Get Mystery Box with random crypto!

Amy western

لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western A
لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western
آدرس کانال: @theamywestern
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.25K
توضیحات از کانال

Fight for you ❤️
گپ نظرات https://t.me/theamywesternchat
📝✏️

اکانت واتپد:
https://www.wattpad.com/user/amywesternofficial

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 4

2022-05-31 22:11:09 @theamywestern
#poisonkiss
#part476

با اینکه میدانست گستاخی است اما نمی توانست همانجا بایستد تا کیوانچ هر وقت کارش تمام شد به اتاق برگردد و شاید صحبتشان را ادامه بدهد تا بلکه حرف احمقانه ای را که زده بود توضیح بدهد پس با قدمهای تند دنبالش رفت.
"منظورت چیه؟یعنی چی نیستی؟!" به چهارچوب در حمام نرسیده کیوانچ مسواک و خمیردندان بدست خارج شد و به کتف او تنه زد.انگین با ضربه ی او چرخی زد و رو به او کرد:"چطور میتونی همچین چیزی بگی درحالیکه اینهمه سال دیدی چطور جلوی چشمت پرپر میزنم تا کمی بهم توجه کنی!"
کیوانچ قصد نداشت ناز کند و بحث را کش بدهد.به تخت رسید و وسایلی که دستش بود درون چمدان نیمه پرش پرت کرد:"منم همین فکرو میکردم و منتظر ابراز علاقه ات بودم اما با اومدن اون گارسون تو فراموشم کردی و عاشق اون شدی!"اینبار به سمت میز آینه چرخید و مشغول برچیدن وسایل رویش شد.
انگین در مقابل این صراحت و صداقت در شوک فرو رفت:"نه! نه اینطور نیست!من فقط...مواظبش بودم...وظیفم اینو ایجاب میکرد!"
کیوانچ با بی دقتی ادکلنهایش را برمیچید:"بس کن اوزتورک!از اولش تو رستوران چشمت دنبالش بود و تا پیداش کردی بردی خونه ات درحالیکه نیاز نبود و...بخاطر اون به پلیس خیانت کردی...بارها!"
انگین از خجالت چشمانش گرد شد و دهانش برای فریاد مخالف باز شد ولی کیوانچ انگشتش را بالا آورد و غرش دیگری کرد:"حرفم تموم نشده..."
ولی انگین هم از رو نرفت و با صدای بلندتر حرفش را برید:"من فکر میکردم درستش اینه!جونش در خطر بود و سعی میکردم تصمیم ..."
کیوانچ هم بلندتر غرید:"خودت اعتراف کردی باهاش سکس داشتی!"
نفس انگین از این حاضر جوابی برید اما از تلاشش برای اثبات عشق و بی گناهی خود دست نکشید:"نشد!هیچی نشد کیوانچ به خدا...من نتونستم ... من حسی بهش نداشتم....اون تظاهر میکرد دوستم داره تا کارشو پیش ببره ولی من ردش کردم چون عاشق تو بودم!"
کیوانچ کلافه از توجیه های غیرمنطقی و غیرقابل باور انگین،خنده ی تلخی کرد: "با فکر اینکه کشته شده داشتی دیونه میشدی...جلو چشمم بخاطرش گریه کردی و....چه اهمیتی داره جسمت وقتی قلبت بهم خیانت میکرد!"
انگین عصبانی از غلط برداشت شدن رفتارش دوباره صدایش را بلند کرد: "من فقط خودمو مسئول میدونستم و عذاب وجدان داشتم...همونطور که تو در قبال دوستت خودت رو..."
کیوانچ اجازه نداد از راز او علیه خود او استفاده کند.با قیافه و لحن سخت
بی مقدمه پرسید:"پرونده رو از کجا آوردی!؟"
انگین لحظه ای گیج شد.حتی یادش نبود پوشه ای با خودش آورده و آنجا روی تخت رها کرده. نگاهش بی اختیار به سمتش چرخید و آرام گرفت. منظور کیوانچ را فهمیده بود.
"آورد داد و رفت...یعنی...خداحافظی کرد و برای همیشه رفت!"
کیوانچ خنده نفرت انگیزی کرد:"اوه چقدر غمگین!"و دوباره به سمت آینه برگشت تا باقی چیزها را هم جمع کند.انگین دستپاچه از سوتفاهم پیش آمده به او نزدیک شد:"من ناراحت نیستم! فقط..." کیوانچ فرصت نداد به او برسد. با همان چند خرت پرتی که برداشته بود دوباره بطرف تختش رفت.
انگین وحشتزده تر از آن بود که حرفش را قطع کند:"فقط خواستم بگم رفت! از زندگیم رفت...تموم شد!قرار نیست ببینمش یا..."
"واسه همین سراغم اومدی؟!"کیوانچ سر به زیر حرصش را با تند تند تلمبار کردن چمدانش خالی میکرد:"چون ترکت کرد تازه یادت اومد منم هستم؟!"
انگین باورش نمیشد با چنین وضعی مواجه است! نالید:"من اومدم تا پرونده رو بهت برسونم تا باعث افتخارت بشم و شاید کمی جبران خطاهام بشه اونوقت تو..."دلگیر از اینهمه سوتفاهم و ناتوان از بیان احساسات و حقایق بناگه ساکت شد.
دستهای کیوانچ سست شد و سرش پایین افتاد.او هم از بازخواست ننگین خود خسته شده بود:"برای ساعت یازده بلیط پرواز دارم!لطفاً بیشتر از این
وقتمو نگیر!"
109 viewsAmy Western, 19:11
باز کردن / نظر دهید
2022-05-31 22:10:58
بوسه ی سمی
قسمت نود و چهار


@theamywestern
#poisonkiss
120 viewsAmy Western, 19:10
باز کردن / نظر دهید
2022-05-20 21:40:36 @theamywestern
#poisonkiss
#part475
موبایلش زنگ خورد.بوراک بود.اونر دلیل تماسش را فهمید. بر خلاف همیشه دیدن اسم پسرش قلبش را گرم کرد و لبخند بر لبش آورد ولی نمی توانست جلوی آراس جوابش را بدهد پس گوشی را سایلنت کرد و دوباره به جیب شلوارش فرو کرد.آراس که همچنان با کرختی به دیوار زل زده سعی میکرد به وضعیت جسمی اش تمرکز کند تا از بهبودیش مطمئن شود با این تلنگر موبایل رو به اونر کرد:"میتونم بخوابم؟"
اونر راضی از اینکه مشکل جسمی بیان نکرد لبخند زد:"البته که میتونی! میخوای کمکت کنم بری تختت؟"
آراس به مبل اشاره داد:"نه نیاز نیست.همینجا روی کاناپه کمی چرت میزنم" و کوسنی را که کنارش بود برداشت و آرام دراز کشید.اونر برای کشیدن پتو مسافرتی برویش، از جا بلند شد:"گشنت نیست؟نمیخوای چیزی بیارم؟"
آراس زمزمه کرد:"اگر گشنم بشه خودم پا میشم تو میتونی بری خونه"
اونر پتو را از نوک پا تا سرشانه ی آراس پهن کرد:"نه من میمونم . هر ساعت باید معاینت کنم"
آراس به دروغ گفت:"اگر مشکلی بود میام مطبت نگران نباش"و قبل از آنکه اونر باز هم تعارف کند اضافه کرد:"میخوام تنها بمونم و استراحت کنم"
اونر میدانست دیگر جایی برای ترسیدن نبود.ذاتاً آراس تا لب مرگ نزدیک شده و حالا دیگر هرچه پیش آید خوش آید!
"باشه پس...کاری داشتی بهم زنگ بزن" اونر برای جمع کردن وسایلش پشت به او چرخید.می دانست واقعاً به تنهایی نیاز دارد وگرنه هیچ دلیل دیگری نمی توانست او را از مراقبت آراس منصرف کند.
آراس با شنیدن کلمه زنگ یاد موبایلش که گم شده بود افتاد و با عجله گفت:
"میشه قبل از رفتن اون شماره ای که باهاش بهت زنگ زدم برام روی کاغذ بنویسی؟"

تا وقتی وارد دنیای واقعی نشده بود نمی دانست آن عمارت اینقدر تاریک
و سرد و خاک گرفته است و حالا هر قدم که برمیداشت انگار در میان سنگهای گورستان حرکت میکرد.بوی خاک مرطوب و ظلمت سقف بلند، سرمای ترسناک و باد ضعیف اما سوزناکی که میان دیواها می پیچید مثل شلاق روحش را می درید و افکارش انگار در تلاش بود با این شرایط تکراری دوباره خو بگیرد احساس انجماد و سنگینی و حتی کرختی مرگ در سرش میکرد. پاهایش مسیر عادت شده ی قبلی را طی کرد و او را به همان اتاق خواب وسیع و تاریک رساند.پنجره باز مانده بود و برگهای خشک درختان اطراف کف سنگی اتاقش را فرش کرده بود.تلو تلو خوران از خستگی و تشنگی اول سراغ پنجره رفت و آنرا چفت بست. حتی پرده های مخملی سیاه را هم کشید تا آفتابی که درحال طلوع بود اذیتش نکند.بعد سمت تخت سیاه راه کج کرد.رو تختی و یکی از دوبالشی که در معرض باد و خاک قرار گرفته بودند و حتی رنگشان فرق کرده بود آرام پایین کشید و کف اتاق انداخت. تشک تمیز ظاهر شد و او با دقت پالتوی خیس و کفشهای گلی اش را درآورد و روی تخت خزید.نرم اما سرد بود.اهمیت نداد. بهر حال همه ی هیولاها به سرما عادت داشتند. تا سرش را روی بالش تمیز مانده گذاشت موبایل در جیب شلوارش زنگ خورد.با فکر اینکه شاید دکتر است با عجله بیرون کشید ولی شماره ی خانه ی آراس بود!آراس زنگ میزد!پس یعنی حالش خوب بود؟! لبخند سستی به لب آورد و به پهلو غلت زد. موبایل را طوری که بتواند صفحه اش را ببیند به پا تختی تکیه زد. می خواست تا خوابش نبرده از تلاش عشق اول و آخرش برای صحبت با او لذت ببرد.بهرحال گوشی شارژ زیادی نداشت و بزودی خاموش میشد ولی این آخرین ارتباطش با آن عکاس زیبا بود و به همین هم قانع بود...
259 viewsAmy Western, 18:40
باز کردن / نظر دهید
2022-05-20 21:40:28 @theamywestern
#poisonkiss
#part474


"اون بود...پیداش کرده بودم...هم دوستمو هم درنده ی بلگراد رو ولی کاری نمی تونستم بکنم!سعیمو کردم اما راهی نبود اونم یکی از قربانی های اردوچ ظالم بود..."
انگین دیگر نمی توانست از پس کنجکاوی اش بربیاید.اینبار تماماً رو به کیوانچ برگشت و با عجله حرفش را برید:"پس چی شد؟الان کجاست؟"
کیوانچ به سیگار نگاه کرد.دیگر میل به کشیدن نداشت.
"نمیدونم...همش فرار میکرد و قایم میشد!کنترل کردنش سخت بود... درضمن دلمم نمی خواست گیر بیفته هر چند قاتل بود اما دوستم بود و من
میدونستم بیگناهه و چاره ی دیگه ای نداره"
انگین دستپاچه از پیدا شدن و حل شدن پرونده ی بلگراد میخواست باقی سوالاتی را که برای همه ایجاد شده بود بپرسد ولی کیوانچ سیگار را دوباره به سمت او دراز کرد.نه برای تعارف بلکه میخواست از شرش خلاص شود. انگین گرفت و کیوانچ با نفس راحتی حرفش را کامل کرد:"هدفم پیدا کردن دوستم و جبران گذشته بود ولی راهی برای جبران نمونده بود"از جا بلند شد و به سمت کمد دیواری روبرویی که درش نیمه باز مانده بود رفت.
انگین دوباره هول کرد.تازه یادش آمد سوال اصلی و دلیل داخل آمدنش چه بود.کیوانچ داشت باقی لباسهایش را از آویز برمیچید. انگین از روی هیجان ناخواسته پکی به سیگار زد ولی سرفه ی ناگهانی دود را بیرون پرت کرد.
"حالا چون نمیخوای گیربیفته از زیر کار درمیری؟!"او هم از جا بلند شد.
"بهرحال که نمیتونم با دستهای خودم بگیرمش بیندازم حبس!حتی نمیتونم اجازه بدم کسی بهش صدمه بزنه!نمیتونم که بدی رو با بدی کردن بیشتر جبران کنم! این خلاف هدفمه"کیوانچ پشت به او مشغول بود.
انگین هم از پشت به او نزدیک شد:"یعنی دلیل رفتنت اینه؟"
"میشه گفت!...یعنی اردوچ هم کشته شد و مدارک آزمایشگاه هم که... دست توست و میشه راحت باند رو متلاشی کرد و آزمایشگاه رو منحل کرد
پس به نوعی کار من اینجا تموم شده است"لباسهای انتخاب شده را روی
ساق دستش انداخت و سراغ چمدانش برگشت.
انگین دیگر حواسش به سیگار نبود.دیر یا زود آنقدر میان انگشتانش دود میکرد که خاموش میشد.
"پس...پس من چی؟!"لحنش بیشتر از خشمگین بودن غمگین بود:"من چی
میشم؟یعنی...تو نباشی..."
کیوانچ با جدیت و دقت لباسها را تا میکرد و به این نحو وقت کشی میکرد.
"گفتم که تو رو جای خودم معرفی میکنم میشی رییس پلیس و میتونی کارای پرونده بلگراد و آزمایشگاه اردوچ رو تو پیش ببری"
انگین مطمئن بود کیوانچ منظور اصلی او را فهمیده ولی نمیخواهد به آن اشاره کند.چرا؟چرایش را نمی توانست درک کند.
"خودت میدونی که جواب من این نیست کیوانچ!"انگین هم با دو قدم سرجایش برگشت و دوباره دوشادوش کیوانچ رسید:"منو ترک میکنی در حالیکه...میدونی عاشقتم!"
"نه نیستی!" غرش غیرمنتظره ی کیوانچ،انگین را از ترس ساکت کرد و کیوانچ اینبار به قصد فرار سمت حمام اتاقش رفت تا وسایل آنجا را هم جمع کند:"حالا لطفاً برو مزاحمم نشو!"
222 viewsAmy Western, 18:40
باز کردن / نظر دهید
2022-05-20 21:40:17 @theamywestern
#poisonkiss
#part473

زبان هیلمی همه جای عضو سختش را می لیسید و نفس های او را تندتر و بلندتر میکرد.نمی توانست جسم و نگاهش را ثابت نگه دارد.پلکهایش از لذت میلرزید و چنگهایش ملافه ی زیرش را جمع میکرد.یعنی قرار بود هر دفعه انگار هیچ تجربه ی عشقبازی نداشته اینطور از خودبیخود شود؟
هیلمی تن مورات را جور دیگری میدید.مثل الماسی که در صحرا پیدا کرده بود.همانقدر درخشان و ارزشمند.اینبار چیزهایی به وضوح عوض شده بود. حسهایش انگار چندبرابر شده قدرت جسمانی و شهوانی اش لذت بیشتری به او میدادند.
با حلقه زدن لبهای نرم هیلمی دور آلت داغ شده اش نفسش برید و با کشیده شدنش درون دهان خیسش جیغ او به هوا بلند شد:"نه...نه ادامه نده... دارم پس می افتم!"
هیلمی چشمانش را بست تا تمرکزش بهم نریزد.میترسید این شدت اشتیاق چشیدن جسم معشوقش او را وادار کند به خواسته های وحشیانه اش عمل کند ولی ناله های شهوت انگیز مورات او را شدیدتر تشویق میکرد!
مورات لبهایش را بهم فشرد تا مانع بیان حرفهای احمقانه ای شود که ممکن بود از شدت شوق به زبان بیاورد ولی بدنش نمی توانست آرام بماند و روی تخت بخود می پیچید.با هر مکش آلتش رانهایش را به سر هیلمی نزدیک و دور میکرد و به کمرش بی اختیار موج میداد.
ترس هیلمی اوج گرفت و مجبورش کرد آن عضو لذیذ را از دهانش بیرون
بکشد اما تا سرش را بالا آورد لبهای صورتی و گردن سفید قوس زده به عقب و نقاط قهوه ای روی سینه که به کمک دو فلز برجسته مانده بودند رسماً دیوانه اش کردند.پس قبل از آنکه برای دریدنشان روی مورات بپرد نشست و با گرفتن و پیچاندن پاهای او مجبورش کرد غلت بزند.
مورات هیجان زده اما بی اراده مثل عروسک روی تخت چرخید و هیلمی از پشت کمر تنگش را دو دستی گرفت ، به سمت خود کشید و مجبور کرد زانوهایش را زیرش جمع کند.مورات با حس کردن گردی سفتی که میخواست درونش فرو برود روی ساق دستهایش خود را بالا کشید تا لااقل پوزیشن درست قرار بگیرد و هیلمی با یک دست به گوشت تپل باسن مورات چنگ زد تا بازش کند و با دست دیگر عضو منقبض خودش را بدست گرفت تا داخلش هل بدهد.همان ورود کلاهک کافی بود دهان مورات از لذتی که در انتظارش بود باز و چشمانش از درد خوشایندی که شروع میشد بسته شود ولی هیلمی به محض جا گرفتن عضوش درون سوراخ مورات، به موهای پشت سر او چنگ انداخت و آن دسته طلایی گره خورده لا به لای انگشتانش را کشید!گردن مورات عقب خم شد و همزمان عضو هیلمی به یکباره درونش کشیده شد!اینبار چشمان مورات از شوک لذتی که مواجه بود گرد شد و دندانهایش از دردی که نیاز داشت بهم قفل شد. هیلمی بدون حتی لحظه ای مکث تا جایی که میشد خود را فرو کرد و هنوز داخل تن مورات جا نگرفته عقب کشید و دوباره ضربه زد.تا آخرش با تمام قدرتش!این
چیزی بود که واقعاً میخواست و این اعمال زور و شهوت جنبه ی جدیدی از شخصیتش را عیان میکرد.جنبه ای که از اعماق دلش می آمد و او را از شوق مجنون میکرد!
نفس مورات برید و گردنش با کشیده شدن موهایش بیشتر عقب خم شد. در کف سرش سوزش شروع شد و زیر دلش درد پیچید.چطور ممکن بود؟این اولین بار بود اینطور مورد خشونت جنسی و جسمی قرار میگرفت ولی بی نهایت لذت میبرد!ضجه ی ناتوانی از گلویش خارج شد و با سومین فشار هیلمی فریاد کشید:"محکمتررررررررر"
هیلمی از هیجان کشیده ی محکمی به ران صاف او زد و جیغ خندان مورات را به هوا بلند کرد.
201 viewsAmy Western, 18:40
باز کردن / نظر دهید
2022-05-20 21:40:06 @theamywestern
#poisonkiss
#part472

هنوز می توانست طعم دلنشین شراب را روی زبانش حس کند.پلکهای سنگین شده اش را بزور باز نگه داشت و لبهای بی رمقش را به سختی تکان داد:"اونر؟!"
اونر با علاقه موهای خیس او را از پیشانی سردش کنار زد و به این بهانه دمای تن آراس را هم کنترل کرد:"اینجام عزیزم"
"آب...آب میخوام"
اونر چنان ازبرگشتن آراس خوشحال بود که حتی اگر جانش را هم میخواست میداد!
"باشه الان میارم تو هم پاشو رو مبل دراز بکش"می خواست رهایش کند ولی آراس قدرت حرکت نداشت.اونر متوجه شد و خودش او را روی دو دست بلند کرد و با یک چرخش سریع روی کاناپه نشاند.آراس به سختی خود را نگه داشت اما سرش عقب روی پشتی افتاد.انگار از یک جراحی مرگبار بهوش آمده بود. همانقدر ضعیف و کرخت اما قدردان از زنده ماندن!
اونر با قدمهای تند خود را به آشپزخانه رساند و بعد از برداشتن یکی از بطری های کوچک آب معدنی از یخچال،با همان سرعت سراغ آراس برگشت:"دیگه درد نداری؟!" کنارش نشست و در بطری را برایش باز کرد اما آراس حتی نای گرفتن بطری را نداشت!
"نمی دونم..."نگاهش روی بطری میخکوب شده بود:"چیزی...حس نمیکنم"
اونر آب را به لبهایش رساند تا برای حرف زدن جان بگیرد.
"خیلی خب...خوبه!خوبه...آروم آروم بنوش نپره گلوت"
و آراس با همان جرعه ی خنک اولی زنده شد و فرصت نداد اونر بطری را عقب بکشد.از دستش قاپید و تا آخر سر کشید.
لبخند آسوده ای روی لبهای اونر ظاهر شد:"باید معاینه ات کنم"
آراس پلاستیک خالی شده را روی میز مقابلش پرت کرد و نفس عمیقی کشید:"نیاز نیست...خوبم"اینبار صدایش رساتر بود.
اونر با علاقه و دقت نگاهش میکرد.کبودی لبهایش داشت از بین میرفت و سرخی گونه هایش برمیگشت.لرز بدنش قطع شده بود و تنفسش نرمال شده بود.واقعاً به معاینه نیاز نبود.
"تا از نتیجه مطمئن نشدیم استراحت کن و به بدنت فرصت بده خودشو احیا کنه.من دارو و ویتامین آوردم حتی برای تسریع دوران نقاهت میتونم بهت سرُم بزنم"
آراس هنوز منگ بود و نمی توانست به حرفهای دکتر توجه کند:"یعنی واقعاً ممکنه من...خوب شده باشم...مثل سابق...مثل بقیه آدما!؟"
نگاهش برای گرفتن جواب به صورت شاداب اونر برگشت. اونر خیره به چشمان خماری که رویش قفل شده بود نفس راحتی کشید.
"چرا که نه؟تو به دانش من شک داری؟"شوخی میکرد تا با انرژی تلقین هم به آراس کمک کند ولی خودش هنوز نگران بود.
191 viewsAmy Western, 18:40
باز کردن / نظر دهید
2022-05-20 21:39:54 @theamywestern
#poisonkiss
#part471

یک دقیقه بدون آنکه چیزی بگوید سیگارش را با حوصله و ولع کشید تا برای شروع اعترافاتی که هنوز به بیانشان مطمئن نبود خود را آماده کند.انگین دوشادوشش لب تخت نشسته خیره به فرش طوسی رنگ زیر پایشان با کنجکاوی منتظر شنیدن حرفهایش بود.کیوانچ به بهانه ی سیگار با یک سرفه کوچک کلید صحبت را زد:"میکشی؟!" سیگار را دو انگشتی به سمت انگین دراز کرد ولی انگین به تندی سرش را تکان داد و با حفظ سکوتش نشان داد چقدر بی طاقت است.کیوانچ دستش را پایین روی زانویش گذاشت تا نفسی تازه کند.
"نمیدونم از کجا شروع کنم...در حقیقت خودت خیلی چیزا رو فهمیده بودی و منتظری من تصویبشون کنم!"
انگین در شوک به او نگاه کرد. نیم رخ مردانه ی کیوانچ مثل همیشه متین و جذاب بود.
"منظورت چه چیزهاییه؟"
کیوانچ آه خسته ای کشید و برای آنکه سیگار خاموش نشود یک پک سطحی و سریع دیگری به آن زد:"بهت درمورد همبازی بچگیم گفته بودم...یادته؟!"او هم سرش را چرخاند و به چشمان گرد شده ی انگین نگاه کرد.
"نگو که...اوه...نکنه اون بود؟!"صدای انگین میلرزید.
کیوانچ با لذت از هوش و زرنگی ذاتی انگین لبخند زد:"آره!ترس من بجا بود!"
اینبار فک انگین آویزان شد و کیوانچ قبل از آنکه انگین سوالات رگباری اش را شروع کند ادامه داد:"ما دوران بچگی کوتاه اما خیلی سختی با هم گذروندیم و من همیشه خودمو بخاطر اتفاقهایی که برای اون افتاد مقصر میدونستم... شاید باور نکنی ولی برای همین این شغل رو انتخاب کردم و حتی به اینجا اومدم تا...نمیدونم یه جوری پیداش کنم و اگر شد کمکش کنم تا خطاهای گذشته رو جبران کنم"
واقعاً انگین باورش نمیشد. انتظار شنیدن چنین داستان عمیق و چنین اعترافات صریحی را نداشت!حالا حتی اگر میخواست لب باز کند از شدت تعجب نمی توانست.
کیوانچ یک پک دیگر زد و اینبار از طعم تلخ سیگار اخم کرد:"در این مدت کنار مسئولیت هایی که بعنوان پلیس داشتم مخفیانه تحقیق میکردم و دنبال هر نوع سرنخی از اون و باقی بچه های آزمایشگاه میگشتم تا اینکه با پیدا شدن درنده بلگراد حدسم قوی تر شد و..."
تعجب انگین با شنیدن کلمه آزمایشگاه به اوج رسید و بشکل ناله بروز کرد
"خداااای من! پس..."
کیوانچ با شرمندگی خنده ای کرد:"نیازه ادامه بدم!؟"
"البته!!!"انگین رسماً داد زد و لبخند کیوانچ بزرگتر شد.
185 viewsAmy Western, 18:39
باز کردن / نظر دهید
2022-05-20 21:39:35
بوسه ی سمی
قسمت نود و سه


@theamywestern
#poisonkiss

@theamywestern
#poisonkiss
192 viewsAmy Western, 18:39
باز کردن / نظر دهید
2022-05-15 21:32:16 @theamywestern
#poisonkiss
#part470
یک ثانیه...دو ثانیه...اونر در شوک دلهره آوری منتظر بود.تن بی حرکت آراس در آغوشش و سر ساکتش روی سینه ی او ثابت مانده بود. همانقدر که او از نگرانی نفس نفس میزد آراس حتی نفس نمیکشید و اونر مطمئن بود دیگر زنده نیست اما جرات نداشت نبضش را بگیرد یا حتی صدایش کند.بر طبق افسانه ها...اگر حقیقت داشتند،یک شخص با نوشیدن خون خوناشام لحظه ای میمیرد ولی دوباره بصورت خوناشام زنده میشود.آن لحظه در واقع در بدن و روح جدیدی بدنیا می آید ولی در مورد آراس قضیه فرق داشت و این سنت شکنی ممکن بود کار نکند یا حتی بدتر،نتیجه غیرمنتظره ای ببار بیاورد!

کولی ها...باز هم کولی ها باز هم رقص و آواز باز هم هیاهو و گرد و خاک ولی اینبار او هم یکی از آنها بود.زیر آفتاب سوزان ظهر تابستان،خیس عرق و خسته میان جمع خندان میچرخید و می رقصید.چقدر سبک بود چقدر
خوشحال بود.انگار در جمع خودمانی خانواده ای بود که هیچوقت نداشت که بناگه موسیقی قطع شد و زنان دامن گل گلی از حرکت ایستادند.حتماً باز هم پلیسهای تقلبی میخواستند برای گرفتن او و دیگر بچه های کولی به آنها حمله کنند. ترسید و خواست برای فرار زیر کاراوانی مخفی شود که مرد جوان و جذابی بازویش را گرفت و یک جام فلزی پر از شراب سرخ به دست او داد.(نترس ...بخور!تو فقط تشنته!) صدا و نگاه و تماس و حتی حضورش حس آشنایی برایش داشت.آنقدر که اعتماد کند و جام را سر بکشد.خنکی شراب تن کُرگرفته اش را بلرز خوشایندی انداخت و...تا پلک زد چشمان دلسوز اونر را خیره روی خود دید.
"چی...شد!؟"گلویش چنان خشکیده بود که صدایش ضمخت شده بود.
اونر نفس راحتی کشید و لبخند زد:"فکر کنم...خوب شدی!"
163 viewsAmy Western, 18:32
باز کردن / نظر دهید
2022-05-15 21:32:09 @theamywestern
#poisonkiss
#part469

از نوازش و بوسیدن مورات سیر نمیشد.عطش عشقی شدید و جدیدی داشت که نه قابل کنترل بود نه درک کردن!هیچوقت کسی را اینقدر دیوانه وار و بی انتها نخواسته بود حتی در اولین تجربه ی عشقبازیش همین شب قبل! کاملاً تغییر کرده بود بطوری که خود را نمی شناخت اما برعکس مورات را انگار تکه ای از جانش بود همانقدر عزیز و نزدیک و آشنا حس میکرد.
لبها و دستهای هیلمی روی لبها و تنش حرکت میکرد و در هر بوسه و لمس هوس خواستن و خواسته شدن مورات را بیشتر و بیشتر میکرد.در عرض یک روز همه چیز عوض شده بود و حالا با آخرین مرحله ی ناممکن مواجه بود.او که همیشه شخصیت تسلط جویانه داشت و به این قدرتش میبالید حالا کاملاً برعکس میخواست برای همیشه و هرشب تحت تسلط هیلمی قرار بگیرد!
شهوتش به طرز غیرمنطقی اختیار تنش را بدست گرفته او را هر لحظه بیشتر به جنون نزدیک میکرد بطوری که ناخواسته ناله ی پردرد مورات را بلند کرد!
"ببخش!ببخش نمیدونم چه مرگمه!" هیلمی سرش را از گردن مورات بلند کرد و با دیدن کبودی وحشتناکی که روی پوست سفید او ساخته بود غرش
حق بجانبی کرد:"تقصیر خودته خب!لخت اومدی کنارم و..."
مورات دستهایش را دور گردن هیلمی انداخت و مجبورش کرد دوباره رویش بخوابد:"ادامه بده!خوشم میاد!"
ولی هیلمی قصد نداشت بیشتر از این عشقش را آزار بدهد.سر بر سینه ی عرق کرده ی مورات گذاشت و چشمانش را بست:"اولین باره اینقدر تشنه م...تشنه ی عشق و توجه و ...سکس!"
مورات سر مخملی هیلمی را نوازش کنان زمزمه ی شوخی کرد:"به دنیای خوناشاما خوش اومدی!"
هیلمی چشمانش را تا نیمه باز کرد.حتی حرکت ملایم انگشتان بلند مورات لابه لای موهای سرش بدتر تحریکش میکرد!
"از این به بعد مجبورم خون انسان بخورم؟"
"مجبور نیستی ولی نیاز داری گاهی برای سلامتیت مصرف کنی!"
هیلمی خیره به پیرسینگ تیز که جلوی چشمانش برق میزد زمزمه کرد:"حالا دیگه خانواده ات منو قبول میکنن؟"
مورات چشمانش را بست تا از حس لامسه اش بیشتر لذت ببرد.
"مگه جرات دارند قبول نکنن؟حتی اجازه نمیدم بهت نگاه کنن"
هیلمی سرش را چرخاند و چانه اش را وسط سینه ای مورات گذاشت تا از پایین صورتش را نگاه کند:"همه چی اونقدر تند پیش رفت که هنوز نتونستم باورش کنم"
مورات با حرکت سر هیلمی دوباره چشمانش را باز کرد و به چهره ی جدی
هیلمی نگاه کرد:"از اینکه نذاشتی برم پشیمونی؟"
هیلمی خود را روی دستهایش بالا کشید:"من نه اما الان کاری میکنم تو از اینکه نرفتی پشیمون بشی!"
مورات منظورش را فهمید و با خجالت خندید:"محاله پشیمون بشم!"
هیلمی خیره به چشمان خمار او پایین تر خزید:"خواهیم دید!"
141 viewsAmy Western, 18:32
باز کردن / نظر دهید