آدرس کانال:
دسته بندی ها:
وبلاگ ها
زبان: فارسی
مشترکین:
585
توضیحات از کانال
By heaven, i charge thee, send music...
https://t.me/BiChatBot?start=sc-325498-xd8tbSY
Ratings & Reviews
Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.
5 stars
0
4 stars
1
3 stars
1
2 stars
1
1 stars
0
آخرین پیام ها 2
2021-08-25 00:20:28
سناتورها اصلا انگار غم و غصهی واقعیای نداشتند، سناتور اول زنش مرده بود و گاهی برایش غمگین میشد، اما در نهایت اهمیتی نداشت، غم و گریه برای چند مدت اول بود و بعد تمام شد، سناتور پیر و خرفتی که سعی میکرد همهچیز را طوری بیان کند که انگار همهی بدبختیهارا ریختهاند توی دیگ عمرش و حالا هم آش دهنسوزی در آمده که برای هر دردو مرضی دواست گفت: طبیعت درد زخمهارا جوش میدهد.
اما طبیعت هیچ کاری با تویی که هستی و نمیفهمی نکرد، من امشب برای تو نوشتم اما تو نفهمیدی، و این نفهمی تو نه یک سال که تا اخر عمر مایه درد و بدبختیه.
251 views21:20
2021-08-24 22:52:02
کالیگولا گفت: مردم میمیرند در حالی که خوشبخت نیستند، و همین دلیلش برای رفتن برای بهدست آوردن ماه بوده، دنبال چیزی دست نیافتنی و غیر ممکن. اما هلیکن باور نکرد، کالیگولا به تازگی دروسیلا را از دست داده بود، غمگینیاش به این خاطر بود که با همهی قدرتی که داشت نتوانست معشوقهی خودش را از مرگ نجات دهد، چون نجات دادن از مرگ معجزه بود، و چیزی غیر ممکن، کالیگولا دلیل خوشبختیش را از دست داده بود. در این دنیا خوشبختی ابدیای نیست چون هرچه که مایه خوشبختی آدم باشد ناگزیر روزی از دست میرود، کالیگولا به دنبال ماه رفت و نتوانست ماه را بدست بیاورد مثل هرچیز غیر ممکن دیگری، حالا هرچقدر هم که قدرتمند باشی.
250 viewsedited 19:52
2021-08-23 17:51:03
چیزی که از پنجره دیده میشه انگار نزدیک بندر توی لیورپولم و فقط کافیه که از روی مبل بلند بشم تا دوباره برگردم به جهنم، همینقدر فاصله!
285 views14:51
2021-08-21 03:02:43
زندگی داشت به تلخی میرسید پس خودم را سپردم به شیرینی خواب و خیال، چند روزی بود که چشم باز نمیکردم، چیز خوبی آن بیرون در حال تغییر نبود، اما این داخل، داخل ذهنم لااقل کنترل بیشتری روی چیزها داشتم، از بچگی همیشه ذهنم سمتی میرفت که من میخواستم، اگر هم راه را اشتباه میرفت باز افسارش دستم بود، اما حالا این اسب رام با شنیدن صدای مهیبی داشت از کنترل خارج میشد، همهچیز داشت روی سرم خراب میشد، صدا رشتههای خیالم را پاره کرده بود و من داشتم سقوط میکردم به واقعیت، چشمهام را باز کردم تا از شر صدا خلاص بشوم اما خبری از خلاصی نبود، واقعیت داغانتر از قبل شده بود، دنبال صدا را گرفتم تا شاید کسی را پیدا کنم و همهی این خرابیها را بریزم روی سرش، در اتاق را که باز کردم، دیدم تا چشم کار میکرد گرد و غبار بود که هوا را پر کرده بود، چند متر دور تر از من با پتک افتاده بودند به جان دیوار، قرار بود با خراب کردن دیوار فضای زندگی را گسترش دهند. خوابم کاملا پریده بود و خیالی هم نداشتم توی این جنگ و درگیری با دیوار دوباره بخوابم. با دیدن دیوار و پتک یاد فیلم demolition افتادم، گفتم شاید خراب کردن از خوابیدن و فرار کردن نتیجهی بهتری بدهد، پتک را گرفتم و افتادم به جان دیوار بدبخت، طوری پتک را میکوبیدم انگار تنها مانع رسیدن من به هرچیزی که نداشتم فقط آن دیوار بود، خراب کردنش داشت جان تازهای بهم میداد، خراب کردن همیشه لذتبخش بوده، تمام ناراحتی و دق و دلیام جمع شده بود توی دستهام، انگار میخواستم عامل بدبختیهام را خفه کنم، البته اگر پیداش می کردم حتما پتک را به خفهکردن ترجیح میدادم. دیوار که تمام شد برای چند دقیقه دستهام را به سختی حس میکردم، بعد کمکم درد شدیدی توی دستهام جریان پیدا کرد. همهی زمانی که توجهم فقط شده بود خراب کردن آن دیوار حالا در غالب درد برگشته بود، بعد نگاه کردم به همهی دیوار هایی که این همه مدت فقط ازشان فرار کردهام و دردی که حالا احتمالا برای خرابکردنشان قرار هست تحمل کنم.
415 viewsedited 00:02
2021-08-15 18:22:44
طالبان توی افغانستان خیلی قدیمیان و به اندازهی قدمتشون هم وحشی، من از اولین چیزهایی که توی بچگی فهمیدم این بود که هوا که داشت تاریک میشد توی خیابون نباشم چون طالبان بچههارو میدزدیدن، به هر کی تواناییشرو داشت اسلحه دادند تا شبها نگهبانی بدن، با همین وجود چقدر بچه رو دزدیدند، توی اون شهر مرزی ترس همیشه بالای سر بچگی ما بود، چون طالبان همیشه تندرو بودند و بلا های زیادی سر مردم آوردند و این فقط مال 20 سال قبل نیست، از شهر بچگی من تا هرات کمتر از دو ساعت فاصله هست و همیشه میشنیدیم از وحشی گری های این گروه توی افغانستان. سه هفتهی قبل چند هزار خیمه فرستادند لب مرز تا مردمی که از دست طالبان فرار میکردند اسکان داده بشن و روزی تا هزار نفر هم میومدند اما حالا از وقتی طالبان مرز رو گرفتن دیگه به زور اگر چند نفری بتونن و فرار کنن - البته اگر پناه آوردن به ایران رو بشه فرار دونست. من آوارههای این طرف مرز رو میبینم چقدر ترس و نگرانی توی صورتشون هست برای هموطنانشون ،حالا توی تلویزیون برنامهای با موضوع افغانستان تولید میشه و توش میان میگن نه این ها سیاهنمایی هست و طالبان این کار ها رو نمیکنن. من غمگینم برای این مردم که دوستهای ما بودن توی این سالها و از طرفی حالم از کشورم به هم میخوره که نهتنها از طالبان حمایت کرد بلکه حالا هم دارن پنهانکاری میکنن وحشیگریهاشون رو.
528 viewsedited 15:22
2021-08-12 00:22:31
بیشتر دوست داشتم وقتی همچین موزیکهایی میفرستید براش چند خط هم بنویسید.
517 views21:22
2021-08-09 23:52:22
اگر این تنهایی به خاطر نبود دیگران بود حتما تا حالا خودم رو از پشت بوم پرت کرده بودم پایین، اما این تنهایی رو خودم ساختم و حالا نمیتونم همینطوری ولش کنم، چون وقتی چیزی رو میسازی نباید رهاش کنی مثل اون، مشاورم گشت و گشت و از توی خرت و پرتهای اون ته مغزم که نمیدونم کِی همینطوری مچاله گمشون کرده بودم تا باهاشون روبرو نشم خاطراتی رو پیدا کرد و بعد گذاشت جلوی روم و گفت اینارو فراموش کن، البته نه با همین چند کلمه! اون قصد داشت تا اول اونهارو حل کنم و بعد پرتشون کنم توی سطل زباله، به همین سادگی! البته ساده برای کی؟ یک بار وسط یک اوضاع داغون یادم افتاد که یه مدتی هم هست تو نیستی، نوشتهم گوشهی کاغذ که حُسن ختام برای شخص از دست رفته، بعد برگشتم اون حُسن رو پاک کردم، چه حُسنی! تا آخر روز چشمم به این جمله میافتاد و هی چون وقت نبود گذاشتمش برای بعدا، نمیشد ازش فرار کرد چون همهش جلوش چشمم بود، وقت زیادی میخواست، باید پیش خودم داستان رو طوری تعریف میکردم که تو مثل هیتلر منفور باشی، و آلمانی که آخر خراب و داغون شده بود، اینطوری همچنان من صاحب قدرت و شکستناپذیر بودم، البته ظاهرن، وگرنه توی جنگ همه میبازن هرچند اقرار نکنن، آخر کاغذ رو انداختم یه گوشه و بعد هم یادم رفت، اما حالا مشاور چیزهایی که من ازشون فرار کرده بودم رو جلوی روم چیده بود و من بودم که باید برای هرکدوم داستان خودم رو تعریف میکردم، امروز جایی خوندم که حرف زدن معجزه میکنه احتمالا بعدش هم با خط درشت نوشته بودن البته به جز مشاور، که خب من اون قسمت رو ندیده بودم و خودم فهمیدم. براش تعریف کردم و موقعی که تموم شد بهش گفتم دو هفتهی پیش دندونپزشکی بودم، دکتره داشت حرف میزد و من نهایتا سرم رو یه تکون کوچکی میدادم در حالی که دهنم باز بود، اونجا فهمیدم چقدر کار تو سخته!
558 viewsedited 20:52
2021-08-07 11:59:09
528 views08:59
2021-08-06 07:21:07
برونگرا و درونگرا.
549 viewsedited 04:21
2021-08-03 00:47:18
امروز یک کولهبار تهوع رو با خودم جابجا کردم، وقتی رسیدم خونه هیچی ازش کم نشده بود، از زندگی حالم بهم میخورد، نه خود زندگی، بلکه زندگی این چند روز و چند ماه و چند سالم، قبلا زمانهای خوبی بود و شاید در آینده هم باشه، و همین باعث میشه بخوام که بجنگم، زیر دماغم شبنم زده، و لحظه به لحظه هم بیشتر میشه، زودتر باید یه کاری بکنم، از ظهر کارم همینه، یه کاری کردن، احتمالا کل زندگیم همین بوده، یه کاری کردن، البته کاری که فقط در لحظه همهچیز رو حل کنه، چیز هایی که بعدا بدتر بر میگردن. حالا از این که گفتم شبنم پشیمونم، تشابه خوبی نبوده، احتمالا دلیلش این هست که امروز شکسپیر خوندم و بعد کمی از شکسپیر کمک گرفتم و بیشتر از مغز خودم، شکسپیر برای من خدای ادبیات بوده، همیشه جملاتش یک چیز خوبی توشون دارن که آدم رو به وجد بیاره اما احتمالا نباید این به وجد اومدنه به اینجا میرسید. از سر شب سرفه هم اضافه شده، فصل سرماخوردگی نیست و انگار به چیزی حساسیت دارم، سابقا به آدما حساسیت داشتم اما به این مزخرفی نبود، رفتم سر یخچال و شربت ضد سرفه پیدا کردم، طعم توت فرنگی بود، قرار بوده توت فرنگی به طعم گند محتویات داخل شیشه کمک کنه، و قابل تحملترش کنه اما برعکس شده و حتی بیشتر گند خورده به همه چیز، با این حال قابل تحمل بود، قاشق اول رو خوردم، قاشق دوم و بعد دیدم شیشه خالی شده، میدونستم که یک شیشهی کامل تاثیر زیادی روی جاذبه میگذاره، البته این شیشه فقط دو قاشق بود و تاثیرش خیلی کم هست در حدی که بشه ازش صرفنظر کرد، حالا نفس کشیدن برام سخت شده، حس میکنم وسط کویرم و هربار کلی ماسه رو تنفس میکنم، خشک و خفه کننده، از سردرده چیزی گفتم؟ فکر نکنم، از صبح اونم هست، یک چیزی انگار میخواد از درون جمجمهم بزنه بیرون، راهی نیست، داره به چشمام فشار میآره، خیال رفتن هم نداره، اما بدتر از همهی اینها حس داغونی هست که دارم و چند وقتی هست که نمیره، بدبختی چسبناکه، شکسپیر گفت بدترین دردها درد هایی هستند که دلیلشون رو هم نمیدونی. اما به نظر من درد هایی که دلیلشو میدونی اما کاری نمیتونی بکنی براشون بدترن، یادم باشه فردا بهش بگم.
653 viewsedited 21:47