Get Mystery Box with random crypto!

Amy western

لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western A
لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western
آدرس کانال: @theamywestern
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.25K
توضیحات از کانال

Fight for you ❤️
گپ نظرات https://t.me/theamywesternchat
📝✏️

اکانت واتپد:
https://www.wattpad.com/user/amywesternofficial

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 3

2022-06-14 21:30:45 @theamywestern
#poisonkiss
#part485
با تکانهای آرام اما ممتدی که به تن خسته اش وارد میشد بخود آمد.خواب بود یا بیهوش نمی دانست.چنان ضعف و کرختی شدیدی در تک تک اعضایش حس میکرد که حتی نا نداشت چشم باز کند اما نوری که پشت پلکهایش را سوراخ میکرد مجبورش میکرد کاری در آن باره بکند.
"چه...خبره؟!"ناله ای کرد و سرش را چرخاند ولی سوزشی در گردنش حس کرد و اینبار ناخواسته چشم باز کرد.اولین چیزی که دید نیم رخ پسر جذابی بود که موهای حلقه حلقه ش او را بیاد مجسمه ی کیوپید می انداخت.
بوران نیم نگاهی به مسافرش انداخت و با دیدن نیمه باز بودن چشمان قشنگش نیشخند زد:"تقصیر من نیست! جاده دست اندازه!"
آلپرن با شنیدن این حرف تازه متوجه شد داخل ماشین است و این آفتاب ظهر است که اطرافش را گرم و نورانی کرده است!
"تو کی هستی؟!" سعی کرد تکانی به بدن سنگین خود بدهد ولی خیلی ناتوان بود.
"بفرما دوباره شروع شد!"بوران سعی کرد لحنش واقعاً شاکی باشد.
آلپرن هنوز از خواب گیج بود.یکبار دیگر سعی کرد و اینبار چپ و راست شدن ماشین کمکش کرد کمی سرجایش بالا بیاید!
"تو منو میشناسی؟"و برای دیدن بیرون سرش را چرخاند.پوست گردنش دوباره بدرد آمد ولی او کنجکاو مسایل مهم تر بود!
"بارها بهت گفتم اونقدر نخور که حتی دوست پسرتو نشناسی ولی خب این عادت بدمستی تو بیچارمون کرده!"
آلپرن هنوز از شوک جاده جنگلی که بتنهایی طی میکردند خارج نشده با شنیدن این حرف به سرعت رو به جوانک برگرداند:"دوست پسرت؟!"
سوزش گردنش اینبار کلافه اش کرد و دست به پوستش کشید.زبری خفیفی به دستش خورد و سوزشش بیشتر شد. بنظر زخم داشت اما برای دیدن به آینه نیاز بود!
"من متوجه نمیشم...دوست پسر یعنی چی؟مگه من... گی هستم!؟"منتظر جواب به دهان پسرک خیره شده همزمان به ذهنش فشار می آورد بلکه چیزی از خودش بیاد بیاورد ولی گذشته حتی هویتش مثل هاله ای در مه
غیب بود.
بوران همانطور که مورات تذکر داده بود سعی میکرد داستانی برای پسرک بیچاره بسازد تا متوجه پاک شدن حافظه یا کنجکاو اتفاقات افتاده نشود!
"پوف!گی چیه پسر؟چند ساله رابطه داریم!فکر کردی کی گردنتو به اون روز انداخته؟!"
آلپرن اینبار برای دیدن زخمش جدی تر حرکت کرد و توانست تا آینه ی جلویی خود را بالا بکشد.یک کبودی بزرگ با نقاط خون مردگی روی پوست گردنش نقش بسته بود.شاید اگر تکان های ماشین اجازه میداد دقیقتر بررسی میکرد و شاید نگاهی هم به صورت رنگ پریده ی خودش می انداخت ولی بوران عمداً ماشین را روی سنگهای جاده می راند تا حواس آلپرن را آنقدر که می توانست پرت کند!
"بزودی به سویلنگراد میرسیم و یه سویت حسابی میگیرم بتونی حموم کنی و تا مستی از سرت بپره استراحت کنی باشه؟"
آلپرن روی صندلی برگشت.نمی توانست چیزی درک کند.در یک دنیای متلاطم غوطه ور بود و هر تلاش برای یادآوری خودش و زندگیش فقط سرش را به درد می آورد!
" سویلنگراد؟...بلغارستان؟!" در شوک رو به راننده اش کرد.
بوران هم یکبار دیگر به صورت گنگ آلپرن نگاه کرد.پسرک شانس آورده بود توسط خوناشام واقعی مورد حمله قرار نگرفته بود و زنده مانده بود!
"یادت نیس گفته بودی دوس داری اونجا زندگی کنی اما اگر نمیخوای میتونیم بریم جای دیگه!"
آلپرن با شرم از خنگ بودنش غرید:"منکه چیزی یادم نمیاد فعلاً هر جا شد وایستا ببینم چه خبره!"
بوران لبهایش را بهم فشرد تا خنده ی خود را نگه دارد و آلپرن خسته از اینهمه
تقلا و استرس، دوباره درون صندلیش لمید تا اگر توانست کمی بخوابد بلکه
این مستی احمقانه قبل از رسیدن به مقصد از سرش بپرد.
135 viewsAmy Western, edited  18:30
باز کردن / نظر دهید
2022-06-14 21:30:37 @theamywestern
#poisonkiss
#part484
"اوه بابایی نمیدونم...کجا بریم تا کاملاً آزاد باشیم؟آمستردام؟! تایلند؟..."
اونر از شوق کودکانه ی بوراک بخنده افتاد:"هر جا که شد فرق نمیکنه!فقط کافیه خودمونو زوج معرفی کنیم نه پدر و پسر!"
بوراک آرام نمی گرفت:"ولی عمه چی؟مادربزرگ،پدربزرگ!به اوناچی بگیم؟"
اونر با حوصله زانوهای بوراک را که با حواسپرتی پهلوهایش را فشار میدادند نوازش کرد:"نیاز نیست فعلاً بفهمند ما برای همیشه میریم!میگم سمینار دعوت شدم یه مدت میرم فلان جا...میخوام بوراک رو هم با خودم ببرم سفر"
بوراک خنده ی هیجان زده ای کرد ولی فرصت نکرد نظرش را بگوید باز زنگ موبایل پدرش از کتی که کف اتاق افتاده بود بلند شد! اونر مهلت نداد بوراک با لحن و قیافه خشمش را از مزاحمت تلفن نشان بدهد.این ملودی متفاوت را میشناخت.از جا پرید:"هیلمیه!"
بوراک با حرکت ناگهانی پدرش به پهلو روی تخت افتاد:"هیلمی؟!هیلمی جم دستیار اینملی؟!"
اونر متوجه خرابکاریش شد اما نگرانیش از اتفاقات و تماس بی موقع هیلمی باقی مشکلات را تحت شعاع قرار میداد.پس بدون جواب دادن به پسرش از تخت پایین پرید ،کتش را برچید و گوشی را جواب داد:"بله؟!"
"اوه دکی نگو که بیدارت کردم!؟" لحن هیلمی برعکس تصورش خونسرد حتی شوخ بود.
"مگه اصلاً وقت کردم بخوابم؟!"اونر قدمزنان از اتاق خارج شد.
"چیزی شده؟کمک نیازه؟!" لحن هیلمی بناگه تغییر کرد و اینبار اونر خونسردانه شوخی کرد:"مگه فقط وقتی مشکلی پیش اومده باشه آدم نمیخوابه؟!"
هیلمی منظور دکتر را اشتباه فهمید و از خجالت غرید:"اوه ببخشید پس بد وقتی زنگ زدم!"
اونر هم از سوتفاهم هیلمی دستپاچه شد:"نه نه منظورم اون نبود..."و همانطور قدمزنان از در اتاقش فاصله گرفت:"تو بگو چرا زنگ زدی؟خبریه؟"
بنظر می آمد هیلمی برای صحبت خجالت میکشید:"خبر که...نمیشه گفت!موضوع اینه که...من میخواستم با ولاد برم..."ساکت شد تا از عکس العمل اونر باخبر شود بعد ولی اونر هم ساکت بود.در حقیقت حواسش به در خانه که داشت با کلید باز میشد جلب شده بود!
"یعنی...میخوام باهاش برم رومانی..."
"خب؟!"اونر با سرعت به سمت اتاقش برگشت و از لای در نیمه مانده به بوراک که سیخ روی تخت نشسته بود و معلوم بود با دقت به صحبتهای او گوش میدهد اشاره داد در اتاق بماند!
هیلمی با خیال کمی راحت ترشده اضافه کرد:"خواستم بگم...اگر هنوز به کمکم نیازه ...نرم!"
اونر در اتاق را بست و برای اطمینان همانجا دست به دستگیره ماند.
"نه چه کمکی؟!هر کمکی که میشد کردی!"
هیلمی باورش نمیشد اونر چنین برخورد عادی در مقابل خبر غیرمنتظره ی او بکند:" پس اینملی چی میشه؟!"
اونر با وجود اینکه ورود ایرم حواسش را پرت کرده بود سعی کرد جواب کاملی به هیلمی بدهد:"فکر نکنم دیگه مشکلی دراون باره مونده باشه! همین یه ساعت قبل پیشش بودم..."
هیلمی با هیجان نالید:"خب خب؟! حالش خوبه؟!"
ایرم دو قدم جلو آمد و اونر را دید.اونر خیره به او سرش را خم کرد تا سلام داده باشد!
"خوب میشه هیلمی!جای نگرانی نیست...در ضمن منم اینجام مواظبشم!"
ایرم شرمنده از اینکه بظاهر بد وقتی مزاحم شده بود دستهایش را بالا آورد تا خریدهایش را نشان بدهد.اونر لبخند به لب آورد و به آشپزخانه اشاره کرد تا ایرم برود و تنهایش بگذارد.
"پس...یعنی میتونم برم؟!شاید...شاید دیگه برنگردم!"
اونر با غیب شدن ایرم بالاخره کل حواسش به هیلمی جلب شد. نمی دانست چه شده بود و چه عاملی باعث شده بود هیلمی چنین تصمیمی بگیرد ولی از اینکه این کشور خطرناک را ترک کند و آلپرن را فراموش کند خوشحال شده بود:"برو هیلمی...برو دنبال عشق و زندگی جدیدت!نگران ما هم نباش"
119 viewsAmy Western, edited  18:30
باز کردن / نظر دهید
2022-06-14 21:30:30 @theamywestern
#poisonkiss
#part483
با صدای زنگ تلفن چنان از روی صندلی آشپزخانه بلند شد که رانش به لبه ی میز خورد و درد وحشتناکی گرفت اما ذره ای امید اینکه شاید چاتای باشد اجازه نداد حتی لحظه ای بایستد. لنگ لنگ خود را به هال رساند و گوشی بیسیم را برداشت:"بله؟بله؟!"
"فکر کردم خوابی که موبایلتو جواب نمیدی!"لحن انگین عجول و کمی عصبانی بود.
آراس با شنیدن صدایی جز صدای چاتای با دلشکستگی لب مبل نشست.
"اوه...موبایل...آره چیزه...گمش کردم!"
انگین از لحن بناگه سرد شده ی آراس خجالت کشید:"ببخش اگر مجبور نمیشدم به شماره ی خونه ات زنگ نمیزدم"
آراس یک دستی رطوبت اشک هر دو چشمانش را خشک کرد:"نه نه مشکلی نیست راحت باش!"
"راستش آراس یه موقعیت اضطراری پیش اومد من دارم از شهر میرم خواستم خبر بدم اگر کاری داشتی فلان...شاید یه مدت نباشم"
"اوکی..." غم غیبت چاتای چنان فکر و روح و قلب آراس را احاطه کرده بود که نمی توانست به خبر دیگری اهمیت بدهد یا برای فقدان کسی جز چاتای ناراحت شود.
"و اینکه...تا نیم ساعت از خونه بیرون نرو،مدارک آزمایشگاه رو با پیک برات فرستادم یعنی... کیوانچ گفت بده به اینملی شاید به دردش خورد!"
آراس ناباور از چیزی که شنید از جا بلند شد:"چی؟!جدی میگی؟مدارک همون...استاد اردوچ؟"
"آره..."نفس انگین تندتر شد.معلوم بود در حال حاضر شدن برای سفر است!
"اما چطور دستت رسید؟یعنی..."آراس هم بی اختیار شروع به قدم زدن کرد.
" بعداً همه چیزو برات توضیح میدم..."انگین هم قدم میزد ولی آراس نمی توانست به همین سادگی آرام بگیرد.به سمت پنجره رفت و با عجله نگاهی به خیابان انداخت انگار انتظار داشت پیک رسیده باشد و او از آن فاصله ببیند!
"نمیفهمم چرا دارید مدارک رو به من میدید؟مگه نباس دست پلیس باشه؟"
"باید برم آراس...در اولین فرصت تماس میگیرم و همه چیزو میگم باشه؟"
آراس با هیجان خندید:"باشه باشه!پس...ممنونم و...به سلامت!"
117 viewsAmy Western, edited  18:30
باز کردن / نظر دهید
2022-06-14 21:30:24 @theamywestern
#poisonkiss
#part482
"قراره از این به بعد...اینطور باشه!؟"دستش را بالا آورد و با ترحم به تار موهای طلایی که کنده شده لای انگشتانش گره خورده بود نگاه کرد. مورات هنوز در خلسه ی پردرد ولی رویایی غوطه ور بود.
"امیدوارم...امیدوارم اینطور باشه!" و با خجالت ریز خندید.
هیلمی به پهلو غلت زد و با احتیاط کتف و کمر خیس از عرق مورات را که با چنگ ها و سیلی های او خراشیده و سرخ شده بود نوازش کرد:"یعنی حالت خوبه؟!"
مورات سرش را روی بالش چرخاند تا هیلمی صورت خندانش را ببیند: "هیچوقت اینقدر خوب نبودم!"
هیلمی هم با ناباوری خندید:"واو...کی فکرشو میکرد ولاد هشتم مازو باشه!"
مورات هم اخم شوخی کرد:"و خوناشام تازه بدوران رسیده سادیسم باشه!"
هیلمی اینبار دست نوازش به سر و موهای بهم ریخته ی موراتش کشید: "خب حالا برنامه چیه؟نگو که نوبتیه و قراره دوباره منو بکنی!"
لبخند مورات بزرگتر شد و برای چرخش به سمت هیلمی حرکتی به تن بیجان خود داد:"در مورد برنامه ی سکس بعدا حرف میزنیم حالا باید پاشیم و کم کم راهی شیم!"
چهره ی خندان هیلمی درهم فرو رفت و مورات نگران شد:"چیه؟! مشکلی هس؟"باتکیه به آرنج دستش خود را بالا کشید:"مگه نمیخوای با من بیایی؟!"
هیلمی سعی کرد دوباره لبخند بزند ولی بنظر غیرممکن می آمد!
"البته که میخوام دیونه!"و به زور از تنگی تخت به پشت برگشت و خیره به سقف ادامه داد:"فقط...قبول اینهمه تغییر ناگهانی برام سخته!"
مورات آهسته روی تن داغ هیلمی خزید و مثل گربه خود را روی سینه ی لخت او جاسازی کرد:"میدونم عشقم...برای خود منم هنوز هضم نشده ولی روزای بعدی کلی وقت داریم در مورد اتفاقای افتاده فکر کنیم و حرف بزنیم!"و برای گرفتن تایید از نگاه هیلمی،سرش را بلند کرد ولی هیلمی همانطور به سقف خیره مانده بود.
"اینجا هنوز کسایی هستند که به کمک من نیاز دارند!"
مورات میدانست منظورش عکاس و دکتر بود ولی هنوز هم ته دلش نگران بود نکند با وجود آن شستشوی خاطرات باز هم به آلپرن فکر کند!
"میتونی زنگ بزنی بپرسی تا مطمئن شی !"
هیلمی با شنیدن پیشنهاد ساده اما منطقی مورات بالاخره سرش را کج کرد و به چشمان آبی و منتظر او نگاه کرد:"و خداحافظی کنم!"
مورات توانست فضای بی نهایتی را که عشق او در ذهن و قلب هیلمی پر کرده بود ببیند و خیالش راحت شود!
"کمکی ازم برمیاد؟"روی تن هیلمی حرکت کرد تا لبهایش را به لبهای او
برساند و با بوسه ای عمیق بخاطر حس زیبایی که به او داشت از او تشکر کند.هیلمی دست دور کمر تنگ مورات انداخت و او را بالا کشید تا برای رسیدن لبهایشان بهم ،کمکش کند:"میتونی وسایل ضروری منو تو ساک جمع کنی"
115 viewsAmy Western, edited  18:30
باز کردن / نظر دهید
2022-06-14 21:30:17 @theamywestern
#poisonkiss
#part481
انگین سعی کرد لرزش صدایش را کنترل کند:"کجا میری؟!"
کیوانچ بابی حوصلگی آخرین چیزها را داخل چمدانش پر میکرد:"پیش پدر و مادرم... حال پدرم خوب نیست،مادرم به کمکم نیاز داره"
انگین که آماده ی مخالفت و ممانعت بود با شنیدن جمله ی کامل کیوانچ آخرین امیدش را هم از دست داد و آه ناله مانندی از گلویش خارج شد.
کیوانچ در چمدان را بست اما نتوانست تکان بخورد.صدای نفس سخت انگین را میشنید...
"برخلاف من...تو پلیس خوب و دلسوزی بودی و...هستی!"نگاهش بالا آمد ولی انگین با حالت عصبانی میان حرفش پرید:"من بخاطر تو موندم بخاطر تو کار کردم و...تمام تلاشم جلب رضایت تو بود!"
کیوانچ به شوخی اخم کرد:"ادعای سنگینیه!"
انگین هم به چشمان همرنگ کیوانچ خیره شد:"میتونی باور نکنی ولی حقیقت داره! و اگر تو نباشی منم نمیتونم باشم!"
اخم کیوانچ باز شد:"اینطوری نگو! این شهر و آدما...خصوصاً دوستات بهت احتیاج دارند و تو باید ادامه بدی!"
"محاله!"انگین از روی بیچارگی پوشه را از روی تخت برداشت و با وجود
ضخامت جلدش،بقصد پاره کردنش دو دستی بالا آورد:"اگر تو بری منم استعفا میدم و..."
کیوانچ دستش را با وحشت بالا آورد:"نه!پاره ش نکن!"انگین برای شنیدن دلیلش همانطور ماند و کیوانچ نفس راحتی کشید:"بدش به کسی که برای کامل کردن سایتش لازم داره!"
چشمان انگین گرد شد و دستهایش پایین آمد.شنیدن چنین پیشنهادی از کیوانچ باورکردنی نبود.پس یعنی با استعفای او مشکلی نداشت؟!
کیوانچ به ساعت مچی اش نگاه کرد تا از نگاه متعجب انگین فرار کرده باشد
"تا دیر نکردم باید راه بیفتم"و برای بستن زیپ چمدان روی تخت دولا شد.
حالا دیگر حتی پرونده هم در دستهای انگین سنگینی میکرد.پس دوباره روی تخت پرتش کرد و با ناامیدی زمزمه کرد:"برای من چی؟ برای منم پیشنهادی داری یا باید خودمو پاره کنم؟!"
کیوانچ خنده اش گرفت:"میتونی با من بیایی!"چمدانش را از تخت پایین آورد.چشمان انگین دوباره گرد شد حتی بازتر از قبل.درست شنیده بود؟!
کیوانچ پالتواش را از روی بالشش برداشت و روی ساق دستش انداخت: "میتونیم توی راه به مشاجره مون ادامه بدیم!"
انگین خنده ای از تعجب کرد:"جدی که نمیگی!؟"
کیوانچ دست در جیب های پالتو دنبال چیزی میگشت.
"مگه نمیگی بخاطر من اینجا موندی؟خب من میرم تو هم میخوایی بیا!"
"اما...اما...آخه میتونم!؟یعنی..." انگین از هیجان نمی توانست حرف بزند.
کیوانچ چیزی را که میخواست پیدا کرد و بیرون کشید.بلیط هواپیما!
"نیم ساعت وقت داری بری خونه وسایل مورد نیازتو جمع کنی"و بلیط را سمت انگین کنار پرونده پرت کرد.
نگاه انگین در تعقیب بلیط پایین افتاد.گیج تر شده بود:"این...واسه منه!؟"
کیوانچ با خجالت از آینده نگری احمقانه ش خنده ای کرد:"نمیدونم چرا خریدم! شاید حدس میزدم اینطور بشه...شاید هم میخواستم بیام دنبالت!"
چشمان انگین روی بلیط آبی رنگ قفل شده بود.همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده پیش میرفت بطوری که قدرت هضم و باور اینهمه سورپرایز را نداشت.
کیوانچ از ترس آنکه انگین با عکس العمل جدیدش او را دستپاچه تر کند چمدانش را برداشت و به سمت در راهی شد:"من میرم فرودگاه منتظرت میشم تو هم پرونده رو با پیک به اینملی بفرست و خودتو به پرواز برسون"
129 viewsAmy Western, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2022-06-14 21:30:09
بوسه ی سمی
قسمت نود و پنج
@theamywestern
#poisonkiss
134 viewsAmy Western, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2022-05-31 22:11:53 @theamywestern
#poisonkiss
#part480
جلوی در باز یخچال ایستاده گیج و دودل خوردنی های متنوع که این مدت دست نزده بود تماشا میکرد انگار سالها چیزی نخورده بود مزه ی هیچکدام را بیاد نداشت و حتی هوس چشیدن هم در خود حس نمیکرد ولی دل ضعفه ای که بعد مدتها اذیتش میکرد چاره ای جز انتخاب کردن نگذاشته بود.یک ورق نان تست برداشت با شیشه مربایی که چاتای از آن خورده بود. تلاش بی وقفه اش برای عقب راندن اشکهایش نتیجه عکس داده بود و بغض خفه کننده ای طعم گلویش را تلخ کرده بود.در یخچال را بست و سر میز نشست.برای برداشتن مربا به قاشق نیاز داشت ولی بی رمق تر از آن بود که دوباره بلند شود پس در شیشه را باز کرد و روی نان تست خم کرد. چند قطره سرخابی چکید و قبل از آنکه بیشتر از آن سرازیر شود شیشه را کنار گذاشت.اشک چشمانش را داغ کرد.بجای آنکه برای نتیجه درمانش نگران باشد دلتنگ چاتای بود و میترسید بغض اجازه ی رد شدن لقمه از گلویش را ندهد ولی با لجاجت و کمی اضطراب نان را گاز زد.مزه شیرین و معطر مربا به دندانهایش خورد و نان روی زبانش له شد.بدون جویدن قورت داد و اشک دیگر مجال ادامه دادن نداد.
114 viewsAmy Western, 19:11
باز کردن / نظر دهید
2022-05-31 22:11:46 @theamywestern
#poisonkiss
#part479

بوراک خستگی پدرش را درک کرد و خود را کمی بالا کشید:"میخوایی ماساژت بدم؟"
اونر بجای جواب دادن به درخواست وسوسه انگیزش همانطور نیمه بیدار زمزمه کرد:"تو برو اتاقت...شاید بازم عمت بیاد"
"گفتم که باید کلیدو ازش بگیریم!"بوراک غرولند کنان پشت اونر درآمد و
روی گودی کمرش نشست:"اینطوری نمیشه که هر روز از لو رفتن نگران بشیم!" و به شانه های پدرش چنگ انداخت و دو دستی فشرد.اونر از درد و لذت ناله ای کرد:"یواشتر"
بوراک با اخطار او انگشتانش را باز کرد و کف دستهایش را روی کتفهای اونر کشید.حس کردن تن سفت و خوش فرم پدرش عالی بود.
اونر با اینکه از نوازش خوشایند پسرش از خود بیخود شده بود اما فکرش همچنان درگیر ایرم مانده بود:"میتونیم زنجیر پشت درو بیندازیم ولی اینطوری فکر کنم بیشتر شک کنه"
بوراک چنان به لمس و حس کردن تن اونر تمرکز کرده بود که دیگر به قضیه ی عمه اش توجه نمیکرد:"دردت که نمیارم؟اینطوری خوبه؟"دستهایش پایین تر میرفت که اونر با شوق از فکری که ناگهان به ذهنش زده بود چشم باز کرد:"بوراک؟!دوس داری یه جای دیگه زندگی کنی؟"
بوراک از ماساژ دادن دست کشید:"چی؟"هیجان زده شده بود:"کجا مثلاً؟"
اونر حرکتی کرد تا به پهلو بچرخد و رو در رو صحبت کند ولی بوراک قصد نداشت از روی تن بابایی پایین برود پس روی زانوهایش ایستاد و اونر مجبور شد به پشت بغلتد:"هر جا شد...فقط از اینجا بریم!"
بوراک با ثابت شدن پدرش اینبار روی شکمش نشست و دستها را به سینه هایش گذاشت:"بخاطر عمه؟!"
اونر دستها را روی زانوهای لخت پسرش گذاشت:"نه فقط اون ...میدونی که
اینجا ما بعنوان پدر و پسر شناخته شدیم و..."خواب گیجش کرده بود و نمیتوانست جمله بندی درستی انجام بدهد:"میفهمی که منظورمو؟!"با امیدواری از درک منظورش به چشمان کنجکاو بوراک خیره ماند.نیش بوراک بزرگ باز شد:"کجا بریم؟!"
لبخند بیحالی هم روی لبهای اونر ظاهر شد:"تو انتخاب کن"
115 viewsAmy Western, 19:11
باز کردن / نظر دهید
2022-05-31 22:11:36 @theamywestern
#poisonkiss
#part478

باورش نمیشد بالاخره به خانه رسیده بود.آنقدر خسته بود که به چیزی جز تخت و رها شدن بر رویش فکر نمیکرد.در را باز کرد و وارد هال شد. پرده ها همچنان بسته بودند و این نشان میداد بوراک هنوز در خواب است.
یادآوری بوراک سایه ی از شب شیرینی را که پشت سر گذاشته بودند جلوی چشمانش آورد و لبخند ضعیف اما دلنشینی به لبانش آورد.فقط توانست کفشهایش را دربیاورد حتی نای پوشیدن دمپایی نداشت.کیف را هم همانجا دم در رها کرد و سلانه سلانه و مستقیم راه اتاقش را پیش گرفت.احساس میکرد مسئولیتش در قبال درمان آراس تمام شده و نتیجه هر چه که بود باید قبول میکردند چراکه هرچه از دستش برآمده بود برای نجات بیمارش انجام داده بود و کار دیگری برای ادامه دادن وجود نداشت.
جلوی اتاقش رسید و با خیال راحت از تنها بودنش در را باز کرد ولی با دیدن بوراک در تخت خود غافلگیر شد.باز هم یکی از بلوزهای سفید او را بتن کرده، پاهای لختش را به سینه جمع کرده در حالت جنینی بخواب رفته بود.قلب اونر لرزید.هیچ فکر نمیکرد روزی این صحنه ی تکراری اما دوست داشتنی اینچنین در نظرش زیبا و دلفریب باشد.نگاهش قفل شده روی بوراک در را با احتیاط پشت سرش بست ولی باز هم صدای خفیفش بوراک را از خواب پراند.
"بابا تویی؟!" سرش را از بالش بلند کرد و با دیدن اونر لبخند عصبانی به لب آورد:"اومدی اما دیر کردی!"
اونر دو قدم برداشت و فقط توانست کتش را دربیاورد و زمین رها کند.
"¬پس درست فهمیده بودم!هر وقت نیستم تو لباسای منو میپوشی و میای تو تختم"
بوراک همانطور لبخند به لب دوباره نیم رخش را روی بالش گذاشت و اخمهایش از هم باز شد:"اینجا همه چی بوی تو رو میده"
اونر به تخت رسید و چهار دست و پا رویش خزید:"شاید چون اتاقمه!"
و خود را موازی بوراک رساند و مثل او گونه اش را روی بالش کناری رها کرد
چشمان خوابالود بوراک به چشمان خسته ی پدر خوانده اش قفل شد:"همه چی رو به راهه؟!"
اونر با اینکه از تماشای صورت قشنگ پسرخوانده اش لذت میبرد ولی پلکهایش توان باز ماندن نداشتند...
"اوهوم..."چشمانش را بست.
98 viewsAmy Western, 19:11
باز کردن / نظر دهید
2022-05-31 22:11:21 @theamywestern
#poisonkiss
#part477

برای بار ششم یا هفتم دوباره دکمه ی تکرار گوشی بیسیم را زد و اینبار برخلاف انتظار قبلی،جواب دیگری شنید(دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد!)خاموش! یا شده بود یا خودش عمداً خاموش کرده بود؟!
دستش پایین روی مبل افتاد و انگشتانش خسته از نگه داشتن تلفن،شل شدند.نمی خواست به این زودی ناامیدی بدل راه بدهد.حتماً مشکلی برایش پیش آمده بود.حتی اگر چیزی که احتمال میداد حقیقت داشت او دیگر قدرت درست کردنش را داشت!فقط به زمان نیاز داشت تا بتواند خوب شود و خوب فکر کند.
باصدای تکراری کلاغ نگاهش به پنجره بلند چرخید.پرنده ی سیاه دوباره لب نرده ها برگشته بود.گوشی را همانجا رها کرد و با کُندی از جا بلند شد.حس سبکی و ضعف خفیفی داشت.باور نمیکرد با همان یک جرعه خون همه چیز عوض شده و زندگی و سلامتی اش سرجای قبلی برگشته باشد.مثل بچه ای که تازه راه رفتن یاد میگرفت با احتیاط قدم برداشت.تلو خورد اما توانست سرپا بماند. دومین و سومین قدم را هم برداشت و خود را به ستون باریک سر راهش رساند.نگاهش روی کلاغ بود.دوست داشت به بالکن دربیاید و کمی هوای تمیز صبحگاهی را به سینه پرکند ولی بنظر کار عاقلانه ای نمی آمد با آن سرگیجه ی شدید بعید نبود پایین پرت شود!پس دست
به ستون روی پاشنه ی پا چرخی زد و به آشپزخانه نگاه کرد.بعد مدتها گرسنگی واقعی را در معده اش حس کرد و از تصور غذا حالش بهم نخورد. یعنی ممکن بود بتواند دوباره چیزی جز خون بخورد و اینبار برنگرداند؟! تصورش جرات داد و برای امتحان کردنش به سمت آشپزخانه راهی شد.

تخت با هر ضربه ی شدید هیلمی از دیوار جدا شده دوباره سرجایش برمیگشت و باعث لرزش پا تختی ها و هر چه رویشان باقی مانده بود میشد ولی او همچنان خستگی ناپذیر و بی پایان به تلمبه زدن تن زیبایی که مقابلش داشت ادامه میداد و از این لحظات چنان غرق لذت بود که عمداً اجازه ی پایان گرفتن نمیداد!
هرچند مورات لب به دندان گرفته بود تا فریاد خوشی سر ندهد نمیتوانست ساکت بماند و ضجه های دردناکی از گلویش خارج میشد.انگشتانش از چنگ زدن تشک برای نگه داشتن خود روی تخت خسته شده زانوهایش از فشار ضربات تند و سختی که تنش مواجه بود کرخت شده بود اما هیچ دلش نمی خواست این دقایق هرچند وحشیانه تمام شود!
ضربان قلبش به نهایت رسیده بود و خون در رگهایش میجوشید. سرش از خوشی به دوران افتاده بود و آلتش در مرز انفجار بود.یک نگاه به پایین انداخت. باسن پسرک بیچاره بر اثر سیلی های دست و لگن او سرخ شده رد انگشتانش روی پهلوهای او کبود و حتی خراشیده شده بود.عجیب بود که بجای ترحم بیشتر دلش خواست و دیوانه تر شد.خود را روی مورات انداخت و مورات با سنگینی تن عرق کرده ی هیلمی روی سینه بر تخت افتاد. تازه متوجه خیس بودن زیرش شد.یعنی چند بار ارضا شده بود؟باورش نمیشد.حتی دستش هم بخودش نخورده بود!
هیلمی یک بازویش را از پشت دور گلوی مورات انداخت تا او را سفت زیر خود نگه دارد و با دست دیگر ران راستش را کنار کشید تا راحت تر روی باسنش جا بگیرد و حرکتش روانتر بشود.لثه هایش مثل نوزادی که داشت اولین دندانهایش را در می آورد به خارش افتاده بود و برای گاز نگرفتن شانه و گردن سفید مورات تلاش سختی میکرد ولی مورات با این پوزیشن جدید که کنترل جسمش را تماماً از دست داده بود و صدای نفس های شهوت آلود هیلمی که گردنش را داغ میکرد بیشتر تحریک شده دیگر نمی توانست صدای ناله هایش را خفه کند و حتی بلندتر از همیشه داد میزد.
هیلمی هم دیگر نمی توانست جلوی خود را بگیرد.چشمانش را سفت بست و لبهایش را به کتف داغ مورات فشرد.کافی نبود.هر آن ممکن بود ارضا شود و از اشتیاقش به مورات صدمه بزند پس دست دیگرش را بالا آورد و روی دهان او گذاشت تا صدای هوس انگیز او را که برای آزار بیشتر تشویقش میکرد خفه کند.نفس مورات در گلویش خفه شد و لذت اسارتش را به نهایت رساند. چند ضربه ی دیگر و...با شروع شلیک های بی وقفه ی هیلمی که تنش را پر میکرد خودش هم برای بار نمی دانست چندم ریخت و ریخت و ریخت...
97 viewsAmy Western, 19:11
باز کردن / نظر دهید