Get Mystery Box with random crypto!

یادداشت‌های یک روانپزشک

لوگوی کانال تلگرام hafezbajoghli — یادداشت‌های یک روانپزشک ی
لوگوی کانال تلگرام hafezbajoghli — یادداشت‌های یک روانپزشک
آدرس کانال: @hafezbajoghli
دسته بندی ها: روانشناسی
زبان: فارسی
مشترکین: 4.00K
توضیحات از کانال

من روانپزشک هستم. قسمت‌هایی از كتاب‌هایی كه می‌خوانم را همرسان می‌کنم و براي‌شان پی‌نوشت می‌نويسم. تلفن تماس برای گرفتن نوبت آنلاین
09120743890
@HafezB

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها 150

2021-04-23 10:44:22 صبح زمان پنهان شدن است. از خواب بیدار می‌شوند، قبراق و سرحال، زبان‌هاشان به اشتیاق نظم از دهان‌ها آویزان شده‌اند، نظم و زیبایی و عدالت، و برای حقشان پارس می کنند. بله، صبح‌ها از ساعت هشت یا نه تا ظهر زمان خطرناکی است. اما نزدیک ظهر همه چیز آرام می‌گیرد، سرسخت ترین‌ها آرام می‌شوند، به خانه می‌روند، شاید این طور بهتر بود، اما آن‌ها کارشان خوب بوده، چند باز مانده به جا مانده‌اند، اما دیگر هیچ دردسری درست نمی‌کنند، هر مردی موش‌های شکارشده‌ی خودش را می‌شمرد. ممکن است اوایل بعدازظهر دوباره آغاز شود، بعد از ضیافت، تجلیل‌ها، تهنیت‌ها، خطابه‌ها، اما در مقایسه با وضعیت صبح هیچ نخواهد بود، سرگرمی محض.
(مالوی، بکت، سمی)
پ.ن: بهتر از این نمی‌شد گند پوچی تجارب بشری را دراورد! خدا بکت را قرین رحمت خود کناد.
@hafezbajoghli
603 viewsHafez, 07:44
باز کردن / نظر دهید
2021-04-23 10:42:31 و بعد از عبور از آن باروها، باید اعتراف کنم که آسمان به تدریج داشت صاف می‌شد، یعنی پیش از آن که آسمان در شولای دیگرش پیچیده شود: شب. بله، تکه ابر عظیم رشته رشته می‌شد، و در این گوشه و آن گوشه‌اش تکه هایی محو و میرا از آسمان آشکار می‌شد، و خورشید، که پیشاپیش در آسمان فرو غلتیده بود، در زبانه‌های سربی رنگ آتش که از سطح افق بر می‌جهیدند آشکار بود، فرو می‌رفتند و برمی‌جهیدند، و هر بار محوتر و بی رمق تر، و آنی بعد از درخشش‌شان خاموشی می‌گرفتند. این پدیده، اگر درست در یادم مانده باشد، ویژگی بارز هوای منطقه‌ی ما بود. شاید امروز اوضاع طور دیگری باشد. اما من که هرگز منطقه‌ام را ترک نکرده‌ام، نمی‌دانم چه حقی دارم در مورد ویژگی‌هایش حرف بزنم. نه، هرگز نگریختم، و حتا حد و مرزهای منطقه‌ی خودم هم برایم ناشناخته بود. اما احساس می‌کردم که آن مرزها بسیار دورند. ولی این احساس هیچ پایه و اساس جدی‌ای نداشت، فقط احساسی ساده بود. چون اگر مرزهای منطقه‌ی من آن قدر دور به پایان نمی‌رسید که من نتوانم خودم را به آن‌ها برسانم مسلما متوجه تغییر تدریجی منطقه‌ام می‌شدم. چون هیچ منطقه‌ای ناگهان به پایان نمی‌رسد، یعنی تا آن جا که من می‌دانم این طور است، بلکه مرزهای مناطق مختلف به تدریج درهم می‌آمیزند، و این را باید ثابت کرد، پس امکان دارد که من با این تصور که هنوز داخل مرزهای منطقه‌ی خودم هستم، بارها و بارها از حیطه‌ی این مرزها خارج شده باشم. اما ترجیح می‌دادم که به این احساس ساده‌ام و به صدای این احساس مقید بمانم، احساسی که می‌گفت، مالوی، منطقه‌ی تو وسیع است، تو هرگز از آن خارج نشده‌ای و هرگز هم خارج نخواهی شد، و به هر سو که سرگردان شوی، و در حریم مرزهای دوردستش به هر کجا که بروی، همه چیز همیشه همان خواهد بود که هست، دقیقا همان طور. اگر این طور باشد، پس حركات من به مکان هایی که با این حرکات محو می‌شدند، هیچ ربطی نداشتند، بلکه در چیزی دیگر ریشه داشتند، مثلا چرخ تابداری که من را با پرش های پیش بینی ناپذیر، از خستگی به سکون و استراحت، و نیز عکس آن سوق می‌داد. اما حالا دیگر سرگردانی و پرسه زدنی در کار نیست، به هیچ کجا، و راستش، خیلی به ندرت از جایم جنب می‌خورم، و با این حال، هیچ چیز تغییر نمی‌کند. و محدوده های اتاقم، تختم، کالبدم، درست مثل مرزهای منطقه‌ام از من دور بودند، در همان روزهای شکوهم. و چرخه همچنان ادامه دارد، با جست و پرش، چرخه‌ی پرواز و سکون، در کشور بی حد و مرز مصر، بدون نوزاد، بدون مادر...
(مالوی، بکت، سمی)
پ.ن: این تکه خیلی من رو یاد مهاجرت میندازه.
@hafezbajoghli
540 viewsHafez, 07:42
باز کردن / نظر دهید
2021-04-23 10:41:07 واقعا همه‌ی هم و غم خودم را صرف حل کردن یک مسئله بین مادرم و خودم کرده بودم، اما هرگز موفق نشده بودم. و در حالی که به خودم می‌گفتم زمان دارد از دست می‌رود، و به زودی دیگر خیلی دیر خواهد شد، و شاید همین حالا هم خیلی دیر شده باشد، برای این که مسئله‌ی مورد نظر را حل کنم، احساس می‌کردم به سوی دغدغه‌هایی دیگر، به سوی توهماتی دیگر، سوق می‌یابم. و حالا به جای علاقه به دانستن نام شهری که در آن بودم، شتاب داشتم تا هر چه زودتر آن شهر را ترک کنم، حتا اگر آن شهر همان مکانی بود که مادرم آن همه مدت در آن منتظرم مانده و شاید هنوز هم منتظرم بود. و به نظرم می‌آمد که اگر راست شکمم را بگیرم و بروم، به هر حال، از آن شهر خارج خواهم شد، دیر یا زود. به این ترتیب، با نهایت تلاش، خودم را وقف انجام کارم کردم، و خودم را به جریان باد سپردم تا من را به سمت راست شعاع نور ضعیفی که راهنمایم بود بکشاند.
(مالوی، بکت، سمی)
@hafezbajoghli
467 viewsHafez, 07:41
باز کردن / نظر دهید
2021-04-23 10:32:58 این دغدغه ها همگی دغدغه‌هایی دیرینه‌اند و ذهن نمی‌تواند همیشه و همیشه در باب دغدغه های همیشگی غور کند، بلکه هرازگاه به دغدغه‌هایی تازه نیاز دارد، تا بتواند در لحظه‌ی ضروری، با قدرت و شوری دوباره، به سراغ همان دغدغه های همیشگی برگردد.
(مالوی، بکت، سمی)
پ.ن: عجب کشف بزرگی! کاملا درسته. اگه دیدید یه نفر سال‌ها یک دغدغه‌ی مشخص داره و براش داره تلاش شبانه‌روزی میکنه شک نکنید که یه آدم فسیل و به درد نخوره! دیگ‌دغدغه‌های آدم باید مرتب هم بخوره! برای همینه که من اصلا حس خوبی به هیچ آدم متخصصی ندارم. آدم متخصص یعنی آدم فسیل که سال‌ها چشمش رو به همه چیز غیر از تخصصش بسته. اگه کارم به این آدما گیر کنه مخلصشونم هستم و به تخصصشون احترام میذارم و برای خدمتی که ارائه میکنن، هرچی لازم باشه پول پرداخت می‌کنم. ولی حتی یه استکان چایی حاضر نیستم باشون بخورم. هیچ درد دلی با این آدما ندارم. ولی در عوض، آدمای آماتور خوبن. ذهن‌های آزاد و قالب نزده جذابن. در فیلم "زندگی شیرین" به کارگردانی "فدریکو فلینی" یه دیالوگی هست که میگه "من ترجیح میدم که یه آماتور بمونم تا این‌که بخوام حرفه‌ای بشم." واقعا زنده‌باد آماتورهای رها و آزاد و قالب‌نخورده! اینا رو دیدید که شبیه "دائرة‌المعارف گویا" هستن؟ خدا عمر طولانی و با عزت به این عزیزان عطا کنه. آدمای خوبی هستن. آزارشون که به کسی نرسیده. خب دوست دارن دائرة‌المعارف گویا و متحرک باشن. خیلی هم عالی!
@hafezbajoghli
493 viewsHafez, 07:32
باز کردن / نظر دهید
2021-04-23 09:30:15 من یه کشفی کردم!

در زوج‌درمانی اینترنتی صفحه‌ی گوشی یا لپ‌تاپ، صفحه‌ی "آشتی‌کنان" می‌شود.‌ زن و شوهر هایی که به خاطر اختلافات‌ و خشمی که به هم دارن، از یک متری هم رد نمیشن اینجا باید خیلی صمیمانه‌طور به هم بچسبن
@hafezbajoghli
485 viewsHafez, 06:30
باز کردن / نظر دهید
2021-04-22 08:54:30 اسنپ دوم:

-من: آقا میشه لطفا رادیو را خاموش کنید؟
- راننده: (با تعجب و با صدای بلند) بله؟!
- ( پیش خودم فکر کردم دوباره با یک راننده که ازون مردهای سالمند قدیمی عشق رادیو است طرف شدم. خودم رو برای شروع داستان ساختگی سردرد آماده کردم و دوباره گفتم:) لطفا رادیو را خاموش کنید.
- راننده: روشنه مگه؟!
- من: بله، روشنه
- راننده: پس چرا صداش نمیاد؟!
- من: صداش داره میاد.
راننده با حالتی آمیخته با تعجب و بی‌اعتمادی پیچ رادیو را چرخاند و رادیو خاموش شد.
@hafezbajoghli
173 viewsHafez, 05:54
باز کردن / نظر دهید
2021-04-22 08:18:37 -من: میشه لطفا رادیو را خاموش کنید؟
(راننده اسنپ رادیو را خاموش می‌کند. پس از ۳۰ ثانیه دوباره آن‌را روشن می‌کند.)
-من: ببخشید اگه میشه رادیو را خاموش کنید.
- راننده: چرا؟ رادیو دوست نداری؟
-من: (با این که سر درد نداشتم ولی سر درد را بهانه کردم): به خاطر سر دردم رادیو گوش نمیدم.
-راننده: میگرنه یا عصبی؟
- من: عصبی
- راننده: روزی یه پوکساید بخور خوب میشی.
@hafezbajoghli
188 viewsHafez, 05:18
باز کردن / نظر دهید
2021-04-22 00:02:14 یادداشتی با عنوان "میل به خاطره سازی و ترس از مرگ"
نوشته‌ی یکی از مخاطبان

به مراجعتون تبریک میگم که همچین رابطه ای رو در اتاق درمان تجربه کردن؛رابطه ای بدون ساختن خاطره!!!
اکثر ما تو این دنیا,آگاهانه یا ناآگاهانه,زندگی میکنیم تا خاطره بسازیم,برای مثال:
-ازش خاطره بدی دارم...ازش خاطره خوبی دارم....
-کار خیر کنم تا خاطره خوبی ازم به جا بمونه...
- جشنی بیادموندنی بگیریم چون بعدها خاطره میشن...
-کتاب بنویسم تا در خاطره مخاطبانم زنده بمونم....
-دست همسرمون رو میگیریم و در این حالت از دستهامون عکس میگیریم تا برای خودمون و بچه هامون خاطره بشه اما آیا واقعا چقدر از رابطمون رو "دست در دست هم" زندگی میکنیم؟!....
ما میل به "خاطره ساختن" از این لحظه داریم چون از اینکه این لحظه رو "زندگی کنیم" میترسیم و همچنین از مرگ هم میترسیم.ما نمیخوایم این لحظه رو به تمامی زندگی کنیم چون میترسیم نکنه در همین لحظه از شدت زندگی کردن و زنده بودن و حضور داشتن, بمیریم.ما هنوز یادنگرفتیم که در هر لحظه زنده بشیم و بمیریم.ما در زیباترین لحظات زندگیمون,به جای تجربه کردن و حضور در اون لحظات,دنبال گوشیمون میگردیم تا با دوربینِ اون یه کپی از "زندگی در اون لحظه" برداریم و برای روز مبادا یجا انبارشون کنیم.و به عبارتی ازین جا مونده و ازونجا رونده میشیم.هم حضور کامل در اون لحظه رو از دست دادیم و هم با نشخوار اون عکس یا خاطره در آینده,لحظهٔ دیگری از زندگی رو از دست خواهیم داد.
البته که عظمت زندگی و مرگ وحشت به اندام میندازه اما با تمرین یاد میگیریم که از "زنده گی" کردن در این لحظه نترسیم.نباید "زندگی کردن" رو با نشخوار ذهنی و عکس و غیره, به آینده موکول کنیم.ما باید با هر نفسی که فرو میبریم,شیرهٔ زندگی رو با همه وجود به درون بکشیم و با هر بازدممون,مردن رو تجربه کنیم.
خوش به سعادت مراجعی که این رو در جلسات رواندرمانیش تجربه و تمرین کرده.شاید ایشون خودشون متوجه نباشن اما عدم وجود خاطره,بخاطر این هست که ایشون در لحظات رواندرمانی "حضور" داشتن.زندگی همین حضور هست.
خوشحال باشن که رابطه ای رو تجربه کردن که از اون خاطره ای ندارن.این بمعنای اینه که حداقل در لحظاتی که در اتاق درمان با رواندرمانگرشون ارتباط دارن,"زنده" هستن و "زندگی" میکنن نه "خاطره سازی".
بنظر من رابطه درمانی ای موثر هست که خاطره ای در اون ساخته نشده باشه! و این نه تنها واقعیت تلخی نیست بلکه خبر از وجود درمانگر حاذقی در اون رابطه درمانی میده.

تمامِ این لحظه رو زندگی کنیم,حتی ذره ایش رو بعنوان یادگاری برای بعدها با خودمون حمل نکنیم,حتی تو ذهنمون.
@hafezbajoghli
279 viewsHafez, 21:02
باز کردن / نظر دهید
2021-04-21 22:26:34 چندان ناامید نشده بودم، در اعماق قلبم توقع چیزی بهتر از این را نداشتم. این از این. و پس‌روی همیشه من را افسرده کرده است، اما انگار زندگی از همین پس‌روی پدید آمده، و حتما خود مرگ هم نوعی پس‌روی است، که اگر باشد، هیچ تعجب نمی‌کنم.

(مالوی، بکت، سمی)
@hafezbajoghli
288 viewsHafez, 19:26
باز کردن / نظر دهید
2021-04-21 22:21:07 بیرون، در جاده، باد می‌وزید، آن جا دنیای دیگری بود. بی آن‌که بدانم کجا هستم، و در نتیجه، بی آن‌که بدانم از کدام مسیر باید بروم، در جهت وزش باد به راه افتادم. و وقتی درست بین عصاهایم تاب خوردم و جاکن شدم، احساس کردم که دارد کمکم می‌کند، همان بادی که نمی‌دانم از کدام جهت داشت می‌وزید...
(مالوی، بکت، سمی)
پ.ن: من هم همین طوری مسیر زندگیم رو تا حالاش طی کردم
301 viewsHafez, 19:21
باز کردن / نظر دهید