2022-01-25 10:41:01
آقای محمد شفيعي، اهل هفتگل خوزستان، در آي سي يو بیمارستان امام خمینی، دچار ايست قلبي می شود، بعد از آنکه عمليات احياءقلبي- ريوي روی او جواب نمی دهد، او را فوت شده اعلام کرده و تمام دستگاهها را از او قطع می کنند. اما بعد ازگذشتن چهل و پنج دقیقه وقتی خانم دكتر صداقت، براي امضا كردن جواز دفن به آن جا می آید درعين ناباوري، ضربان بسيار ضعیف قلبش را حس می کند، به سرعت سي پي آر را مجدداً انجام می دهند و جسد پس از چهل و پنج دقيقه زنده می شود.
محمد شفیعی در این باره می گوید:
احساس خستگي مفرط ميكردم، اما مدت زيادي طول نكشيد که تبديل به يك حس عميق لذت بخش شد، يك خوشي بسيار دلپذير، در هوا به پرواز در آمدم و دراتاق، پرستاران را ديدم كه روي كسي خم شدهاند و در حال ماساژ قلبي هستند. اول متوجه نشدم او كيست ولي بعد كه چهره او را ديدم به شدت جاخوردم، خودم بود.
زمان برايم صفر شده بود. انگار همه جا حضور داشتم در همان لحظه، لحظه تولدم را ديدم، مادرم را ديدم كه در حال به دنيا آوردن من بود. بعد خودم را آنجا ديدم كه خوابيده بودم. احساس زنده بودن میکردم اما هر چقدر داد زدم که من زنده ام، دستگاها را از من جدا نکنید، کسی صدایم را نمیشنید. دكترها و پرستارها كنار رفته بودند چون من مرده بودم. ديدم كه چشمان و شست پاهايم را بستند و ملحفه را روي صورتم كشيدند.
یكدفعه بالاي سرم فردي را ديدم كه نميشد تشخیص داد زن است يا مرد. او بلند قد وخوش اندام، و به قدري زيبا بود كه درهمان لحظه عاشقش شدم، حيف كه نمي توانم زيبايي او را وصف كنم! در تمام عمرم كسي را به اين زيبايي نديده بودم. لباس كرم رنگ بر تن داشت كه بر روي آن پارچهاي سفيد انداخته بود. به من گفت:
چه شده؟
گفتم: پدرم را ميخواهم.
گفت: بيا پدرت اينجاست.
پدرم را ديدم كه بالاي سرم گريه ميكند. هرچه صدايش زدم، نشنيد، بعد فهميدم فقط همان موجود زیبا ميتواند صداي مرا بشنود. با او جایی رفتم. مردي را ديدم كه نشسته بود و آن فرد زيبا بسيار به او احترام ميگذاشت. پنج گوي نوراني دراطرافش بودند ولي نور آنها چشم را آزار نميداد. يك گوي را به سمت من گرفت. فرد زيبا به من گفت: بگيرش!
تا گرفتم خودم را در آی سی یو ديدم كه دكتري مشعول شوك دادن به قلب من بود. جالب آن بود كه در طي آن چند روز در آی سی یو ما پنج نفر بوديم كه آن چهار نفر مردند. من هم مردم ولي بعد از چهل و پنج دقیقه دوباره زنده شدم.
خبرنگار مجله خانواده سبز چند سوال از اقای شفیعی می پرسد و او با شوق به سوالها جواب میدهد.
– آيا در لحظات اول تجربه مرگ، احساس ترس يا تنهايي نكرديد؟
شفيعي: اصلاً! آن قدر حس خوبي بود كه حتی نميتوانم راجع به آن توضيح بدهم
– فكر ميكنيد اين بازگشت براي شما چه پيامي به همراه داشته است؟
شفيعي: خوب باش، خوب رفتار كن، خوبزندگي كن و فكر ميكنم بعد از آن اگر كسي اعتقاد به دنياي پس از مرگ نداشته باشد من ميتوانم آن را ثابت كنم. بعد از اين ماجرا دوستان و همكارانم تغييراتي اساسي درمن حس ميكردند. حضور من براي آنها نشانهاي از قدرت خداوند بود.
– فكر ميكني چرا اين اتفاق براي شما افتاد و چرا براي ديگران پيش نميآيد؟
شفيعي: دليل آن را نمي دانم وليشايد مربوط به آن باشد كه من در تمام عمرم سعيام بر آن بوده كه كسي را آزار ندهم و بد كسي را نخواهم و اگر به كسي كمكي ميكنم آن را پنهاني انجام دهم.
– ديد شما نسبت به مرگ بعد از اين اتفاق چه تغييري كرد؟
شفيعي: من قبل از اين اتفاق به شدت از مرگ ميترسيدم. يادم ميآيد هر وقت به قبرستان ميرفتم سعي ميكردم به صورت جسد يا داخلقبر نگاه نكنم. ولي باور كنيد الان اگر مرا بين 10 جسد بگذارند خيلي راحت ميخوابم، و احساسبسيار خوشايندي نسبت به مرگ دارم!
– آيا دوست داريد اين تجربه دوباره تكرارشود؟
شفيعي: اي كاش روزي هزار بار برايم تكرارشود، انقدر لذت بخش بود كه حد نداشت، دلم ميخواهد آن فرد زيبا را دوباره ببينم و آن حس را دوباره تجربه كنم. مرگ هديهاي است كه خدا به بندهاش ميدهد!
*این ماجرا به شکل کامل در مجله خانواده سبز منتشر شده است
@AR_NOSRATI
246 views07:41