Get Mystery Box with random crypto!

Amy western

لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western A
لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western
آدرس کانال: @theamywestern
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.25K
توضیحات از کانال

Fight for you ❤️
گپ نظرات https://t.me/theamywesternchat
📝✏️

اکانت واتپد:
https://www.wattpad.com/user/amywesternofficial

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 8

2022-03-29 21:55:06 @theamywestern
#poisonkiss
#part447
وقتی مطمئن شد مکالمه ی تلفنی مورات تمام شده شیر آب را بست و از حمام خارج شد.شاید خودخواهی بود ولی نه تنها کنجکاو نبود بلکه بحد مرگ از ماجراهای اخیر و عضوی از این داستان بودن خسته شده بود.دیگر نمیخواست نگران و در خدمت کسی باشد.میخواست کمی هم آزادانه برای خودش زندگی کند و عشق دو طرفه را تجربه کند.
با کف دست بخار آینه را پاک کرد و به محض ظاهر شدن تصویر خودش، نگاهش به سمت گردنش چرخید.این کبودی های زیبا نشانه ی اولین عشقبازی عمرش بود اما همانقدر که رمانتیک بود ترسناک هم بود.هم آغوشی با خوناشام واقعی مثل رقص روی پل شیشه ای هیجان انگیز اما خطرناک بود.
تماس را قطع کرده بود ولی همچنان گوشی بدست به در حمام خیره مانده بود.حالا دیگر جز هیلمی دلیلی برای ماندن در کشور دشمن نداشت که با این شرایط بهم ریخته خطر جدی برای او محسوب میشد و باید هر چه سریعتر برمیگشت اما میدانست هیلمی آنقدر که درخواست او را قبول کند عاشقش نیست.حتی اگر معجزه ای میشد و با او می آمد وارد کردن یک انسان به دنیای خوناشامها می توانست از او یک طعمه بسازد و خطرساز باشد مگر اینکه...
باز شدن در و ظاهر شدن هیلمی با حوله کمری،باز هم نفس مورات را برید.
همین یک نظر کافی بود مطمئن شود دست کشیدن از آن جوان چشم یشمی به اندازه ی جنگ با کل دنیا سخت و غیرممکن و حتی مرگبار بود.
هیلمی از نگاه خیره ی مورات هول کرد و درحالیکه به سمت اتاقش میرفت با بی اعتنایی پرسید:"همه چی روبه راهه؟"
مورات نیشخند زد.فرارش را حس کرده بود!"آره..."دنبالش راهی شد:"در واقع همه چی زیادی اکی شده و دیگه نیاز نیست بیشتر از این بمونم"
"به این زودی میخوایی برگردی!؟"هیلمی وارد اتاق شد و به سمت کمد دیواری رفت.
مورات همانجا در چهارچوب در ماند:"نمیخوایی برم!؟"
از دهان هیلمی بیرون پرید:"نه!"و به همان سرعت پشیمان شد و در کمد را کنار زد تا خود را با انتخاب لباس مشغول نشان بدهد:"نه لااقل قبل از دیدن جاهای دیدنی شهرمون!"
مورات نیشخند به لب به سمتش راهی شد:"تو فکر کردی من توریستی چیزی هستم؟"
هیلمی در تلاش برای برطرف کردن سوتفاهم اضافه کرد:"خب اینهمه راه اومدی لااقل ارزششو داشته باشه!"و سایه ی مورات را از گوشه ی چشم دید و یکی از بلوزهای شطرنجی دم دستش را به سرعت برداشت ولی مورات رسید و قبل از آنکه لباس بتن کند از پشت بغلش کرد:"ارزششو داشت!خیلی زیاد!"و به شانه ی لختش بوسه نشاند:"تو خودت بزرگترین جذبه ی توریستی این کشوری!"
هیلمی بی حرکت ماند.مورمورش شده بود.نه که ترسیده باشد اما هنوز در تصمیمش مطمئن نشده بود! "تو میتونی رو تختم بخوابی من از کاناپه هال استفاده میکنم"با این جمله ی سرد دستهای مورات را از روی شکمش کنار زد و برای انتخاب لباس زیر سراغ کمد بعدی رفت.
مورات دیگر توان صحبت یا حرکت کردن نداشت. حتی نمی توانست چشم از آن تن مرمری بردارد.هیچوقت در عمر طولانی اش اینقدر احساس ناتوانی و بیچارگی نکرده بود.او کسی بود که با یک اشاره میتوانست جنگ راه بیندازد و هزاران نفر را اسیر کند اما حالا در جنگ با دل خودش شکست خورده اسیر شده بود. دیگر در اصیل بودن عشقش شکی نداشت وگرنه بدون در نظر گرفتن صلاح هیلمی او را بزور هم که شده با خودش میبرد تا برای همیشه صاحبش باشد ولی حالا حاضر بود قلب خودش را تکه تکه کند ولی اجازه ندهد حتی یک تار موی مخملین آن مرد بی نقص از سرش کم شود.
345 viewsAmy Western, 18:55
باز کردن / نظر دهید
2022-03-29 21:55:00 @theamywestern
#poisonkiss
#part446
(سالها گذشت اما باریش نتونست با مرگ پدرش کنار بیاد حتی بجای فراموش کردن گذشته تصمیم گرفت با ادامه دادن راه استاد انتقامشو بگیره پس بعد از تموم شدن تحصیلاتش به شهر برگشتیم و با کمک مادرش به تحقیقات ادامه داد و نتایج نصفه مونده رو جمع آوری کرد تا آزمایشگاه رو دوباره راه بیندازه.همون دوران سایت اینملی غوغا بپا کرد و نظر باریش رو که دنبال بازمانده ها یا بقول خودش موشهای آزمایشگاهی پدرش بود بخودش جلب کرد و بمنظور آشنایی و نزدیکی با اینملی منو توی همون کافه که سر راه استودیو بود بزور وارد کار کرد...)
چشمان انگین روی نامه قفل شد.باورش نمیشد همه چیز از همان روز اول نقشه بوده!چقدر هم بوران سهمش را خوب و کامل بازی کرده بود!
(من هیچوقت نخواستم جزوی از این داستان کثیف باشم ولی بردگی باریش راهی جز اطاعت کردن برام باقی نگذاشته بود.رفتارهای خشن اون با من طی بیست سال گذشته شجاعت رو ازم گرفته بود و با اینکه بارها تلاش کردم فرار کنم و چند بار هم موفق شدم ولی هربار گیر افتادم و بدتر از قبل مجازات شدم چون باریش با اینکه منو دوست داشت اما افکارش نژادپرستانه بود. در نظر اون کولی ها و بچه های بی سرپرست انگل های جامعه بودند که یا باید برچیده میشدن یا مورد مصرف قرار میگرفتن تا مفید واقع بشند رو این حساب منم که در نظر اون یکی از حرامزاده ها بودم بهر بهانه ای کتک میزد و هر وقت دلش میخواست بهم تجاوز میکرد)
انگین حس کرد رگهای سرش تیر کشیدند.هیچ فکر نمیکرد خواندن یک تکه کاغذ اینقدر عذابش بدهد! یک نگاه به باقی صفحه انداخت.چیز زیادی نمانده بود.مثل درسی که شب امتحان باید میخواند و تمام میکرد. پس بدون تامل ادامه داد تا به شکنجه هایی که بوران تمام این مدت تن داده بود فکر نکند (قصدم کشتن باریش نبود نمیتونم بگم فکرشو نکرده بودم ولی از تو و عشقت ناامید شده بودم و دیگه راهی برام نمونده بود.میدونستم رییس پلیس در جریانه و از خالی بودن کارتن خبر داشتم ولی من هم برنامه ی خودم رو داشتم و برای وقت کشی و دم دست نگه داشتن باریش مجبور بودم با نقشه ی شما پیش برم.در جریان آزمایشگاه اشاره کردم که استاد یکی از نسل دراگونها رو پیدا کرده بود و به نحوی تونسته بود در راستای پیشبرد اهداف ازمایشگاه ازش استفاده کنه!و حالا باریش هم با جسارت تمام قصد داشت همین کارو بکنه!نمیدونستم شاهزاده دعوت به همکاریشو قبول میکنه یا نه ولی نمی تونستم ریسک کنم و دست رو دست بذارم چون مطمئن بودم اگر باریش جواب رد بشنوه مثل پدرش به زور متوسل میشه پس خودم هر طور بود راه های ارتباطی رو با ولاد پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم!)
نفس انگین از چیزی که خواند گرفت!هیچ فکرش را نمی کرد قضیه تا رومانی و نوادگان ولاد سوم پیش برود. عجیب تر اینکه آن گارسون به ظاهر معصوم
در تمامی این جریانات دخیل باشد!
(راستش انتظار نداشتم شاهزاده حرفم رو باور کنه چه برسه به اینکه پاشه برای از بین بردن باریش به اینجا بیاد ولی اومد!بعد اون همه چیز خیلی سریع و بی برنامه پیش رفت.قرار بود من موقعیت باریش رو بهش برسونم و اون برای به ظاهر صحبت ولی در واقع کشتن باریش خودشو برسونه که باریش فهمید و منو به جنگل کشوند تا نقشه ی منو خراب کنه و بخاطر خیانت کردن مجازاتم کنه! نمی تونستم منتظر ولاد بمونم جونم در خطر بود مجبور شدم خودمو نجات بدم و...بقیه ماجرا رو هم که خودت میدونی.)
349 viewsAmy Western, edited  18:55
باز کردن / نظر دهید
2022-03-29 21:54:55
بوسه ی سمی
قسمت هشتاد و هشت

@theamywestern
#poisonkiss
341 viewsAmy Western, 18:54
باز کردن / نظر دهید
2022-03-15 22:30:58 @theamywestern
#poisonkiss
#part445
نگاه آراس بالا برگشت.اشک ناامیدی در چشمان خمارش حلقه زده بود:"پس ناراحت نشو اگر روزی قولمو شکستم!من نمیتونم اینطور ادامه بدم!"
چاتای با تصور اینکه اشتباه متوجه شده نیشش باز شد:"چی!؟"
آراس دستهای چاتای را گرفت:"وضعیت من درمونی نداره چاتای!هر دومون میدونیم دیر یا زود میمیرم اما دیگه نمی خوام عذاب بکشم...دیگه تاب و توانشو ندارم" بغض به گلویش گره سکوت انداخت.
چاتای وحشتزده و ناباور دستهایش را پس کشید:"تو...چی داری میگی؟ دیونه شدی؟"
"میشم!"بالاخره قطرات اشک روی گونه های سردش روان شد:"من دارم دیونه میشم چاتای!این نیاز غیرقابل کنترلم به خون..."سرش پایین و شانه هایش به لرز افتاد.چاتای هم از شنیدن و دیدن این صحنه دیوانه شد!
"بس کن آراس!تو دیونه نمیشی!"جلو خیز برداشت،بغلش کرد و با جدیت اضافه کرد:" نمیذارم!من نمیذارم!"
آراس با اطمینان از این سینه ی امن خود را به بازوهای معشوقش سپرد و نالید:"خیلی میترسم چاتای!"
چاتای آغوشش را چنان تنگ کرد که نفس آراس برید.
"نه نترس...اصلاً نترس!بهت قول میدم خوب میشی"
آراس با صدای بغض آلود او را متوجه درک اشتباهش کرد:"میترسم به جایی برسم که خودمو نشناسم و به تو هم صدمه بزنم!"
چاتای به کمر و شانه های آراس چنگ انداخت و وحشیانه مالید:"بزن!بهم صدمه بزن!هرکاری دوس داری با من بکن!من نمیترسم!من حاضرم بخاطر تو بمیرم!"
این زیباترین جمله ی بود که آراس در عمرش شنیده بود بطوری که قلبش به تپش ناگهانی افتاد ولی چاتای کاملاً جدی بود!
"اوه چاتای اینطور نگو!"بالاخره چانه اش را بالا آورد و لبهایشان بی اختیار روی هم قرار گرفت.
696 viewsAmy Western, 19:30
باز کردن / نظر دهید
2022-03-15 22:30:53 @theamywestern
#poisonkiss
#part444
"دلم میخواد بخوابم و...وقتی بیدار شدم ببینم همش خواب بوده"
زمزمه ی آراس ،چاتای را که با بغل کردن کمر عشقش،به افکار تلخ و درازی فرو رفته بود بخود آورد.نگاهش در انتظار شنیدن بقیه ی جمله به سر طلایی که روی کتفش بود چرخید ولی آراس ساکت شد.آنقدر خسته بود که حتی نا نداشت ادامه بدهد.چاتای بوسه ای به موهای هنوز مرطوب او نشاند و بجای او گفت:"من مطمئنم حال پسره خوبه و فردا که رفتی آتلیه میبینی همونجاس"
چرا بیخودی امیدوارش میکرد نمیفهمید.انگار واقعاً همان شب مهم بود که بگذرد.بعد همه چیز میتوانست درست شود ولی آراس با جمله ی بعدی او را متوجه اشتباهش کرد.
"یا خوب شده باشم و همه چی از یادم رفته باشه یا مرده باشم و این شکنجه تموم شده باشه"
چاتای از شدت ناراحتی خنده ی ریزی کرد و باعث تعجب آراس شد.سرش را بلند کرد و نگاه پرسشگری به صورت چاتای انداخت.چاتای دستپاچه شد و وانمود کرد راه حلی دارد:"گزینه ی سومی هم هست!"
آراس جدی گرفت و راست نشست.چاتای مجبور شد بازویش را شل کند:"چی!؟"
برای چاتای نگاه کردن به آن چشمان منتظر خیلی سخت بود ولی مجبور بود! با تلاش در نگه داشتن لبخند روی صورتش اضافه کرد:"خوناشام بشی!"
آراس چیزی را که شنید باور نکرد.بهرحال شوخی حساب کرده بود اما باورش نمیشد چاتای در این شرایط چنین شوخی زشتی بکند!
چاتای از سکوت چشمان خیره و ثابت او فکر کرد منظورش را نگرفته پس جمله اش را ادامه داد:"فکر کن مثل همونا که تو فیلما می دیدیم و حسرت میخوردیم ما هم بشیم...صورت سفید و خوشگل با یه شنل بلند و..."بالاخره اخم متعجب آراس ساکتش کرد!
"همه چیز برات یه بازی مسخره است نه؟"با خشونت دست چاتای را از کمرش باز کرد.
"من...من جدی بودم!"چاتای دستش را پس کشید.
آراس اشاره داد از تخت بلند شود:"میخوام بخوابم"
"دلت نمیخواد دوباره سالم بشی آراس؟حتی قوی تر از قبل؟هیچوقت بیمار نشی و زخم هات زودی خوب شن؟عمرت طولانی بشه و ..."
آراس باناباوری دوباره به صورت چاتای نگاه کرد. دیگر اثری از لبخند و لودگی نبود! چاتای کاملاً جدی میگفت!آراس تحمل نکرد و غرید:"تو خل شدی؟فکر کردی هر چی توی داستانا و فیلما هست واقعیه؟"
چاتای به سرعت بازوهای آراس را گرفت و او را به سمت خود چرخاند:"یا اگر واقعی باشه؟نمیخوای امتحان کنی؟!"
"امتحان!؟"آراس از شدت خشم خندید:"حتی امتحانشم دیونگیه!یا اگر خوناشام شدم؟نه من ترجیح میدم خودمو بکشم تا بخاطر سیر کردن شکمم به یه نفر دیگه صدمه بزنم!"
دستهای چاتای پایین افتاد.اگر آراس میفهمید او چند نفر را بخاطر سیر کردن شکمش کشته بود...
آراس متوجه رفتار تندش شد و از خجالت سربه پایین انداخت:"منو ببخش! بهت حق میدم درکم نکنی...تو که جای من نیستی بدونی چه حالی دارم"
چاتای نیشخند زد:"میدونم باور نمیکنی ولی من درکت میکنم آراس!حتی خیلی بیشتر از خودت!"
536 viewsAmy Western, 19:30
باز کردن / نظر دهید
2022-03-15 22:30:32 @theamywestern
#poisonkiss
#part443
اونر قبل از شروع مکالمه خود را به در اتاقش رساند تا از رفتن بوراک و بسته شدن کامل در مطمئن شود ولی نیاز به چک کردن نبود.صدای پاهای بوراک در دمپایی های بزرگ آشپزخانه و بهم خوردن ظروف می آمد.آواز نامفهومی زیر لب زمزمه میکرد.
"موضوع چیه دکتر؟"
سوال بی مقدمه ی ولاد کار اونر را راحت کرد.در را بست و راهش را به سمت پنجره عوض کرد.
"در مورد بیمارم...اینملی..."
مورات ساکت ماند تا هیلمی هم وارد حمام شد و با بستن در خیالش را راحت کرد. اونر بعد از یک لحظه مکث اضافه کرد:"حالش خیلی بدتر شده...امشب به همکارش حمله کرده و..."
"میدونم!"مورات خیره به در حمام چند قدم عقب برداشت تا روی چیزی بنشیند و بتواند خروج هیلمی را تحت نظر داشته باشد.
"میدونید!؟"اونر گیج و شوکه شد:"یعنی در مورد...اون پسره توی آتلیه؟!"
"آره حلش کردم فکرشو نکن!"
اونر از شدت هیجان نتوانست سرپا بماند و او هم لب پنجره نشست:"آخه... چطور؟یعنی...چکارش کردید؟!"
مورات دلیل نگرانی اونر را حدس زد و گفت:"نترس نذاشتم هیلمی چیزی بفهمه!"
"خدای من!"اونر از فشار این شرایط بناگه بغض کرد:"متشکرم!نمیدونم چطور فهمیدی ولی هیلمی اون پسره رو.."
مورات فرصت نداد دکتر جمله ی زشتش را کامل کند:"اگر واسه اون زنگ زدی خیالت راحت باشه دیگه اینورا نیست!سپردم دست یکی از کشور خارجش کنه"
"زنده مونده!؟"اونر اینبار از هیجان بلند شد.
"نمیدونم!"واقعاً نمیدانست!"ببین الان هیلمی برمیگرده پس اگر دیگه کاری نداری..."
"نه نه صبر کن!بخاطر اون زنگ نزدم!" اونر شروع به قدم زدن کرد چون دیگر آرام ماندن غیرممکن بود:"باید برای آراس کاری بکنیم!خودت بهتر میدونی دیگه به این مرحله که رسیده...اگر درمون نشه زیاد نمیتونه زنده بمونه!"
"همینقدرش هم به لطف تو دوام آورده"صدای خفیف آب حمام حواس مورات را پرت میکرد.
بغض اونر دردناک شد!"اما خون تو میتونه درمونش کنه نه؟اگر اجازه بدی کمی از خونت رو بگیرم..."
"نه نمیتونه!"مورات حرفش را برید چون میدانست هرآن ممکن است هیلمی برگردد و وقت زیادی ندارند.
اونر حس کرد زیر پاهایش خالی شد و مجبور شد لب تختش بنشیند:"اما چرا نشه؟تو اصیل هستی و..."
"و خون من اونو به خوناشام واقعی و همیشگی تبدیل میکنه! تو اینو میخوایی؟اون اینو میخواد؟!"
اونر لبهایش را بهم فشرد.حق با ولاد بود:"لعنت نه...!پس...پس یعنی راهی نیست نجاتش بدم؟!"
صدای شیر آب قطع شد و مورات از صندلی بلند شد:"خودت هم میدونی فقط با خون کسی که مبتلاش کرده میتونی!"
361 viewsAmy Western, 19:30
باز کردن / نظر دهید
2022-03-15 22:30:25 @theamywestern
#poisonkiss
#part442
صدای زنگ ناشناس موبایل از هال،چشمان نیمه بسته ی هیلمی را با شوق باز کرد.بالاخره بهانه ای برای خلاصی از آغوش تنگ مهمانش پیدا کرده بود.
"گوشی توست؟"
مورات بدون بلند کردن سرش از گردن هیلمی منومنی کرد: "اوهوم"
هیلمی نگاه متعجبی به بازوی خالکوبی شده ی او که دور کمرش قفل مانده بود انداخت.چطور از نگه داشتن و فشردن ممتد او خسته نشده بود؟!
"نمیخوایی جواب بدی؟!"
باز هم جواب ناواضح مورات:"نوچ!"
هیلمی موجی به تنش داد ولی در حد یک سانت هم نتوانست حرکت کند!
"شاید مهم باشه!"
مورات اینبار جواب نداد.حتی ناراضی از تکان خوردن هیلمی خود رابالاتر کشید و حلقه ی بازوهایش را تنگ تر کرد. از داشتن این انسان فرشته خو بحد اعتیادآوری حس اطمینان و خوشی داشت و قصد نداشت به همین زودی خود را محروم کند.
هیلمی متعجب از این پوزیشن جدید غرشی کرد:"بسه دیگه ولم کن!مگه کوالا هستی؟!"
مورات از شکایت هیلمی خنده اش گرفت و کمی بازوهایش را شل کرد تا سرش را بالا بیاورد شاید شانس گرفتن بوسه ای از این دهان خوشمزه پیدا کند ولی هیلمی از این موقعیت استفاده کرد و با جدیت هلش داد:"بکش کنار میخوام برم حموم!"
مورات نمیخواست بیشتر از این معشوقش را کلافه کند پس آغوشش را باز کرد و به پهلو غلتید. هیلمی به سرعت پشت به او نشست تا دوباره حوله را در تنش درست کند.زنگ موبایل همچنان شنیده میشد.
"شاید تماس مهمی باشه!" هیلمی کمربند را گره شلی زد و از جا بلند شد.
مورات جای خالی هیلمی روی سینه افتاد تا عطرش را از ملافه ی گرم استشمام کند:"از مرگ باریش مهم تر؟!"
هیلمی با تاسف از تنبلی مهمانش سرش را تکان داد:"من میارم واست"
مورات در انتظار برگشتن هیلمی چشمانش را بست و هیلمی درحالیکه با هر قدم بخاطر دردی که از باسنش به کمرش میزد زیرلب فحش میداد خود را به گوشی مورات رساند و برداشت.شماره ی اونر را شناخت و از روی نگرانی نتوانست جلوی خود را بگیرد و جواب داد:"آقای دکتر چیزی شده!؟"
مسلماً اونر هم انتظار نداشت صدای هیلمی را بشنود و دستپاچه شد:"اوه سلام پسر!من...با ولاد تماس گرفتم درسته؟!"
هیلمی متوجه زشت بودن حرکتش شد:"بله بله گوشی موراته ولی گفتم تا بیاد ممکنه قطع کنید جواب دادم!"
مورات که صدای هیلمی را شنید فهمید دکتر است و چرا زنگ زده پس از جا پرید و به سرعت شلوار پایش کرد تا به هال بیاید.
اونر خنده ای سختی کرد:"خوش میگذره؟!"
هیلمی با تصور اینکه دکتر متوجه رابطه آنها شده هول کرد:"خیر!...با کی؟! خیر...من فقط..."و گرمای حضور مورات را پشت سرش حس کرد:"خب خودش اومد من گوشی رو بدم!"
بدون معطلی گوشی را از بالای شانه به مورات دراز کرد و تا مورات گرفت، برای رفتن به حمام و نشان دادن بی توجهیش نسبت به تماس دکتر راه افتاد.شاید اگر مورات دلیل تماس دکتر را حدس نمیزد با بغل کردن و بوسه ی زورکی مانع دور شدن هیلمی میشد ولی حالا میدانست دکتر میخواهد در مورد وضعیت آراس حرف بزند...
333 viewsAmy Western, 19:30
باز کردن / نظر دهید
2022-03-15 22:30:16 @theamywestern
#poisonkiss
#part441
(نمی دونم نامه ام رو چطور شروع کنم.اول فکر کردم شاید بخوایی به عنوان تکمیل مدارک به پرونده اضافه کنی و بهتر باشه چیزی در مورد خودمون ننویسم ولی از اونجایی که این آخرین حرفامه و احتمالاً دیگه شانس صحبت کردن با تو رو پیدا نکنم میخوام همین اول اعتراف کنم من واقعاً عاشقت شده بودم...)
انگین لبخند تلخ و ضعیفی زد.او هم نمی توانست منکر احساسات قوی که نسبت به گارسون بی پناه پیدا کرده بود بشود.اگر عشق کیوانچ و امید به وصال نبود بدون شک او هم عاشق بوران میشد.
(حمایت و محافظتت از من حتی بعد از فاش شدن دروغها و هویتم نشون داد چه قلب مهربون و بزرگی توی سینه داری.شاید هم همین خوب بودن تو بود که منو از اهدافم منصرف کرد و حتی برای کشتن اردوچ بهم جسارت داد. کاری که باید زودتر انجام می دادم خیلی زودتر...)
پس واقعاً اردوچ مرده بود! انگین ناخواسته نفس راحتی کشید!
(در حقیقت چیزهایی که از زندگی خودم بهت گفتم دروغ نبودند.منم یکی از بچه هایی بودم که از پرورشگاه برای آزمایشهای استاد دزدیده شدم اما چون سنم کم بود جسمم در مقابل داروها دوام نمیاورد و استاد لطف کرد بجای کشتن، منو بعنوان همبازی پسرش به خونه برد.مطمئنم نیاز نیست بگم تو این مدت چیا کشیدم و چطور بزرگ شدم...)
تصورش برای انگین سخت نبود.شاید اگر باریش آدم خوبی بود میتوانست به احتمالات دیگر هم فکر کند ولی باریش یکی مثل پدرش بود و در پی اجرا کردن اهداف نیمه مانده ی او...
(ولی تمام این مدت از جریانات آزمایشگاه و روند کاراشون باخبر بودم چون همسر استاد هم توی آزمایشها دست داشت و گاهی ساعتها سر میز شام صحبت میکردند بدون اینکه اهمیتی به حضور منو باریش بدند...)
انگین با شوک از این اطلاعات جدید بی اختیار بلند شد و نامه را به صورتش نزدیک تر کرد تا بهتر ببیند.(استاد با کمک همکاراش تونسته بودند یکی از نوادگان ولاد سوم رو پیدا کنند. ظاهراً در مورد تحقیقاتشون بهش گفته بودند و دعوت به همکاری کرده بودند.دیگه چطور تونستند از رومانی به اینجا بیارنش و به آزمایشگاه بکشوننش خبر ندارم ولی تونستند از خونش استفاده کنند و موفق بشند)
حالا دیگر انگین نمی توانست سرجا بند شود.درحالیکه چشم از نامه برنمیداشت با هیجان به سمت آشپزخانه رفت و با گذاشتن کاغذها روی اپن به آن تکیه زد تا در زیر نور مستقیم،بطور دقیق تر بخواند...
(باقی ماجرا رو احتمالاً میدونی...اتفاقاتی افتاد و آزمایشگاه منفجر شد.استاد و همکاراش کشته شدند ولی گویا بچه ها تونستند فرار کنند.همه چیز که لو رفت همسر استاد از ترس اینکه بعنوان شریک جرم دستگیر بشه تصمیم گرفت فرار کنه. نمیدونم بگم شانس آوردم یا بدشانسی ولی باریش به داشتن من و بازی کردن با من عادت کرده بود پس مادرش رو مجبور کرد منم با خودشون ببرند.)
کلمه ی بازی چنان قلب انگین را فشرد که جسارتش را برای خواندن ادامه ی نامه از دست داد.کاغذ را همانجا رها کرد و با قدمهای کشان کشان داخل آشپزخانه چرخید تا قبل از شروع دوباره لااقل یک جرعه آب بخورد.
341 viewsAmy Western, 19:30
باز کردن / نظر دهید
2022-03-15 22:29:57
بوسه ی سمی
قسمت هشتاد و هفت

@theamywestern
#poisonkiss
340 viewsAmy Western, 19:29
باز کردن / نظر دهید
2022-03-06 22:32:47 @theamywestern
#poisonkiss
#part440
اونر میخواست در مورد محل آراس و شماره ای که با آن تماس گرفته بود اطلاعات بگیرد ولی آراس تلفن را قطع کرد و با ظاهر شدن چاتای با فنجان قهوه در دستش،موبایل را به سمتش دراز کرد:"ممنونم!"
چاتای با چند قدم خود را از بالای پله ها به تخت رساند و فنجان قهوه را با
موبایل تعویض کرد:"خب چی شد؟!"
آراس با اینکه فنجان را بی اختیار گرفته بود نیشخند زد:"فکر نکنم بتونم بخورم"
چاتای که با مشکلات فیزیکی مشترکشان آشنایی داشت بی اختیار گفت: "فعلاً تا خون واقعی خوردی میتونی هر چی بخوایی بخوری"
آراس متوجه نکته اش نشد و خیره به فنجانی که دو دستی روی زانوهایش گرفته بود زمزمه کرد:"خون واقعی!چه جمله ی ترسناکی!"
چاتای هم با اینکه موبایل را مثل آراس بی اختیار گرفته بود دوباره در جیب شلوارش فرو کرد و با دودلی کنارش لب تخت نشست:"کاری ازم برمیاد؟"
آراس با چشمان خسته نگاهش کرد:"همین که پیشم هستی کافیه" و آرام سرش را به شانه ی چاتای سپرد و آتش قلب او را شعله ورتر کرد.

بوراک منتظر اجازه ی پدرش برای ورود همانجا مانده بود:"اینلمی بود؟"
اونر حسادت را در لحنش حس کرد و لبخند به لب دستش را بلند کرد:"بیا اینجا"
بوراک خوشحال داخل شد و با قدمهای ریز و تند خود را کنار پدرش رساند. اونر یک دستی پسرش را بغل کرد و سر خیسش را بوسه نشاند ولی بوراک با نگرانی سرش را عقب کشید و قبل از آنکه پدرش چیزی بگوید غرید: "بازم مجبوری بری؟"
"نه فقط یه زنگه"اونر دوباره موبایل را بالا آورد تا شماره ای را که آنروز اضافه کرده بود پیدا کند و بوراک برای اینکه مزاحم نباشد به بهانه گفت:"من برم یه چیزی گرم کنم بخوریم"و از لب تخت بلند شد.
اونر مانعش نشد.نمی خواست بوراک صحبتش با ولاد هشتم را بشنود پس در حمایت از تصمیم پسرش اضافه کرد:"فکر خوبیه منم گشنمه"
639 viewsAmy Western, 19:32
باز کردن / نظر دهید