Get Mystery Box with random crypto!

کافه نادری☕️

لوگوی کانال تلگرام mansournaderi2m — کافه نادری☕️ ک
لوگوی کانال تلگرام mansournaderi2m — کافه نادری☕️
آدرس کانال: @mansournaderi2m
دسته بندی ها: غذا
زبان: فارسی
مشترکین: 1.20K
توضیحات از کانال

خلوتِ من با قلمم
کتابها:
۱.کمال طلبی در قابوسنامه
۲. قرص ماهت را می بوسم
۳.دلهره های پشت کاغذ
۴. عبور از مرز جنون
۵. گذرگاه مهتاب
پل ارتباطی👇:
@mansour2m
اینستاگرام من:
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=19m8cjv3rl6va&utm_content=teal3f

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 4

2022-04-24 07:12:41 "دل تنگی هایت را برایم بنویس
نگران نباش که به دستم نرسند
میخوانمشان،
حتی سال ها بعد"

#زینب_نونهال
@mansournaderi2m
93 viewsMansour Naderi, edited  04:12
باز کردن / نظر دهید
2022-04-22 13:06:17 عنوان داستان: «مرده ها، عاشق می میرند. »

قسمت: ششم

نویسنده: منصور نادری

عادت نداشتم برای تایید حرف یک نفر فقط سرم را تکان بدهم، حرف زدن و جواب دادن را ترجیح می دادم. دوباره اما این بار آرامتر جواب آلند را دادم:

_ آره قبول دارم، آدمی که فقط خودش باشه و خودش، یه جایِ دنیا از تنهایی و بی کسی، دلش داد می زنه، اونوقته که هیشکی نیست به دادش برسه.

_ آره منم منظورم همینه. این خاله مریم تا حالا کسی ازش بدی ندیده، سرش تو لاک خودش بوده و زندگی کوچیک خودشو داشته.

وارد کوچه ی باریکی شدیم که پیکان قراضه ای با لاستیک های کهنه و از کار افتاده، روبروی یک در بزرگِ زنگ زده، افتاده بود. مغازه ای وسط کوچه بود که تمام بساطش را جلوی درب پهن کرده و مرد جوانی در حال آب پاشی روی سبزی های جلوی مغازه بود. آلند سراسیمه گفت:

_ یه لحظه همینجا نگه دار من پیاده شم از این سوپری بپرسم شاید از کس و کارش خبر داشته باشه.

آلند پیاده شد. با عجله به سمت مغازه می رفت. با مرد جوان بیرون مغازه حرف می زد. اما از حرکات سر و دست آنها می شد فهمید که هیچ خبری از کس و کار خاله مریم ندارد.

_ هیچی، اینم میگه اینجا حساب دفتری داره، میومده خرید میکرده و آخر هر ماه تسویه میکرده، فقط اسمشو میدونست، چیز دیگه ای راجع بهش نمیدونست.

_ حالا بریم جلوتر، شاید یکی پیدا شد که بتونه مارو به خونوادش وصل کنه، بالاخره با یکی که حرف میزده و میگفته بچه هاش کجان.

_ آره آقا نیما، باید بپرسیم. ولی بهتره که شما پیاده نشین، من خودم پیاده شم از همسایه ها بپرسم بهتره. میدونین که چی میگم! منو با یه پسر ببینن قطعا پچ پچاشون شروع میشه، این محل تشنه ی این چیزان!

باران بند آمده و همه جا روشن و زیباتر شده بود. آلند پیاده شد. نگاهش می کردم. گامهایش را آهسته برمیداشت. انگار با ریتم آهنگی که پلی کرده بودم قدم میزد. خواننده می خواند:
« لیلای من دریای من _ آسوده در رویای من
این لحظه در هوای تو _ گم شده در صدای تو
من عاشقم مجنون تو _ گمگشته در بارون تو»

مدام با خودم تکرار می کردم: نیما حواست باشه، این یه دوستیه معمولیه! نیما تو الان اینجایی که فقط کمک کنی، بعدش هر کدومتون راه خودتونو میرین.

هر چند فقط برای خودم و با خودم، اما دلبستگی به آلند، شیرین بود. مثل خوردن شکلات بعد از تلخی یک قهوه، مثل شیرینیِ پشمک های داغ پارکِ نسترن!

نگاهم به آلند بود که زنگ تک تک خانه ها را به صدا در می آورد و دور می شد. رویاهایم دست از سرم بر نمی داشتند. تا حالا برایم پیش نیامده بود که یک دختر بتواند اینقدر به دلم نزدیک شود و حرف زدن با او آرامم کند. اما ناخواسته، آلند دلم را تکان داده بود. صدایش، عطرش، نگاهش و همه چیزش برایم مثل صنوبرِ قصه ام بود. قصه ای که چندین جایزه برده بود. انگار صنوبر از دلِ داستانم بیرون آمده تا من را ببرد به عمق همان داستان.

خدا رحم کند به نویسنده ای که دلبسته شود! خیلی متفاوت عاشق می شود و خیلی متفاوت همه چیز را یک جور دیگر می بیند.
انگار در همین مدت کوتاه، دلم برای آلند تنگ شده بود، برای حرف زدن و همکلام شدن با او، برای همان دلهره ی زیبایش، برای دلشوره اش که همه اش را توی چهره اش ریخته بود. دلم می خواست زودتر برگردد. با نشانی یا بدون نشانی، فقط برگردد و کنارم بنشیند. حرف بزند و صدایش را بشنوم، مثل همین آهنگ، مثل همین شعر، مثل همین نم نم باران روی شیشه ی ماشین.

این داستان ادامه دارد...

#مرده_ها_عاشق_می_میرند

@mansournaderi2m
19 viewsMansour Naderi, 10:06
باز کردن / نظر دهید
2022-04-22 13:05:58
قسمت ششم...
20 viewsMansour Naderi, 10:05
باز کردن / نظر دهید
2022-04-21 01:18:27 روزی که برای اوّلین بار
تو را خواهم بوسید
یادت باشد
کارِ ناتمامی نداشته باشی

یادت باشد
حرف‌های آخرت را
به خودت و همه گفته باشی

فکرِ برگشتن
به روزهای قبل از بوسیدنم را
از سَرَت بیرون کن

تو در جاده‌ای بی‌بازگشت
قدم می‌گذاری
که شباهتی به خیابان‌های شهر ندارد

با تردید، بی‌تردید
کم می آوری...

#افشین_یداللهی
@mansournaderi2m
193 viewsMansour Naderi, 22:18
باز کردن / نظر دهید
2022-04-19 16:37:04
کوچکترین قربانی عملیات تروریستی افغانستان...

دل آدم دردش نمیگیره؟
259 viewsMansour Naderi, 13:37
باز کردن / نظر دهید
2022-04-19 16:36:14
به کدامین گناه؟؟
وای...
242 viewsMansour Naderi, 13:36
باز کردن / نظر دهید
2022-04-19 14:22:25 یه تاریخایی تو زندگی آدم هست که
اگه نبودن،
آدم خودشو از دست میداد،
یه لحظه هایی که
یه نفر میاد تو زندگیش،
بهش نفس میده،
زندگیو یادش میده،
خودشو به خودش یاد میده.
اون تاریخا،
او روزا،
آدم زنده میشه،
تغییر میکنه،
از اول ساخته میشه،
حس میکنه یه نفر دستشو گرفته
و
مدام راه زندگیو یادش میده.

اون روزا
و
اون لحظه هارو قدر بدونین.

#منصور_نادری
@mansournaderi2m
242 viewsMansour Naderi, 11:22
باز کردن / نظر دهید
2022-04-16 22:22:49 تبریک میگم روز صدا رو به همه ی عزیزان گوینده به خصوص دوستانی که با کافه نادری همکاری می کنند:
خانم رعنا صوفی
خانم پریسا حسن پور
خانم آتنا عزیزی
جناب رضا قوی دل
آقای علی نادری
خانم نرجس نظری
خانم رها سادات
خانم یاسمین سرایی
آقای علیرضا فتاحی
خانم رقیه زبیدی
خانم الهام علیجانی
خانم فاطمه( دخترک آواز)
جناب صادقی
استاد سعید خرم
آقای هومن گنجی
خانم شبنم میرزایی
خانم محبوبه یوسف پور
خانم دکتر افسانه فداییان
خانم زهرا یزدانی
خانم محدثه عبدلی
خانم. نیکو آقا حسنی
خانم الهام جهاندار
آقای علی دهقان
خانم پرستو سرانجام
آقای اسماعیل ملکی
خانم نگار هادی
خانم تکتم فهیمی
خانم مائده نوری
خانم شهلا رحمانی
خانم مهرانه مجیدی
خانم حدیث حیدری
آقای سعید نادمی
خانم مریم نوراللهی
خانم مبینا عابدی
خانم سارا زال بیگی
خانم نرگس پاشا
آقای فرهاد صفری
خانم مینا درگاهی
خانم پگاه...
خانم دلارا
خانم ساجده ارجمند زاده
خانم رهی آدمی
آقای علیرضا ارن
آقای امیر عباسی

و
عزیز دلم
امین جان برومند
که اخیرا « مرده ها عاشق می میرند» را با گروه هنریشون اجرا و منتشر می کنند.
و
همه ی عزیزانی اگر اسمشون از قلم افتاده.

ان شاالله صداتون همیشه ماندگار باشه و بهترین یادبودها رو با صدای زیباتون به جا بذارین.

سپاسگزارتونم... دلتون شاد
383 viewsMansour Naderi, 19:22
باز کردن / نظر دهید
2022-04-15 20:23:26 لطفا نظرتون در مورد قسمت پنجم...
367 viewsMansour Naderi, 17:23
باز کردن / نظر دهید
2022-04-15 18:59:35 نام داستان: « مرده ها، عاشق می میرند»

قسمت: پنجم

نویسنده: منصور نادری


آلند با استرس و هیجان بیش از اندازه ای از دکتر پرسید:
_ آقای دکتر حالشون چطوره؟
_ شما باهاش نسبتی دارین؟
_ آره، همسایمونه.
_ به خانواده ش خبر دادین؟
_ نه، شماره ای ازشون ندارم.
_ بهتره یه جوری خبرشون کنین، خونریزی داخلی داره، حالش چندان مساعد نیست.
_ خب این یعنی زنده میمونه؟
_ توکل به خدا، امیدتون به خدا باشه، ما هر کار بتونیم براش انجام میدیم.
_ مرسی آقای دکتر!

دکتر و پرستارها از آنجا دور شدند. نزدیک آلند رفتم و از او پرسیدم:
_ واقعا همسایتونه؟
_ آره.
_ اسمش چیه؟
_ همه بهش میگیم خاله مریم، بیچاره هیشکیو نداره، تک و تنها زندگی میکنه، نه که نداشته باشه، بچه هاش ازدواج کردن رفتن سر خونه زندگیشون، سالی یه بار اونم عید هر سال بهش یه سری میزنن.

_ خب پس چرا اونموقع اسمشو ازش سوال میکردین؟
_ میخواستم ببینم هوش و حواسش سر جاشه یا نه.
_ آهان.

آلند همچنان بی قراری می کرد. فرهاد روی نیمکت راهرو نشسته و گوشی اش را ورانداز می کرد.

انگار بی تابی آلند، من را هم کم طاقت کرده بود. با قدم زدن ها و راه رفتن هایش، ترس و دلشوره ای توی دلم احساس می کردم. نمی دانم چرا، شاید من هم اندازه ی آلند، نگران خاله مریم بودم که اینطور بی پناه و بی عکس، غرق در خون، گوشه ی بیمارستان افتاده بود.

_ ما باید به خانواده ش خبر بدیم آقا نیما، ولی هیچ شماره ای ازشون نداریم.
_ گفتین تنها زندگی میکنه؟ موبایل چی؟ موبایل نداره؟ شاید بشه یه شماره ای از یکی پیدا کرد.
_ نه، تو خونش تلفن داره ولی موبایل استفاده نمی کنه.
_ چه بد، اونجا در و همسایه کسی از خونوادش خبر نداره؟
_ نمیدونم، باید یکی بره سوال کنه.

تنهایی یک مادر، آن هم به این شکل، یکی از کشنده ترین روحیات و احساسات من بود، برای منی که با زخمی شدن بال یک پرنده گریه ام می گرفت!

بیقراری آلند را ایستگاه پرستاری روبرو نیز می فهمیدند، هر کدام سعی می کرد با حرفی و با یک لیوان آب، او را آرام کنند.
آلند این بار گام هایش را تندتر بر می داشت و به من نزدیک شد:
_ میگم آقا نیما، به نظرم یکی اینجا بمونه، دو نفر بریم از در و همسایه بپرسیم شاید یکی باشه که شماره ای از خونوادش داشته باشه. آخه من زنگ زدم به مامانم،اونم هیچ خبری نداشت از کس و کارش. مامانم پاش مشکل داره نمیتونه بره پرس و جو کنه.

_فکر خوبیه، میخواین من بمونم، فرهاد که ماشین داره شما رو برسونه.

فرهاد از روی نیمکتی که همچنان نشسته بود بلند شد، به طرف ما آمد و گفت:
_ نه نیما، من یه کم حالم خوب نیست سردرد دارم. شما برین با آلند خانم، من همینجا می مونم.
_ باشه پس، حواست باشه. خبری شد مارو بی خبر نذار.

از بیمارستان خارج شدیم. ماشین فرهاد را برداشتیم و با آدرس هایی که آلند می داد خیابان ها را پشت سر می گذاشتیم. می خواستم چیزی بگویم تا حال آلند بهتر شود، تا لحظه ای یادش برود چه اتفاقی برای همسایه ی مهربانشان افتاده.

_ آلند خانم، نگران نباشین، منم میدونم سخته یه نفرو اینطوری غرق خون ببینی که اونو میشناسی! ولی دنیای ما راه خودشو میره، اگه بپذیریم هر آن ممکنه اتفاقای بدتر از این واسه هر کدوممون بیوفته، دیگه پذیرش این اتفاقات واسمون راحتر میشه، بهتر باهاش کنار میایم.

_ میدونم آقا نیما، ولی خدا به آدما احساس داده، دل داده، که تو همچین مواقعی دلشو از اون گوشه ی امن زندگیش خارج کنه و بذاره یه کم با بقیه همذات پنداری کنه، با بقیه غصه بخوره، اینطوریه که ما آدم حساب میشیم!

این داستان ادامه دارد...

#مرده_ها_عاشق_می_میرند
@mansournaderi2m
384 viewsMansour Naderi, 15:59
باز کردن / نظر دهید