Get Mystery Box with random crypto!

Amy western

لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western A
لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western
آدرس کانال: @theamywestern
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.25K
توضیحات از کانال

Fight for you ❤️
گپ نظرات https://t.me/theamywesternchat
📝✏️

اکانت واتپد:
https://www.wattpad.com/user/amywesternofficial

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 5

2022-05-15 21:31:49 @theamywestern
#poisonkiss
#part468

انگین در تلاش برای پیدا کردن دلیل جلوتر رفت:"تو نمیتونی همینطوری...به همین سادگی بذاری بری!" از سمت دیگرِ تخت خود را روبروی کیوانچ رساند ،پوشه را از پهلویش بیرون کشید و در هوا تکان داد:"هنوز کلی کار داریم!"
کیوانچ یک نگاه به دست انگین انداخت و دوباره سرگرم کارش شد:"تو رو جایگزین خودم میکنم میتونی پرونده رو بدست بگیری و همه افتخاراتشو به اسم خودت ثبت کنی!"
انگین منظورش را از این حرف نفهمید اما دلیل خوبی برای او شد تا کیوانچ را به حرف بیاورد!
"اوه صبر کن ببینم!نکنه فهمیدی مدارک اردوچ رو بدست آوردم و حسودی کردی؟!"
نگاه کیوانچ در شوک از چیزی که انتظار شنیدنش را نداشت بالا آمد و انگین
از گستاخیش دستپاچه شد:"یعنی...موضوع منم؟یا نکنه اون گارسون..."
لبخند ریزی روی لبهای کیوانچ ظاهر شد و انگین فهمید گند زده و ساکت شد.
"من فقط خسته شدم انگین! دیگه اینجا کاری برای انجام دادن ندارم!"
کیوانچ به همین صراحت اعتراف کرد و سر به زیر انداخت.مطمئن بود انگین برای توجیه شروع به وراجی خواهد کرد پس مهلت حرف زدن نداد و اضافه کرد:"یه سری اهداف داشتم که...نشد!یعنی رسیدم و نرسیدم دیگه نمیدونم ولی تموم شد..."دستهایش لبه ی چمدان مانده بود.
این صداقت کیوانچ برای انگین تازگی داشت و هر لحظه مطمئن تر میشد این مرد بلوند روبرویش کیوانچ نیست!
"چه اهدافی منظورته؟!"
کیوانچ جواب نداد.میخواست نارضایتیش را از ادامه ی این صحبت نشان بدهد ولی انگین نمی توانست آرام بگیرد.روی تخت خم شد و برای آنکه کیوانچ مجبور شود دستهایش را پس بکشد،در چمدان را بست:"همین؟پس من چی میشم؟می خوایی منو بذاری بری؟"
کیوانچ با تعجب از اشاره ی مستقیم انگین بخودش،نگاهش کرد.او هم انتظار این صراحت را از او نداشت.انگین راضی از جلب توجه و نگاه کیوانچ همانطور دولا ماند تا اجازه ی باز کردن دوباره ی در چمدان را به او ندهد!
"من فکر کردم برات مهمم...یعنی بعد اون ..."دیگر نمی توانست اینقدر رک به معاشقه ی کوتاهشان اشاره کند و چه خوب که کیوانچ ساکتش کرد.
"توضیحش خیلی سخته انگین!"
انگین نفس راحتی از جواب ملایم کیوانچ کشید و زمزمه کرد:"چرا سعیتو
نمیکنی؟بهرحال تو یه جواب بهم بدهکاری"
کیوانچ بالاخره تسلیم شد!دور خود چرخید و لب تخت پشت به انگین نشست: "سیگار داری؟!"
130 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2022-05-15 21:31:38 @theamywestern
#poisonkiss
#part467
فرصت نکرد شیشه ی خالی را روی میز برگرداند.سوزش عجیبی در معده اش شروع شد و تپش قلبش بطور ناگهانی تندتر شد.
اونر با دیدن آراس که دولا شد و بطری را روی زمین رها کرد،از جا پرید و او هم روی آراس دولا شد:"چیشد؟...درد داری؟!...کجاته؟!"
آراس حتی نمی توانست سرش را برای تایید تکان بدهد.رعشه ی شدیدی بر اندامش افتاد و او را از مبل پایین روی زانوهایش انداخت.حس میکرد نمیتواند نفس بکشد.دست به گلو برد و چنگ زد.
اونر با عجله میز جلو مبلی را کنار کشید تا بتواند کنار آراس دو زانو بنشیند: "آراس؟ آراس بگو چه اتفاقی داره می افته؟قلبته؟شکمته؟!نمیتونی نفس بکشی؟"
سرگیجه ی مرگباری شروع شد و آراس را مجبور کرد چشمانش را ببندد.بناگه
همه جا در ظلمت فرو رفت و گوشهایش سوت کشیدند.این حالات را میشناخت. قبلاً هم مواجه شده بود! کی؟ همان شب که هیولا به او حمله کرد!!!
"خودشه...خودشه..." نالان دستش را در سیاهی دراز کرد و اونر دو دستی قاپش زد:"اینجام آراس نترس...الان خوب میشی!" حالا دیگر مطمئن شده بود درمان را پیدا کرده!چراکه اولین بار جسم آراس به خون مثل پادزهر عکس العمل نشان میداد و آراس ناتوان از تحمل اینهمه درد در آغوش اونر از حال رفت.

انگین فکر نمیکرد کیوانچ جدی گفته باشد اما به محض ورود به خانه اش یک چمدان و ساک دستی تپل وسط هال دید و سرجا خشکید:"تو... واقعاً داری میری؟!"
کیوانچ با خشم در را پشت سر انگین کوبید و بست:"فکر کردی دروغ میگم؟"
انگین چنان ناراحت شده بود که نمی دانست کدام سوال را اول بپرسد!
"کجا...چرا...کجا میری؟!"
کیوانچ با قدمهای تنبل او را دور زد و به سمت اتاق خوابش راهی شد:"برای بازجویی من اومدی؟!"
انگین نمی توانست اجازه بدهد فاصله بینشان بیفتد.انگار میترسید اگر کیوانچ از دیدش دور شود گمش کند پس با قدمهای تند دنبالش راهی
شد:"نه آخه چی شده؟!چرا داری میری؟!"
کیوانچ با ورود به اتاق خوابش به سمت تختش رفت تا به پر کردن چمدان خالی که رویش باز گذاشته بود ادامه بدهد:"به تو ربط نداره اوزتورک حرفتو بگو و برو"
127 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2022-05-15 21:31:30 @theamywestern
#poisonkiss
#part466
زمزمه ی بی رمق مورات چشمان هیلمی را که ذاتاً نمی توانست بخوابد باز کرد…
"یعنی حاضری بخاطر من همه چیزو اینجا ترک کنی و با من بیایی؟"
هیلمی سرش را روی بالش چرخاند و از دیدن چشمان مست و دریایی مورات که رویش قفل شده بود تعجب کرد:"تو نمی خواستی بخوابی؟!"
مورات لبخند ضعیفی زد:"جوابمو بده بعد میخوابم!"
اینبار هیلمی تنش را هم به سمت مورات چرخاند و به پهلو ماند:"چی
میخوای بدونی؟"
مورات راضی از نزدیکی هیلمی دستهایش را برای لمس صورت معشوقش بالا آورد:"مطمئنی میخوایی زندگی که اینجا داری ول کنی و با من بیایی؟"
هیلمی راضی از نوازش شدن گونه اش توسط انگشتان پیانیست مورات لبخند زد:"من اینجا هیچی ندارم که!"
مورات چانه اش را جلو کشید تا دهانش به دهان هیلمی برسد:"بغلم کن"
هیلمی با توجه به خوابالود بودن او،آرام دستها را دور تن خواستنی پسرک جوان گره زد تا خوابش را نپراند:"میگما...حالا دیگه منم میتونم ذهن بخونم؟"
"باید یاد بگیری!"مورات لبهای رنگ پریده اش را به لبهای هیلمی چسباند ولی هیلمی بعد از همان بوسه ی اول سرش را عقب برد:"یادم میدی؟!"مثل بچه های کلاس اولی مشتاق بود.
"اوهوم"مورات بدون آنکه چشمانش را باز کند دوباره برای بوسیدن لبهای شیرین هیلمی سر پیش برد ولی هیلمی اینبار دهانش را فراری داد و غرید:
"بذار زخم لبت خوب شه بعد!"
"خوب شده!" مورات دوباره لای چشمانش را باز کرد تا لبهای هیلمی را هم چک کند!
هیلمی باور نکرد به این زودی زخم بسته شده باشد ولی تا نگاهش به دهان
مورات چرخید از صافی و درخشش لبهای صورتیش که حتی زیباتر از قبل بنظر می آمد شوکه شد!
"واو! پس اینم در مورد خوناشاما حقیقت داشته!"
مورات نوک انگشت را به لبهای پررنگ هیلمی کشید و نیشخند زد:"مال تو هم خوب شده!"
"جدی؟!" هیلمی باناباوری زبانش را روی لبهای خودش کشید ولی سوزشی حس نکرد.ظاهراً حق با مورات بود! خنده ی پر ذوق و شرورانه ای کرد:"اوه پس متاسفم ولاد جان!خواب بی خواب!"و چرخ زد و خود را روی مورات انداخت.
128 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2022-05-15 21:31:21 @theamywestern
#poisonkiss
#part465

آراس درحالیکه تیشرت سفیدش را بتن میکرد روی مبل کنار اونر نشست: "این خون رو از کجا آوردی؟!"
اونر شیشه را روی میز گذاشت.آنقدر عجله داشت که نمی توانست هیجانش را مخفی کند:"دیشب به ذهنم زد...یه چیزایی قاطی کردم...فکر کنم کار کنه!"
آراس با لکنت اونر متوجه دستپاچگیش شد و تردیدش قدرت گرفت:"دیشب که من زنگ زدم خونه بودی!"قصد نداشت تا گرفتن جوابش شیشه را بردارد!
اونر با لحن حق بجانبی غرید:"تو الان داری منو بازخواست میکنی؟!"
آراس نگران از رنجاندن دکتر بالاخره نگاهش را بالا آورد.چهره ی اونر درهم کشیده بود:"من کل شب بیدار موندم و روی این کار کردم اونوقت تو..."
آراس معطل نکرد و بطری را برداشت تا بیشتر از این دکترش را عصبانی نکند:"این...خون کیه!؟"
اونر خنده ی سردی کرد:"مال من نیست نترس!"
آراس دیگر نمی توانست نگاهش را از رنگ تیره ی شیشه بگیرد.هوس نوشیدن با حس تلخ نیاز آمیخته ،دو دلش میکرد.خصوصاً که اونر با این عجله سرصبحی خودش را رسانده بود و از جواب دادن به او به وضوح فرار میکرد ولی نگاه منتظری که رویش بود اجازه ی پرسیدن سوال بیشتری به او نمیداد پس در بطری را باز کرد و بی اختیار بو کرد.خون بود اما حس آشنایی در پس رایحه اش بود!دلتنگی بی دلیلی بغض به گلویش انداخت.
"همینطوری...همشو بخورم!؟"نمی فهمید چرا هنوز هم سعی میکرد از نوشیدن طفره برود!
اونر اطمینان بخش ترین لبخندش را بزور به لب آورد و گفت:"بخور بینیم چی میشه!"
و آراس چشمهایش را بست و شیشه را در یک جرعه سر کشید.

همه چیز چنان غیرمنتظره و با سرعت اتفاق افتاده بود که انگین حتی نتوانست از جلوی در تکان بخورد.مسلماً آن مرد ناشناس با آن حرفهای عجیب و بچگانه نمی توانست کیوانچ باشد!یعنی آدرس را اشتباه آمده بود یا کیوانچ عقلش را از دست داده بود؟!
پوشه را دوباره زیر بغلش فرو کرد و اینبار زنگ در را با لجاجت سه بار زد حتی بار سوم دستش را دیرتر کشید تا حسابی زنگ بخورد!
کیوانچ مجبور شد دوباره در را باز کند و با خشونت مقابلش ظاهر شود:"چته؟ مگه نشنیدی چی گفتم؟!"لحن سرد و اخمهای گره خورده ش میزان جدیتش را نشان میداد.
"تو چی؟! اصلاً شنیدی من چی گفتم!؟"می خواست پوشه را برای تاکید حرفهایش دوباره بیرون بکشد ولی منصرف شد.کاملاً معلوم بود برای کیوانچ
دیگر داستان آزمایشگاه و اردوچ و...همه چیز اهمیتش را از دست داده بود.
"چی میخوای اوزتورک؟!" کیوانچ با تظاهر به کلافگی دست به سینه گره زد.
"باید باهات حرف بزنم تاتلیتو!"انگین هم سعی کرد لحنش همانقدر سرد باشد.
"منم گفتم الان وقت ندارم!" کیوانچ دوباره دست به در برد ولی انگین مجال نداد و غرید:"اون مشکل من نیست!"
مسلماً کیوانچ انتظار این جواب تند را نداشت.اخم هایش شل و نیشش باز شد:"دلیل این شجاعت و اعتماد بنفست چیه؟ اون پوشه؟!"
"آره!"انگین دیگر معطل نکرد.هر آن ممکن بود کیوانچ باز هم در را برویش ببندد پس یک قدم جلو برداشت و کیوانچ را مجبور کرد برای دوری از برخورد با او عقب برود و راه ورودش را باز کند.
147 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2022-05-15 21:31:09
بوسه ی سمی
قسمت نود و دو

@theamywestern
#poisonkiss
152 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2022-05-11 21:30:38 @theamywestern
#poisonkiss
#part464
پشت در خانه ی آراس رسیده بود اما دلهره اجازه ی زدن زنگ را نمیداد.یا اگر این درمان نهایی کار نکرد یا حتی نتیجه بدتری ببار آورد چه؟متوجه بود این تنها راه نجات بود و چاره ای جز اجرا کردن نداشتند غیر از آن وقت بیشتری هم نبود و صبر کردن برای پیدا کردن روش درمانی بهتر فقط مرگ آراس را به جلو می انداخت! پس یک نفس عمیق کشید تا جسارت خود را جمع کند و در بزند ولی بر خلاف تصور اینکه از خواب بیدار شدن آراس و آمدنش پشت در وقتگیر خواهد بود،در خانه،سه ثانیه نگذشته باز شد و آراس نیمه لخت با چشمان سرخ و موهای بهم ریخته مقابلش ظاهر شد.لبهایش برای تلفظ نام چاتای باز شده بود که با دیدن او نگاهش به عمق ناامیدی سقوط کرد و صدا در گلویش شکست:"اوه...اونر!؟"
اونر یک نظر به مجسمه ی دلفریبی که مقابلش ظاهر شده بود انداخت و دلش از خواهش قدیمی لرزید.می دانست اگر عشق پسر کوچک و زیبایش نبود هیچوقت چنین موقعیت خوبی را از دست نمیداد خصوصاً با کنار رفتن
همیشگی رقیب!ولی او حالا مدیون بوراک بود که با تقدیم بموقع عشقش قلب او را تصاحب کرده و غرورش را نجات داده بود.
"فکر کنم...تونستم سرُم رو درست کنم!"و کیفش را بالا آورد:"میخوایی امتحان کنیم؟!"
آراس بدون هیچ حرفی در شوک چیزی که شنیده بود کنار رفت و اونر مسیر باز شده را به سرعت طی کرد و داخل شد.

"پس بخوابی حالت خوب میشه؟"هیلمی با نگاه نگران منتظر جوابش بود.
مورات سرش را آرام تکان داد:"نژاد ولاد خیلی سریعتر از بقیه مردم درمون میشند و زخمهاشون خیلی زود جوش میخوره با اینحال ما هم به استراحت نیاز داریم"
هیلمی دست دور کمرش انداخت و با دست دیگر بازویش را گرفت تا در بلند شدن کمکش کند:"بیا ببرمت تخت"
مورات با کمک او بلند شد و قدم برداشت:"تو چی؟ تفاوتی توی خودت حس نمیکنی؟"
هیلمی خیره به در اتاقش سر تکان داد:"فقط خوابم میاد!اینم برای منی که از بچگی بیخوابی کشیدم عجیبه!"
مورات با کنجکاوی به نیم رخ عشقش نگاه کرد:"شاید تو هم به خواب نیاز داری تا تبدیلت کامل بشه!"
با هم وارد اتاق شدند و هیلمی او را به سمت تخت چرخاند:"چه برای تبدیل نیاز باشه چه نباشه بهرحال دارم بی هوش میشم!"
مورات ایستاد تا لباسهایی که برای رفتن پوشیده بود دربیاورد و هیلمی نامطمئن به تخت نگاهی انداخت:"کاش تابوت داشتم نه؟"
مورات بخنده افتاد:"باورم نمیشه هنوزم دراون باره شوخی میکنی"
هیلمی غرش حق بجانبی کرد:"من شوخی نمیکنم! تختم یه نفریه و برات تنگه...میگم چطوره من برم بازم رو کاناپه..."
مورات مهلت نداد حرفش تمام شود دودستی او را روی تخت هل داد:"اصلاً فکرشم نکن تنها بخوابی!دیگه دوران مجردیت تموم شد!"
اینبار هیلمی بخنده افتاد ولی از خجالت پشت به او غلت زد و زیر پتو خزید: "اصلاً به من چه!تخت خودمه!"
مورات لبخند به لب پتو را بلند کرد و لخت و بی صدا زیرش خزید تا در کنار و آغوش معشوقش آرام گیرد.

کاملاً مسلم بود کیوانچ انتظار دیدن انگین را نداشت.با یک رکابی و شلوارک
سیاه و ماگی که لوگوی پلیس رویش بود دم در ظاهر شد و لحظه ای بدون آنکه چیزی بگوید به چشمان آبی انگین خیره ماند.
برای انگین دیدن رییسش در این تیپ بامزه تازگی دلنوازی داشت و ناخواسته او را بیاد گارسون پرحاشیه انداخت!
"ببخش...کیوانچ...مزاحم شدم!"
کیوانچ بی توجه به سرو وضع نامناسبش سرجا ماند:"اینجا چکار میکنی اوزتورک؟!"
انگین پوشه را که زیربغلش زده بود بالا آورد:"مجبور شدم!باید اینا رو ببینی"
کیوانچ خونسردانه جرعه ای از قهوه اش را که درحال سرد شدن بود چشید
"در مورد اردوچه؟"
انگین با فکر اینکه کیوانچ اجازه ی ورود میدهد سرش را تکان داد و قدمی
جلو برداشت :"باید ببینی...باورت نمیشه اگر..."
کیوانچ به سرعت حرفش را برید:"دیگه به من مربوط نمیشه!"
انگین نامطمئن از چیزی که شنید خشکید و کیوانچ بمنظور توضیح بیشتر ادامه داد:"من بهرحال استعفا میدم و از اینجا میرم!"
انگین چنان شوکه و ناراحت شد که نفس کشیدن یادش رفت و کیوانچ در کمال گستاخی اضافه کرد:"حالا هم باید حاضر شم نمیتونم داخل دعوتت کنم!"و قدمی عقب برداشت و در را به روی عاشقش بست.
177 viewsAmy Western, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2022-05-11 21:30:26 @theamywestern
#poisonkiss
#part463
وقتی به مرکز رسید جز نگهبان و یکی از همکارانش که شیفت شب مانده بود کسی را ندید و این در آن گیرودار مرگ باریش اردوچ از عجایب روزگار حساب میشد خصوصاً که می گفتند رییس آنروز را مرخصی گرفته و به خانه رفته!شاید اگر از خشم کیوانچ نمی ترسید تیم تجسس تشکیل میداد و خودش برای پیدا کردن آزمایشگاه و دستگیری عوامل اقدام میکرد اما حالا مجبور بود لااقل تلفنی از او اجازه بخواهد که دومین شوک هم با بی جواب ماندن تماسش به او وارد شد چون کیوانچ هیچوقت تلفنش را خاموش نمیکرد.با این حساب کل بهانه ها برای دست کشیدنش کافی بود ولی همین که کاری نکند خودش ممکن بود باعث دردسرش شود و بهانه ی اصلی دست کیوانچ بدهد تا او را بخاطر کم کاری تنبیه کند!پس تصمیم گرفت شخصاً سراغ کیوانچ برود و مدارک را رو کند بلکه هر چه سریعتر دست به کار شوند قبل از آنکه برای جلوگیری هر نوع اتفاقی دیر شود.

بالاخره جلوی خانه رسیده بود و آفتابی که داشت طلوع میکرد در آهنی عظیم را قابل دید کرده بود و او با آنکه دو ساعت تمام راه را با پای پیاده طی کرده بود و آنقدر تشنه و خسته بود که رمق ایستادن نداشت باز هم دلش نمیخواست قدم بردارد و وارد زندگی سابقش شود!قبول برگشتن به خانه ای که برایش حکم حبس ابد داشت سخت تر از چیزی بود که فکرش را کرده بود.تا وقتی مزه ی خوشبختی و عشق را نچشیده بود آنجا تنها مخفیگاه امن و سرپناه آرامش بخش او بود ولی حالا مثل جهنم خاموش پیش رویش بود تا با یادآوری گناهانش شکنجه اش کند و او چه ساده باور کرده بود می تواند شخصیت پلید و گذشته ی ننگینش را فراموش کند و باقی عمرش را در دنیای جدید مثل مردم عادی زندگی کند درحالیکه او یک رانده شده بود و چاره ای جز شیطان بودن نداشت.

می دانست هر قدر بیشتر منتظر بماند برگشتن به زندگی واقعی که در پیش داشت سخت تر میشد پس با اینکه هیچ توان و علاقه ای برای حرکت کردن نداشت پتو را کنار زد و به سنگینی از تخت جدا شد اما قدم برداشتن در خانه ی ساکت و خلوت سخت تر از انتظارش بود.چیزی که میترسید خیلی زودتر از آنکه آمادگیش را داشته باشد اتفاق افتاده بود.حتی چاتای فرصت درک کردن او را پیدا نکرده بود.حق داشت بترسد و فرار کند.تمام این مدت راز هیولا بودنش را مخفی کرده بود و چه بسا جان او را هم بخطر انداخته بود و حالا در آخر قرار بود چه بشود؟چاتای چه توقعی میتوانست از رابطه داشته باشد؟در کنار کسی که تمام مدت به او دروغ گفته و شرایط بیماریش تا حد صدمه زدن اطرافیان پیش رفته بود بی خبر از همه چیز عاشقی کرده بود و حالا با روی واقعی او روبرو شده بود چطور میتوانست مثل سابق دوستش داشته باشد و با او بماند؟!
154 viewsAmy Western, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2022-05-11 21:30:18 @theamywestern
#poisonkiss
#part462
نمیفهمید این تشنگی خون بود یا ولع عشق که نه تنها سیر نمیشد بلکه هر لحظه نیازش بیشتر و بیشتر میشد و شاید اگر مورات مانع نمیشد تا آخرین قطره ی خونش را به جان میکشید.
"بس...بسه!خدای من!" سر مورات پایین افتاد و انگشتان بی رمقش روی سینه ی هیلمی مشت شد تا خود را نگه دارد اما نه نای چنگ زدن داشت
نه نای نگه داشتن خود!
با آزاد شدن لبهایش و رها شدن مورات در آغوشش تازه هیلمی بخود آمد و با ترس و نگرانی ناگهانی حلقه ی بازوهایش را تنگ تر کرد تا اجازه ی افتادن مورات به کف هال را ندهد!
"اوه منو ببخش!دست خودم نبود...میدونی که..."و با وحشت کنار کشید تا پشت مورات را لااقل به کمربند مبل تکیه بدهد:"تو باید جلومو میگرفتی... خودت گفته بودی اگر دیدی زیاده روی کردم کنترلم میکنی!"
ولی مورات نمی خواست از بغل هیلمی خارج شود.سر به سینه ی او چسباند و چشم بسته خنده ای کرد تا سوتفاهم را برطرف کند:"بوسه هات... اونقدر محشر بودند که...دلم رفت!"
هیلمی منظورش را درک نکرد.هنوز دستپاچه بود پس اینبار بازوهای مورات را گرفت و او را از خود جدا کرد تا بتواند صورتش را ببیند:"حالت خوبه؟چیزی میخوایی؟! آب بیارم؟!"
چشمان بی رنگ مورات تا نیمه باز شد و لبخند خونالودی روی لبهای رنگ
پریده اش ظاهر شد:"من هیچی جز تو نمیخوام!"
هیلمی نگران تر از آن بود که متوجه احساسات مورات شود!چانه ی او را یک دستی گرفت و انگشتش بزرگش را با احتیاط به زخم لب او کشید:"ببین چکار کردم!لعنت به من..."
مورات چنان محو هیلمی بود که نه دردی حس میکرد نه ضعفی! حس نابی
داشت.اولین بار بود کسی خون او چشیده بود و مثل باکره گی تنش، هویت و اصالت و روح و قلب او را هم صاحب شده بود!
"چیزی نیست...زودی خوب میشه!"مچ دست او را گرفت و به سمت گونه ی خود کشید:"من حالم خوبه...خیلی هم خوبه..."
هیلمی با راهنمایی دست مورات انگشتانش را به صورت سرد شده ی او کشید و کف دستش را به گونه ی نرمش چسباند:"حالا چی میشه!؟"
مورات با لذت چشمان جان گرفته و لبهای رنگ گرفته ی هیلمی را تماشا میکرد:"به فرصت نیاز داریم تا هر دومون دوباره احیا بشیم!"
اما هیلمی آرام نمیگرفت.مقابلش دو زانو نشست و دستهای بی رمق او را بین دو دست خود گرفت تا با مالش،دوباره گرما را به تن مورات برگرداند:"به
خون نیاز نداری؟میتونم برم بیمارستان و برات یه کیسه بدزدم بیارم!"
مورات عاشقانه حرکات دلسوزانه ی هیلمی را دنبال میکرد.
"تو دیگه یه ولاد هستی!نباید دزدی کنی!"
نگاه پرسوال هیلمی با تعجب بالا آمد.مورات نیشخند به لب دستهایش را چرخاند تا اینبار او دستهای لرزان هیلمی را نوازش کند:"حالا دیگه خون منم توی جسم توست این یعنی تو هم مال من شدی!"
هیلمی با هیجان از شنیدن چنین چیزی لبش را به دندان گرفت ولی سوزش زخمش اخم به چهره اش انداخت و باعث خنده ی مورات شد.
150 viewsAmy Western, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2022-05-11 21:30:08 @theamywestern
#poisonkiss
#part461
مدارک از هر نظر کامل بود.محل جدید آزمایشگاه ،لیست افرادی که برای همکاری استخدام شده بودند با آدرس و تلفن محل زندگیشان،زمان شروع آزمایشات و تعداد دفعاتی که امتحان کرده بودند حتی نتایج مثبت و منفی بدست آمده را هم دقیق ثبت کرده بودند آنهم با عکس های مختلف از مراحل کار و نمونه ها!انگین نمی فهمید بوران چطور توانسته پرونده را اینطور دقیق کامل کند ولی چیزی که مسلم بود با مرگ باریش خطر هنوز رفع نشده و چه بسا خانم اردوچ با فهمیدن مرگ پسرش قاطعانه تر برای رسیدن به اهدافشان ادامه بدهد و با این تیم مجهز خیلی زودتر آنچه فکرش را می کردند به نتیجه برسد!حتی ممکن بود جان بوران هم در خطر باشد و هر لحظه تاخیر صدمات جبران ناپذیری ببار بیاورد. پس بدون معطلی بیشتر
پوشه را دوباره جمع کرد ،حاضر شد و با آنکه هنوز آفتاب طلوع نکرده بود بسرعت خانه را ترک کرد تا خود را به مرکز برساند و مدارک را به کیوانچ نشان بدهد.

صدای ترسناک کلاغی که بالای سرش میچرخید و انگار برگشتن او را به حیوانات جنگل خبر میداد مجبورش کرد لحظه ای بایستد و با تکیه به درخت باریک سرراهش لحظه ای چشم برهم بگذارد تا سایه ی ساختمانی را که در آخر مسیر ناپیدا در انتظارش بود نبیند!هیچ فکر نمیکرد برگشتن به گذشته اینقدر سخت باشد. با اینکه وقتی آنجا را ترک میکرد انتظار نداشت یک روز بیشتر بماند و عاشق شود و...مسیر زندگیش حتی برای مدت کوتاهی چنان تغییر کند که خودش هم مایل به تغییر بشود تا در دنیای رنگی و پرجنب و جوش واقعی برای همیشه بماند...ولی حالا مجبور بود با کوله باری از خاطرات شیرین در سر و عشق سوزان در دل زندگی را که آرزویش شده بود و مردی را که دنیایش شده بود ترک کند و به آن خانه ی سرد و تاریک برگردد.

صدای گوشخراش کلاغی که روی نرده ی بالکن نشسته بود نزدیک شدن طلوع را خبر میداد ولی او هنوز هم مایل نبود از تخت خارج شود.انگار اگر دیرتر بلند میشد نتیجه ای که انتظارش را داشت تغییر پیدا میکرد.هنوز جرات روبرویی با حقیقت زشت را نداشت.هنوز قدرت قبول دوباره تنها شدنش را نداشت.خیره به سر پله ها آرام نفس میکشید تا گوشهایش را تیز نگه دارد.هنوز هم احمقانه امید داشت صدای باز و بسته شدن در را بشنود... شاید برای خرید نان رفته بود...یا هم صدای ظروف آشپزخانه که داشت صبحانه حاضر میکرد...بعد صدای قدمهایش که از پله ها بالا می آید...(پاشو دیگه آراس چقدر میخوابی!)ولی نه...مسلم بود اگر تا آخر دنیا هم در تخت
منتظر بماند قرار نبود چاتای برگردد!

نیاز نبود کار زیادی روی خون چاتای انجام بدهد.تا جایی که بیاد داشت برای تبدیل کردن خود چاتای از خون ولاد به او نوشانده بودند و نتیجه خیلی سریعتر از آنچه حتی استاد محاسبه کرده بود جواب داده بود ولی باز هم محض احتیاط نیمی از خون را هم در سرنگ کشید تا اگر آراس در مصرف آن به مشکل برخورد کرد با تزریق شانسشان را امتحان کنند.
وقت زیادی برای تلف کردن نداشت.نمی توانست از آراس بخواهد به مطب
بیاید.هنوز لحن گریانش از پشت تلفن در گوشش طنین می انداخت. ذاتاً حمله به همکارش نشان میداد چقدر مشکل پیشروی کرده و مسلماً حالش برای خروج از خانه و روبرو شدن با انسانها مساعد نبود.بهرحال آراس تلفنش را گم کرده بود و امکان تماس با او را نداشت. پس هر چه نیاز بود در کیف معاینه اش جمع کرد و به محض طلوع آفتاب از مطب به مقصد خانه ی آراس بیرون زد.
162 viewsAmy Western, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2022-05-11 21:29:58
بوسه ی سمی
قسمت نود و یک

@theamywestern
#poisonkiss
166 viewsAmy Western, 18:29
باز کردن / نظر دهید