Get Mystery Box with random crypto!

Amy western

لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western A
لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western
آدرس کانال: @theamywestern
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.25K
توضیحات از کانال

Fight for you ❤️
گپ نظرات https://t.me/theamywesternchat
📝✏️

اکانت واتپد:
https://www.wattpad.com/user/amywesternofficial

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 9

2022-03-06 22:32:35 @theamywestern
#poisonkiss
#part439
آراس بی وقفه و بغض آلود سعی میکرد هر چه اتفاق افتاده توضیح بدهد
شنیدن صدای دکترش سر زخمش را باز کرده بود!
"بحدی تشنم بود که داشتم دیونه میشدم!نفهمیدم چطور شد...دست خودم نبود!مثل گرگ وحشی شده بودم..."
اونر در حالیکه سعی میکرد از حرفهای آراس یک جمعبندی کامل برداشت کند لب تختش نشست و با آه کوتاهی همدردیش را بروز داد.
"الان پسره کجاست؟"
"نمیدونم!نمیدونم اونر اما باید پیداش کنیم!باید کمکش کنی همونطور که به من کمک کردی!"
چاتای به سرعت زیر گاز را روشن کرد و سعی کرد سرش را با درست کردن
قهوه مشغول کند بلکه حواسش از صدای آراس پرت شود. آنقدر دلش از غم و خشم پُر شده بود که هر آن ممکن بود حقیقت را فریاد بزند و همه چیز را به آراس اعتراف کند!با اینکه شاید درستش همین بود اما آنشب شرایط روحی آراس در حدی نبود که بتواند این راز وحشتناک را پردازش و هضم کند.هم او هم خودش به زمان بیشتری نیاز داشتند تا به آرامش برسند و تصمیم درستی بگیرند.حالا که آراس با دکتر تماس گرفته همه چیز را گفته بود و کسی برای کمک و محافظت داشت دیگر نیاز نبود بماند و این شکنجه را تحمل کند.
"موبایلمو گم کردم وگرنه میخواستم به هیلمی زنگ بزنم تا بره و..."
اونر با عجله حرفش را برید:"نه!هیلمی نه...نمیشه!"
آراس از مخالفت اونر متعجب شد:"ولی اونکه همه چیزو میدونه... آلپرن رو هم میشناسه!"
اونر صدای پای بوراک را شنید.داشت به اتاق او نزدیک میشد.آه دیگری کشید و زمزمه کرد:"هیلمی عاشق آلپرنه اگر بفهمه..."
آراس با درد پلکهایش را بهم فشرد ولی اشک بفوریت در گوشه ی چشمهایش جمع شد:"پس...پس چکار کنیم؟!"
بوراک به در نیمه باز مانده ی اتاق پدرش رسید و در چهارچوب ایستاد. اونر نگاهی به معشوق جوانش در حوله پالتویی سفید انداخت و دلش رفت!
"بسپارش به من...همه چی درست میشه.تو نگران نباش"
آراس صدای پاهای چاتای را شنید. داشت از پله های فلزی بالا می آمد. فرصت نداد بغض گلویش تشکیل شود:"باشه پس...خبر میگیرم ازت"
496 viewsAmy Western, 19:32
باز کردن / نظر دهید
2022-03-06 22:32:24 @theamywestern
#poisonkiss
#part438
چاتای چشمانش را از تن بیرون افتاده ی آراس گرفت و وانمود کرد برای درست کردن قهوه به آشپزخانه برمیگردد اما در واقع میخواست از جذابیت جنسی آراس دور شود و دوباره در گوشه ی امن خودش پناه بگیرد و آراس در انتظار جوابگویی اونر،همانطور که موبایل را با شانه روی گوشش نگه داشته بود دو دستی حوله را گره زنان از پله ها بالا رفت تا هم برای لباس پوشیدن هم صحبت با تلفن،از دید چاتای دور شود.
هر چند صدا خیلی ضعیف و دور بود اما اونر زنگ آشنای موبایلش را تشخیص داد و چشم باز کرد.چراغ سر تخت همچنان روشن مانده بود و هر دو در آغوش هم خوابشان برده بود.ساعت دیواری اتاق پسرش نشان میداد شب از نیمه گذشته بود پس این تماس مکرر ضروری بود و باید جواب میداد.
بوراک خالی شدن آغوش و تختش را حس کرد و از خواب پرید:"بابا؟!چیزی شده؟"
اونر با شرم از اینکه تنها با یک باکسر آنجا آمده بود پاورچین و تند به سمت در دوید:"نمیدونم!حتماً مشکلی هست"و خود را بیرون از اتاق انداخت.
بوراک هم از فرصت پیش آمده استفاده کرد و خود را به حمام اتاقش رساند تا لااقل یک دوش سرسری و سریع بگیرد و تمیز سراغ اونر برود.بهرحال هنوز سر شب بود و قصد نداشت اجازه بدهد پدرش به هر بهانه ای او را ترک کند حتی اگر کسی آن بیرون در حال مرگ بود.

آراس تازه به اتاق خوابش رسیده بود که اونر جواب داد و آراس از شدت هیجان بدی که دچارش بود مجبور شد لب تختش بنشنید تا بتواند حرف بزند!"آقای دکتر؟!"
اونر از شنیدن صدای آراس با این خط ناشناس متعجب شد:"آراس؟تویی؟"
آراس سعی کرد با نفس عمیق مانع تشکیل بغضش شود:"بالاخره اتفاق افتاد!"ولی صدایش لرزید:"بهت گفته بودم یه روزی منم...هیولا میشم!"
چاتای چیزی را که آراس گفت شنید و باز هم زانوهایش شل شد.هر بار که این کلمه را میشنید انگار مشت محکمی به وسط شکمش کوبیده میشد همانقدر درد میکشید و دلش می خواست بمیرد.
361 viewsAmy Western, 19:32
باز کردن / نظر دهید
2022-03-06 22:32:15 @theamywestern
#poisonkiss
#part437
به بهانه ساخت قهوه به آشپزخانه پناه آورده بود اما حالش چنان منقلب بود که کل بدنش میلرزید و حتی نمی توانست چیزی بدست بگیرد.این شدت نفرت آراس از هیولایی که او را بیمار کرده بود قابل درک بود ولی این او بود!
هیولای آراس کسی بود که عاشقش بود و حتی اگر هیچوقت به هویت خوناشامی او پی نمیبرد او نمی توانست با این تصویر مثبتی که آراس به غلط از او داشت به این رابطه ی دروغین ادامه بدهد.در واقع این حرفها و طرز تفکر آراس که احساسات واقعیش را نشان میداد، قلب او را شکسته بود و حتی ذره ای امید برای درست شدن اوضاع و پیدا کردن راهی در جهت تغییر دید و روحیات و حتی جسم آراس نمیدید.

آراس از جایی که نشسته بود بزور دستش رابه تلفن بیسیم رساند تا بدون بلند شدن و درگیر شدن با حوله و پتو با اونر تماس بگیرد اما خط خانه مدتها قبل بخاطر پرداخت نکردن فیش،در واقع بخاطر استفاده نکردن قطع شده
بود!
"میشه موبایلتو بدی؟!"یک نگاه به عقب انداخت و چاتای را چنگ زده به لبه ی میز و خیره به نامعلوم دید!
"هی؟تو حالت خوبه؟!"
چاتای با صدای آراس بخود آمد و نگاهش کرد:"بله!؟"
آراس از چشمان سرد و چهره ی سنگ شده ی چاتای کمی ترسید و لحن صدایش را آرامتر کرد:"چیزه...این کار نمیکنه!"و گوشی بیسیم را در دستش نشان داد:"میتونم از موبایل تو استفاده کنم؟"چاتای هنوز گیج و منگ به او خیره مانده بود.آراس مجبور شد خواسته اش را توجیه کند:"برای زنگ زدن به اونر...گفتم که؟!"
"البته!"چاتای لبخند اجباری به لب آورد و از پشت میز خارج شد:"من یادم رفته برای یه فنجون چند قاشق پودر قهوه باید بریزم؟!"در حالیکه نزدیک میشد دست در جیب شلوارش کرد و موبایلش را در آورد.
آراس بی صبرانه به دست چاتای نگاه میکرد:"دو قاشق...بازم به مزاج هرکس فرق میکنه" و تا چاتای به او رسید از جا بلند شد و گوشی را از او قاپید اما حواسش بود حوله را دوباره دور باسنش جمع کند!
337 viewsAmy Western, 19:32
باز کردن / نظر دهید
2022-03-06 22:32:01 @theamywestern
#poisonkiss
#part436

هیلمی متعجب از شروع ناگهانی هق هق مورات بی اختیار چشمانش را باز کرد و به سر قشنگی که روی سینه داشت به سختی نگاهی کرد.واقعاً داشت گریه میکرد؟!مثل بچه ها؟!
"هی؟!اونقدرا هم بد نبود!" لحن هیلمی شوخ بود.
مورات ناباور از چیزی که شنیده بود نفسش را نگه داشت و چشمان خیسش را گرد باز کرد!
هیلمی با ساکت شدن مورات دستش را بالا آورد و انگشتانش را آرام لابه لای موهای طلایی متجاوزش فرو کرد.اینبار مورات چنان شوکه شد که سرش را با سرعت بلند کرد و به چشمان خوابالود هیلمی نگاه کرد.
هیلمی سعی کرد مردمک چشمانش را قبل از گیر افتادن در نگاه آتشین مورات بدزدد اما بدتر،روی لبهای صورتی او قفل شد و تپش قلبش تندتر شد!
"هیلمی؟!"مورات با تکیه به آرنجهایش بیشتر خود را بالا کشید تا از سنگینی
وزنش بر روی هیلمی کم کند:"از دستم ناراحت نیستی؟!"
نگاهش با اضطراب روی لبهای پررنگ هیلمی چرخید تا هر کلمه ی را که از
میانشان خارج شد بدون معطلی بخواند.
"البته که هستم اما..."هیلمی دیگر نمی توانست از تعقیب آندو چشم جذاب فرار کند.نگاهش روی چهره ی دخترانه ی مورات چرخید و مورات هم با اشتیاق نگاهش را به چشمان خمار هیلمی رساند.بالاخره بهم خیره شدند و هیلمی با ترحم از دیدن چشمان سرخ و اشک آلود مورات بی اختیار لبخند زد:"اما خوب بود!"
فک مورات شل و دهانش از شدت تعجب باز شد.یعنی نه تنها هیلمی از دستش عصبانی نبود بلکه او را بخشیده حتی خوشش هم آمده بود و اینرا ابراز میکرد؟!نه! این مرد نمی توانست اینقدر خوب باشد!!!
هیلمی به امید اینکه مورات چیزی از ذهنش نخوانده باشد به سرعت نگاهش را برچید و با خجالت زمزمه کرد:"اما لعنت بهت!حالا باس دوباره برم حموم!"
مورات با شوق ناگهانی بازوهایش را دور تن هیلمی سفت گره زد و سرش را دوباره در گردنش فرو کرد:"نـــــه!نمیذارم بری!دیگه هیچوقت...تو تا ابد مال منی!"
سر هیلمی روی بالش رها شد و نیشش با هیجان کنترل شده باز شد:"حتی
حموم؟!"
مورات روی سینه ی او خزید و لبهایش را بیشتر به گردن او فشرد:"هیچ جا!"
هیلمی به شوخی زمزمه کرد:"یا توالت؟!"
مورات بالاخره به خنده افتاد و هیلمی نفس راحتی کشید.با این مسافر عجیب همه چیز زندگی قابل تغییر بود حتی روحیات و نیازهای جسمی اش!
330 viewsAmy Western, 19:32
باز کردن / نظر دهید
2022-03-06 22:31:56 @theamywestern
#poisonkiss
#part435
چطور میتوانست بعد از این عشقبازی اجباری سرش را بلند کند و به صورت ناراضی هیلمی نگاه کند.حتی از حرکت کردن و کنار کشیدن تن آرام گرفته ی خودش هم خجالت میکشید.همانجا صورتش را در گردن تپنده ی هیلمی فرو کرد تا برای حرف زدن و توجیه کارش هر چند امیدی به بخشش نداشت وقت و جرات پیدا کند.
هیلمی چنگ انگشتان خسته اش را باز کرد و پلکهای لرزانش را بست تا از احتمال برخورد نگاه هایشان جلوگیری کند.کابوس بالاخره تمام شده بود و نفسش داشت به نرمال برمیگشت اما تپش قلبش همچنان ادامه داشت. چه حسی داشت نمی دانست!کاش ولاد تنهایش می گذاشت!
پس عشق چنین چیزی بود؟اینقدر قوی ولی ضعیف کننده؟ اینقدر ترسناک ولی شیرین؟! اینقدر تلخ ولی دلچسب؟او که در طول زندگیش تا آن لحظه هیچوقت عشق انسانی را تجربه و باور نکرده بود حالا احساس بیچارگی و ناتوانی و تشنگی غیرقابل سیری میکرد.حالا دیگر هیچکدام از آنهمه شهرت و تجملات و قدرت حتی زیبایی به کارش نمی آمد.حس کودکی را داشت که
باارزشترین گلدان خانه را شکسته بود و منتظر تنبیه مادرش بود.
واقعاً کابوس بود؟پس چرا چنین حس و حال خوبی داشت؟شاید در لحظه ی شروع بصورت واقعی و قابل لمس ترس را تجربه کرده بود ولی مثل داروی زهراگینی که باید برای درمان مینوشید حالا از نتیجه ی خوشایندش راضی بود!در حقیقت او هیچوقت تعصبات سختگیرانه در رابطه نداشت و حتی در مورد آلپرن هم همیشه تصورات انعطاف پذیری داشت اما لعنت! او ولاد هشتم بود که صاحبش شده بود!تنها مردی که توانست جای آلپرن را هم در چشم و هم در قلب و هم در زندگیش بگیرد!
"من...منو...ببخش!"مردی که خدای تملق و چرب زبانی بود حالا نمیتوانست یک کلمه را راحت بیان کند.این اولین بار بود ازیک انسان معذرت میخواست!
هیلمی چیزی نگفت.حتی چشمانش را هم باز نکرد.با وجود درد و کوفتگی، حس کرختی و خوابالودگی خوشایندی داشت و سنگینی هیکل شاهانه ی مورات روی تن لختش خستگیش را بدر میکرد!
مورات کمی سرش را عقب کشید تا یک نگاه دزدکی به صورت معشوق عزیزش بیندازد ولی چشمانش بر پلکهای بسته و دو ردیف مژه ی سیاه و بسیار بلند که مثل بال پروانه لرز کوچکی داشتند قفل شد و قلب او هم به لرز افتاد:"هیلمی؟هیلمی عشقم؟"
نفس تحریک کننده ی مورات را روی صورتش حس کرد و از ترس آنکه هیجان و شوق به گونه هایش سرخی ننگینی بیاورد سرش را به سمت دیگر چرخاند و آهسته غرید:"از روم پاشو!"
سر مورات دوباره روی سینه ی هیلمی افتاد و بغضی که اصلاً حضورش را حس نکرده بود بناگه ترکید. چه ساده و سریع اسیر عشق شده بود و حالا بجای تاسف خوردن برای غرور خورد شده اش،ترس از دست دادن محبوبش او را دیوانه میکرد.
348 viewsAmy Western, 19:31
باز کردن / نظر دهید
2022-03-06 22:31:07
بوسه ی سمی
قسمت هشتاد و شش

@theamywestern
#poisonkiss
352 viewsAmy Western, 19:31
باز کردن / نظر دهید
2022-02-26 22:31:33 @theamywestern
#poisonkiss
#part434
به محض اینکه چاتای لپتاپ را روی زانوهای او گذاشت،با وجود حس آرامشی که از پتوی نرم و خشک میگرفت،آنرا از کتفهایش عقب پرت کرد تا تمرکزش را دوباره بدست بیاورد و لپتاپ را با دستهای لرزان عجولانه باز کرد.دسکتاپش پر از عکسها و فایلهایی بود که برای آپ کردن سایتش حاضر کرده بود.یک درد سوزناک قلبش را در برگرفت و دستهایش را کرخت کرد.
چاتای متوجه اش نبود.گوشی خودش را از جیب شلوارش درآورد و لب میز روبروی چاتای نشست: "بنظرم بهتره قبل از اجرای هر تصمیمی خوب فکر
کنیم!ببین میدونم چقدر ناراحتی ولی تو نمیتونی کاری براش..."
زمزمه ی بی ربط آراس حرفش را برید:"حالا فهمیدی چرا وب زده بودم؟!"
نگاه خیس از اشکش بالا به صورت چاتای برگشت.
با همین جمله،ذهن چاتای به اولین صفحات داستان آشنایی آندو پرتاب شد و دلیل اصلی شروع این ماجرا را بیاد آورد!چه مسیر زیبایی با هم طی کرده بودند و چه زود به پایان رسیده بودند!
آراس با نگاه خیره و ساکت چاتای فکر کرد شاید منظورش را نگرفته پس ادامه داد:"دنبال خوناشامم میگشتم و ساخت سایت تنها راه حل ممکن بنظر اومده بود...تو که اومدی و با اطلاعاتت تحریکم کردی امیدوار شدم چیزی از اون جانی بدونی واسه همین کار کردن با تو رو قبول کردم و بارها سعی کردم از زیر زبونت بیرون بکشم اما تو هیچی نمیدونستی!" نگاهش به صفحه ی لپتاپش برگشت.انگار چیزی نمی دید.همانقدر گیج بود.
چاتای یک نفس سخت کشید اما آتشی که در قفسه ی سینه اش شروع شده بود خاموش نشد:"چرا؟ چرا... دنبال اون ...جانی(!) میگردی!؟"
"اونقدر دلیل داشتم که..."آراس انگشتانش را روی کیبورد گذاشت ولی توانایی یا حواس زدن دکمه ای را نداشت! "می خواستم بشناسمش... بدونم کیه و چرا این بلا رو سرم آورده خصومت شخصی داشته یا فقط همینطوری..." روی آیکون مرورگر کلیک کرد.تمرکز نداشت یادش بیاورد قصد داشت چه چیزی سرچ کند!
چاتای خنده ی خشکی کرد:"که چی بشه!؟هر کسی که بود و دلیلش هر چی که بود..."
آراس خیره به مونیتور سرش را تکان داد و حرفش را برید:"درسته!امشب فهمیدم اون فقط یه حیوون بوده که مثل من نتونسته جلوی تشنگیشو بگیره..."
چاتای سرش را پایین انداخت.موبایل میان دستهای لرزانش بزور مانده بود.
آراس تایپ کرد(دکتر اونر ارکان) و در ادامه ی صحبتش اضافه کرد:"دکتر سعیشو میکرد درمونم کنه اما برای درست کردن واکسن و دارو و... هرچی
که بود به خون اون خوناشام نیاز بود!"
چاتای باامیدواری سرش را بالا آورد:"پس؟...پس یعنی اگر خون اون باشه تو خوب میشی؟!"
آراس لب خم کرد.نگاهش به آدرسهای متعدد روی صفحه ی نت میچرخید: "دکتر اینطور فکر میکرد.میخواست هر راهی رو امتحان کنه و شاید این قوی ترین دلیلم بود که دنبال خوناشامم بگردم" به اولین سطر کلیک کرد و آدرس و تلفن مطب با عکس و مشخصات اونر ظاهر شد.
چاتای با وجود تلاش برای بروز ندادن هویتش خنده ای کرد:"اگر خوب شی میبخشیش دیگه نه؟!"
آراس با تعجب به چشمان شیطنت آمیز چاتای نگاه کرد.باورش نمیشد در مورد این مساله اینقدر بی خیال باشد که شوخی کند!
"نمیبینی چه بلایی سر من آورده؟ندیدی من چه بلایی سر آلپ آوردم؟فکر میکنی تنها منم؟ نه...مطمئنم اون هیولا الانشم به جنایت هایش ادامه میده و ما باید هر چه زودتر پیداش کنیم جلوشو بگیریم و اونو به جزای اعمالش برسونیم!"
لبخند چاتای منجمد شد و خشم در صدایش انعکاس پیدا کرد.
"می خوایی چکار کنی؟!بکشیش؟!"
اینبار آراس شوکه از شدت تعجب چاتای خنده ی تمسخرآمیزی کرد:"البته که انتقاممو میگیرم و میکشمش!چیه فکر کردی؟! نمیتونم؟!"
چاتای ناخواسته زمزمه کرد:"یا اگر شناختیش و...فهمیدی اونم...چه بدونم شاید دلایل خودشو داشته و..."
آراس سردی لحن چاتای را حس کرد و آهی کشید:"این چیزی رو عوض میکنه؟پس بلاهایی که سر من اومد؟عذابهایی که کشیدم؟یا آلپرن؟!"
ضربان تند شده ی قلب چاتای اجازه نمیداد راحت حرف بزند!
"نه آخه...تو که قاتل نیستی پسر!"این شدت نفرت آراس برایش غیر قابل قبول و باور بود.
آراس با آه کوچکی دوباره رو به لپتاپش برگرداند:"بهت حق میدم اگر بترسی یا ازم متنفر شی اما این کاریه که باید بکنم!"
چاتای انگار در کابوس معلق میزد.همانقدر منگ و دردمند بود:"پس...پس تو هم...هیولا هستی!"
آراس چیزی را که شنید باور نکرد ولی تا سرش را بلند کرد چاتای بزور خنده ی ترسناکی کرد تا وانمود کند شوخی میکرد:"برات یه قهوه درست کنم!"و از جا بلند شد و باقدمهای تند و کج بی هدف به سمت آشپزخانه راهی شد بلکه به این روش دقایقی با خودش و چیزهایی که شنیده بود تنها بماند.
137 viewsAmy Western, 19:31
باز کردن / نظر دهید
2022-02-26 22:31:11 @theamywestern
#poisonkiss
#part433

با هر موج پرقدرتی که به کمرش میداد و فشار محکمی که به درون هیلمی اعمال میکرد تخت تک نفری او مثل کشتی گیر افتاده میان تلاطم دریا وحشیانه تکان میخورد و ناله های پر شهوت و لذت او را بلند و بلند تر میکرد اما هیلمی با وجود اینکه بار اولش بود و مسلماً بخاطر تجاوزی که تجربه میکرد حق داشت از درد و نفرت فریاد بزند و برای رهایی تلاش کند، بدون هیچ حرف یا حرکتی خود را تسلیم او کرده بود و شاید در انتظار تمام شدن این شکنجه ی جهنمی بود!
هیلمی قدرتش را داشت خود را نجات بدهد.متوجه بود که دیگر تحت تاثیر هیپنوتیزم نیست اما ننگ بر لذتی که در هر ورود و خروج پر سرعت آن عضو خواستنی در جسم خود حس میکرد.نمی توانست رد کند.نمی توانست مقابله کند.نمیخواست مانع شود.چیزی داشت اتفاق می افتاد که او هم میخواست و حتی برای ساکت نگه داشتن ناله های پر لذت و شهوتش لبش را به دندان گرفته نفس در گلو حبس کرده بود.
عذاب وجدانی که مثل شلاق روحش را می درید اجازه ی لذت بردن از عشقبازی را به مورات نمیداد!این چیزی نبود که می خواست هر چند در اول به لج آن پسرک بی لیاقت بفکر سرکوب کردن خشم و ارضا کردن حسادت خود بود و میدانست چقدر عوامانه و شاید مسخره بود اما می خواست به نحوی سریع و همیشگی صاحب هیلمی شود ولی به محض دستیابی به تن زیبای معشوق اشتیاق و شهوت کنترل تمام احساسات او را بدست گرفت و حالا دیگر حتی نمی توانست مراعات جسم باکره ی هیلمی را بکند!
هیلمی با وجود ضرباتی که به آخرین سرعت ممکن رسیده بود و صدای برخورد تن خیس از عرق آندو با حرکت وحشیانه ی تخت و نفسهای بریده ی مورات که نشان از نزدیک شدن پایان این سکس غیرمنتظره میداد،چیزی جز لذت حس نمیکرد.حتی درد جایش را به شهوت بینهایت رسانده حس ناب تعلق یافتن به این جوانک بلوند و زیبا او را بر خلاف ترس و تصورش برای تجربه کردن نتیجه اش بی طاقت میکرد.
با اینکه مورات از کنترل زمان و جسم خودش کاملاً مطمئن بود بناگه اتفاق افتاد و با یک حس انفجار در لگنش بی وقفه و پشت سر هم درون تن هیلمی شلیک کرد! ناله ی موفقیت در گلویش شکست و تن هوس آلودش روی تن هوس انگیز عشقش افتاد.
بناگه همه چیز ثابت و ساکت شد و تنش با مایع ولرم مورات پر شد.ناله ی پرشور حبس شده در گلویش را با نفس بریده اش بی صدا رها کرد و غرق لذت از این عشقبازی وحشیانه اجازه داد شهوت او هم بیرون بریزد.
116 viewsAmy Western, 19:31
باز کردن / نظر دهید
2022-02-26 22:30:57 @theamywestern
#poisonkiss
#part432
با دستهای یخ زده که از تپش وحشیانه ی قلبش می لرزید بزور در را باز کرد و وارد خانه شدند.عجیب بود که ترس و اضطرابش با گذشت زمان بیشتر و بیشتر میشد و حتی برگشتن به لانه ی گرم و امن هم نتوانست لااقل ذره ای آرامش دهنده باشد که بدتر،انگار در زندان تاریک و تنگی حبس میشد نفس گرفت و دلش فشرده شد.
"باید...با هیلمی تماس بگیرم!"همانجا پشت در،قبل از درآوردن لباسهای گِلی یا عوض کردن کفشهای خیسش،دست در جیب کرد و برای بار چندم یادش آمد موبایلش را در شهر بازی گم کرده است!
"لعنت!"دستهای خالی اش را بیرون کشید و رو به چاتای که ساکت پشت
سرش منتظر حرکتش بود کرد:"تو شماره اش رو داری؟"
چاتای با تاسف سرش را تکان داد.باورش نمیشد هنوز هم بجای خودش بفکر آن دستیار قربانی بود!
"اونر...اونر حتماً داره..."و یک لحظه نگران شد:"شماره اونم ندارم ولی چون دکتره میتونم از نت پیدا کنم!" میخواست همانطور با کفشها و لباسهای کثیف به سمت آشپزخانه بدود و لپتاپش را روشن کند که چاتای بازویش را گرفت:"من پیداشون میکنم تو برو یه دوش بگیر"
و دولا شد و با دست دیگرش یک جفت دمپایی جلوی پاهایش انداخت: "لباساتم بینداز سبد..."نه که خیلی به تمیزی اهمیت بدهد ولی همین کارهای روتین میتوانست برای بهبودی حال آراس وقت بخرد.
آراس چنان درگیر عذاب وجدان وشرم بود که حتی اگر چاتای از او میخواست خود را بکشد حتماً این کار را میکرد پس بدون هیچ سوال یا تاخیری، کفشهایش را عوض کرد و با احتیاط اما سریع،به سمت حمام راهی شد.
مقصر بودن مثل کوله پشتی پر از سنگ بر شانه های چاتای سنگینی میکرد بطوری که تا آراس از خم دیوار راهرو پیچید همانجا روی سکوی کوچک پاگرد نشست و سرش را میان دو دست گرفت. اولین کسی که او کشته بود استاد بود آنهم وقتی بچه ای وحشی و وحشتزده ای بیشتر نبود و برای نجات جان خودش مجبور شده بود دست به قتل بزند اما بعدها بدون هیچ پشیمانی به انسانها حمله میکرد و شکمش را سیر میکرد.حتی یکبار هم احساس گناه نکرد.تنها چیزی که بعد از سالها عذابش داده بود لطمه زدن به آراس بود که آنهم برحسب تصادف و بی احتیاطی از دستش در رفته بود وگرنه محال بود به آن فکر کند یا برای جبران خطایش به تلاش بیفتد.به همین خاطر دیدن این درگیری روحی آراس برای اولین قربانی اش،ضربه های دردناکی به قلب او وارد میکرد و زخمهای جدید و ناشناسی برایش بوجود می آورد.
مثل روبات از پیش برنامه ریزی شده،به محض ورود به حمام لخت شد و بدون معطلی زیر دوش پرید.انگار حمام کردن را هم فراموش کرده بود.شیر را باز کرد و زیر آبی که حس نمیکرد سرد بود یا گرم ایستاد تا خوب خیس شود. ذهنش بی وقفه کار میکرد و تصاویر درهم و برهم از اتفاقات آنروز و گاهی از روزهای قبل را از جلوی چشمانش رد میکرد.آتلیه و قطعی برق...کوله پشتی که پای میز یادش رفت...پارک و موبایلش،عشقبازی با چاتای در پشت بام...گرسنگی و ضعف در ماشین، تاریکی دفترش...صدای آلپرن و...گردن سفیدش که با دو سوراخ سرخ زیباتر شده بود!یک لحظه حس کرد مغزش متلاشی شد که شاید اگر بموقع از زیر دوش عقب نمیپرید زیر آن آب جوش، سرش واقعاً منفجر میشد!
"پیدا کردی؟!"
چاتای با صدای آراس سرش را بلند کرد.او هنوز همانجا روی سکو مانده بود اما آراس تماماً خیس و لخت تنها با حوله ای سفیدی که یک دستی دور کمرش نگه داشته بود پا برهنه و دوان دوان برمیگشت! "شماره هیلمی رو
پیدا کردی؟!"
چاتای با ناباوری از جا پرید:"این چه وضعیه!؟سرما میخوری!"و به سمتش دوید.وسط هال بهم رسیدند."پیدا میکنیم!تو بشین!" بازوهای لخت آراس را گرفت و از داغی غیرطبیعی بدنش فهمید چه دوش عجولانه ای گرفته!
آراس سعی کرد او را کنار بزند.چشمش به لپتاپ روی میز آشپزخانه قفل شده بود:"باید آلپرن رو پیدا کنیم"
چاتای قصد نداشت آراس را رها کند. حتی با جدیت او را به سمت مبل سر راهشان کشید و بزور نشاند:"من لپتاپتو میارم تو بشین"
با افتادن آراس درون مبل،گره موقتی حوله اش باز شد و مبل همان ثانیه اول با آبی که از تن و موهایش میچکید خیس شد.چاتای با یک قدم به سمت کاناپه،پتو مسافرتی را از دسته اش قاپید و باز کرد تا روی تن آراس بیندازد. هنوز هم فرصت نکرده بودبه کارهایی که میشد انجام بدهند فکر کند اما میدانست تماس با افراد قابل اعتمادی مثل هیلمی و دکتر که می توانستند کمکشان کنند فکر خوبی بود.
115 viewsAmy Western, 19:30
باز کردن / نظر دهید
2022-02-26 22:30:45 @theamywestern
#poisonkiss
#part431
با چشمان گرد شده از درد و تعجب به چشمان خمار از لذت و شهوت مورات خیره شده ذره ذره ورودش را حس میکرد!این نمی توانست اتفاق بیفتد! نباید اتفاق می افتاد!او هیچوقت فکرش را نکرده بود که! هیچوقت برایش آماده نبود که!آنهم با یک بیگانه که حتی یک روز هم از آشنایی نگذشته بود: "چ...چیکار داری میکنی م...مورات؟!دیونه نشو!"
مورات در آن شرایط نمیتوانست ذهن هیلمی را بخواند.چنان از دست پیدا کردن به او و شروع این عشقبازی مست و مشتاق بود که حتی کنترل ذهن خودش را از دست داده بود.میخواست تا جایی که میتوانست درون این تن زیبا دفن شود و تا ابد بماند!شاید تنها در این شرایط کمی دل دیوانه و حسودش آرام میگرفت.
"کاش میتونستی ببینی چقدر میخوامت!"صدای مورات از شدت هیجان میلرزید.
"نکن...پسر نکن...لعنت بهت!"دستهای تازه جان گرفته ی هیلمی به سختی روی بازوهای ورزیده ی مورات چنگ شد و نگاهش از ترسی که داشت شروع میشد خیس شد:"ادامه نده آشغال...بسه...دست نگه دار" صدای او هم از
شدت اضطراب تکه تکه شنیده میشد.
مورات با شرم از کاری که شروع کرده بود لب به دندان گرفت.می دانست قرار است پشیمان شود.میدید دارد همه چیز را ویران میکند ولی یا دل عاشقش که در مرز دیوانگی بود و اگر کنار میکشید هم هیلمی را از دست میداد هم عقلش را!
دهان هیلمی برای فریاد از درد عضوی که درونش را میشکافت باز شد اما با ضربه ی نرمی که دلش را با لذت لرزاند به آه کنترل شده ای تبدیل شد! مورات بالاخره درونش جا گرفته بود!ضجه ی آهسته ای زد:"لط...لطفاً درش...بیار!لطفاً..."
"نمیتونم...نمیتونم عشقم!دیگه نمیتونم...متاسفم"
با این ناله ی مورات، هیلمی تماماً امیدش را باخت و اینبار سعی کرد هیکل خیمه زده بر رویش را عقب هل بدهد که مورات آرام به بیرون حرکت کرد و دوباره فرو رفت.دومین ضربه کمی محکمتر و راسخ تر بود!
ناخن های هیلمی در گوشت بازوهای مورات فرو رفت و ناله اش بلند شد: "حرومزاده درد داره نکن!"
و مورات ضربه ی سوم را زد! اشک حلقه در چشمانش هر آن ممکن بود روی سینه ی سکسی هیلمی بچکد!
نگاه هیلمی لغزید و پلکهایش از لذت ننگین و نفسگیری که شروع میشد تا نیمه بسته شد! ضربه ی بعدی مورات دستهایش را هم پایین انداخت و اخم خجلی به چهره اش نشاند.دیگر مقابله کردن بی فایده بود اما قصد هم نداشت غرورش را بیشتر از این بشکند.پس لبهایش را بهم فشرد تاصدای ناله اش را در گلو خفه کند و به تشک دو طرفش دو دستی چنگ انداخت تا لجوجانه خود را زیر این متجاوز نگه دارد!
مورات ترجیح میداد هیلمی داد بکشد و او را به فحش بگیرد یا با مشت و سیلی به نشان دادن مخالفتش ادامه بدهد چون این سکوت تلخ قلب او را بدتر میشکست! پس صورتش را در گردن معطر هیلمی فرو کرد تا لااقل شاهد چهره ی پردردش نباشد و ضرباتش را تندتر کرد بلکه زودتر این عشقبازی ناخواسته را به پایان برساند!
129 viewsAmy Western, 19:30
باز کردن / نظر دهید