Get Mystery Box with random crypto!

سوتی لند😅😉

لوگوی کانال تلگرام sooti_lande — سوتی لند😅😉 س
لوگوی کانال تلگرام sooti_lande — سوتی لند😅😉
آدرس کانال: @sooti_lande
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 14.36K
توضیحات از کانال

به سوتی خونه خوش اومدین
خاطرات و سوتی های خنده دارت را برامون بفرس بخندیم 😁
@sooti_befresttt

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 11

2023-05-12 21:08:21 یه شب ساعت حدودای ۱۲ بود که دوست صمیمیم با من چت میکرد و گفت خاطره جالب و خنده دار چی داری میخوام استوری بذارم و این حرفا....
منم یه خاطره توپ خنده دار و البته فوق العاده شخصی با عشقم داشتم گفتم اگه اسم نمیبری بگم واست
قول داد که نمیگه منم با آب و تاب و جزئیات شروع به تعریف کردم و فرستادم فوری سین خورد و منم منتظر ری اکشنش بودم(دوستم بی نهایت خوش خنده و خوش اخلاقه) که یهو دیدم جواب نوشت واسه کی داری اینارو تعریف میکنی نصفه شبی؟
واااای تازه فهمیدم همه رو فور کردم برای عشق خودم( خونه نبود وگرنه قشنگ از خجالتم درمیومد ) الم شنگه ای شد که نگو و نپرس به بدبختی و بهونه های چرت جمعش کردم
1.2K views18:08
باز کردن / نظر دهید
2023-05-12 21:01:47 ۱۳ بدر بود ما رفته بودیم اصفهان ماهم ناآشنا به فضای اصفهان که اصلا کجاش برای ۱۳ بدر بهتره؟!
صبح هشت بهشت بودیم بعد گفتیم ۱۳ بدر رو بریم یه جای بهتر پارک نارژوان.
خلاصه رفتیم اون پارکه دیدیم چقدر شلوووووغه و از هر طرف بوی جوجه کباب میاد ، ما بودیم و دل ضعفه بوهای خوب و خوشمزه. 
سوسیس کالباس خودمونو گذاشتیم توی ماهیتابه همینجور که تفت میدادیم چندتا دختر بچه سرک میکشیدن به غذاها.
غذای ما رو دیدن با یه حالت ترحمی بهمون نگاه کردن و رفت و ماهم قیافه هامون این شکلی
باز ما خوب بودیم یه چیزی واسه خوردن داشتیم ، بغل دستی ما کلا خوابیدن و هیچی هم نخوردن

فکر کنم رسم اصفهانی ۱۳ بدر جوجه کباب بود.
1.2K views18:01
باز کردن / نظر دهید
2023-05-12 20:58:57 امسال عید نوروز قسمت شد با ی تور مسافرتی رفتم شیراز جای همه دوستان خالی.
اتاقی که تو هتل بهم دادن با یه دختری بنام سحر هم اتاق شدم و رفیق شدیم
هتل فقط صبحونه میداد برای ناهار و شام باید خودمون ی فکری میکردیم. منو سحر یه شب رفتیم برای شام کلم پلوی شیرازی بخوریم جای خوبی بود محیطش سنتی و غذاشم خوب بود. اخرش سحر ظرف یه بار مصرف خواست.
ظرفوکه اوردن، سحرگفت میخام بقیه غذامو ببرم تهران مامانم بخوره
من آقاهه
فکر کنید دو شب دیگه ما شیراز بودیم روز سوم از شیراز حرکت میکردیم با اتوبوس ۱۴ ساعت راهه تا تهران. من که هنگ‌موندم
اقاهه گفت خب پس بزار بیشتر بریزم ظرفو پر کنم
اینم گفت نع کافیه ممنون
حالا از اون اصرار از این انکار
شیرازیا خوبن مهمون نوازن ، این یه نمونشه
من که فکر کردم سحر میخواد فردا ناهار همونو بخوره
ولی به همین برکت‌ غذا رو آورد برای مادرش  
منم تشویقش کردما بهش گفتم مامانها یه بار یه غذایی رو بخورن مثل همون رو میپزن
گفت برای همین میخوام ببرم مامانم بخوره
خداروشکر تو اتوبوس یه یخچال کوچولو داشت
ولی من از غذای مونده خودم برای هیچکی نمیبرم. ازطرفی غذای مونده که دیگه اصلا

خدا همه مادرها رو برای بچه هاشون نگه داره
1.2K views17:58
باز کردن / نظر دهید
2023-05-12 20:53:07 ما یه حاج آقا داشتیم که امام جماعتمون بود یعنی یه دختری میرفت پیشش سوال میکرد قشنگ نگاه توچشماش میکردو جواب میداد
بعضی دخترا هم خیلی لوس بودندو خیلی راحت پیشش مینشستندو حرف میزدند
منم خیلی بدم مییومد آخه حاج آقا اینقدر چش چرون
یه روز با خواهرم که باهم دوقلوایم و دختر داییم که همکلاسی بودیم رفتیم ازش سوال بپرسیم و حالشو بگیریم
حالا سوالم چی بوووود؟ من رفتم پشت سرش و گفتم سلام حاج آقا دیدم سرش رو کج کرد طرف راست که منم که منو ببینه بعد من رفتم طرف چپش گف بفرمایید و دوباره سرش رو آورد طرف چپ که من بودم من دوباره رفتم طرف راستش
هی راست و چپ کردم دیگه بیچاره دید موفق نمیشه مث بچه آدمیزاد سرش رو گرفت پایین و گوش جان سپرد به سوال من
گفتم حاج آقا ما یه حاج آقایی تومحلمون داریم خیلی نگاه میکنه به نظرتون چیکارکنیم؟
یادم نیس چی جواب داد ولی نمیدونست خودشو میگم
فک کنم فهمید چون دیگه یه کم سر به زیر شد
آخه یکی نبود بش بگه مگه خودت خواهر مادر نداری که نگا دخترای مردم میکنی 
والااااا
1.2K views17:53
باز کردن / نظر دهید
2023-05-12 20:51:15 من یه جاری دارم که شکر خدا وضع مالیش از من بهتره از نظر قیافه و زیبایی و هیکل هم از من بهتره ولی نمیدونم چی هست که همیشه زبونش نیش داره و به خنده و شوخی و جدی حرفشو میزنه
من باشوهرم قومو خویش هستیم از طرف مادرشوهر حالا جاری بیگانه هست مادرشوهرم چند وقته کسالت داره منم با اینکه بچه کوچیک دارم (وعزیرانی که بچه رفلاکسی دارن میدونن من چقدر اذیتم)
با این حال من هرروز به مادرشوهر سر میزنم و کارهاشو انجام میدم همین امشب که مادر شوهرم مهمون داشت و یکی از خواهر شوهراهم برای کمک بود و جاری بعد مهمونها اومد
من از مهمونها پذیرایی کرده بودم و چون بچم گریه میکرد اومدم داخل اتاق
منم دم در اتاق بچه به بغل بودم که جاری از پذیرایی اومد داخل راهرو و گفت این عروس قوم وخویشه مثل کوه پشتته و رفت بیرون

بعد رفتن مهمونها چون با خواهر شوهرا راحتم پرسیدم تو پذیرایی خبری بود که جاری همچین حرفی زد که خواهر شوهرم گفت نه به منم گفت جوابشو میدادی که مثل کوه پشتش هستم
منم گفتم فرصت نداد فرار کرد رفت حالا نمیدونم چرا این حرف را زد باور کنید کاری برای مادر شوهر انجام نمیده به منم با این اوضاع که میرم برای کمک ، تیکه میندازه
منم به شوهرم گفتم برای رضای خدا میرم کمک مادرت و وقتی خیلی خسته میشم (چون دائم بچم بغلمه) میگم خدایا برای رضای تو اومدم کمک پس بهم توان بده و واقعا هم نیرو وقوت میگیرم
1.2K views17:51
باز کردن / نظر دهید
2023-05-12 20:47:11 ....
ما یه دوست خانوادگی داریم، من با دخترش همسنم و بسیار بسیار صمیمی
یروز مامانم و مامان همین دوستم از صبح قرار بود برن بازار
به ما گفتن برنج رو فقط بپزید تا ما بیایم
(نهار خونه دوستمون بودیم)
ماهم گفتیم چشششششم
برنج رو با آب گذاشتیم رو گاز و گفتیم تا جوش میاد بریم با کامپیوتر اهنگ بزاریم.

عزیزای دلی که شما باشید ما رفتیم سراغ آهنگ و نزدیک یک ساعت فقط خوندیم و رقصیدیم و مسخره بازی کردیم و خلاصه کلی چسبید.
دیگ خسته شدیم نشستیم
ی دفعه دوستم گف هعععییی برررررررررنجججج!!!
مثل فشنگ رفتیم تو آشپزخونه و دیدیم بله
گاز روش برنج سررفته بود ک هیچ برنج آبش تموم شده بود و ته دیگ شده بود و جالبتر اینکه ته دیگشم سوخته بود
اونقد خندیدیم غش کرده بودیم
شما عمق فاجعه رو درک کن ک همه اون آب سررفته و تبخیر شده و ما همچنان مشغول رقص

خلاصه نرسیدیم دیگه درست کنیم
برنج هم قابل خوردن نبود .
زیرش سوخته روش شیربرنج
مامانا که اومدن این شکلی شدن ولی خب خودشون دست ب کار شدن و درست کردن
1.3K views17:47
باز کردن / نظر دهید
2023-05-12 13:54:24 این سوتی ک میخوام بگم مربوط به عمه جان میشه
عمه من کلا تو کار درمان خانگی و گیاهی دادن به اعضای فامیله
شوهر عمه ک سنش بالاس یه مدت همش به عمه میگفته ک سر درد دارم و عمه جان با خودش میشینه فکر میکنه ک چه تدبیری بیندیشه به شوهرش  میگه ک سرت حنا میذارم نگران نباش حنا هندیه و موهات سیاه میشه و زود خوب میشی
خلاصه ک حنا آماده میکنه و میبنده سر شوهر عمه ، بعدش ک شوهر عمه میره سرشو بشوره تا سردردش درمان بشه با موهای حنایی ک به قرمزی میزنه رو به رو شده رو به سکته میره و میفته دنبال عمه ک این چه بلایی بود سر من آوردی و همه همسایه ها به کار عمه و شوهر عمه میخندن
شوهر عمه ام با کله قرمزی دیدن داشت
1.5K views10:54
باز کردن / نظر دهید
2023-05-12 13:53:10 من ۳۰ سال پیش عروسی کردم و یک دختر هیجده ساله بودم خیلی ساده هر چی می گفتن قبول می کردم
خواهر شوهرم خیلی دخالت می کرد برای خرید
من و خالم بودیم وشوهرم وخواهرش هر چی من دست می گذاشتم خواهرش ایراد میگرفت آخرش خریدم با دلخوری بود ، پسند خودم نبود
ولی خدا رو شکر شوهرم با من بود و چیزی که من دوست داشتم رو تو چمدون عروس گذاشته بود
ولی کسانی که دخالت می کنند خودشان رو از نظر عروس و بقیه می اندازند و تا قیامت آدم یادش نمیره و از اون طرف خاطره خوشی نداره
ولی من برای دوتا از برادرهام که برای خرید رفته بودم همش می گفتم جدید ترین مدل رو بیارید و قشنگ باشه و دخالت نمی کردم و همین طور  بود که الان زن داداشام از من راضی هستن و همیشه از من تعریف می کنن و خدا رو شکر باهم خوبیم

داداش سومی که امسال ازدواج کرد اصلا  خرید نر فتم و توی کاراشون نبودم وخودشون همه کار هاشون انجام دادن ، خیلی خوشحال و راحتم از این وضعیت

چون اول تا آخر اینا هستن که می خوان باهم زندگی کنن به من ربطی نداره
ان شاا.... همه  ما عاقبت به خیر بشیم و بعدها از ما به نیکی یاد بشه
1.4K views10:53
باز کردن / نظر دهید
2023-05-12 13:51:45 پسر من همه پیامبرا و امامارو قاطی می کنه

مثلا میگه امام یازدهم امام حسن اصغری ، یا همین چندشب پیش پرسید یزید پدر صدام بود؟؟
کوچیک‌ نیستا پونزده سالشه،فکر کنم مدل دهه هشتادیا اینجوریه
دو روز پیش خونوادگی رفته بودیم جنگل
همین پسرم یه چوب رو از رو زمین برداشت گفت این عصای حضرت یوسفه الان تبدیل به مار میشه
منم توضیح دادم که اون حضرت یوسف نبود و حضرت موسی بود
چند دقیقه بعد پسر کوچیکم که هشت سالشه پرسید،چیز حضرت موسی چه‌ جوری تبدیل به مار میشد

گفتم والا چیزشو که نمیدونم ولی عصاشو وقتی مینداخت زمین به دستور خدا تبدیل به مار میشد
1.3K views10:51
باز کردن / نظر دهید
2023-05-12 13:46:32 یه بار چندسال پیش برای اولین بار با دختر خالم می‌خواستیم خودمون بریم لوازم التحریر بخریم


ماهم خوشحال و خندان از خونه زدیم بیرون... یعنی همچنین ژست آدم حسابی هارو گرفته بودیم که بیا و ببین

تو راه دختر خالم بهم گفت اسم ماژیکی که می‌خواستی چی بود؟؟؟
منم گفتم فکر کنم ماژیک پروفسوری بود
دختر خالمم گفت مطمئنی؟!
منم گفتم آره بابا همینه

چشمتون روز بد نبینه...
رفتیم تو مغازه یه پسر جوون بود با یه خانم جوون..... خانمه گفت بفرمایید
منم به دختر خالم گفتم تو بگو
اونم گفت ببخشید ماژیک پروفسوری دارین؟؟
خانمه یه لبخند زد گفت چی؟؟
منم با اعتماد به نفس گفتم
ماژیک پروفسوری میخوایم
خوش رنگم باشه
یهو دیدیم پسره منفجر شد از خنده
ماهم این شکلی بودیم
خانمه خیلی خوش برخورد بود با لبخند بهمون گفت خانمی اونی که شما میگید اسمش ماژیک فسفریه

ولی شک نداشتم تو دلش میگفت چه اسکول خری هستن اینا

بماند که چقدر تو راه دختر خالم برخورد زبانی کرد... همون فوش خودمون
خوش‌شانسی تو خیابون بودیم وگرنه برخورد فیزیکی هم میکرد
1.3K views10:46
باز کردن / نظر دهید