Get Mystery Box with random crypto!

Amy western

لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western A
لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western
آدرس کانال: @theamywestern
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.25K
توضیحات از کانال

Fight for you ❤️
گپ نظرات https://t.me/theamywesternchat
📝✏️

اکانت واتپد:
https://www.wattpad.com/user/amywesternofficial

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 11

2022-02-06 22:34:15 @theamywestern
#poisonkiss
#part422

کیوانچ ماشین را نگه داشت و نیم نگاهی به نیم رخ مجسمه شده ی انگین
انداخت:"مطمئنی نمیخوایی بیایی مرکز؟می تونیم از اونجا بریم خونه من!"
بی جواب ماندن انگین کیوانچ را مجبور کرد توضیح بدهد:"با این حالت شاید خوب نباشه تنها بمونی...حتی ممکنه اثر مسمومیت هنوز نرفته باشه و..."
انگین دست به در انداخت و با گیجی باز کرد.اصلاً گوش نمیداد ریس پلیس چه میگفت:"لطفاً هر چی شد بهم خبر بدید!"
پا که بیرون گذاشت کیوانچ بازویش را قاپ زد:"انگین؟مطمئنی حالت خوبه؟"
انگین تازه متوجه محبت کیوانچ شد و سعی کرد با یک لبخند تفاوتی به حالت چهره اش بدهد ولی اعضای صورتش مثل کل بدنش بیحس و سرد شده بود.
"نه خوب نیستم ولی به تنهایی نیاز دارم!"
دست کیوانچ از بازویش پایین افتاد:"میفهمم..."و انگین پیاده شد اما کیوانچ جای خالیش دراز کشید و با نوک انگشتانش اجازه ی بسته شدن در را نداد:"ببین انگین...یکی از بچه ها همینجا جلوی خونه ات نگهبانی ایستاده..." انگین برای شنیدن بقیه حرف کیوانچ دولا شد و در را دوباره باز کرد. کیوانچ روی صندلیش برگشت:"همینجا روبروی خونه ات... اگر مشکلی پیش اومد یا بازم خطری تهدیدت کرد میتونی از پنجره بهش اشاره بدی یا زنگ بزنی... شماره ش رو برات میفرستم"
انگین با بیخیالی نگاهش را از روی ماشین چرخاند ولی کسی را ندید:"باشه
باشه ممنونم"
و در را کوبید و برای فرار از باران بدو بدو به سمت آپارتمانش رفت.اینکه بوران زنده بود یا نه ،اینکه در خطر بود یا نه...هیچی نمیدانست ولی چیزی که دلش را چرکین کرده بود کیوانچ بود.همه ی این اتفاقات از کارتن خالی شروع شده بود و حالا نمی توانست به او اعتماد کند.
داخل مجتمع شد و عمداً بجای آسانسور از پله ها بالا رفت تا بلکه دیرتر به خانه برسد.خودش میدانست دیگر زندگی در آن محیط پرخاطره چقدر دلگیر خواهد بود و نمیخواست به این زودی روبرو شود ولی بالاخره رسید و خود را به داخل انداخت.روز وحشتناکی گذرانده بود و بشدت به خواب و استراحت نیاز داشت ولی تا کفشهایش را عوض کرد زنگ آپارتمانش زده شد و مجبورش کرد دوباره برگردد ولی قبل از باز کردن از روی احتیاط پرسید: "کیه؟!"
"پیتزا!" صدای بوران بود!
73 viewsAmy Western, 19:34
باز کردن / نظر دهید
2022-02-06 22:34:09 @theamywestern
#poisonkiss
#part421
سرش بر سینه ی چاتای بود و نگاهش روی شیشه ی بخار گرفته ی تاکسی قفل شده بود اما ذهنش مثل ترافیک اطرافشان در اغتشاش بود.شاید اگر بازوی چاتای آنطور سفت و مصمم شانه هایش را بغل نکرده بود خود را بقصد کشت از ماشین بیرون پرت میکرد اما چاتای انگار که می توانست افکار او را بخواند که حتی یک لحظه هم رهایش نمیکرد.
چاتای چیزی حس نمیکرد.به چیزی نگاه نمیکرد.فکر نمیکرد.حتی تمام
اعضاش کرخت شده مغزش انگار منجمد شده بود.یک هاله ی درد و رنج دنیایش را فرا گرفته بود که لحظه به لحظه تاریک تر و تنگتر میشد.چیزی که میترسید اتفاق افتاده بود و چیزهایی که نمی خواست و هیچ باور نمیکرد روزی....آنهم به این زودی بشنود،شنیده بود.
پلکهایش ناتوان و خسته از اشک هایی که پشتش مخفی کرده بود یک لحظه بی اختیار روی هم افتاد و به همان سرعت چهره ی رنگ پریده ی آلپرن با زخم خونالود گردنش مقابلش ظاهر شد و مجبورش کرد دوباره و با سوزش بیشتر چشمهایش را باز کند اینبار تا نیمه.شاید پسرک بیچاره هنوز زنده بود اما مساله این بود که آلپرن یک شروع بود.شروع شرایطی که آراس ترجیح میداد بمیرد اما به آن تن ندهد.
بازویش ضعیف و لرزان از ترسی که وادارش کرده بود تمام مدت آراس را به آغوش داشته باشد پایین سر خورد و یک لحظه پشیمان از غفلتش دوباره دور تن او سفت شد.اینبار کمی پایین تر دور کمرش.میتوانست شدت ترس و نفرت آراس را حس کند و این دقیقاً چیزی بود که قلبش را میشکست. حسی که برای فرار از آن حاضر بود به هر کاری تن بدهد.
حالا چکار باید میکرد؟شاید روزی آلپرن،اگر زنده مانده باشد،او را ببخشد. شاید چاتای با وجود شناخت جدیدی که از او بدست آورده بود از عشقش دست نکشد و به دوست داشتنش ادامه بدهد.شاید...شاید روزی دوباره همه چیز مثل قبل شود ولی یا او؟از این به بعد او چکار باید میکرد؟بالاخره به هیولایی که برای سیر کردن عطش حیوانیش به اطرافیان و انسانهای بیگناه حمله کند تبدیل شده بود!تا کی قرار بود اینطور ادامه بدهد؟
حالا قرار بود چه شود؟شاید امشب نه ولی روزهای بعدی میتوانست آراس را آرام کند و حتی کاری کند که همه چیز را فراموش کند یا برای برطرف کردن نیازش به خون شاید به کمک دکتر ارکان،به روشهای ساده تری دست بزند اما یا او؟تا کی می توانست حقیقت هویتش را مخفی نگه دارد؟مگر می توانست با وجود تصور زشت و حس نفرتی که آراس از هیولایش داشت اجازه عاشقی به او بدهد؟! آنهم با ترس از برملا شدن حقیقتش...تا کی میتوانست به این رابطه ی دروغین ادامه بدهد؟
"بنظر میاد جلوتر تصادف شده شاید ترافیک دیر باز بشه..."
با صدای راننده هر دو بخود آمدند.چاتای با خیال راحت از بیحرکت بودن ماشین گره دستش را باز کرد و آراس خجل از لمیدن در آغوش چاتای،روی صندلی راست نشست.
"کجا هستیم؟" چاتای پرسید هر چند آدرسی هم نمیشناخت.
راننده سعی کرد هر دو را در آینه وسط ببیند:"بعد همین چهار راه مقصد شماست واسه همین فکر میکنم اگر همینجا..."
حرفش تمام نشده آراس دست در جیبش کرد:"پیاده میشیم"
78 viewsAmy Western, 19:34
باز کردن / نظر دهید
2022-02-06 22:33:59 @theamywestern
#poisonkiss
#part420


برخلاف دفعه ی قبل که با یک تماس و بوسه ارضا شده بود اینبار نمیشد. شاید هم عمداً سعی میکرد جلوی خود را بگیرد تا لذت این عشقبازی را طولانی تر کند بطوری که حتی به عضوش که با هر ضربه ی ناپدری اش روی ملافه کشیده میشد دست نمیزد و چنگ زده به ملافه تمام حواسش به برآورده شدن آرزویش بود. بالاخره توانسته بود قلب و جسمش را تقدیم اونر کند و او هم با قبول عشق و بکارتش،مالکیت او را به ابدیت برساند.
در آن لحظات بی نظیری که بعد از سالها دوباره و خیلی عالی تر از قبل تجربه میکرد باز هم نمی توانست منکر حس پدرانه اش شود. هنوز هم در فکر صدمات احتمالی بود که داشت به روح و جسم پسرخوانده اش میزد با اینحال داشتن و صاحب شدن چنین پسر زیبایی،لذت عشقبازی را چند برابر اضافه میکرد.
خود را کمی عقب کشید و یک بازویش را دور کمر لخت بوراک حلقه کرد.
بوراک با کشش قدرتمند پدرش از روی تشک بالا رفت و اونر مجبورش کرد روی چهار دست و پا بماند تا بتواند عضو او را بگیرد!اینکه پسرش ارضا شده بود یا نه خبر نداشت فقط دوست داشت آن مردانگی بالغ شده اش را لمس
کند و بازی بدهد.
بوراک با حس کردن انگشتان قوی پدرش دور عضو داغ شده اش از هیجان جیغ کشید:"نه نه نه بابا!نمیخوام بیام لطفاً...."
و مچ دست اونر را گرفت تا مانع مالشش شود ولی اونر حلقه ی بازویش را بالاتر برد و بوراک را عقب کشید تا روی زانوهایش بایستد.خودش هم در حالیکه همچنان داخل پسرش بود روی زانوهایش بلند شد و بدون حرکت دادن دستش،تنها با ضربات تندی که لای چاک تنگ باسن بوراک میزد عضو او را هم در مشتش تلمبه میزد!
بوراک چنان از این حرکت لذت برد که به حال نیمه بیهوش سرش عقب بر شانه ی پدرش افتاد و دستش از مچ اونر پایین سرخورد.اونر نفس بریده از
فشارهایی که در هر ورود و خروج تحمل میکرد سر در گردن سفید پسرش کرد و بوسه زد:"عزیزدل بابا؟!"
بوراک مست از اینهمه لذت که در یک آن میچشید سعی کرد بنالد:"جونم بابایی!؟"
اونر بازویش را تا سینه های صاف پسرش بالا آورد چنگ زد و کمر او را به سینه تپنده و خیس از عرق خودش چسباند:"بابایی خیلی...خیلی... دوستت داره ها! همیشه...دوستت داشت اما...اما..." صدایش از ضرباتش به رعشه افتاده بود.
بوراک بزور چشمانش را تا نیمه باز کرد و سرش را به سمت اونر چرخاند:"اما
اما...نمی...نمیگفت تا...پررو نشم!؟" و به سختی خندید!
اونر هم نفس بریده لبخند زد:"اما..از این به بعد...میگه..."
"قول؟!" بوراک دستش را روی گونه ی پدرش گذاشت و مجبورش کرد صورتش را کامل به سمت او بچرخاند.
اونر فقط سرش را تکان داد.به آخر رسیده بود و هر آن ممکن بود درون تن پسرش خالی شود ولی بوراک مجبورش کرد دهانش را به دهان او برساند تا بتواند لب زیرین پدر خوانده اش را گاز بگیرد. اونر هم لبهای خشکیده از آه و ناله ی او را به دهان گرفت و هم ضربات خودش هم سرعت مالش دستش را زیادتر کرد.بوراک هم دستش را عقب برد و به باسن لخت ناپدری اش چنگ انداخت تا حرکتش را حس کند. جیغهای ریز و کوتاهش در دهان پدرش پیچید و با غرش های تو گلویی او بهم آمیخت. چند ضربه ی پایانی و فریاد خوشی هر دو از ارضا شدن در اتاق طنین انداخت.
85 viewsAmy Western, edited  19:33
باز کردن / نظر دهید
2022-02-06 22:30:25
بوسه ی سمی
قسمت هشتاد و سه

@theamywestern
#poisonkiss
91 viewsAmy Western, 19:30
باز کردن / نظر دهید
2022-01-31 22:31:57 @theamywestern
#poisonkiss
#part419
سرش به صفحه ی سفتی برخورد کرد و بهوش آمد.لای چشمانش را باز کرد و اولین چیزی که دید نور ماشینهایی بود که جلو و اطرافشان در حرکت بودند.
"آخ شرمنده!خیابونا خیسن یه لحظه ماشین لیز خورد..."با شنیدن صدای آشنای جوانی که برای نجاتش آمده بود،سعی کرد سرش را از شیشه ماشین جدا کند و نگاهش کند ولی فقط توانست خود را به پشت داخل صندلی پرت کند و دستهای هنرمندانه ای را که دنده عوض میکرد و فرمان را میچرخاند ببیند.
"باورم نمیشه هنوز...زنده ام!"و سعی کرد دستش را بالا بیاورد و زخم
گردنش را لمس کند اما چنان ضعف داشت که نمی توانست بدنش را حرکت بدهد.
مورات زیر چشمی نگاهی به اوانداخت و با طعنه پرسید:"یه آدم چقدر میتونه احمق باشه زیبایی های هیلمی رو نبینه؟!"
آلپرن دوباره نگاهش را به حرکت درآورد و از گوشه چشم توانست نیم رخ و و شانه ی خونالود لباس پسرک بلوند را ببیند:"مجبور شدی...کولم کنی؟!"
مورات بجای جواب دادن سرش را با تاسف تکان داد:"چطور تونستی بهش سیلی بزنی و عشقشو رد کنی؟نمیتونم درکت کنم"
آلپرن با حس تشنگی شدید سعی کرد آب دهان خشکیده اش را قورت بدهد
"تو...کی هستی؟!"
مورات همچنان با خودش درگیر بود و زیر لب نق میزد:"اونم احمقه!با اینکه قلبشو شکستی میخواست بیاد کمکت درحالیکه تو لیاقتشو نداری...لیاقت هیچی رو نداری...از اولشم نداشتی!"
آلپرن حس میکرد پرده ی سیاهی مرتب جلوی چشمانش را میگیرد و دیدش هر لحظه تارتر و تاریکتر میشود:"خواهش میکنم...عجله کن!"
ولی مورات برعکس سرعت ماشین را کم کرد و فرمان را به سمت دیگر چرخاند. ماشین بعد از کمی تکان خوردن در دست انداز ایستاد!
"بهتره قبل از اینکه دوباره از حال بری انتخاب کنی!"
با حرف او آلپرن بزور پلکهایش را باز نگه داشت:"چی؟چیو؟!"
مورات دکمه را زد تا شیشه ی پنجره ی سمت آلپرن پایین بیاید.
"بیمارستان اونجاست...میبینی؟!"
با باز شدن شیشه ی بخار گرفته ،باد سردی به صورت و تن آلپرن زد و تازه متوجه خیس بودن لباسش از خون شد!
مورات فوتی کرد و اضافه کرد:"اگر ببرمت شاید موقتاً نجات پیدا کنی اما به موجودی مثل آراس تبدیل میشی!هر روز بدحال میشی و به خون نیاز پیدا میکنی و اگر نخوری میمیری!"
آلپرن باورش نمیشد ماشین رابرای شنیدن چنین حرفهای تخیلی نگه داشته!
"تو مشکلت چیه روانی؟!زود باش منو ببر بیمارستان!"
مورات با تاسف سرش را تکان داد و دوباره شیشه را بالا زد:"میتونم از خون خودمم بهت بدم اونوقت هم به ژن اصیل تبدیل میشی...نامیرا میشی و خب...من چنین چیزی نمیخوام!چون ازت متنفرم و ترجیح میدم بمیری!"
آلپرن با نفسهای سختی که از سینه ی یخ کرده اش خارج میشد نالید:"این مزخرفات چیه میگی...ماشینو روشن کن تورو خدا!من...من نمیخوام بمیرم!"
مورات آه دلسوزی کشید و رو به او کرد.سفیدی غیرطبیعی پوست و سیاهی زشت زیر چشمانش وخامت حالش را نشان میداد.
"باور کن توی این شرایط...مرگ برای تو بهترین گزینه است!"
چشمان آلپرن از اشکهای منجمد شده سوخت و بغض، گلوی خشک شده
اش رابدرد آورد:"بخاطر...بخاطر هیلمیه نه؟بخاطر اون میخوای منو بکشی؟!"
مورات از سادگی او بخنده افتاد:"هیلمی بهرحال دیگه مال منه و اجازه نمیدم نه تو و نه کس دیگه ای ازم بگیره حتی اگر مجبور شم همتونو بکشم"
برای اولین بارترسی بدتر از مرگ قلب آلپرن را لرزاند:"یعنی...اینقدر دوستش داری؟!"
مورات به جلو چرخید و خیره به ساختمان بزرگ بیمارستان زمزمه کرد:"تو هیچوقت نخواستی بفهمی که داشتن و دوست داشتنش چقدر زیباست!"
آلپرن دیگر حتی اگر میخواست نمی توانست چشمانش را باز نگه دارد. پلکهایش روی هم افتاد و تک قطره اشکی که بزور در گوشه ی چشمش تشکیل شده بود روی گونه اش رها شد:"بهش بگو...دوستش داشتم..."
87 viewsAmy Western, 19:31
باز کردن / نظر دهید
2022-01-31 22:31:47 @theamywestern
#poisonkiss
#part418
تن بوراک چنان تنگ بود که با وجود فشار پر قدرت اونر،عضوش ذره ذره حرکت میکرد و در هر ورود و خروج فریاد بوراک را بلند و بلندتر میکرد. از چنگ هایی که به ملافه می انداخت و گردنی که روی بالش به عقب طاق زده بود معلوم بود چه دردی میکشید ولی ناله های پر لذتش اونر را به ادامه دادن تشویق میکرد:"ادامه بده بابااااا...آه...آه عالیههههه...عاشقتم...خدایااااا بالاخره..."
اونر انگار در هاله ی بهشتی پرواز میکرد.این ناله های زیبا،این جملات شهوت انگیز...این تن داغ و جذاب و این حس محشر عشقبازی بعد سالها...رابطه قدیمی که با بنیامین تجربه کرده بود و علاقه ای که به پسرخوانده اش داشت با جوان سکسی که زیرش بود مخلوط شده عشقی بی نظیر به او میچشاند بطوری که دیگر نمی توانست همان پدر نگران و دکتر محتاط باقی بماند.خود را بیرون کشید و دوزانو نشست.بوراک فرصت نکرد به پدرخوانده اش نگاه کند یا چیزی بپرسد.اونر پاهای او را گرفت و مجبورش کرد غلت بزند. تا بوراک روی سینه افتاد اونر به باسن سفیدش دو دستی چنگ انداخت تا از هم باز کند که خون دید!بر خلاف انتظارش بجای مضطرب شدن چنان به هیجان آمد که بدون معطلی عضو خودش را که آنهم خونالود شده بود دوباره در سوراخ زخمی بچه فرو کرد. بوراک دهانش را به بالش فشرد و از شوق جیغ کشید.اونر هم خود را روی تن لخت پسرش انداخت و به تلمبه زدن تندتر و محکم تر از قبل ادامه داد.

تا جلوی استودیو رسید بوی خون را حس کرد و نگاهش بی اختیار به زمین چرخید.دو قطره خون روی سنگفرش و یکی لب خیابان نشان میداد پسرک
به روشی خود را بیرون کشانده و رفته.پس نیاز نبود داخل برود و چک کند.
سرش را برگرداند و اطرافش را از روی کنجکاوی نگاه کرد.خیابان به طرز ترسناکی خلوت و ساکت بود.تنها صدای قدمهای تند اما کشان کشان او را متوجه نزدیک شدن آراس کرد.او را تعقیب کرده بود!
"من اومدم که تو نیایی!"چاتای با خشم به سمتش راه افتاد.
آراس هنوز نمیتوانست اتفاق افتاده را باور و درک کند.چنان غمی در دلش
سنگینی میکرد که میترسید حرف بزند و باز هم بغضش بترکد:"چیشد؟"
چاتای خود را به او رساند:"رفته!"
آراس ناتوان از تحمل این درد و غصه،سرش را به سینه ی چاتای تکیه زد و زمزمه کرد:"دلم میخواد بمیرم!"
چاتای با خشونت بازوهای او را گرفت و از خود کند:"تو بهم قول دادی یادته؟ اگر بلایی سر خودت بیاری..."
حرفش با اشکهای خسته ی آراس که روی گونه های خیس از اشک های قبلی بارش گرفت نصفه ماند.دوباره بغلش کرد و مهربانتر زمزمه کرد:"بریم خونه"
72 viewsAmy Western, 19:31
باز کردن / نظر دهید
2022-01-31 22:31:35 @theamywestern
#poisonkiss
#part417
آلپرن را به زور بلند کرد و بازویش را دور گردن خودش انداخت:"دستتو رو زخمت فشار بده خون زمین نچکه!"
آلپرن در عالم بیداری و بیهوشی،دست لرزانش را با وجود ناتوانی به گردنش چسباند.منظورش را از چکیدن خون نفهمیده بود.تنها می خواست از آن مکان لعنت شده هر چه سریعتر خارج شود:"من...میمیرم؟!"
مورات با وجود اکراه دستش را دور کمر پسرک بیچاره حلقه کرد و مجبورش کرد همراهش قدم بردارد:"اگر بموقع برسیم بیمارستان و بهت خون تزریق کنن نمیمیری!"
آلپرن با کشش او و تکیه به شانه های ورزیده ی او راه افتاد:"هیلمی...هیلمی بهت گفت چه بلایی سرم اومده؟"
"نیاز نبود بگه!همه چیز معلومه!"مورات او را به خارج از دفتر رساند اما پاهای آلپرن بی حس شده بود و بهم میپیچید.
"تو میدونی...چرا اینکارو کرد؟!یعنی اینملی...چرا بهم حمله کرد؟!"
اینبار دستش سست شد و از گردنش پایین آویزان شد.
"بهتره انرژیتو صرف وراجی نکنی"مورات کشان کشان او را به در خروجی آتلیه رساند و متوجه شد آلپرن دیگر قدرت راه رفتن ندارد در حالیکه یک
سالن بزرگ و کلی پله هنوز در مسیر بود!غر زد:"لعنت! نمیخوام کولت کنم!"
آلپرن بغض داشت:"میترسی لباست کثیف شه؟"
مورات با اینکه مکان تاریک بود نگاه کجی به نیم رخ جوانک قربانی انداخت.
"نمیخوام دوربین ها وضعیت تو رو ضبط کنند و اون پسره به دردسر بیفته"
آلپرن خنده ی تلخی زد:"اون منو به این روز انداخت...چطور میتونی بفکرش باشی؟!"به ذهنش زد حتماً از دوستان مشترک هیلمی و آراس است.
مورات هم نیشخند زد و زمزمه کرد:"کجا رفت اونهمه عشقت به رییست!؟"
آلپرن نا نداشت با سوالات جدید کنجکاوی اش را برطرف کند.سردی مرگ را بخوبی در نزدیکیش حس میکرد..."لطفاً...نجاتم بده!"و افتاد...
68 viewsAmy Western, 19:31
باز کردن / نظر دهید
2022-01-31 22:31:23 @theamywestern
#poisonkiss
#part416
آراس سر بر سینه ی چاتای تکیه زده دو دستی آستین پالتواش را چنگ زده
بود و یکریز و نفس زنان حرف میزد:"چند ماه پیش بود...یکی تو کوچه بهم حمله کرد...یه هیولا بود...گردنمو درید و خونمو خورد...درست همونطور که من گردن اون پسر بیچاره رو پاره کردم! میدونم...میدونم باور نمیکنی میگی مثل فیلمه ولی واقعیت داره..."چاتای ساکت و بیحرکت زانو زده روی زمین خیس،تن لرزان از گریه ی آراس را میان بازوهایش نگه داشته بودتا حرفهایش را بگوید و آرام شود ولی هر جمله مثل ضربه شلاقی بر سینه اش،قلبش را می درید و نفسش را میبرید!
"اگر هیلمی منو پیش اونر نمیرسوند از شدت خونریزی میمردم ولی زنده
موندم!کاش نمیموندم...یه چیزی از اون لعنتی بهم سرایت کرده بود...مریض
شدم و کم کم اینطور شدم...مثل اون حرومزاده منم خونخوار شدم..."
"خیلی خب...آروم باش!هر چی بود گذشت!تنها کاری که الان میشه کرد..." چاتای مکث کرد چون نمی دانست چکار میشد کرد!
ولی آراس با عجله سرش را بلند کرد و با چشمان پف شده از اشک به او زل زد:"آلپ...آلپرن...باید نجاتش بدیم!"
چاتای با دودلی آهی کشید:"فکر نکنم زنده مونده باشه!"
آراس با وحشت غرشی کرد و خود را از آغوش چاتای بیرون کشید:"نه! من نمیذارم بمیره! نمی خوام قاتل بشم..." به دیوار دست انداخت و خود را بزور
بالا کشید:"راه بیفت...باید بریم و برسونیمش بیمارستان!"
چاتای هم با خونسردی بلند شد:"بیمارستان نمیشه!گیر می افتی!"
آراس باناباوری غرید:"البته که من مقصرم!من اون بلا رو سرش آوردم و باید مجازات بشم!"
چاتای هم ناباور از این طرز فکر آراس غرید:"دیونه شدی؟می خوایی بیفتی زندان؟یا تیمارستان؟!حتی...آزمایشگاه؟! تا آخر عمر!؟"
آراس با هل دادن دیوار یک قدم جلو برداشت تا راه بیفتد:"اون پسر بیچاره داره میمیره!چه بلایی سر من میاد چه اهمیتی داره؟!"
چاتای بازوی آراس را چنگ زد و او را دوباره سمت دیوار کشید:"باشه باشه ...پس تو همینجا بمون من میرم "پشت آراس به دیوار چسبید و بغضش ترکید و چاتای قبل از آنکه آراس مخالفت کند یا پیشنهاد همراهی بدهد دوان دوان راه افتاد و در خم سر کوچه غیب شد.
67 viewsAmy Western, 19:31
باز کردن / نظر دهید
2022-01-31 22:31:12 @theamywestern
#poisonkiss
#part415
بوراک هیجان زده از بوسه هایی که اونر بر گردنش مینشاند نفس بریده نالید: "اینهمه... اینهمه سال...کاش زودتر میفهمیدم..."
اونر نمی توانست جلوی حرکت تناوبی کمرش را بگیرد با اینکه هنوز باکسر در تنش مانده بود عضو سخت شده ی خود را به لگن برآمده ی پسر خوانده اش میمالید و از همین ضربه های ریز لذت میبرد.
"پدری کردن برای پسر زیبایی مثل تو اونقدر سخت بود که..."
پچ پچ داغ اونر بر گوشش ،لبخند پرشوق بر لبهای بوراک نشاند:"هیچوقت بهم نگفته بودی زیبا هستم!"
اونر سر از شانه ی پسرخوانده اش بالا آورد و به چشمان ستاره ای اش خیره شد: "نمی خواستم حتی لحظه ای بهم شک کنی چون از اومدن چنین روزی میترسیدم!"
بوراک دو دستی گردن اونر را گرفت تا صورت او را جلوی صورت خود نگه دارد و بتواند او هم متقابلاً به چشمان خمار پدرخوانده اش نگاه کند:"الان چی؟ هنوزم میترسی؟"
اونر با پشت دست گونه ی سه تیغ شده ی پسرش را نوازش کرد:"از خودم
میترسم! میترسم بهت صدمه بزنم...میترسم نتونم خوشحالت کنم میترسم
پشیمون شم یا از پس این تغییر و احساسات جدید بر نیام و قلبتو بشکنم"
بوراک سرش را از روی بالش بلند کرد و بوسه ای به لبهای متحرک پدرش نشاند:"بسپارش به من بابا!نیاز نیست نگران باشی! من اونقدر بزرگ شدم که بتونم از پس مسئولیت این عشق بر بیام!"
تا سر بوراک روی بالش برگشت اینبار اونر سرش را پایین آورد و با یک مکش محکم بوسه ی خیسی از لبهای پسرش گرفت و همانجا روی صورتش زمزمه کرد:"پس همه عواقبشو قبول میکنی؟"
بوراک با ذوق از برخورد مثبت پدرش کودکانه داد زد:"بههههههله!"و خندید. ولی اونر بجای خندیدن دستش را پایین برد و باکسرش را آنقدر که نیاز بود پایین کشید!بوراک بادیدن این حرکت پدرش،خنده اش قطع شد و ضربان قلبش بناگه بالا رفت.یعنی بالاخره داشت اتفاق می افتاد؟!
اونر که با حرفهای بوراک جسارت کافی گرفته بود دیگر نمی توانست شهوت افسارگسیخته اش را کنترل کند! از همانجا دست دراز کرد و کشوی پاتختی را گرفت:"تو اتاقت چیزی داری استفاده کنیم!؟"
بوراک با کنجکاوی به کشوی نیمه باز شده نگاه کرد:"چطور چیزی مثلاً؟!"
اونر برای بهتر دیدن داخل کشو مجبور شد چهار دست و پا روی بوراک بخزد "برای روان کردن...تا کمتر درد بکشی و..."خجالت کشید ادامه بدهد.بوراک مشتاق از این دغدغه ی شیرین پدرانه غرید:"نیاز نیست!من دوست دارم
درد بکشم!"
اونر با ناباوری پایین برگشت و حتی با تکیه به ساق دستهایش روی پسرش خیمه زد:"دیوونه نشو!اولین بارته...حتی ممکنه خونریزی کنی!"
بوراک رانهایش را بیشتر باز کرد و دوباره کمر پدرش را میان زانوهایش گیر انداخت:" از خونریزی و درد نمیترسم...میخوام با همه ی وجودم حست کنم! خواهش میکنم انجامش بده!"نیاز به یادآوری مجدد پاهای زخمی اش نبود.
اونر متعجب از اینهمه عشق دیوانه وار و خیره به چشمان پرشهوت و منتظر بوراک،دوباره لگن خود را زیر باسن پسر خوانده اش جا سازی کرد و با خجالت گفت:"خودتو شل کن باشه؟"
80 viewsAmy Western, 19:31
باز کردن / نظر دهید
2022-01-31 22:30:48
بوسه ی سمی
قسمت هشتاد و دو

@theamywestern
#poisonkiss
86 viewsAmy Western, 19:30
باز کردن / نظر دهید