Get Mystery Box with random crypto!

کافه نادری☕️

لوگوی کانال تلگرام mansournaderi2m — کافه نادری☕️ ک
لوگوی کانال تلگرام mansournaderi2m — کافه نادری☕️
آدرس کانال: @mansournaderi2m
دسته بندی ها: غذا
زبان: فارسی
مشترکین: 1.20K
توضیحات از کانال

خلوتِ من با قلمم
کتابها:
۱.کمال طلبی در قابوسنامه
۲. قرص ماهت را می بوسم
۳.دلهره های پشت کاغذ
۴. عبور از مرز جنون
۵. گذرگاه مهتاب
پل ارتباطی👇:
@mansour2m
اینستاگرام من:
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=19m8cjv3rl6va&utm_content=teal3f

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 5

2022-04-15 18:59:26
قسمت پنجم...
292 viewsMansour Naderi, 15:59
باز کردن / نظر دهید
2022-04-14 11:43:43 هر چقد سنت بالاتر میره بیشتر اینو میفهمی که نمیتونی همه ی آدمای اطرافتو راضی نگه داری، اگه بخوای همه ازت راضی بشن دیگه وقت نمیکنی که خودت باشی، باید یکی باشی غیر از خودت که هر لحظه زجر میکشی، که هر لحظه احساس میکنی داری نقش بازی میکنی، داری یه نفر دیگه رو حمل می کنی، یکی که هیچ شباهتی به خودت نداره!
راضی نگه داشتن همه ی آدما خیلی سخته، حتی مثل گل پاک باشی، حتی کوچیکترین خصلت بدی نداشته باشی، ولی اونایی که بخوان لهت کنن، اونایی که دنبال بهونه باشن واسه بد جلوه دادنِ تو، اونایی که بخوان تو بشی آدم بدِ قصه ی هر روزشون، اونا ضربه ی خودشونو میزنن، حتی با یه حرف، با یه پیام و با یه نگاه!

#منصور_نادری
@mansournaderi2m
357 viewsMansour Naderi, 08:43
باز کردن / نظر دهید
2022-04-11 16:29:57 سلام...

چون در انتشار داستان وقفه ای پیش آمد، تمام قسمت های قبل را یک جا گذاشتم تا پیوسته مطالعه شوند...
458 viewsMansour Naderi, 13:29
باز کردن / نظر دهید
2022-04-11 16:28:52 _ آره میشناسمش.
_ خب کی هستن؟

حرف هایمان نیمه تمام ماند. درب اتاق عمل باز شد... همگی به سمت پزشک و پرستارها رفتیم...

این داستان ادامه دارد...
432 viewsMansour Naderi, 13:28
باز کردن / نظر دهید
2022-04-11 16:28:50 نام داستان: « مرده ها، عاشق می میرند»

قسمت: چهارم

نویسنده: منصور نادری


فرهاد می دوید. با هر بار کوبیدن پاهایش به کف آسفالت، آب به اطراف پخش می شد. رمقی در پاهایم نمانده بود اما خودم را نزدیک صحنه رساندم. خانم مسنی کف آسفالتِ خیس خیابان افتاده بود و خون، با آب باران ترکیب سرخی درست کرده بود. هنوز زنده بود و آه و ناله ی دردناکش را به سختی می توانستم بشنوم.

کسی کاری انجام نمی داد. میان همه ی آن شلوغی و همهمه صدایی شنیدم که می گفت: بی خدا زده و در رفته!

آلند که این بار موهای زیبا و خیسش روی پیشانی سفیدش افتاده بود جمعیت را کنار می زد و به آن خانم نزدیک می شد. به جمعیت نگاه می کرد و گفت:

« خواهش می کنم دور ورشو خلوت کنین. خواهش می کنم»

انگار حرف های آلند را نشنیده می گرفتند و ازدحام جمعیت بیشتر می شد.
من هم خودم را نزدیک آلند رساندم و کنارش نشستم. گفتم:

«کسی با اورژانس تماس گرفته؟ »

یک نفر از میان جمعیت جواب داد:
« آره، ولی گفتن تو این بارون و این وضع خیابونا ممکنه یه خرده بیشتر طول بکشه تا برسن. »

آلند دستش را زیر سر آن خانم گذاشت و از او اسمش را می پرسید. رفتارش به گونه ای بود که انگار سواد این کار را دارد.

نگاهش کردم و گفتم:
« خب حالا چیکار کنیم؟ »
« فکر کنم خودمون برسونیمش بیمارستان زودتر میرسیم. «

سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و گفتم:
« آره فکر بدی نیست.»
بلند شدم و دنبال فرهاد می گشتم:

« فرهاد کجایی فرهاد! »
« بله نیما جان، اینجام، این پشت»

« بدو برو ماشینتو روشن کن بیا بدو سریع»

فرهاد این بار تندتر می دوید. بیشترِ مردمی که در پناه چترهایشان ایستاده بودند با موبایل هایشان این صحنه ی دردناک را ضبط می کردند.
آلند اما دستش را زیر سر آن زن گذاشته بود و مدام نبضش را چک می کرد. طوری که انگار تخصص این کار را داشت.

فرهاد با بوق های ممتد از مردم می خواست که راه را برایش باز کنند. نزدیکتر آمد. آلند با کمک چند خانم دیگر آن زن را بلند کردند، روی صندلی عقب گذاشتند و خودش نیز کنارش نشست تا مراقبش باشد.
نگاهی به من انداخت و گفت:

« آقا نیما چرا معطلی، سوار شو دیگه، این خانم اصلا حالش خوب نیست. »

بی درنگ صندلی جلو کنار فرهاد نشستم. برف پاک کن ماشین، با سرعت بالا قطرات باران روی شیشه را کنار می زد. آلند بی قراری می کرد. سرِ آن زن را روی پاهایش گذاشته بود. لباس و دستانش پر از خون شده بود. نگاهی به فرهاد انداخت و گفت:

« آقا فرهاد تورو خدا تندتر برین، می ترسم دیر برسیم بلایی سرش بیاد»

« چشم ولی با این ترافیک و این آبی که تا کمر ماشین میره بعید میدونم بتونیم زود برسیم»

همه نگران بودیم، هر لحظه به صورت آن زن و به نفس کشیدنش نگاه می کردیم. ناله می کرد و درد می کشید. اما چشمانش را بسته بود و حنجره اش نای فریاد زدن نداشت.

***

فرهاد مقابل درب ورودی اورژانس نگه داشت و از ماشین پیاده شد. با عجله به سمت درب شیشه ای بزرگ رفت و طولی نکشید که همراه دوتا پرستار به سمتمان آمدند. آلند به آنها کمک کرد که آن زن را روی تخت گذاشته و داخل بردند.

آلند بی قراری می کرد. مدام در راهروی باریک بیمارستان قدم میزد. آنقدر نگرانی در چشم هایش پیدا بود که انگار مادرش روی آن تخت افتاده است.
نگاهش می کردم. گاهی چشمانمان به هم گره می خورد اما به سرعت چشمانش را بر می گرداند.
نگاهش کردم و گفتم:

_ آلند خانم، بیا بشین یه دقه، حالش خوب میشه. نگران نباش.

_ گناه داشت آقا نیما. دیدی چه خونی ازش میرفت. فک کنم سرش بدجور ضربه خورده باشه. خدا کنه اتفاق بدی نیوفته.

_ حالا نفوس بد نزن. تازه بردنش اتاق عمل. ایشالا خیره.

فرهاد که روبروی درب اتاق عمل ایستاده بود، یک پایاش را خم کرده و به دیوار تکیه داده بود به سمتمان آمد.

_ آغا اصلا چرا اینو خودمون آوردیم؟ یه وقت شَر نشه واسمون.

_یعنی چی فرهاد، این چه حرفیه. بنده خدا داشت میمرد، یکی باید اینکارو میکرد. نترس، شر نمیشه. چیزی هم شد میگم من آوردم.

_ بحث این چیزا نیست نیما خان. میگم مثلا طوریش بشه بعدا خونوادش بهمون گیر بدن چرا به اورژانس زنگ نزدین و خودتون آوردینش؟

_ دیوونه ای تو هم فرهاد... آخه تو این بارون با این ترافیک، آمبولانس؟

_ چه میدونم والا، من که اصلا خوشبین نیستم.


آلند نزدیکتر آمد، نگاهی به فرهاد انداخت و گفت:

_ آقا فرهاد اون لحظه من یکی که به این چیزا فک نکردم. گفتم فقط زودتر برسونیمش و نجاتش بدیم.
بعدشم این همه آدم اونجا شاهد بودن، چجوری مثلا شر بشه؟ بسه تورو خدا. دست بر دارین از این فکرا.


همگی ساکت شدیم. فرهاد دوباره برگشت و به سمت درب اتاق عمل رفت. آلند همچنان قدم میزد و من روی نیمکتِ تکیه داده به دیوار نشسته بودم.

دوباره آلند را صدا زدم.

_ راستی آلند خانم، شما می شناختین این خانم رو؟ آخه نگرانیتون...!
حرفم را ناتمام گذاشتم.
423 viewsMansour Naderi, 13:28
باز کردن / نظر دهید
2022-04-11 16:28:15 نام داستان: « مرده ها عاشق می میرند! »

قسمت: سوم

نویسنده: منصور نادری


از این احساس صمیمیتِ زودهنگامش احساس خوبی داشتم، احساس کردم می توانم با او در مورد هر چیزی که دلم می خواهد حرف بزنم و از دردهای بی سر و تهم بگویم. رنج هایی که به تنهایی نمی توانستم درمانشان کنم. آلند، این اسم زیبا، آیا قرار بود بشود همدم همین یک ساعتِ من؟
نمی خواستم بگویم چه اسم قشنگی! چون می دانستم این جمله را بارها از همه ی آنهایی شنیده که می خواستند به او نزدیک شوند. فقط چندبار با خودم تکرار کردم آلند، آلند، آلند!

« چیزی میل ندارین بیارن واستون؟ »
« مرسی، صرف شده»

نمی خواهم مثل فیلم های مسخره ای که دوران نوجوانی می دیدم حرف بزنم، اما صدایش آرامشی کمتر از چشمانش نداشت. ذهنِ آدمیزاد همیشه زیبایی ها را دوست دارد، به سمتشان می رود، جذبشان می شود، اما ممکن است عاشقشان نشود!
فرصت خوبی بود برای من که دنبالِ یک نفر می گشتم تا حرف های تلمبارشده ی روانم را به او در میان بگذارم و برایم مهم نبود که چطور قضاوت می شوم.

« می بینین آلند خانم! همه ی این آدمایی که بیرونن ممکنه دوست داشته باشن الان جای ما باشن، فقط به این دلیل که سرپناهی داشته باشن، که چند لحظه این باران شلاقی دست از سرشون برداره و نفس راحتی بکشن، می بینین چقد خیس و آب خورده و لرز لرزون شدن؟ به نظرم همه چیز سر جای خودش قشنگه، بارون هم موقعی قشنگه که خیالت بابت همه چی تختِ تخت باشه و یه خونه ی قشنگ داشته باشی که روبروی تراس شیشه ایش یه شومینه ی سنگی باشه که بهت گرما بده، لَم بدی رو کاناپه ای که اون نزدیکیا گذاشتی و سمفونی نهم بتهوون رو تو فضای گرم اون خونه پلی کرده باشی و فارغ از همه ی بدبختیایی که هر شب باهاشون میخوابی، قهوه ی تلختو سر بکشی و لذت ببری از دونه های بارونی که
می ریزن رو برگ درختای حیاط خونه. اونجا خیالت بابت همه چی راحته، کیف میده اون بارون.
نه واسه اونی که تو جاده ا ی لب پرتگاهه داره رانندگی می کنه و یهو آسمون غضبش میگیره و شروع میکنه به تاختن، یا واسه اونی که تازه زردآلوهای خونه گیشو پَرپَر کرده و گذاشته رو پشت بوم تا آفتاب بخورن و خشک بشن، یا واسه منی که ایندفه بارون رو مصیبت تلخ زندگیم می دونستم یا حتی واسه شما، می بینین هر قشنگی ای اگه به موقع نیاد، درست سر وقت نیاد، دیگه قشنگ نیست، میشه مصیبت، میشه تلخی!»

نمی دانستم به وراجی های من گوش می دهد یا جایی در خیالات خودش پرسه می زند، اما زل زده بود به من و نگاه زیبایش را از چشمانم نمی گرفت. آهی کشید و گفت:

« ولی من با این قسمت از حرفای شما موافق نیستم که گفتین همه چی باید جور باشه تا قشنگیا واسه آدم قشنگ به نظر بیان، اتفاقا خدا قشنگیارو واسه این ساخته که وسط بدبختیامون یه چاشنی باشن واسه زندگیمون.
وسط کلافه گیامون یه لذت باشن واسه دردامون. قشنگیا خوبیشون اینه دیگه، اگه همه چی واست رو ریل باشه و آروم، فک نکنم دیگه چیزی بتونه خوشحالتون کنه. »

خوشحال بودم از اینکه نتیجه ی زل زدنش، شنیدن حرف هایی شده بود که هر گوشی حوصله ی شنیدنشان را نداشت، این برای آدم تنهایی مثل من کافی بود. حتی اگر تمام حرف هایم را می کوبید تویِ سرم و می گفت قبولشان ندارد.
نگاهم را دوباره به چشمانش بند کردم و گفتم:

« ولی همه ی قشنگیا که....»

با شنیدن صدای وحشتناکی بیرون از کافه، درست روبروی پنجره ای که نشسته بودیم، حرفم نیمه تمام ماند. فرهاد جلوتر از ما به سرعت از کافه بیرون رفت، به دنبالش آلند و سپس من و همه ی آنهایی که کافه کندو را برای خلوتشان انتخاب کرده بودند، نمی دانستیم چه اتفاقی وسط آن معرکه ی باران افتاده، اما هر چه بود ناخودآگاه همه ی ما را که روی صندلی هایمان میخکوب شده بودیم از جایمان بلند کرد و به سمت خیابان روبروی پنجره ی کافه کشاند!

باران همچنان می بارید، این بار با شدت بیشتری، طول خیابان، کنار جدول های سیاه و سفید، آنقدر آب جمع شده بود که تا ساق پاهایمان در آب فرو رفت. دویدن و حرکت دادن پاها در عمق آب، مثل این می ماند که پاهایت را با یک طنابِ کِشی، محکم بسته باشند و بخواهی حرکت کنی و بدوی.

جیغ و فریاد، بوق ماشین ها، مغازه دارانی که می دویدند و به سمتمان می آمدند...


این داستان ادامه دارد...
#مرده_ها_عاشق_می_میرند

@mansournaderi2m
273 viewsMansour Naderi, 13:28
باز کردن / نظر دهید
2022-04-11 16:27:40 « متاسفانه یادم نمیاد، ولی خوشبختم از آشناییتون. چرا وایسادین، می تونین بشینین. »

صندلی روبرویم نشست و کتاب هایش را روی میز گذاشت. مثل من که نه، اما باران او را نیز خیس کرده بود. کتاب هایش را زیرپالتویش گذاشته و اجازه نداده بود که قطره ای آب به آنها برسد.
مقنعه اش را جلوتر آورد و سرش را بالا گرفت.

« جناب پارسایی، شما همیشه میاین اینجا؟ »
« بله، بیشتر وقتا میام. روزایی که بیکار باشم. »
« من اولین بارمه میام، اونم بخاطر اینکه تا این بارون بند بیاد. »

دلم می خواست بگویم که هر روز بیاید، هر روز بیاید و روبرویم بنشیند و من برایش حرف بزنم. حرف هایی که کسی صاحبشان نمی شود! اما نمی توانستم. حرف دلم را با یک سوال کلیشه ای و حال به هم زن فرو خوردم.

« کار خوبی کردین، تو این بارون نمیشه خیلی پیاده رفت.»

سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:
« داستان جدید چاپ نکردین جناب پارسایی؟ »

قبل از اینکه به سوالش پاسخی بدهم برای اینکه بتوانم با او راحتر همکلام شوم گفتم:

« میتونم قبلش اسمتون رو بپرسم؟ »

« بله چرا که نه، من دوست دارم اسم کوچیکم رو به همه بگم، آلَند هستم!»

این داستان ادامه دارد...

#مرده_ها_عاشق_می_میرند

@mansournaderi2m
221 viewsMansour Naderi, 13:27
باز کردن / نظر دهید
2022-04-11 16:27:10 نام داستان: « مُرده ها، عاشق می میرند! »

نویسنده: منصور نادری

قسمت: دوم


دکترها و پرستارها با عجله وارد می شوند. با گام های بلند به سمت تختم می آیند. هر کدام از آنها مشغول انجام کاری رویِ جسمِ نحیفم می شود. حسِ آدمی در حال مرگ وارد مغزم می شود، آدمی که لحظات آخرهمه می خواهند به یک شکلی به او کمک کنند.

نمی دانستم جنگیدن دکترها از روی امیدواریست یا اینکه ناامید بودند و نمی خواستند لحظه ی آخر بدهکار وجدان خودشان باشند! اما هر چه بود برای من پایانِ یک سکوت و پایانِ یک تنهایی بود. درست مثل آن روزی که میانِ سطرهای کتاب ها پرسه می زدم و چشمان گیرایِ دختری را به شعرهایم راه دادم تا تنهایی ام را با او قسمت کنم.

آن روز آسمان لج کرده بود. باران بود که بی وقفه می بارید، تمام تنم مثلِ همان سگ های خیابانی ای بود که خیس شده بودند و دنبال پناهگاهی می گشتند. گاهی پیدا کردن سرپناهی برای لحظه ای آرامش، به تمام دنیا می ارزد.

دلم می خواست مثل همه ی این عابران چتری همراه داشته باشم که آرام قدم بزنم و فرار نکنم از موسیقی زیبای آسمان، اما شدت سرما به قدری بود که تمام استخوان هایم درد گرفته بودند.

گام هایم را با سرعت بیشتری بر می داشتم، اما انگار این مسیر تکراری، طولانی تر از همیشه بود.
بی راه نگفته اند زمان برایِ آنهایی که یک جوری لایِ چرخ زندگی گیر کرده اند مثل ساعت شنی ای می ماند که از بالا همیشه پر از شن می شود.

کافه کندو بهترین جایی بود که توانستم خودم را به آنجا برسانم. فرهاد مثل همیشه مشغول تمیز کردن میز و صندلی هایش بود. عاشق لبخندِ همیشگی اش بودم. گاهی حسادت می کردم به خوش خنده بودنش و به خیالِ آسوده ای که انگار داشت!

فرهاد که می دانست همیشه کنار پنجره می نشینم و زل می زنم به خیابان، با همان لبخند همیشگی اش گفت: « برو بشین، بازم مثل همیشه خوش شانسی که کس دیگه ای جات ننشسته! البته قبلش دنبالم بیا یه حوله ای چیزی بهت بدم خودتو خشک کنی. دیوونه ای که تو این بارون زدی بیرون؟ »

فرهاد عادت نداشت زیاد حرف بزند، بیشتر وقت ها هر سوالی را خیلی کوتاه جواب می داد و اگر زیاد اصرار می کردی که به حرفش بیاوری تا مدت ها کنارت آفتابی نمی شد و سفارش را می داد یک نفر دیگر بیاورد.

موهایم را خشک کردم و روی صندلی همیشگی ام نشستم. این بار نگاه کردن خیابان از پنجره برایم لذت بخش تر بود. باران و آسمان ابری، چیزی است که طبیعت را رنگ آمیزی می کند و همه چیز را قابل تحمل می کند، وگرنه این دنیا چیزی برای لذت بردن نداشت!

فرهاد که جواب من را می داند اما باز هم از دور صدایم می زند:

« همون قهوه ی خودت دیگه؟!»
« آره همون، آمیکو!»

طولی نمی کشد که فرهاد قهوه ام را آماده و روی میزم میگذارد. از او می خواهم که کنارم بنشیند تا مثل همیشه برایش حرف بزنم و او گوش کند.
« فرهاد می بینی! همه ی این آدمایی که بیرونن و دارن از این بارون فرار می کنن همشون میگن بارون رو دوست دارن، مثل من!ولی هیجکدوممون حاضر نیستیم لمسش کنیم، بغلش کنیم، خیسش بشیم و بخاطرش چند روز سرما بخوریم! ما همه چی رو از دور دوست داریم، از پشت شیشه دوست داریم!»

فرهاد مثل همیشه که فقط گوش می کرد و سرش را تکان می داد نگاهش را از پنجره به سمت من برگرداند و گفت:
« ای بابا، شما نویسنده ها هم آخر یه چیزیتون میشه، خب حالا چون دوست دارن دلیل نمیشه دستی دستی یه بلایی سر خودشون بیارن، بخور بابا قهوتو بخور، من برم به کارم برسم.»

دوباره نگاهم را سمت پنجره برگرداندم و دانه های ریز باران را نگاه می کردم که آرام روی شیشه ی پنجره غلت می خوردند. موسیقی ملایم کافه، قهوه ی تلخ، باران اوایل زمستان، همین ها برای مست کردن ذهنیات من کافی بود تا ایده ای پیدا کنم و بروم سمت داستان جدیدم.

به صحنه ها فکر می کردم و به عنوان، به شخصیت ها و گره های داستان، هر کدام از آدم هایی که می دیدم می توانستند یکی از شخصیت های داستانم باشند.

صدایی آرام من را از خیالات داستانم بیرون آورد. سرم را برگرداندم و صدا را دنبال کردم. دختری با چشم های مشکی و زیبا، با بوی عطرِ ملایمی، کنارم ایستاده بود و کتاب هایی را روی دستش گرفته بود.

« سلام، آقای پارسایی، خودتون هستین؟»
« بله خودم هستم. »
« نمیدونم من رو یادتون میاد یا نه، ولی یه بار با هم تو انجمن نویسندگی رقص قلم بودیم. خوشحالم که دوباره می بینمتون! »

یک لحظه خوشحال شدم از اینکه یک نفر را پیدا کرده ام تا برایش حرف بزنم، تا مثل فرهاد من را دیوانه خطاب نکند و برای حرف هایم گوش شود، بعضی وقت ها آدم می داند کسی برای دردهایش نمی تواند کاری کند اما دلش می خواهد حرف هایش را بریزد بیرون، دلش می خواهد فقط یک نفر گوش شود برای تمام نگفته هایش، برای تمام دردهایش. آدمیزاد اگر همه چیز را بریزد توی دلش با خودش هم دشمن می شود.
232 viewsMansour Naderi, 13:27
باز کردن / نظر دهید
2022-04-11 16:26:38 نام داستان: « مُرده ها، عاشق می میرند!»

نویسنده: منصور نادری

قسمت: اول


مثل جنازه ای میانِ بویِ باروت، روی تختی افتاده بودم که فقط هر از گاهی صدای تیکِ دستگاهی بالا سرم، به من یادآوری می کرد که هنوز زنده ام. بویِ الکل، نور ملایم، پرده ی مقابل پنجره و صداهای ممتد پرستاری که سعی می کرد با هزار کرشمه، هر بار اسم پزشکی را صدا بزند.

تنها بودم. مردمک چشمانم به یک نقطه ی نامعلوم خیره شده و بُهتِ سکوتِ ملال آورِ تنهایی ام، فضای جسمم را پر کرده بود.

خستگی و گرفتگی دست و پایم به اندازه ای بود که احساس می کردم یک نفر تمام اعضای بدنم را جدا و من را میانِ خارهای تیز درختی رها کرده.

گهگاهی پرستاری با موهای خرمایی و قد متوسط می آمد، سُرنگ را داخل مخزنِ سِرُم خالی می کرد، نگاه ترحم آمیزی به لاشه ام می انداخت و می رفت. اما برای من خوب بود. لااقل چند ثانیه ای از تنهایی در می آمدم و احساس می کردم که هنوز نفس می کشم.

تمامِ دنیا را همان چاردیواری می دیدم. ماسک روی بینی و دهانم سنگینی می کرد. دلم می خواست از جایم بلند شوم، خودم را از تمام لوله هایی که من را بند کرده بودند آزاد کنم و دوباره با همین لباس مسخره ی بیمارستان، راه خیابان را بگیرم و بروم تا برسم به کافه کندویِ انتهایِ جمهوری! برایم مهم نبود که همه ی آن آدمهای سرگردان خیابان چطور نگاهم می کنند و چه فکرهای درموردم می کنند. بروم و بروم تا برسم به همان میز چوبیِ ترک خورده ی روبرویِ پنجره ی کافه که دقیقا عطاریِ مش حسن در تمام نگاهم جا بگیرد.

قهوه ام را با لذت سر بکشم و باز بزنم به خیابان و بوق ماشین ها و هیاهوی همه ی عابرانی که هنوز زنده اند و هنوز نفس می کشند.

اما مانده ام روی دوشِ مشتی آهن و لوله و بویِ چندش آور الکل و تنهایی.

در به سرعت باز می شود. مردی با روپوش سفید و موهای جوگندمی و پوستی سفید وارد می شود. پشت سرش همان پرستار همیشگی که بوی عطرش را از چند متری و میان همه ی بوهای دیگر می توانم تشخیص دهم.

مادرم کمی عقب تر از آنها و با اختلاف چند قدم وارد می شود. دلم دستانش را می خواهد، آرامشش و قربان صدقه رفتن هایش. لابد آمده من را از این بند آزاد کند، لابد آمده دستم را بگیرد و ببرد گوشه ی خانه ی کوچکمان، کوکوسبزی های خوشمزه اش را درست کند و برایم لقمه بگیرد و بگوید: بخور عزیزکم که پوست و استخون شدی!

می دانم آمده که نجاتم دهد از این تنهایی، نجاتم دهد از این لحظه ها تکراری و کسالت آور.

دکتر نزدیک تختم می آید. انگشت گرمش را روی نبضم می گذارد. چراغ را روبروی مردمک چشم هایم می گیرد و پلک چشمانم را بالا و پایین می کند.

مادرم با گوشه ی چادرش اشک هایش را پاک می کند. با صدایی پر از درد و بغض به دکتر می گوید:
« آقای دکتر، حالش چطوره؟ »

پرستار نزدیکم می آید. دوباره سِرمم را چک می کند و نگاهی به دستگاه های بالا سرم می اندازد و چیزی به دکتر می گوید.

مادرم نگاهش به دکتر و منتظر جوابش مانده است. عجله ای برا جواب دادن ندارد. انگار می خواهد یک جواب همیشگی را برایش تکرار کند. سرش را سمت مادرم بر می گرداند و می گوید:
« ببینید مادر! پسرتون سطح هوشیاریش پایینه، فعلا هم تو کُماست. اینکه کی از این وضعیت بیرون میاد ما هم نمیدونیم، فقط دعا کنین. الان هم فقط نفس میکشه، نه چیزی می بینه و نه می شنوه. توکل به خدا. »

همان حرف های همیشگی و بغض مادرم. دلم می خواهد مادرم نزدیکتر بیاید. دستش را روی پیشانی ام بگذارد، موهایم را مرتب و گوشه ی چشمانم را تمیز کند.

اما انگار همه چیز وارونه شده. همه ی آدم ها می آیند و می روند. کسی با من حرفی نمی زند. انگار من را نمی بینند. جسمم را نمی بینند که لا به لایِ انبوهی از سیم و لوله گیر کرده است.

دکتر و پرستار از اتاق خارج می شوند وقبل از بیرون رفتن به مادرم می گویند که زیاد نمی تواند بماند.
منتظر این لحظه بودم که مادرم نزدیک بیاید و دستم را میان دستانش بگیرد و نوازش کند. آخر آدمِ تنها و بی کس، مثلِ گمشده ای در بیابان می ماند که صدای گوسفندانی را از آبادی بشنود.

روی صندلی کنار تختم می نشیند. دستمالی از جعبه ی بالا سرم بر می دارد و چشمانم را تمیز می کند. هیچ حرفی نمی زند. نگاهم می کند و اشک می ریزد. بغضش را نمی تواند فرو ببرد. طوری گریه می کند که صدای هق هقش را چند اتاق آن طرف تر نیز می توانند بشنوند.

بلند می شود و آرام آرام از اتاق بیرون می رود. می خواهم صدایش کنم و بگویم من را با خودش ببرد. می خواهم لحظه ای بیشتر بماند و برایم گریه کند. تنهایی میانِ این سکوت وهمناک را دوست نداشتم. می خواهم کنار تنهایی ام بماند.

به مادرم فکر می کردم، به بودنش، به رفتنش، به بویِ مهربانش و به دستانش.
بعد از رفتنش درِ اتاق به سرعت باز می شود، دکترها و پرستارها با عجله وارد می شوند...

#مرده_ها_عاشق_می_میرند

ادامه دارد...
@mansournaderi2m
296 viewsMansour Naderi, 13:26
باز کردن / نظر دهید
2022-04-09 22:58:29 تقویم گاهی زیبا می شود،
در شلوغی همه ی روزها،
لحظه ای وجود دارد
که
دنیایِ یک نفر
پا به دنیا می گذارد!
می شود تمامِ دلخوشیِ
لحظه های بی رنگ!
تقویم باید
ذوقِ داشتنِ این روزها را
در وجودش ثبت کند!

تمامِ تاریخِ یک نفر
همان یک روز است،
تقویم باید
آن یک روز را
شادمانی و پایکوبی کند!

#منصور_نادری
آمدنت فرخنده

@mansournaderi2m
398 viewsMansour Naderi, 19:58
باز کردن / نظر دهید