Get Mystery Box with random crypto!

Amy western

لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western A
لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western
آدرس کانال: @theamywestern
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.25K
توضیحات از کانال

Fight for you ❤️
گپ نظرات https://t.me/theamywesternchat
📝✏️

اکانت واتپد:
https://www.wattpad.com/user/amywesternofficial

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 10

2022-02-26 22:30:34
بوسه ی سمی
قسمت هشتاد و پنج

@theamywestern
#poisonkiss
120 viewsAmy Western, 19:30
باز کردن / نظر دهید
2022-02-13 22:31:27 @theamywestern
#poisonkiss
#part430
آراس با خشونت از مهربانی که لیاقتش را نداشت چاتای را هل داد:"عوض شده!عوض شد...من هیولا شدم...بودم ولی نخواستم باور کنم... ترسیدم..." بغض فشار آورد و ساکتش کرد.
چاتای فاصله ی یک قدم را دوباره با جسارت برداشت و جلوی آراس برگشت
"لطفاً آراس!اینجا نمیشه حرف زد...بیا بریم تو...یه دوش آب گرم بگیریم بعد یه فنجون قهوه درست می کنیم و می شینیم صحبت میکنیم باشه؟"
دستهایش را دوباره برای نوازش صورت و موهایی که قطره قطره آب باران از نوکشان می چکید بلند کرد ولی آراس سرش را به طرفین تکان داد:"نه...نه
چاتای میترسم...از خودم میترسم!برو...لطفاً..."
چاتای دستهایش را به حالت تسلیم بالا نگه داشت:"منم میترسم تنهات بذارم! ببین...چیزی بین ما عوض نشده! من هنوزم عاشقتم خب؟"
آراس باور نمیکرد.نمی خواست باور کند.خود را لیاقت عشق این مرد نازنین نمیدانست!
"مگه ندیدی؟مثل یه حیوون گردن یکیو دریدم و کشتمش!من اینطوریم...
اینطوری شدم...یه قاتل روانی...چطور میتونی هنوزم دوسم داشته باشی؟"
چاتای با شنیدن این حرف شجاعت گرفت و دوباره دستهایش را جلو برد اینبار روی گونه های یخ کرده ی آراس گذاشت و سرش را نزدیک کرد تا با نگاه خیره و صدای واضحش عشقش را به او نشان بدهد:"دیدم!همه چیزو دیدم و فهمیدم...میدونم این مشکل توست مشکل سلامتی یا روحی ای یا هر کوفتی که هست ولی با هم از پسش برمیاییم باشه؟بهم اجازه بده پیشت بمونم...تو هم بودی همین کارو میکردی مگه نه؟نمیتونی ازم انتظار داشته باشی در چنین شرایطی ولت کنم که!چه بخوایی چه نخوایی من هنوزم عاشقتم"
آراس با دودلی ساکت ماند و به تماشای این صورت جذاب و مردانه ادامه داد.حالا دیگر با وجود اینکه نمیخواست نمیتوانست در مقابل این پیشنهاد زیبای کمک از سمت عزیزترین کسش مخالفت کند و چاتای که از این مکث و نگاه طولانی آراس فهمید توانسته راضی اش کند با گوشه ی چشم به پله های اضطراری اشاره کرد:"بهرحال اجازه ندی بیام تو از اونجا بالا میام و پنجره
رو میشکنم تا خودمو به تختت برسونم و..."
آراس سرش را به سرعت پیش برد و بوسه ی کوچکی بر لبهای وراج چاتای نشاند:"شاید گازت بگیرم! نگو که نگفتی!"
چاتای بخنده افتاد و آراس برای باز کردن در پشت به او چرخید.
168 viewsAmy Western, edited  19:31
باز کردن / نظر دهید
2022-02-13 22:31:22 @theamywestern
#poisonkiss
#part429
بالاخره جلوی آپارتمان رسیدند و آراس باز هم با دودلی جلوی در مکث کرد. چاتای فهمید به چه فکر میکند و غرید:"باز کن!"
ولی آراس رو به او چرخید.باران صورت هر دو را خیس کرده موهایشان را تا روی چشمانشان پایین کشیده بود.
"نمیشه چاتای!دیگه نمیتونیم ادامه بدیم!"صدایش چنان می لرزید که انگار جلوی طوفان سیبری ایستاده بود ولی در واقع بغض این ارتعاش را در گلویش کاشته بود.
چاتای با خشم تکرار کرد:" بازش کن آراس!من ترکت نمیکنم"
آراس ترس واقعیش را به زبان آورد:"میترسم بهت صدمه بزنم مثل...مثل..."
حتی نمی توانست به آلپرن اشاره کند.
صدای برخورد قطرات باران با زمین سنگفرش و سقف فلزی ماشین های پارک شده ی اطراف اجازه نمیداد صدای ضعیف آراس را بخوبی بشنود اما می دانست چه میگوید!
"من از پس خودم برمیام!"اشک بیچارگی و دلسوزی و نفرت از خودش، چشمان چاتای را بفوریت گرم کرد ولی ممانعت نکرد و رها کرد با قطرات سرد روی صورتش یکی شود.بهرحال باران رازدار خوبی بود.
آراس کمرش را به در هنوز بسته ی ساختمان تکیه زد تا با چاتای روبرو بماند برخلاف چاتای اشکهای او از شدت اضطراب و نگرانی خشک شده بود.
"من نمیتونم چاتای!همه چیز تموم شد...من بهت خیانت کردم!باید زودتر حقیقت رو میفهمیدی...تو پرسیدی...سعی کردی منو بشناسی ولی من... دروغ گفتم! مخفی کردم...من...من..."
چاتای میخواست بگوید همه چیز را فهمیده بود ولی میترسید آراس از اینکه زودتر از فاش شدن حقیقت؛آنهم چنین تلخ و ننگین؛ اشاره نکرده بود از او برنجد و قضیه بدتر شود.
"مهم نیست آراس!چرا نمیفهمی؟هیچی برای من مهم نیست جز تو و سلامتی تو!"جلو رفت و دو دستی سر خیس آراس را گرفت و خیره به چشمان خمار از غم آراس غرید:"حالا که شناختمت نه؟!ببین چیزی عوض نشده...نمیشه...هیچوقت..."
133 viewsAmy Western, 19:31
باز کردن / نظر دهید
2022-02-13 22:31:14 @theamywestern
#poisonkiss
#part428

اجازه نداد تن بیجان پسرش از تن او جدا شود.از پشت سفت بغلش کرد و همراه خود روی تخت تنگ انداخت.نفس هر دو بریده بود اما اونر نگرانتر از آن بود که ساکت بماند.
"خوب...خوبی؟!"با تکیه به ساق دستش روی پهلو بلند شد و دستی به شقیقه ی خیس از عرق پسرش کشید تا موهایش را عقب بزند.
بوراک با لمس پدرش سرش را چرخاند تا لبخند درشت و صورت خوشحالش را نشانش بدهد:"باورم نمیشه...عالی بود بابا...مگه نه!؟"
اونر دستش را نوازش کنان روی گونه و بازو و از آنجا هم تا گودی کمر بوراک کشید:"درد داری مگه نه؟!"دستش را پایین تر برد و انگشتانش را لای چاک
باسنش کشید.
بوراک از سوزش زخمش اخم کرد اما همین که دست پدرخوانده اش آنجا بود هیجان دیگری به او میداد:"دوست دارم...این دردو دوس دارم..."هنوز ریتم نفسش تند بود.
اونر دستش را بالا آورد و به انگشتان خونالود شده اش نگاه دلسوزی انداخت
"پاشو!پاشو باید با آب گرم خودتو بشوری وگرنه..."
بوراک دستش را از شانه عقب برد و روی گونه ی داغ اونر کشید:"نه!نه من... بازم میخوام...خواهش میکنم بابایی!"
اونر با ناباوری نگاهش کرد.چطور میتوانست با این خونریزی اینطور بخندد و حتی بیشتر بخواهد؟!
"شوخیت گرفته؟میگم پاشو!"
بوراک چانه اش را بالا آورد:"منو ببوس بابا...و دوباره باهام عشقبازی کن!"
اونر از شدت تعجب خنده ی سختی کرد:"تو اینقدر دیونه بودی و خبر نداشتم؟!"
بوراک با وجود درد وحشتناکی که در کمر و باسنش حس میکرد سعی کرد به پشت غلت بزند:"تو دیونه ام کردی بابا!عشق تو..."دستش پشت سر پدرش خزید تا سر او را روی صورت خود پایین بیاورد:"دیونه م کرده"
اونر با دعوت او دهانش را به لبهای سوزان از نفس های داغش رساند و لبهایش در دهان تشنه ی پسرش ذوب شد.
128 viewsAmy Western, 19:31
باز کردن / نظر دهید
2022-02-13 22:31:06 @theamywestern
#poisonkiss
#part427
تا در را باز کرد هیکل جوانی در سرهم قرمزرنگ و کلاه کاسکت سیاه ظاهر شد: "سفارشتون آقا!" و جعبه ی باریک پیتزا به سمتش دراز شد.
انگین در تلاش برای دیدن چشمان پشت شیشه ی کاسکت، جعبه را بی اختیار گرفت.سبک بود اما معلوم بود چیز یا چیزهایی داخلش است!
"من...من خیلی نگرانت شدم!!!" تنها جمله ای که به ذهنش زد بیان کند!
بوران نیم نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی نمیبیند اشاره داد انگین عقب برود تا بتواند داخل شود.
انگین با اشتیاق کنار کشید و بوران به محض ورود در را پشت سرش بست و کلاه کاسکت را درآورد:"تو کوچه مامور گذاشتن!"
انگین هیچ فکرش را نمی کرد دوباره این صورت شرور اما جذاب را ببیند. نگاهش با شوق به چشمان تیز او قفل شد:"میدونم"
بوران با یک فوت بلند کلافگیش را نشان داد و نگاه سرسری به چشمان پرحسرت انگین انداخت:"وقت زیادی ندارم باید برم!اومدم اینو بدم"و به دستش اشاره کرد.
انگین تازه جعبه پیتزا را بیاد آورد و دستش را بلند کرد:"چیه؟!"
بوران خجل و عجول بود:"مدارک باریش...نتایج آزمایشا و چیزای باقی مونده از پدرش و..."نگاهش بالا برگشت:"برای جبران کارایی که کردم!"
نگاه شوکه ی انگین هم به چشمان غمگین بوران برگشت:"پسر این...این عالیه!"
بوران لبخند سردی زد و سرش را تند تکان داد:"بابت همه چیز متاسفم انگین
نمیخواستم اینطوری بشه اما مجبور بودم!"
انگین بی دلیل بغض کرد:"باور کن نمی دونستم کارتن خالیه بوران وگرنه جونتو بخطر نمی انداختم"
بوران دستش را بلند کرد و روی گونه انگین کشید:"میدونم پسر!منم خواستم همه چی تموم بشه وگرنه..."
انگین دست آزادش را روی دست بوران گذاشت تا روی صورت خود نگه دارد ولی بوران به سرعت دستش را پس گرفت:"باید برم!"و کلاه کاسکت را دوباره برسرش گذاشت.
انگین با دستپاچگی پرسید:"کجا میری؟"
بوران شیشه ی کاسکت را بالا زد:"جایی که دست پلیس بهم نرسه!"
انگین با دودلی پرسید:"پس...پس واقعاً باریش رو کشتی؟!"
بوران دوباره به جعبه اشاره کرد:"برات یه نامه نوشتم و همه چیزو توضیح دادم!"
انگین اینبار با علاقه جعبه را بالا آورد و حتی به سینه چسباند تا مواظبش باشد! "باهام در تماس باش...منو بی خبر نذار بوران...باشه؟"
بوران دست به دستگیره برد:"فکر نکنم ارتباط داشتن یه قاتل با پلیس عاقلانه باشه!"
یعنی این آخرین بار بود همدیگر را می دیدند؟!انگین لبهایش را بهم فشرد تا چیزی نگوید و بوران دست به دستگیره در برد اما قبل از باز کردن برگشت و انگین را بغل کرد:"بابت تمام کارایی که برام کردی ممنونم انگین..."
انگین هم با عجله دست دور کمر بوران انداخت تا آخرین بار تنش را لمس کند:"مواظب خودت باش گارسون"
128 viewsAmy Western, 19:31
باز کردن / نظر دهید
2022-02-13 22:31:00 @theamywestern
#poisonkiss
#part426

هیلمی سعی کرد گردنش را خم کند و پایین را نگاه کند اما نتوانست و سر مورات لای پاهایش فرو رفت:"زانوهاتو بالا بیار..."
هیلمی می خواست غربزند که جسمش تحت تاثیر هیپنوتیزم قادر به حرکت
نیست که مورات به رانهای بی حس او چنگ انداخت و روی شانه های لخت خودش کشید.پاهای هیلمی با همین تماس ساده تکان خورد و با راهنمایی دستهای خشن مورات روی کتف های او قرار گرفت!
"واو...چطور تونستی...؟!"خنده ی هیلمی شروع نشده با بوسه ی مورات روی سوراخش قطع شد و چشمانش از تعجب بر سقف خشکید.فرصت نکرد بپرسد چکار میخواهد بکند.مورات اینبار زبانش را کشید و با نوکش ورودی او را خیس کرد. لذت ناگهانی و جدید ناله ی بیشرمانه ی هیلمی را به هوا بلند کرد:"اووووووووووه لعنت!"
مورات زبانش را چرخاند و به خیس کردن و لیسیدن نقطه ی حساس هیلمی ادامه داد.اینکار را برای هیچکس انجام نداده بود اما میخواست هیلمی اولین تجربه ی او باشد و شاید آخرین!میخواست او را اینطور آماده کند ولی هیچ فکر نمیکردخودش هم اینقدر از خوردن تن این جوان دست نیافتنی خوشش بیاید!
هیلمی در شوک حس بی نظیری که تجربه میکرد اینبار داد کشید:" لعنت به تو چطور آخه...خدای من!!!"
گره پاهایش از شوق باز میشد که مورات اینبار با شانه هایش رانهای هیلمی را هل داد و زانوهای او را بالاتر برد تا دهانش درست قرار بگیرد و بهتر بتواند سوراخش را خیس کند!
هیلمی اینبار کف پاهایش را روی تشک گذاشت و لگنش را بی اختیار بلند
کرد .هنوز نیم تنه ی بالایش کرخت بود و نمی توانست دستهایش را تکان بدهد تا شاید به موهای طلایی و قشنگ مورات چنگ بزند که بناگه دستهای مورات از دو طرف بدنش روی دستهای او خزید و انگشتانش لابه لای انگشتان او فرو رفت.با همین تماس ،گرما به دستهای هیلمی برگشت و او هم توانست متقابلاً دستهای قوی مورات را بگیرد و انگشتانش را به انگشتان بلند او گره بزند:"خیلی...خیلی خوبه...آه باورم نمیشه چیا بلدیاااا"
مورات دیگر نمی توانست ادامه بدهد.برای ورود به این تن هوس انگیز و صاحب شدنش صبر نداشت پس زبانش را از زیر در امتداد عضو در حال تحریک شدن هیلمی تا سر سفت شده اش کشید و بوسه زنان بالاتر آمد.
هیلمی حالا می توانست صورت مورات را ببیند.چقدر جدی و عصبی و حتی ناراحت بنظر می آمد!
"موضوع چیه!؟" هیلمی دستهایش را پس گرفت تا تکیه گاه کند و خود را از زیر مورات بیرون بکشد ولی مورات روی او کمان زد و با یک نگاه به چشمان خمار شده از شهوت هیلمی ترس و تعجبش را خواند و از روی ترحم لبخند خشکی زد:"منم میترسم هیلمی...میترسم تو رو از دست بدم و این تنها راهی که به ذهنم میرسه!"
هیلمی به تشک دو طرفش چنگ انداخت ولی عجیب بود که هنوز نمی توانست تکان بخورد:"چه راهی؟!چی داری میگی؟"
مورات خیره به او دستش را لای پاهایش برد و سر آلت بی طاقت خود را
روی ورودی خیس کرده ی هیلمی گذاشت! چشمان هیلمی با وحشت از چیزی که حتی فکرش را نمیکرد گرد شد:"نه!نه نه...تو ...نمیتونی...تو...گفتی
که..."مورات خود را به جلو هل داد و با ورود پردردش،کلمات در گلوی هیلمی به فریاد نالانی تبدیل شد.
136 viewsAmy Western, 19:31
باز کردن / نظر دهید
2022-02-13 22:30:47 @theamywestern
#poisonkiss
#part425

آراس دستش را سپر چشمانش کرد تا چاتای را در زیر بارانی که شدت گرفته بود ببیند:"برگرد تو ماشین چاتای!"
چاتای وانمود کرد از صدای بوق ماشین هایی که بیصبرانه منتظر باز شدن ترافیک بودند چیزی نشنید.یقه پالتو اش را بالا داد و دوان دوان ماشین را دور زد تا خود را به آراس برساند:"چرا ایستادی؟!بریم دیگه"
آراس در تاکسی را باز نگه داشته بود:"تو برگرد پیش دوستت! من امشب میخوام تنها بمونم"
چاتای با خشونت در ماشین را کوبید و بست:"حتی فکرشم نکن تو این شرایط تنهات بذارم"
آراس از میان مژه هایی که قطره قطره آب باران خیس و سنگین کرده بود به سختی به چهره ی نگران چاتای نگاه کرد:"نمیترسی نزدیکم باشی؟"
چاتای دهانش را باز کرد فریاد بزند ولی بسختی جلوی خود را گرفت و بجایش بازوی آراس را چنگ زد و از میان ماشین ها رد کرد تا به پیاده رو رسیدند.آراس فهمید نیاز به حرف زدن نیست.محال است چاتای راحتش بگذارد که این از طرفی خوشحالش میکرد چون حالش بد بود و میدانست شب خیلی سختی در پیش دارد و به چاتای و عشقش برای تکیه کردن نیاز داشت ولی از طرفی خجالت میکشید و میترسید مجبور شود صحبت کند و قضیه را برایش باز کند و چاتای را بیشتر از خود متنفر کند.
چاتای نمی دانست اگر آراس دوباره به داستان خوناشامش اشاره کند که حتماً میکرد،چه باید میگفت و چه جوابی باید می داد. مسلماً آنشب زمان مناسبی برای فاش کردن حقیقت خودش نبود شاید فقط می توانست کمی آرامش کند و برای اطمینان از اینکه صدمه ی بخودش نمیزند تا صبح در کنارش بماند اما بعدش...شاید با رفتار و حرفهای آراس بیشتر به طرز فکر و احساساتش پی میبرد و میتوانست در مورد خودشان و رابطه یشان تصمیم درستی بگیرد.
تا لب پیاده رو دویدند و آنجا از گوشه ی دیوار که کمتر در معرض باران بود
دوشادوش هم راهی شدند.باز هم چاتای از روی غریزه سمت چپ آراس که رو به خیابان بود راه می رفت تا او را از هر نوع خطر و حماقت احتمالی حفظ کند اما آراس متوجه نبود.فقط عجله داشت به خانه برسد.حتی فرصت فکر کردن برای خودکشی هم پیدا نکرده بود.
148 viewsAmy Western, 19:30
باز کردن / نظر دهید
2022-02-13 22:30:43
بوسه ی سمی
قسمت هشتاد و چهار

@theamywestern
#poisonkiss
155 viewsAmy Western, 19:30
باز کردن / نظر دهید
2022-02-06 22:34:26 @theamywestern
#poisonkiss
#part424

مورات یکبار دیگر رویش خم شد اما اینبار بجای لبهایش،سر در گردنش کرد و زمزمه کرد:"باید مال من بشی هیلمی!" و دستش را به کمربند پالتو حوله ای که هنوز در تن هیلمی مانده بود دراز کرد تا گره اش را باز کند...
نگاه متعجب هیلمی به سختی دست او را تعقیب کرد. لبهای مورات گردنش را بوسه میزد...
"نمی دونم این چه آتیشی که درونم روشن کردی اما اگر خاموشش نکنم
منو خاکستر میکنه!"و با وجود آنکه راضی نبود اما سرش را بالا برگرداند و دومین بوسه را،برعکس اولی،بسیار ملایم و متواضع،بر لبهای بی حرکت هیلمی نشاند تا قدرت حرکت به آنها بدهد.
"مورات...مورات؟!"هیلمی بالاخره توانست فریاد داخل سرش را به زبان بیاورد ولی در حد یک ناله! "چکار...داری میکنی؟!"
مورات گره را باز کرد و نگاهش از سینه ی لخت هیلمی پایین خزید:"نگران نباش!من کارمو بلدم...مطمئنم میتونم به تو هم حال بدم!" و حوله را کنار زد
تن بی نظیر هیلمی در درخشش تمیزی و عطر پاکی بعد از حمام بطور کامل ظاهر شد!
هیلمی هنوز نمیفهمید چه خبر است.اینکه چرا مورات هیپونتیزمش کرده بود
و چرا او را بطور کامل بیدار نمیکرد؟چرا این حرفهای عجیب را میزد و اینطور عجیب رفتار میکرد؟اصلاً چکار میخواست بکند؟! "چرا؟...چرا اینکارو میکنی؟ چرا...نمیذاری حرکت کنم!؟"
"مجبورم...متاسفم"مورات از جا بلند شد و درحالیکه لخت میشد قدمزنان پای تخت رفت. نگاهش دلسوز اما نیازمند و پر از شهوت و خشم به چشمان هیلمی برگشت.
هیلمی در تلاش برای حرکت دادن دست و پاهایش شاید برای پوشاندن دوباره ی تنش غرید:"بس کن...طلسمو از روم بردار...خواهش میکنم!"
مورات آخرین تکه لباس خودش را هم دراورد و با زانوهایش روی تخت درآمد:
"برمیدارم...قول میدم!اما بعد از اینکه مال من شدی!"و نیشخند برلب زبانش را درآورد و سرش را پایین برد ...
87 viewsAmy Western, 19:34
باز کردن / نظر دهید
2022-02-06 22:34:21 @theamywestern
#poisonkiss
#part423
کلافه و تشنه جلوی خانه رسید و با کلیدی را که از جیب هیلمی دزدیده بود در را باز کرد. چیزی درونش را می درید. قلبش را،ذهنش را،روحش را...چیزی که اسمش را نمی دانست و تا به حال تجربه نکرده بود اما میدانست از احساسات انسانی سرچشمه میگرفت.چیزی که مجبورش میکرد برای رهایی از این درد هر کاری که به فکرش می رسید انجام بدهد. حتی اگر یک
احتمال ضعیف بود و ممکن بود عواقب خیلی بدی بجا بگذارد.
خانه ی هیلمی در سکوت و تاریکی غرق بود.مطمئناً خودش هم همچنان تحت تاثیر هیپنوتیزم در خواب بود.با یادآوری کاری که با میزبان عزیزش کرده بود آن درد شدت گرفت و خوی درنده اش قوی تر شد.کفشهای گِلی اش را دراورد و همانطور که به سمت اتاق خواب هیلمی میرفت کاپشنش را هم که از باران مرطوب شده بود درآورد و یک دستی به سمت آویز پرتاب کرد که انهم نرسیده به آن روی زمین افتاد.
هیلمی صدای قدمهای مورات را میشنید اما هنوز خلسه ی بی دلیل و بی مفهومی که درونش غوطه ور بود اجازه ی حرف و حرکت یا حتی باز کردن چشمانش را به او نمیداد.کی و چرا اینطور شد نمی دانست تنها چیزی که بیاد داشت قدرت هیپنوتیزم کردن مسافرش بود!
قدمها به اتاقش رسید و کلید چراغ خواب سر تختش زده شد.اینرا از روشنتر شدن پشت پلکهایش فهمید و تخت موج کوچکی خورد.هیکل مورات را کنارش حس کرد.از پهلوی سمت چپ به او چسبید و دست سرد ولی نوازشگرش را روی گونه ی کرخت او کشید:"کاش میتونستی خودتو تو خواب تماشا کنی و ببینی چقدر زیبا هستی!"زمزمه ی عاشقانه ی مهمانش تپش قلبش را تند کرد.از این ناتوانی عمدی و غیر قابل مقابله ترسیده بود و شاید مورات اینرا حس کرد که اینبار رویش خم شد و بوسه ای پرولع و خشن حتی دردناکی از لبهای او گرفت و کمکش کرد چشمهایش را باز کند! این
هنوز مرحله ی اول شکستن هیپنوتیزم بود.
تا نگاه مورات به چشمان مستانه و وحشی هیلمی افتاد آن حس دردناک به اوجش رسید و مثل کتاب لغتنامه برایش باز و معنی شد.این حسادت بود... حسادت عشقی که هیلمی سالها به آن موجود بی ارزش داشت!حسادت موقعیتی که آن موجود بی ارزش در کنار هیلمی داشت و از دست داده بود اما حسرت هم میخورد.حسرت دیر کردن...دیر آمدن...دیر دیدن دیر شناختن دیر فهمیدن...
دوباره رویش خم شد ولی از بوسیدن مجدد آن لبهای خوشرنگ منصرف شد. هر بوسه میتوانست هیلمی را بیشتر بخود بیاورد و بیدارتر کند و او هنوز مطمئن نبود چکار میخواست بکند. حرص داشتن و هوس بدست آوردن کم کم داشت آن حس تلخ را تحت تسلط میگرفت...و نیازش به مالکیت بخشیدن و تصاحب ابدی معشوقش او را به سمت کاری که نباید انجام میداد سوق میداد!
76 viewsAmy Western, 19:34
باز کردن / نظر دهید