Get Mystery Box with random crypto!

Amy western

لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western A
لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western
آدرس کانال: @theamywestern
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.25K
توضیحات از کانال

Fight for you ❤️
گپ نظرات https://t.me/theamywesternchat
📝✏️

اکانت واتپد:
https://www.wattpad.com/user/amywesternofficial

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 7

2022-04-25 21:31:37 @theamywestern
#poisonkiss
#part455
با اینکه کوله باری از حرف و سوال در ذهن هر دو میچرخید اما تا رسیدن به مطب حتی یک کلمه هم بینشان رد و بدل نشد.هیچیک نمیخواستند شروع کننده باشند.اونر ماشین را تا نزدیکترین جایی که میتوانست نزدیک ببرد راند و درست جلوی در مطب پارک کرد.بنظر باران قطع شده بود اما باد بیصدایی داشت شروع میشد که می توانست سرد و آزاردهنده باشد.
اونر پیاده شد و دست به جیب کرد تا کلید مطب را پیدا کند.چاتای هم پایین رفت و بدنبالش ماشین را دور زد.
"فکر میکنی بتونی با خون من نجاتش بدی؟"سعی میکرد بغضش را زیر لحن جدی مخفی نگه دارد.
اونر نفس تلخی کشید.قبولش آنقدر سخت بود که...آراس تمام مدت با دشمن و خوناشام خودش میگشت و حالا...در واقع چطور شده بود و چه بینشان گذشته بود دیگر هیچ اهمیت نداشت.تنها چیزی که مهم بود جان آراس بود.
"سعیمو میکنم!"در را باز کرد و وارد راهروی تاریک شدند.اونر حتی نمیخواست با زدن کلید برق وقت تلف کند.با عجله در امتداد کریدور راهی شد: "الان آراس کجاست؟حالش خوبه؟"
چاتای هم راضی از جدیت دکتر دنبالش میرفت:"نمیدونم...منتظر شدم بخوابه بعد دراومدم!"
"چیزی نمیدونه؟!" جلوی دفترش رسید و کلید آنجا را هم انداخت.
"نه!"چاتای با درد بغضش را فرو برد:"و ممنون میشم شما هم بهش نگید!"
اونر فقط سر تکان داد و در را باز کرد،داخل رفت و اینبار کلید برق را زد ولی چاتای در چهارچوب ماند.با دیدن محیط مطب و استشمام بوی الکل تازه انگار متوجه میشد چکار میخواست بکند! سوال جدید و اصلی قلبش را با ترس لرزاند:"تو...منو میکشی مگه نه؟!"
اونر خود را کنار آویز لباس رسانده بود که شوکه از چیزی که شنید رو به او کرد.حالا مقابل نور های سفید سقف بهتر و کامل تر میتوانست ببیند چاتای چه جوان برازنده و دلنشینی است!
"نه! البته که نه!"خنده ای کرد.دلش برای خوناشام دلسوز سوخته بود!
"صد سی سی از خونت رو بگیرم کافیه!"و کتش را برای تعویض با روپوش سفید در آورد.
"ولی اون میخواد من بمیرم!"چاتای نیشخند به لب قدم کندی برداشت و داخل شد:"تو هم میدونی که جزای من همینه!"
اونر یقه ی روپوش را دور گردنش درست کرد و برای برداشتن دستکش به سمت تجهیزات رفت:"من قاضی نیستم دکترم"
چاتای با قدم های بی جان راهش را برای رسیدن به تخت کج کرد:"ولی میدونی که اگر زنده بمونم ممکنه بازم به مردم صدمه بزنم!"
"اینم میدونم که نمیخوایی ولی مجبوری!"اونر درحالیکه دستکش های نیتریل را عجولانه بدست میکرد رو به او چرخید.نگاه پرسشگر چاتای مجبورش کرد ادامه بدهد:"من تو اون آزمایشگاه لعنتی بودم!دیدم چه بلاهایی سرتون آوردن..."
چشمان چاتای از تعجب گرد شد و اونر با آه تلخی اضافه کرد:"یکی از دستیارای استاد اردوچ من بودم!"
بغض برای ترکیدن به گلوی چاتای فشار آورد و اشک رگه های سرخی به چشمانش انداخت:"اون...تو بودی؟!"
اونر منظورش را فهمید و لبخند خجل بر لب به تخت اشاره کرد:"آره من بودم ....حالا بشین و آستینتو بالا بزن"
58 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2022-04-25 21:31:28 @theamywestern
#poisonkiss
#part454

مورات چنان از وصال مجدد و این بوسه های پر شهوت به هیجان آمده بود که متوجه هیچ چیز نبود.وحشیانه دستها را دور کمر هیلمی گره زد و سینه ی او را به مال خودش چسباند.چنان سفت که انگار میخواست او را درون تن خود فرو کند و در جبران بوسه های پرهوسی که هیلمی از او میگرفت لبهایش را برای قاپیدن و چشیدن متقابل لبهای شیرین معشوقش به دهان و چانه ی هیلمی میکشید:"چطور...چطور منه احمق...حتی فکرشو کردم که میتونم ولت کنم و برم؟!"اینبار از شوق نفسش بریده بود.
هیلمی بجای جواب دادن،سر او را دو دستی چسبید و مجبورش کرد صاف بایستد تا راحت تر بتواند دهان او را بخورد!
"حالا چی میشه؟!"نفس او هم از ترس بریده بود!
مورات منظورش را اشتباه برداشت کرد:"هر چی تو بگی!من از این به بعد زندانی و برده ی تو ام!"
هیلمی یک لیس دیگر به گوشه ی دهان مورات زد و قطره ی تازه ی خون را از لبهایش برچید:"خیلی درد داره؟!"
مورات با تعجب از حرفی که شنید سرش را کمی عقب کشید تا بتواند به چشمان بی نظیر عشقش نگاه کند:"درد چی؟!"ولی نگاهش روی دهان سرخ هیلمی قفل شد:"اون...اون خون...خون کیه؟!"
هیلمی سر او را رها کرد به این امید که مورات هم بازوهایش را از دور تن او باز کند:"تو چی فکر میکنی؟"خنده ای کرد و با نوک زبانش لبهای خودش را لیسید تا تمیز کند.
مورات با وحشت ناگهانی عقب افتاد.دستهایش باز شد و هر دو به سمت دهانش بالا آمدند:"نگو که...اوه نه...نمیشه...خدای من!"و نوک انگشتانش را به لبهای خیس خودش کشید.کمرنگ بود اما خون بود!
"تو...چیکار کردی هیلمی؟!"اگر دیوار پشت سرش نبود حتماً بجای تکیه به آن نقش زمین میشد.
هیلمی حالا می توانست طعم خون مورات را بخوبی حس کند.در حقیقت بیشتر از مزه ،تحولی را که در زندگی و جسمش شروع میشد حس میکرد!
"من...میخوام با تو باشم ولاد!"صدا در گلویش شکست و تنش کرخت شد.
مورات حتی فرصت نکرد فریاد بزند.پرید و قبل از آنکه هیلمی زمین بیفتد او را به آغوش گرفت.
46 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2022-04-25 21:31:21 @theamywestern
#poisonkiss
#part453

هنوز باران می بارید یا نه نمی دانست.حتی نمی فهمید چقدر از راه را رفته و چقدر باقی مانده.آنقدر در سیاهی و سرما راه رفته بود که قدرت تشخیص را از دست داده بود و مطب دکتر انگار که آن سر دنیا بود با اینحال خودش خواسته بود تمام راه را پیاده برود تا بحد مرگ خسته شود.آنقدر که دیگر خیال عشق از سرش بیفتد و جز درمان معشوق دغدغه ای در دلش نماند که صدای نزدیک شدن ماشینی را شنید و نور قدرتمندی از روبرو به چشمانش زد.ایستاد و دستش را سایه بان صورتش کرد ولی باز هم فرد پشت فرمان را ندید.
در آن تاریکی نیمه شب بارانی که هیچ موجود زنده ای در بیرون به چشم نمیخورد و فقط ماشین او بود که خیابانهای خالی و خیس را وحشیانه طی کرده بود دیدن هیکل یک مرد ناشناس نزدیک محله ی مطبش به او اطمینان داد چاتای است! پا روی ترمز گذاشت و جلوی سایه ی بیگانه ماشین را نگه داشت.
"آقای اولوسوی؟"
چاتای به سری که از پنجره نیمه باز ماشین او را مخاطب قرار داده بود نگاه
کرد:"بله خودمم!"
اونر هنوز نمی توانست صورت و ظاهر معشوقه ی آراس را تشخیص بدهد اما قلبش از حسادت کهنه ولی ضعیفی تیر کشید!
"سوار شید تا مطب راهی نمونده"
چاتای نفس راحتی از تمام شدن این مسیر پردرد کشید و تن خسته اش را به ماشین رساند.
"متشکرم که اومدید"صندلی جلو سوار شد و با احتیاط در را بست.
دستها برای آشنایی همدیگر دراز شد.یکی گرم و خشک دیگری سرد و تر!
اونر با ترحم به موها و شانه های خیس مرد جوان نگاه کرد:"کاش آدرس میدادید من میومدم دنبالتون!"
چاتای بالاخره تکیه زد و آرام گرفت.
"به این قدمزنی نیاز داشتم"
اونر بیشتر نگران شد بطوری که نتوانست نگاهش را از نیم رخ چاتای بگیرد.
متاسفانه خیلی بیشتر از آنچه فکرش را میکرد جذاب بود!
"می خواهید اول بریم یه نوشیدنی گرم بخوریم تا بخودتون بیاید بعد بریم مطب؟"
چاتای به تندی سرش را به نشانه مخالفت تکان داد:"نه!من اونقدر وقت
ندارم!" و قبل از آنکه اونر منظورش را بپرسد رو به او کرد.چهره ی ملایم و نگاه متینش دکتر بودنش را بخوبی عیان میکرد.
"داره تشنم میشه... ممکنه بهتون حمله کنم!"
با همین جمله اونر جواب کل سوالاتش را گرفت و لبهایش از تعجب باز شد.
"اون...اون...تویی!؟" ناله اش بزور قابل تشخیص بود.
چاتای سرش را اینبار به نشانه بله تکان داد و به خیابان اشاره کرد:"بریم"
46 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2022-04-25 21:31:13 @theamywestern
#poisonkiss
#part452

"من...هیچوقت کسیو اینقدر نخواسته بودم اما..."
سرش را بلند کرد و با دیدن چشمات آتشین هیلمی که بدون نیاز به خواندن ذهنش خشم و نفرتش خوانا بود سعی کرد ادامه بدهد و شاید یک لبخند کوچک برای نرم کردنش قبل از توجیه کار خود به لب بیاورد ولی نمیفهمید چطور هیلمی میتوانست او را اینطور عاجز و فلج کند.
"اما نمیتونم اینجا بمونم!خودت هم میدونی اگر شناسایی بشم ترک ها در عرض دو روز منو میکشن!"
هیلمی به چشمان بلوری مرد جوان خیره شد. بخاطر عاشق شدن طوفانی به این جوانک بیگانه برای خودش متاسف بود اما در این مورد با او موافق بود پس ساکت ماند تا ادامه ی توجیهش را بشنود و مورات با عشق دستش را دراز کرد تا صورت معشوقش را نوازش کند:"و نه میتونم ازت بخوام با من بیایی!"
هیلمی به سردی سرش را پس کشید و دست مورات پایین افتاد ولی هنوز هم ذره ای امید برای بخشیده شدن داشت پس با عجله اضافه کرد:"خدا میدونه چقدر میخوام با من بیایی و پیشم باشی ولی میترسم نتونم در مقابل اعضای خانواده و بقیه خوناشام ها ازت محافظت کنم و ...."
هیلمی آرام سرش را به معنی فهمیدن تکان داد.واقعاً فهمیده بود و میدانست راست میگوید:"جز اینکه منم یکی از شماها بشم!"
لبخند تلخی از بدبختی و عشق روی لبهای لرزان مورات نقش بست.فکرش
را نمیکرد هیلمی به این زودی قانع و آرام شود!
"و من نمیتونم چنین ظلمی در حقت بکنم...اینقدر خودخواه نیستم که ازت
بخوام باقی عمرت رو فدای عشق من بکنی و مثل یکی از ماها زندگی کنی!"
هیلمی هم لبخند خونسردی به لب آورد:"و کی بهت اجازه داده از عوض من تصمیم بگیری؟!"
مورات در مقابل این نگاه وحشی و لحن دیوانه کننده احساس ضعف کرد.
چطور ممکن بود او...شاهزاده ولاد هشتم، از نسل دراگون ها،با آنهمه قدرت و شجاعت، در مقابل یک انسان ناشناس اینقدر خود را ببازد؟!
"نمیفهمی همش از روی علاقه است؟!نمیخوام اتفاقی برات بیفته...نمیخوام اذیت بشی...اگر صدمه ببینی من نمیتونم خودم ببخشم"سرش را پایین انداخت تا بلکه از آن نگاه هیپوتیزم کننده فرار کرده باشد:"کاش میتونستی ببینی چقدر عاشقتم"
هیلمی نیشخند زد:"اتفاقاً منم همینو میخوام!"
مورات منظورش را نفهمید و سرش را بلند کرد.هیلمی خیره به چشمان غمگینش اینبار او دست دراز کرد و گونه ی پسر زیبایی که مقابلش ایستاده بود نوازش کرد:"میخوام ببینم...میخوام عشقتو ببینم...میخوام بشناسمت میخوام کنارت باشم...مثل تو باشم..."
مورات این موقعیت رویایی باورش نمیشد!درست میشنید؟
"یعنی...آخه...مطمئنی تو؟!"
هیلمی بجای جواب دادن یک قدم فاصله را هم برداشت و دستش زیر چانه ی مورات خزید.مورات انتظار بوسه نداشت نه لااقل اینقدر حریصانه و پرشهوت ولی هیلمی چنان ناگهانی شروع کرد و چنان بی رحمانه دندانهایش را به لبهای او فرو کرد که مورات پاره شدن پوستش را حس کرد و از سوزش لذت بخش ضجه زد.
طعم خون در دهان هر دو پر شد!
43 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2022-04-25 21:31:03 @theamywestern
#poisonkiss
#part451

"پس...میری؟!"
مورات با شنیدن صدای هیلمی سرجا خشکید.هیلمی همانطور لمیده روی
کاناپه دستش را دراز کرد و دکمه آباژور ایستاده ی بالای سرش را زد.نور ضعیف طلایی در خانه پخش شد و هیکل مورات در لباسهای خودش و کیف گیتار برشانه اش جلوی جاکفشی ظاهر شد!
"هیچ فکرشو نمیکردم شاهزاده ولاد اینطور نصفه شبی مثل دزدا فرار کنه"
لحن تمسخرآمیز هیلمی شدت خشمش را به خوبی بروز میداد اما مورات هنوز هم جرات نداشت رو به او برگردد مبادا با دیدن آن چشمهای طلسم کننده دیگر نتواند حرکت کند.
"میدونم درکم نمیکنی اما...مجبورم!" بند کیف گیتار را روی شانه اش چنگ زد و چشمانش را با دلهره بهم فشرد.مطمئن بود هیلمی جواب تلخی خواهد داد ولی هنوز هم دغدغه اش مقاومت در مقابل نیروی فریبنده ای بود که او را برای ماندن به قفل و زنجیر میزد!
هیلمی با تنبلی خود را بالا کشید و روی کاناپه نشست:"اوه البته که درکت میکنم!این کاری که همه متجاوزا بعد از بدست آوردن چیزی که میخواستن
انجام میدن!"
دست مورات از شانه اش شل شد.پلکهایش تیر میکشیدند:"اینطور...اینطور نیست!" نمی توانست حرف بزند.صدایش میلرزید.
هیلمی از جا بلند شد و خونسردانه به سمت مورات راهی شد:"ولی اینم نمیشه که!بدون خداحافظی از میزبان...بعد اونهمه مهمون نوازی ..."
مورات نزدیک شدن هیلمی را حس کرد و دوباره بند کیف را سفت گرفت تا برای روبرو شدن با هیلمی قدرت بگیرد!
"برات نامه نوشتم!روی تخت خوابه...بعدِ...بعد رفتنم میتونی بخونی!"
" شاید نتونم دستخط تو رو بخونم!"هیلمی از پشت به او رسید و او هم از عقب بند کیف را گرفت و کشید تا از شانه ی مورات دربیاورد:"چرا قبل رفتن خودت برام نمیخونی!"
مورات دیگر توانایی ایستادگی نداشت.چشمانش را باز کرد و رها کرد گیتار کنار پایش بیفتد:"نمی تونستم ازت خداحافظی کنم....جدایی از تو...خیلی سخت بود!خیلی..."ضربان قلبش چنان تند شده بود که صدایش را می لرزاند
هیلمی بجای دست زدن به او برای چرخاندنش به سمت خود،او را دور زد و مقابلش قرار گرفت.از دست مورات خیلی عصبانی و ناراحت شده بود.دیگر عشقش را باور نداشت.حس فاحشه ای را داشت که بعد از رابطه در گوشه ی خیابان رها شده بود!
"بنظر میاد برای تو سخت نبوده!"خنده ترسناکی کرد و نگاهی به سراپای
شاهزاده انداخت. مورات دستپاچه تر شد.هیلمی مقابلش ایستاده بود و چشمانش دیگر راه فراری نداشتند!
45 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2022-04-25 21:30:42 @theamywestern
#poisonkiss
#part450

هیچ ایده و حدسی در مورد دلیل تماس اولوسوی نداشت و همین بی اطلاع بودنش نگرانی و دلهره اش را بیشتر میکرد.شاید اگر در مورد آراس نبود حتی خانه را ترک نمیکرد ولی...
"پس...میری!"
اونر برای فرار از تماس چشمی با پسرش،خیره به گوشی خاموش در دستش، دوباره از پشت میز بلند شد:"میدونی که مجبورم!این شغل منه!"
بوراک با کلافگی فوت کرد:"از شغلت متنفرم!"
اونر لبخند به لب میز را دور زد و بالای سر پسرش رسید:"به محض اینکه کارم تموم شد برمیگردم"دو دستی سر بوراک را گرفت و مجبورش کرد صورتش را به سمت او بچرخاند تا بتواند پیشانیش را بوسه بزند:"تو بخواب"
ولی تا لبهایش به پیشانی بوراک خورد،بوراک سرش را عقب تر خم کرد تا دهانش را جایگزین پیشانی بکند:"منم باهات میام!"
اونر در شوک چیزی که شنید سرش را کمی عقب کشید تا به چشمهای پسرش نگاه کند ولی بوراک در تعقیب لبهای پدرش چانه اش را بالاتر آورد و فرصت فرار از بوسه را نداد.
"بیایی که چی بشه!؟"اونر بدون جواب به بوسه ی داغ پسرش کمرش را راست کرد.بوراک هم صندلیش را عقب هل داد تا بلند شود.
"مزاحم کارت نمیشم... تو دفترت منتظر میشم با هم برمیگردیم"
اونر دستپاچه شد.درخواست بوراک عجیب نبود ولی او نمی خواست کسی چاتای را ببیند و مطمئناً خود چاتای هم نمی خواست جز او کسی از ماجرا باخبر شود.
"نمیشه بوراک!"بی اختیار دست به شانه ی پسرش گذاشت و با فشار به پایین، مجبورش کرد دوباره روی صندلی برگردد:"بچه نباش!"
بوراک با تعجب از عکس العمل افراطی پدرش اخم کرد:"چرا نمیتونم بیام؟ نکنه چیزی ازم مخفی میکنی؟!"و وحشت ناگهانی لحن صدایش را عوض کرد:"صبر کن ببینم...مگه اون کی بود؟چکارت داشت؟!"
اونر باورش نمیشد یک خواسته ی ساده اینطور داشت لو میرفت!قدمی عقب برداشت و اجازه داد پسرش از جا بلند شود اما با برخورد تند و جدی او را سرجا میخکوب کرد:"قراره از این به بعد نقش زنمو بازی کنی بوراک؟!"
بوراک خیره به چهره ی عصبانی پدرش دوباره آرام سرجایش نشست:"نه من ...من فقط میخوام پیشت باشم!"
اونر غرش ساختگی کرد:"گفتم زود برمیگردم!"
بوراک دیگر جرات نکرد چیزی بگوید فقط سرش را به نشانه ی فهمیدن تکان داد و اونر با خیال راحت برای تعویض لباسهایش،آشپزخانه را ترک کرد.
59 viewsAmy Western, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2022-04-25 21:30:39
بوسه ی سمی
قسمت هشتاد و نه

@theamywestern
#poisonkiss
45 viewsAmy Western, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2022-04-25 18:14:55 دوستای گلم سلام.میدونم خیلی دیرکردم این مدت مریض احوال بودم نتونستم بنویسم اما بالاخره برگشتم!امشب آپ میکنم امیدوارم ناامید نشده باشید و داستان رو ادامه بدید.من بخاطر شما مینویسم...
166 viewsAmy Western, 15:14
باز کردن / نظر دهید
2022-03-29 21:55:26 @theamywestern
#poisonkiss
#part449
بوراک پشت میز چیده شده مشتاقانه منتظرش بود ولی در نگاه بظاهر صبورش نگرانی موج میزد:"همه چی رو به راهه بابا؟!"
اونر وارد آشپزخانه شد و خیره به غذاهای لذیذ،نشست:"نیاز نبود همشو گرم کنی!دو لقمه میخوریم بخوابیم"
بوراک آهسته نفس راحتی کشید.پس قرار نبود پدرش جایی برود.
"داشتم فکر میکردم..."میترسید اونر از حرفش عصبانی شود ولی برای او دغدغه ی جدی شده بود:"باید یه جوری کلید رو از عمه پس بگیریم که دیگه اونطوری...یهو سر زده نیاد تو!"به پدرش که داشت برای خودش غذا میکشید زل زد ولی اونر بدون اینکه حتی نگاهش کند با خونسردی پرسید:"راهی به ذهنت میرسه؟!"
بوراک از موافقت پدرش خوشحال لبخند زد:"نه...یعنی نمیدونم شاید...بشه کلید رو دزدید!"
اونر قبل از شروع غذایش جرعه ای آب نوشید و گفت:"ممکنه بازم کلید بخواد اونوقت چکار کنیم؟" سر بلند کرد و کاملاً جدی به پسرش نگاه کرد.
بوراک اینبار به خنده افتاد:"راست میگی...فکرشو نکرده بودم!"
و باز هم صدای زنگ تلفن!نیش بوراک خشکید و اونر در تلاش سخت برای اجتناب از برخورد چشمی با پسرش،موبایل را از جیبش درآورد.همان شماره ای بود که آراس با آن تماس گرفته بود.از روی نگرانی بی اختیار بلند شد: "اوه آراس!؟من میخواستم بهت زنگ بزنم..."از پشت میز خارج شد ولی صدای شخص ناشناسی حرفش را برید:"دکتر دکاک؟"
اونر سرجا ماند.از این اتفاق مشابه ترسیده بود:"بله؟شما کی هستی؟!"
"منم اولوسوی،یادتون هست؟چاتای اولوسوی!قبلاً هم تماس گرفته بودم!"
اونر با یک قدم به عقب سرجایش روی صندلی برگشت:"بله بله!شناختم!"
و با علاقه به بوراک نگاه کرد.اینبار از شنیدن صدای رقیب دلش به درد نیامده بود چون دیگر در عشقش رقیبی نداشت!
"باید ببینمتون!کار خیلی واجبی باهاتون دارم"
اونر بالاخره نگران شد:"امشب؟الان؟!"
اخمهای بوراک در هم رفت.کارد چنگال را در بشقاب نیمه پرش رها کرد و
عقب تکیه زد.بهرحال انتظارش را داشت!
"بله...لطفاً!"صدای سرد چاتای بقدری که اونر را بترساند جدی بود.
اونر سعی کرد با حالت ملایم چهره اش بوراک را آرام کند:"آدرس خونه رو بدم..."
چشمان بوراک از تعجب گرد شد ولی چاتای حرفش را برید:"خونه نمیشه! بریم مطب!"
603 viewsAmy Western, 18:55
باز کردن / نظر دهید
2022-03-29 21:55:19 @theamywestern
#poisonkiss
#part448
معاشقه ی کوتاهشان روی تخت ادامه پیدا کرد و قبل از آنکه به سکس ختم شود بخواب رفتند.در واقع آراس از شدت خستگی آن روز پرمشغله و سخت همانطور میان بازوهای چاتای بی هوش شده بود و چاتای با تظاهر به خواب عشقش را مدتی در آغوشش نگه داشت تا برای آخرین بار یک دل سیر نگاهش کند و گرمای تن قشنگش را حس کند.دیگر هیچ راه و شانسی برای ادامه دادن این رابطه وجود نداشت و مجبور بود برود...پی زندگیش. برگردد به دنیای تاریک و سرد و تنهای خودش.دوباره قلبش را خالی کند و حس دوست داشتن و دوست داشته شدن را دور بریزد.جای او همان خرابه ی خاک گرفته ی میان جنگل متروکه بود و هیچوقت نباید از آن خارج میشد.اما همین دوران کوتاه آمدن و شناختن آراس ارزش امتحان کردن داشت.امتحان کردن انسان بودن،خوشحال بودن...عاشق بودن!

باز هم نور خیره کننده ی آفتاب ظهر تابستان...صدای موسیقی زیبا و چرخش
دامنهای رنگی...مدتها میشد خواب کولی ها را نمی دید و حالا بطرز عجیبی به خواب دیدنش واقف بود و شاید به همین علت تصاویر وضوح بیشتری داشتند.آواز و خنده ی بچه ها بهتر بگوش میرسید و دانه های شنی که با هر ضربه پاشنه ی کفشهای زنان،به هوا بلند میشد قابلیت خفگی داشت!در میان آن هیاهو چشمانش دنبال چاتای کوچک میگشت تا قبل از رسیدن پلیسهای تقلبی و دزدیده شدن نجاتش بدهد ولی بجز چاتای همه آنجا بودند گارسون...اردوچ...هیلمی...اونر و حتی آلپرن با وجود زخم گردنش قاطی بقیه میرقصید!

با احتیاط گره بازوهایش را باز کرد و جسم بیحرکت آراس را روی تخت رها کرد. پلکهای بسته اش لرز خفیفی داشتند و بنظر می آمد خواب خوبی میدید چون آرامش و زیبایی عجیبی به چهره ش آمده بود. شاید هم چون این لحظه ی وداع بود اینقدر خواستنی بنظر می آمد تا دل کندن را سخت تر بکند.
از تخت پایین رفت اما همانجا روی زمین دو زانو نشست تا مدتی هم معشوقش را در خواب تماشا کند به امید اینکه همه ی جزئیات صورت و تنش را بخاطر بسپارد و لااقل کمی دیرتر فراموشش کند.

پلیسها حمله کردند و اغتشاش وحشتناکی بپا شد.هر کس فریاد زنان در تلاش برای فرار به یک سو می دوید و خاک رنگ و بوی خون گرفت.تمام کسانی که میشناخت در یک آن غیب شدند و فقط یک پلیس در ماسک شیمیایی وسط میدان ماند.صدای تیراندازی و گریه مردم به یک سوت ممتد تبدیل شد که با هر قدم پلیس برای نزدیک شدن به او کمتر و کمتر میشد. اما او نمی توانست تکان بخورد.انگار پلیس را با وجود آن ماسک ترسناک شناخته بود و با وجود ترس که بدنش را میلرزاند منتظر رسیدنش بود.

میدانست هر قدر تاخیر کند ترک کردن سخت تر میشود پس با آنکه پاهایش حتی قدرت حمل تن دردمندش را نداشتند خود را بالا کشید و از زمین بلند شد.نگاهش هنوز روی چهره ی زیبای آراس بود.انگار اگر چشم برمیداشت دنیا به آخر میرسید که...برای او بهرحال به آخر رسیده بود.پس خم شد با اینکه میترسید بیدارش کند اما نتوانست جلوی خواهش لبهایش را بگیرد.یک بوسه ی کوچک اما عمیق از لبهای همیشه نیمه بازش گرفت.به شیرینی دوست داشتن،به تلخی خداحافظی...

پلیس به او رسید و ماسکش را برداشت.چاتای بود.شدت تعجب و وحشت اجازه نداد خوشحال شود.لب باز کرد اسمش را صدا کند که چاتای ساق دستش را دور کمر او انداخت و او را به سینه ی عریض خودش کوبید. میخواست یا نه نمیدانست ولی لبهایشان بهم چسبید و با اولین بوسه از خواب بیرون پرت شد.مثل افتادن از لبه ی پرتگاه به دره ای بی انتها...لرز شدید بدنش وادارش کرد چشمهایش را به سرعت باز کند و اسمی را که نتوانسته بود در خواب تلفظ کند صدا کند:"چاتای؟!" جوابی نشنید.سرش را از روی بالش خیس شده از عرق بلند کرد و اطرافش را نگاه کرد.تنها بود!
455 viewsAmy Western, 18:55
باز کردن / نظر دهید