2022-02-27 10:41:01
همراهان عزیز! متن پیشرو، تجربۀ یک دختر ایرانی به نام «فاطمه» است که به دلیل ابتلا به کرونا، تجربه «NDE» داشتهاند. از آنجایی که ایشان دوست نداشتند، اتفاقات مربوط به زندگی شخصیشان ذکر شود، آن قسمتها را از تجربهشان حذف کردم. تقریبا یک سال و نیم پیش کرونا گرفتم. اگرچه وحشتناک بود و بدن درد و سر درد زیادی داشتم اما چون درگیری ریهام زیاد نبود، بستری نشدم.
یه روز سردرد و چشم درد زیادی داشتم، یه حس خفگی هم همراهش بود با هر زحمتی بود رفتم یه قرص خوردم. وقتی برگشتم دم در اتاق یه حال عجیبی پیدا کردم، افتادنم رو نفهمیدم، ولی بلافاصله از بدنم بیرون اومدم. به حالت شیب؛ که اول سرم بالا اومد و کاملا رو به بالا بودم. این قسمت خیلی شیرین بود فرض کنید به دلیلی تنفستون قطع شده و میخوایین که نفس بکشین، ولی نمیتونید. بعد در یه لحظه اون مانع برطرف میشه، اینجاست که اون نفس کشیدن بعدش، خیلی لذت بخشه؛ یه حس سبکی و رهایی پیدا میکنین. نه اینکه نفسم قطع باشه، نه! فقط شبیهسازی کردم.
بدنم رو پهلوی چپ افتاده بود. با اینکه در حالت روحی صورتم رو به بالا بود، ولی بدن خودمو روی زمین میدیدم. من وارد یه باغ شدم. البته از اول تفاوت مکانی بین باغ و اتاق رو نمیدیدم، چون هم بدنم رو تو اتاق میدیدم و هم کف اون باغ رو، انگار داخل اتاقم از باغ هم دیده میشد(نمیدونم چجوری منظورم رو برسونم). همون موقعی که از بدنم بیرون اومده بودم، میدونستم که مُردم. انگار یه چیز آشنا بود برام، اون حس تازگی نداشت.
یه شخصی نام منو صدا زد، که انگار میشناختمش. کلا اون محیط برام آشنا بود، میدونستم که قبل از تولدم، اونجا و پیش اون شخص بودم. اون موجود انسان نبود، این برام معلوم بود، ولی به ظاهر انسان و یک خانم بود که لباس بلند سفیدی که از جنس پارچه معمولی نبود، به تن داشت. نورانی بود و به من خیلی حس خوبی میداد، انگار سالهاست که اونو میشناختم و بهش اعتماد داشتم. اینهایی که میگم، به من گفته نمیشد، خودم میدونستم و پرسش و پاسخی نیاز نبود.
منتظر بودیم که چند تا روح دیگه هم بیان، یعنی قرار بود که بیان، تعدادشون یادم نیست و یادم نمیاد که اونها رو دیده باشم. من کمی نگران بودم، چون خداوند رو در زمین جور دیگهای شناخته بودم، (جور دیگهای خدا رو به من معرفی کرده بودن که باعث ترسم میشد) با این وجود همیشه از هر چیزی خدا رو بیشتر دوس داشتم. در اون لحظه میدونستم که همه چی خوبه و در هر لحظه آرامش و حس امنیت و شادیام بیشتر میشد.
متوجه رگههایی از نور شدم. وقتی بهش توجه کردم، متوجه شدم که نور خداست. اون نورها خدا نبودن ولی از او بودند. هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و همراه با نور همه حسهای خوبم چندین برابر شد. نمیدونم چه جوری توضیح بدم، ولی نور زنده بود. میتونستم باهاش ارتباط بگیرم. الان بگم نور لبخند میزد، براتون شاید بیمعنی باشه و نتونید تصورش کنید. بعد در این هنگام وجود خدا رو بسیار عمیق درک کردم، به طوری که تو ذره ذره اون محیط حضور داشت. انگار همه چی جزئی از خدا بود. قابل دیدن نبود ولی از هرچیزی قابل لمستر بود.
من با خدا حرف میزدم، نه اینکه واقعا حرف بزنم، نه! صدایی وجود نداشت. الان شما توی دلتون هم با خدا حرف بزنید یه کلماتی به ذهن میاد، ولی اون هم نبود. آگاهی من همون لحظه منتقل میشد و به صورت کلمه در میومد. با خودم گفتم من اشتباه زیاد کردم اما نمیدونم چرا اینقدر این محیط برام لذت بخشه. البته اشتباهاتم رو میدونستم، یه چیزایی بین خودم و خدا بود. من به کسی تو زندگیم تا جایی که تونستم آسیب نزدم و همچنین به بقیه موجوادت.
نمیدونم چی شد، همون موقع نور کلا من رو فرا گرفت. خودم رو دیگه جدا از اون نور نمیدونستم و
کاملا میفهمیدم که اگه بیشتر با بقیه خوب بودم و بیشتر همه رو دوست داشتم، و اگه همه جوره تا جایی که میتونستم کمکشون میکردم، الان جای من بهتر هم میشد! میدونستم برای خدا چیزی که مهمه اینه آسیبی به هیچ کس و هیچ موجود و هیچ چیز حتی طبیعت نزنیم و به همه عشق بورزیم؛ مانند خدا بدون هیچ توقع و انتظاری، و همچنین به خودمون عشق بورزیم. ولی باز به خودم گفتم که من اینطوری نبودم اما کاش بودم. بلافاصله به اون شخصی که در ابتدا دیدم، گفته شد که من رو برگردونه. صدایی نبود، ولی باز من میتونستم درک کنم و هدف برگشتنم رو هم میدونستم که باید به چیزی که فهمیدم عمل کنم.
وارد شدن من به بدنم بر خلاف خروجم، سریع بود و من خودم رو در حالت افتاده روی زمین پیدا کردم. چون قبل از شروع تجربه، برای خوردن قرص ساعت رو دیده بودم، وقتی برگشتم فهمیدم که کلا دو سه دقیقه بیشتر نشده. من بدون هیچ میلی به بدنم برگشتم تا به چیزی که اونجا حسرتش رو داشتم، عمل کنم.
@NDEchanel
449 viewsedited 07:41