعد از شکست ها،
بعد از دردها و رنج ها.

برای رسیدن
به بزرگترین خواسته ی
عقل و دلت،
باید خطر کنی،
باید بجنگی،
باید دردها را
پشت سر هم،
حس کنی و کنار بگذاری،
حرکت کنی و قدم برداری.
گاهی باید
سکوت کرد،
در مقابل آنهایی که می گویند
نمی شود!
گاهی باید
شکنجه ها را تحمل کرد،
بلندی ها را دور زد،
پستی ها را نادیده گرفت...

گاهی باید
خندید به منطقِ آدم ها،
جنگید با استدلالِ ذهن ها.
ما نیامده ایم که
تمامِ تکه های بی نظمِ
پازل زندگیمان را
عاقلانه کنار هم بچینیم...

گاهی باید
تاوان پس داد،
برای خواسته ی دلت،
برای روحِ بی نصیبت،
برایِ محکم بودن هایی
که
به تنهایی پشت سر گذاشتی!

باید صبر کرد،
باید زخم خورد،
باید ثابت کرد
که
پسِ هر رنجی،
دنیایی دیگر است،
پر از حال خوب،
پر از دوست داشتن،
پر از عشق!

#منصور_نادری
@mansournaderi2m
115 viewsMansour Naderi, 07:24
باز کردن / نظر دهید
2022-02-27 23:59:47 ادبیات شاید نتواند جلوی
جنگ و خونریزی را بگیرد .
شاید نتواند از مرگ یک
کودک جلوگیری کند ؛
اما می‌تواند کاری کند که
دنیا به آن فکر کند ...


ژان پل سارتر



و من بعنوان یک درس خوانده در رشته ی ادبیات ، اضافه می کنم :
ادبیات می تواند عمق رنج انسان در
جنگ و زخم های بی مرهم بشر از جنگ
را با کلمات نقاشی کند .

ترس یک کودک
وحشت یک زن
خشم یک مرد و
دیوارهای زخمی را
من می توانم با کلمات بکشم و
جلو چشمانتان بیاورم .
می توانم خستگی دنیا از جنگ را
ترسیم کنم .

من به احترام مردهای چون کوه
زن های مثل دریا و
کودکان همچون درخت و گل
در سراسر دنیا ، پرچم اوکراین را
در کانالم قرار می دهم و دعا می کنم
که این شب های سرد و تاریک
به گرما و روشنای صلح برسد .

#کتایون_محمودی


@mansournaderi2m
139 viewsMansour Naderi, 20:59
باز کردن / نظر دهید
2022-02-26 16:55:17 تمامِ خبرهای جهان حکایت از تو دارند،
از دلتنگی ات،
از نبودنت،
از بغض های سراسیمه
و
دست و پا بسته ای
که
گاهی اشک می شوند
و
گاهی لبخند!
تمام خبرهای جهانم،
به تو بر می گردند،
مثلِ
تیترِ یک روزنامه ای
که
صبح به صبح،
از ویترینِ دکه ای،
با چشمانِ کم سویِ پیرمردی
خوانده می شود!
درست مثلِ یک عادت می شود،
هر روز،
هر صبح،
هر لحظه،
و مدام به آن روزنامه فکر می کند!
تمام خبرهای جهانم
تو هستی!
لبخند بزنی
جهانم می خندد
و
اخبارِ خوب
را
مدام از پسِ جنگ های اقتصادی
و
روانی می شنوم،
بغض کنی
تمامِ جهان تلخ می شود،
اشک بریزی
تمامِ جهانم
با من سرِ جنگ دارد!
تمامِ خبرهای جهان،
تو هستی!
غیر از تو
چیزی
ارزش این را ندارد
که فکرم را
تنهایی ام را
و
حتی
تکه ای از وجودم را
درگیر کند!

#منصور_نادری
@mansournaderi2m
239 viewsMansour Naderi, 13:55
باز کردن / نظر دهید
2022-02-23 16:40:53 نه که نتونم از پسِ خودم بر بیام، نه!
نقل این حرفا نیست!
دلِ آدمیزاد مثل یه جزیره ی ناشناخته میمونه که نیاز داره کشف بشه،
حساب بشه تو جغرافیایِ وجود!
این جزیره میتونه به تنهایی از پس خودش بر بیاد
و
هر موجودی رو که دلش میخواد تو وجود خودش راه بده!
ولی آدم میخواد این جزیره ی تنها و بی همزبون!
یه آدم که انقد قدرت داشته باشه تا دریا رو هم پس بزنه و نذاره آوار بشه رو سر جزیره!
یا اصن یه آدم که دلش دریا باشه و جزیره رو بگیره تو دل خودش!
می دونی؟
ماها با همدیگه س که قشنگ و قابل تحمل می شیم.
همه می تونن از پس خودشون بر بیان ولی هیچ جزیره ای بدون دریا، تعریف نمیشه.
دریایِ همدیگه باشیم.

#منصور_نادری
@mansournaderi2m
151 viewsMansour Naderi, 13:40
باز کردن / نظر دهید
2022-02-22 23:48:51 هوایِ ماهے ڪوچولوهاے زندگیمونو
داشته باشیم...
#آتنا_عزیزی
#منصور_نادرے
| @Atena_azizi...
|@mansournaderi2m
56 viewsMansour Naderi, 20:48
باز کردن / نظر دهید
2022-02-22 18:10:53 بچگیام یه ماهی کوچولو از رودخونه گرفتم. گذاشتم تو شیشه. بهش غذا می دادم. به شدت بهش وابسته بودم. نمیدونستم ماهی کوچولوم غیر از آب و غذا، هوا هم میخواد.
درِ شیشه رو بسته بودم.
هر وقت که بهش سرمی زدم خیلی بیقراری می کرد. فکر می کردم بخاطر ترس یا بخاطر دلتنگیه. اون روز خوشحال بودم که یه ماهی کوچولو دارم. اون شیشه همش دستم بود. بغلش کرده بودم و حواسم جمعش بود. یه لحظه ازش غافل نمی شدم.
اما ماهی کوچولوم تو همون شیشه ی در بسته، تو بغلم مُرد.
بابام بهم گفت: ماهی غیر از آب و غذا، هوا هم میخواد، باید هواشو داشته باشی!
هوایِ ماهی کوچولوهای زندگیمونو داشته باشیم، ممکنه همه چیز داشته باشن، ممکنه تو بغلمون باشن، مث جونمون ازشون مراقبت کنیم، ولی بهشون هوا ندیم میمیرن! ماهی کوچولوهای زندگیمون ممکنه تو بغلمون باشن اما زندون!

#منصور_نادری
@mansournaderi2m
155 viewsMansour Naderi, 15:10
باز کردن / نظر دهید