Get Mystery Box with random crypto!

💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

لوگوی کانال تلگرام azitazard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛 ر
لوگوی کانال تلگرام azitazard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛
آدرس کانال: @azitazard
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 1.19K
توضیحات از کانال

لینک دعوت👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFdMq41Yb0XQBcrfgg
💛رامش بادیگارد مخفی(فروشی)
💛دلم رو هوایی کردی(فروشی)
پارتگذاری:روزی یک پارت به جز روز تعطیل
@aziabi
👆آیدی آدمین برای تبادل و خرید رمان
کپی از رمان ممنوع🚫

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 9

2021-10-13 20:38:32 #پارت_۲۷۵

خندیدم و گفتم:
_چرا این یک هفته زیاد به دیدنم نیومدی؟تازه موقعی هم که میومدی یه نگاه کوتاه بهم مینداختی و سریع میرفتی.
ناگهان چیزی یادم میاد…دستی روی صورتم میکشم و با حرص تمام میگم:
_ببینم مهدی نکنه چون صورتم کبود شده خیلی زشت شدم؟برای همین زیاد نگاهم نمیکنی؟
_با خشم میگه:
_مزخرف نگو الین…اصلا زشت نشدی هنوزم خوشگلی.
نیشم رو تا ته باز کردم و با ذوق گفتم:
_واقعاً از نظرت خوشگلم؟
با تته پته میگه:
_من…یعنی…
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
_حالا که گفتی دیگه نمیتونی حرفت رو پس بگیری...از مهرانه هم خوشگل ترم نه؟
_الین!!!
_چیه هی الین الین میگی؟خودم اسمم رو میدونم.
تک خنده ای کردم
_اصلا بگو… هی اسمم رو صدا کن اینم دوست دارم.
_رفتارت نگران کننده شده الین این حرف ها چیه میزنی؟
_خیلی نگرانمی؟
پوفی میکشه و چیزی نمیگه.
اخمام توی هم رفت و با حرص گفتم:
_مهدی با توام… چرا جواب نمیدی؟
_کمتر حرف برن الین برات خوب نیست.
_میدونی چیه مهدی؟یه چیز هایی شنیدم.
با لحن متعجبی گفت:
_چی شنیدی؟
_زهره خانوم بهم گفت مهدی از غم دوریت یه چند روزیه لب به غذا نمیزنه.
بهت زده گفت:
_چی!!!
لبخند شیطانی زدم و گفتم:
_حالا که با دقت نگاهت کردم میبینم زهره خانوم راست میگه همچین یه نمه لاغر تر شدی... ولی عیبی نداره عوضش خوشتیب تر شدی.
با حرص تمام میگه:
_از خودت حرف در نیار…اصلا همچین چیزی نیست.
_چی؟این که خوشتیپ تر شدی؟
_بس کن این حرف ها رو الین… داری دیوونه ام میکنی.
پقی زدم زیر خنده و گفتم:
_شوخی کردم بابا حالا هول نکن…در ضمن من از این شانس ها ندارم که یکی بخاطرم غم دوری بکشه و غذا نخوره.
_صدات رو بیار پایین همه دارن نگاهمون میکنن.
_آه ضد حال نباش مهدی…بذار ببینن چیکار کنم؟یه خنده ام نمیتونم بکنم؟…اوه اوه نگاه کن زهره خانوم و نگار هم برگشتن دارن نگاهمون میکنن.
_عجب غلطی کردم اومدم ببرمتا؟
_ایش خیلی دلتم بخواد...ببینم مهدی خانواده داییت هنوز خونتون هستن؟
_آره…چطور مگه؟
_هیچی…مگه قرار نبود فقط چند روز بمونن؟الان نزدیک دو هفته ست که اومدن…خونه شون هنوز تکمیل نشد؟
_فعلا که میگن چند روز دیگه هم کار داره…حالا مگه چیه؟مگه جای تو رو تنگ کردن؟
_با من یکی به دو نکن مهدی که اعصاب ندارم.
_چی شد؟ تا حالا که حالت خوب بود و صدای خنده ات توی هوا بلند بود؟
آهی میکشم و چیزی نمیگم..‌لعنتی…حالا چطوری بیام اونجا؟اگه به وقتی دوباره بخواد بکشتم چی؟بهتره به مهدی بگم ببینم چی میگه...
566 viewsAzi, 17:38
باز کردن / نظر دهید
2021-10-13 06:02:12 ‍ #رمان_عاشقانه #معلم_دانش‌آموزی #عاشقانه‌ای_پاک #دختری_که_عاشق_معلم_ریاضیش_میشه معلم:همین الان گورتو از کلاس من گم کن دختره پر رو... دهنمو کج کردم براش درو باز کردم و از اون کلاس زبان کزایی خارج شدم...چه بهتره فیروزیی بی جنبه به آدامس جویدن من گیر میده…
16 viewsربات اد تب گسترده رز قرمز , 03:02
باز کردن / نظر دهید
2021-10-13 05:32:58 پسره عاشق خواهرش شده ومیخواد بهش تجاوز کنه تا ازدواج نکنه ولی.‌.

https://t.me/joinchat/02IMSe88DxM4M2Vk

دستم و از دستش کشیدم بیرون و پا به فرار گذاشتم.
اونقدر دوییدم که به نفس نفس افتاده بودم و با برخورد با سنگ بزرگی پخش زمین شدم.
جیغ بلندی کشیدم و خواستم به سختی بلند شم و فرار کنم که چهره دانیال و دیدم.
دیگه قدرت فرار نداشتم و زدم زیر گریه.

_دانیال، تروخدا بهم دست نزن..شب عروسیمه، نامرد کدوم برادری به خواهرش تجاوز میکنه؟

تو دهنی محکمی بهم زد.

_خفه شو، تو مال منی دریا.‌.به هیچکس نمیدم.
دستم و گرفت و پرتم کرد یه گوشه.

سریع اومد خیمه زد روم و قبل اینکه بخوام حرفی بزنم با ...

https://t.me/joinchat/02IMSe88DxM4M2Vk

داداشش‌ به زور میخواد باهاش ...
22 views ربـات (اخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 02:32
باز کردن / نظر دهید
2021-10-13 05:32:21 آلت تناسلی تمساح رو تا به حال دیدی؟!

https://t.me/joinchat/02IMSe88DxM4M2Vk
https://t.me/joinchat/02IMSe88DxM4M2Vk

به رئیس خیره شدم و با اخم به مرغای توی دستم اشارع کردم:

- نه!
ولی این مرغارو باید پر بدیم تا ببينیم تمساحا بیهوشن یا نه

مرغ هارو رها کردیم که رئیس با جذبه ی خاصی گفت:

- تمساحا پوست خیلی حساسی هم دارن میدونستی؟!

با اخم برگشتم طرفش که نزدیکم شد و خمار لب زد:

- مثله پوسته تو که هر وقت میخوام لمسش کنم...

هولش دادم به عقب و با اعصبانیت گفتم:

- حواست به حرفایی که میزنی باشه آقای رئیس!

انگشت اشارش رو روی لبم گذاشت و خواست نزدیکم بشه که با حرص به تمساح اشاره کردم...

- انگار همشون بیهوش شدن بریم جلوتر

رئیس خنده ی مصغره ایی کرد و گفت:

- مگه بادیگاردم نیستی؟
پس خودت هم برو جلو این ماموریت برای تو هستش...

راه افتادم به طرف تمساح که یه لحظه حس کردم تمساح تکونی خورد...

- چیشد کامل بیهوش شده؟

- نمی دونم هیچ واکنشی نمیبینم از طرفش...

با دیدن چشمهای باز تمساح فریاد زدم:

- جییییییییییغ!

به طرفش می دویدم که پام پیچ خورد افتادم...به عقب نگاه کردم هر لحظه ممکن بود بهم برسه و کارو تموم کنه!

با کشیده شدن دستم به طرف رئیس برگشتم تمساح دنبالمون بود که رئیس به بادیگاردا اشاره کرد...

- اینجا دیگه امن نیست باید جامون رو عوض کنیم.

با پخش شدن بادیگاردا لباساش رو در اورد و به طرفه من برگشت:

- می دونی من الکی کسیو بدون هیچ سود و بهره ایی نجات نمیدم!

دستشو روی کمرم گذاشت و گفت:

- سعی کن باهام راه بیای...

و با کاری که کردم.....

https://t.me/joinchat/02IMSe88DxM4M2Vk
https://t.me/joinchat/02IMSe88DxM4M2Vk

خلاصه رمان جنجالی ارباب بی برده

دختری که برای انتقام به رئیس بزرگترین خلافکار کشور نزدیک میشه و با اتفاقی که میوفته...

https://t.me/joinchat/02IMSe88DxM4M2Vk

#این_رمان_دارای_صحنه_های_باز_است
#لینک_بعد_از_یک_ساعت_باطل_میشه
23 views ربـات (اخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 02:32
باز کردن / نظر دهید
2021-10-13 05:30:16 ‍ #رمان_عاشقانه #معلم_دانش‌آموزی
#عاشقانه‌ای_پاک
#دختری_که_عاشق_معلم_ریاضیش_میشه

معلم:همین الان گورتو از کلاس من گم کن دختره پر رو...
دهنمو کج کردم براش درو باز کردم و از اون کلاس زبان کزایی خارج شدم...چه بهتره فیروزیی بی جنبه به آدامس جویدن من گیر میده وسط کلاس خب خوشم میاد...

بخاطر پول بابام و کمکایی که به این مدرسه می‌کنه جرات نمیکنن کاری باهام بکنن وگرنه بخاطر حرصی که به اینا میدم تا الان منو باید حلق آویز میکردن...
قبول دارم کارام خیلی حرص دراره ولی من لج کردم با خودم با بابام با اون زن بابای دایه مهربونتر از مادرم...

سالن خالی بود کنار دیوار وایستادم و کمرم و با ریتم و آروم کوبیدم به دیوار...سال دیگه راحت میشم از این جهنم ...

سرمو که چرخوندم معلم ریاضی رو دیدم...دهنم از جنبیدن ایستاد...کراش من امیر احتشامی معلم مجرد و جیگر مدرسمون...

آب دهنمو قورت دادم...بدجور نخم بهش گیر کرده بود اولین پسری بود که بهش حس پیدا کرده بودم و اولین معلمی بود که سر کلاسش آروم بودم‌‌‌...

بهم که رسید اخم کرد و ایستاد...

امیر:بازم که انداختنت بیرون خانوم رسولی ؟

خودمو گم کردم...دستپاچه شدم...مظلوم شدم...
مروارید:باور کنید اینبار دیگه تقصیر من نبود آقای احتشام...
با چشمای درشت و مشتاقم نگاهش میکردم ولی اون نگاهش پر از ملامت بود...
چجوری باید این بد عنقو به خودم جذب میکردم...

#عاشقانه‌ای_جذاب

مروارید دختری که با دنیا و آدمای اطرافش میجنگه الا یک نفر امیر احتشام معلم جذاب و خوشتیپ ریاضیش...آیا این عشق سرانجامی داره؟یا امیر احتشام توجهی به مروارید نشون میده؟این عشق یجورایی ممنوعه‌ست

https://t.me/joinchat/AAAAAE_hJyu6YujNVU2buQ
23 viewsربات اد تب گسترده رز قرمز , 02:30
باز کردن / نظر دهید
2021-10-12 13:02:17 #پارت_۲۷۴

ای توی روحت نگار الان باز نفله میشم ولی ایندفعه دیگه مطمئنا کارم تمومه.
دهنم رو تا ته باز میکنم و با صدای بلند داد میزنم:
_مهدی!!!!!!!
وای خدا الان پخش زمین میشم…یکی از دستام که توی گچه با اون یکی دستمم هر کاری کردنم نتونستم ویلچر رو نگهش دارم…از ترس و وحشت اینکه بیفتم روی زمین قلبم داشت میومد توی دهنم…چشمام رو بستم و همینطور که نگار رو فحش بارون میکردم منتظر له شدنم بودم که ناگهان معجزه میشه و ولیچر از حرکت میاسته…سریع چشمام رو باز میکنم که نگاهم قفل نگاه مهدی شد…با دو تا دستش جلوی ویلچر رو گرفته بود و خم شده بود سمتم…پس کار اون بود…کی خودش رو رسوند؟فکر نمیکردم صدام رو شنیده باشه…در حین اینکه نفس نفس میزد با لبخند نگاهم کرد و آروم زمزمه کرد:
_گرفتمت.…گرفتمت
نفسم رو با آسودگی خیال فوت کردم توی صورتش و با صدای لرزون گفتم:
_دمت گرم مهدی…نزدیک بود سکته کنم.
خیره خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت…دست سالمم رو بلند کردم و گذاشتم روی دستش ولی اون با اومدن نگار و زهره خانوم سریع ازم فاصله گرفت و عقب رفت.
نگار به خاطر دویدن نفس نفس میزد… با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
_وای خدا….نمیدونم چی شد یکدفعه حرکت کرد.
تیز نگاهش کردم و زیر لب شروع کردم به بد و بیراه گفتن بهش…فکر کنم متوجه شد که زیر لب زمزمه کرد خودتی نفله.
چشم غره ای براش رفتم و روم رو برگردوندم.
زهره خانوم_خدا بهمون رحم کرد که مهدی از دور دیدتت و سریع خودش رو رسوند وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی میفتاد.
کاملا معلوم بود چه اتفاقی میفته زهره خانوم…بنده کاملا پخش زمین میشدم و همین دو جا سالمی هم که توی بدنم مونده بود لهیده میشد… اونوقت باید با کاردک جمعم میکردن…آه لعنتی چقدر بد شانسم من؟نکنه اون مهرانه گور به گوری وِردی بران خونده باشه؟یا اصلا جادویی چیزی برام کرده باشه؟…پوفی کشیدم و لبم رو ورچیدم
زهره خانوم_مهدی کمک الین کن راه بیفتین بریم.
از قیافه نگار معلوم بود که دوباره میخواد جلو بیاد و به مهدی بگه خودم هستم که سریع وارد عمل شدم…یکی از اون نگاه ها که تا ته ته خودش و اون داریوش رو با هم میسوزونه بهش انداختم که موش شد و سریع زد به چاک.
مهدی اومد پشتم و شروع کرد به هل دادنم…آروم زمزمه کردم:
_مهدی؟
_چیه؟
_ایش…چیه یعنی چی؟
_پس چی بگم؟
_یعنی اینم نمیدونی؟
لبخندی زدم و ادامه دادم:
_باید بگی جانم عزیزم.
پوفی میکشه و میگه:
_باز شروع کردی الین؟
بدون توجه به حرفش گفتم:
_دلم برات تنگ شده بود.‌‌‌
بهت زده گفت:
_الین!!...
323 viewsAzi, edited  10:02
باز کردن / نظر دهید
2021-10-11 14:57:11 #پارت_۲۷۳

نگار دسته ویلچر رو میگیره و همگی راه میفتیم…با اخم نگاهش میکنم و آروم پچ میزنم.
_این چه غلطی بود کردی؟چرا نذاشتی بیاد ببرتم؟
_برو بابا…چه فرقی میکنه؟
_زهر مار چه فرقی میکنه…بغلم که نکرد؟حداقل دلم خوش بود داشت میومد هلم بده که تو مثل دیو دوسر پریدی وسط.
تک خنده ای میکنه و میگه:
_آدم باش الین…اصلا میخوای برم صداش بزنم دست از سرم برداری؟
_ایش!!! لازم نکرده…الان چه فایده داره؟بهشم بگیم جلوی زهره خانوم تابلو میشیم.
پوفی میکشه و چیزی نمیگه…چند لحظه بعد از داخل بیمارستان خارج میشیم …با هوای تازه ای که توی بینیم میپیچه نفس عمیقی میکشم…مهدی و زهره خانوم از پله ها پایین میان…ولی من که ویلچر داشتم باید از یه جای دیگه میرفتم…تا خواستیم از سراشیبی پایین بریم گوشی نگار شروع میکنه به زنگ زدن...گوشیش رو از جیبش در میاره و میگه:
_داریوشه الین... یه لحظه صبر کن باید جواب بدم
_خیلی خب باشه…این داریوشم وقت گیر آورده ها؟
ویلچر رو ول کرد و مشغول حرف زدن با گوشیش شد…چشم چرخوندم و نگاهی به مهدی و زهره خانوم انداختم از پله ها پایین رفتن و کمی جلو تر ایستاده بودن و تند تند باهام صحبت میکردن…یعنی چی دارن بهم میگن؟قیافه مهدی هم به نظر خیلی جدی میومد تازه اخماش هم توی هم رفته بود…احساس میکنم یه خبر هایی شده ولی من خبری ندارم.
پوفی میکشم و نگاهم رو ازشون میگیریم…چشمم به سراشیبی رو به روم میوفته…چرا آنقدر شیبش زیاده؟نباید یه مقدار کم تر بود؟خب با این پله هایی که داره دور از انتظار هم نیست...با حرکت کردن ویلچر پوفی میکشم…بالاخره این لاو ترکوندن های نگار و داریوش هم تمام شد…ولی یکمی که دقت کردم دیدم هنوزم صداش میاد…بیخیال شونه ای بالا انداختم آنقدر حرف بزن که کف کنی والا…با تند شدن شدت ویلچر متعجب ابرویی بالا انداختم.
_یواش تر نگار چه خبرته مگه عجله داری؟
جوابم رو نداد…سرعت ویلچر هم همینجور داشت بیشتر و بیشتر میشد.
ترسیده داد زدم:
_نگار با توام.
صداش رو از دور شنیدم که داد زد:
_الین!!!!
با شنیدن صداش و بعد دویدنش از دور برق از سرم میپره و متوجه عمق فاجعه به وجود آمده میشم..
381 viewsAzi, 11:57
باز کردن / نظر دهید
2021-10-11 13:29:51 #پارت_۲۷۲

_حالا با این پاهام چطوری راه بیام؟
_گفتم برات ویلچر بیارن؟
نگاهی به زهره خانوم که مشغول جمع کردن بود انداختم و اروم گفتم:.
_ولیچر میخوانم چیکار؟چرا مهدی بغلم نمیکنه؟
_ای منحرف بدبخت…آخه تو رو با این وزنت چطوری بلند کنه؟
_زهرمار مگه وزنم چقدره؟همش چهل یا پنجاه کیلوام
ریز میخنده و میگه:
_اون مال قبلا بود…حالا ده بیست کیلو بزار روش.
_چی؟چرا چرت و پرت میگی؟چرا بزارم روش؟تاره لاغر ترم شدم.
_عزیزم گچ دست و پات رو یادت رفته؟هر کدوم ده کیلو میشه.
چپ چپ نگاهش کردم که میزنه زیر خنده

_باشه بابا داشتم شوخی میکردم…میخوای اصلا به مهدی بگم الین بغل میخواد؟
_نه اینجوری جلوی زهره خانوم بد میشه…باید خودش حالیش میشد نه اینکه من بگم...ای بابا فقط دو روز تمام داشتم به این بغل فکر میکردم ها؟
با بهت به پرروییم نگاه میکنه
_چیه؟نگاه داره؟
_بابا تو دیگه خیلی…
خندیدم و گفتم:
_خیلی چی؟پررو هستم؟
_نه بابا از پررو دیگه گذشته…چشم سفید و دریده ای؟بیچاره محمد مهدی که گیر تو افتاده
_ایش!!! تو نگران اون نباش به وقتش از منم بدتر میشه.
با چشم های گرد شده نگاهم کرد بلند گفت:
_واقعاً؟مگه کاریت کرده؟
کوبیدم توی سرش و گفتم:
_ساکت الان زهره خانوم میشنوه.
_جون من بگو الین کاری کرده؟انگولکی دستکاری دستمالی چیزی کرده؟
خندیدم و گفتم:
_زهره مار…نه نکرده…حالا من یه چیزی گفتم…اصلا بخار مخار نداره چه برسه بخواد دستمالیم کنه.
پشت چشمی نازک میکنه و با حرص میگه:
_پس غلط میکنی مزخرف میگی و من رو میذاری سر کار.
پوفی میکشم و میگم:
_نگار دهنت رو بند و به کارت برس.
ایشی میگه و به سمت ویلچری که اوردن میره…به کمک زهره خانوم و نگار روی ویلچر میشینم…زهره خانوم نگاهی به ساعت گوشیش میندازه و میگه:
_پس این پسر کجا موند؟
نگار_میگم زهره خانوم یه زنگی بهش بزنین.
زهره خانوم باشه ای میگه و میخواد باهاش تماس بگیره که سر و کله مهدی پیدا میشه…نگاهی بهم میندازه و رو به زهره خانوم میگه:
_ آماده این؟
زهره خانوم_آره مادر بریم.
مهدی جلو میاد و میخواد بیاد طرفم تا ویلچرم رو حرکت بده که نگار سریع میگه:
_شما جلوتر برید آقا محمد مهدی خودم میبرمش.
مهدی سری تکون میده و جلوتر راه میفته…
387 viewsAzi, edited  10:29
باز کردن / نظر دهید
2021-10-11 09:46:34 رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی) pinned «#پارت_یک وارد پارک شدم...نگاهی به دور اطراف انداختم...خوبه زیاد شلوغ نبود...طره ای از موهای بلندم رو که اومده بود روی صورتم رو کنار زدم و رفتم یکی از نیمکت ها نشستم... نگاهی به دور و اطراف انداختم...تمام آدمهایی که از کنارم رد شدن رو یکی یکی زیر نظر گرفتم…»
06:46
باز کردن / نظر دهید
2021-10-10 12:09:44 #پارت_۲۷۱

نگاه خیره ام رو که متوجه میشه سرش رو بالا میاره و نگاهم میکنه…نیشم ناخودآگاه دوباره شل میشه…با شیطنت چشمکی بهش میزنم سریع نگاهی به دور و برش میندازه و دوباره سرش رو میندازه پایین…وا چرا همچین کرد؟منو بگو به زر و به زور براش عشوه اومدم و دلبری کردم اونوقت بدون هیچ عکس العملی سرش رو میندازه پایین...با حرص نگاهش کردم سرم رو انداختم پایین که چشمم به خودم افتاد…لعنتی…خب طرف حق داره دیگه؟با چه اعتماد به نفسی براش عشوه میای الین؟یه نگاه به خودت ننداختی؟آخه مگه چیزی هم ازت باقی مونده؟کل بدنت که باند پیچی شده از صورتت که فقط دو تا چشم و یه دهنت معلومه و بقیه اش که سیاه و کبوده…یه لنگت که توی هوا اویزونه و یه دستتم که یه وری شده…آخه احمق طرف وقتی نگاهت میکنه انگار داره هیولا میبینه حالا تو بهش چشمکم میرنی؟فکرش رو بکن؟یه هیولا بهت چشمک بزنه…باز خوبه سریع فرار نکرد و اتاق رو ترک نکرد…با اخم نگاهش کردم…غلط کرده بخواد از دستم فرار کنه حالا که دختر داییش زده ناکارم کرده باید من رو بگیره…والا.
نمیدونم به چه قیافه ای داشتم مهدی رو نگاه میکردم که زهره خانوم با نگرانی که توی صداش کاملا معلوم بود میگه:
_حالت خوبه الین جان؟چرا صورتت رو جمع کردی؟
با گفتن این حرف از زهره خانوم بقیه هم حواسشون بهم جلب میشه و نگاهم میکنن.
سریع قیافه ام رو جمع و جور میکنم و میگم:
_خوبم…چیزی نیست فقط دستشویی دارم.
تا حرفم تموم میشه متوجه میشم بازم یه گند دیگه زدم…سریع سرخ میشم و سرم رو میندازم پایین...متوجه بقیه میشم که داره ریز میخندن…روی آب بخندین مگه خنده داره؟حالا که میبینم انگاری واقعاً هم دستشویی دارم…شماره یک نه اونم دو.
نگاهم به نگار میفته که با داریوش دارن کر کر میخندن…سریع چشم غره ای بهشون میرم که اون و داریوش باهم دهنشون رو میبندن….
***

این یک هفته هم مثل برق و باد گذشت…حالم خیلی بهتر شده بود ولی سرم هنوزم درد میکرد و بعضی از مواقع هم گیج میرفت…دکتر گفت با ضربه ای که به سرت خورده طبیعی هست و به زودی خوب میشه…امروز قرار بود مرخص بشم…مهدی رفته بود کار های ترخیص رو انجام بده…زهره خانوم در حال جمع کردن وسیله هام بود و نگار هم مشغول پوشیدن لباس توی تنم بود.
نگار_اون لنگ بیصاحاب رو بالا تر بیار تا دامن بره توی پات.
ایشی میگم پام رو کمی بالا تر میارم…چون پام گچ بود نمیتونستم شلوار بپوشم برای همین نگار یه دامن گشاد بلند آورد و داشت تنم میکرد...

ریپلای پارت اول
https://t.me/azitazard/1681
438 viewsAzi, edited  09:09
باز کردن / نظر دهید