2023-05-12 20:58:57
امسال عید نوروز قسمت شد با ی تور مسافرتی رفتم شیراز جای همه دوستان خالی.
اتاقی که تو هتل بهم دادن با یه دختری بنام سحر هم اتاق شدم و رفیق شدیم
هتل فقط صبحونه میداد برای ناهار و شام باید خودمون ی فکری میکردیم. منو سحر یه شب رفتیم برای شام کلم پلوی شیرازی بخوریم جای خوبی بود محیطش سنتی و غذاشم خوب بود. اخرش سحر ظرف یه بار مصرف خواست.
ظرفوکه اوردن، سحرگفت میخام بقیه غذامو ببرم تهران مامانم بخوره
من آقاهه
فکر کنید دو شب دیگه ما شیراز بودیم روز سوم از شیراز حرکت میکردیم با اتوبوس ۱۴ ساعت راهه تا تهران. من که هنگموندم
اقاهه گفت خب پس بزار بیشتر بریزم ظرفو پر کنم
اینم گفت نع کافیه ممنون
حالا از اون اصرار از این انکار
شیرازیا خوبن مهمون نوازن ، این یه نمونشه
من که فکر کردم سحر میخواد فردا ناهار همونو بخوره
ولی به همین برکت غذا رو آورد برای مادرش
منم تشویقش کردما بهش گفتم مامانها یه بار یه غذایی رو بخورن مثل همون رو میپزن
گفت برای همین میخوام ببرم مامانم بخوره
خداروشکر تو اتوبوس یه یخچال کوچولو داشت
ولی من از غذای مونده خودم برای هیچکی نمیبرم. ازطرفی غذای مونده که دیگه اصلا
خدا همه مادرها رو برای بچه هاشون نگه داره
1.2K views17:58