Get Mystery Box with random crypto!

💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

لوگوی کانال تلگرام azitazard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛 ر
لوگوی کانال تلگرام azitazard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛
آدرس کانال: @azitazard
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 1.19K
توضیحات از کانال

لینک دعوت👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFdMq41Yb0XQBcrfgg
💛رامش بادیگارد مخفی(فروشی)
💛دلم رو هوایی کردی(فروشی)
پارتگذاری:روزی یک پارت به جز روز تعطیل
@aziabi
👆آیدی آدمین برای تبادل و خرید رمان
کپی از رمان ممنوع🚫

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 8

2021-10-19 10:33:42 _هیشششش منم

تا فهمیدم عماد سریع بغلش کردم با گریه گفتم:

-عماد اینجا شکنجم دادن میخواستن بهم تجاوز کنن...

با اعصبانیت بهم نگاه کردو گفت:

-ویداااا کدوم خری میخواست به زن عماد‌سالارخان دست بزنه؟

با هق هق گفتم :

-#فرشید‌خان

دستمو محکم گرفت گفت :

-از جات تکون نمیخوری همینجا میمیونی تا من بیام

_اما ...

https://t.me/joinchat/z146AX1ppjM2YjFk

#محدودیت_سنی
#لینک_تا_یک_ساعت_دیگه_باطل_میشود
10 views ربـات (اخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 07:33
باز کردن / نظر دهید
2021-10-19 10:33:08 پسره اسم یه دختره رو میاره و...

_برو تو لونا بدو رو اعصابم نروووو

+نه نمیخوام چرا اینطوری شدی سام ولم کن

_برو تو لونا نزار به زور ببرمت

+#نمیرممممم

دستاشو انداخت زیر پام بغلم کرد و گذاشت رو تخت اتاق #دستامو و #پاهامو بست .

با تعجب بهش نگاه میکردم که گفت:

-دیگه دلم میخواد باهات خشن باشم لونام خشن میخوام بشم سام‌کبیری که با آتوسا بودم

به شنیدن اسم یه دختر متعجب گفتم :

-آتوسا کیه سام .

سرشو نزدیک پاهام کرد مکی رو رون پام زد که نفسم رفت ...

https://t.me/joinchat/z146AX1ppjM2YjFk

#بعد_یک_ساعت_لینک_داده‌شده_باطل_میشه
12 views ربـات (اخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 07:33
باز کردن / نظر دهید
2021-10-18 21:38:02 #پارت_۲۷۹

_ممنون دخترم
سرش رو کمی خم کرد و نگاهی بهم که داخل ماشین نشسته بودم انداخت
_خوش اومدی الین جون.
بدون اینکه عکس العملی نشون بدم فقط خیره خیره به این همه پرروییش نگاه کردم…واقعاً از این همه پررویبش در عجبم…دختره ی هنر پیشه چه فیلمی هم بازی میکنه…مثلاً میخواد بگه از دیدنم که خوب شدم و برگشتم خیلی خوشحاله…آره جان عمه ت …نه عمه اش میشه زهره خانوم پس اصلاحش میکنم‌…آره جان خودت…با‌ ایستادن مهدی جلوم نگاهم رو از میگیرم و میدم به مهدی…جلوم ایستاده بود و بر و بر داشت نگاهم میکرد…چشمم یه لحظه به نگار افتاد…با چشمک اشاره ای بهم زد و همراه زهره خانوم به سمت خونه رفت…منظورش رو فهمیدم…میگه بیا اینم مهدی برو تو کارش…خب معلومه میرم تو کارش؟چی فکر کردی؟با لبخند نگاه مهدی انداختم…هنوزم داشت نگاهم میکرد…وا چرا نگاه میکنی پسر؟بیا جلو دیگه؟وقتی دیدم از جاش تکون نمیخوره و مثل ماست داره نگاهم میکنه دو تا دستام رو از هم به نشونه بغل کردن باز کردم و گفتم:
_چرا ایستادی؟خب بیا دیگه؟
چشماش تا ته گرد میشه و میگه:
_خیلی پررویی میدونی؟
_آره میدونم… توام خیلی کم رویی…بیا ببرم دیگه؟خسته شدم.
زیر لب چیز هایی زمزمه میکنه و جلو میاد؟وقتی صورتش نزدیک صورتم میاد درجا سرخ میشه…ریز میخندم…پوفی میشکه و از روی صندلی بلندم میکنه…در رو با پاش میبنده و راه میفته خواستم سرم رو روی سینه اش بذارم که یه لحظه چششم به مهرانه میفته…متعجب ابرویی بالا میندازم…این هنوز اینجا ایستاده بود؟دختره ی عوضی… ببین چجوری با غیض هم داره ما رو میپاد…ای انشالله بترکی که از دستت راحت بشم…بجنب الین الان بهترین موقعیته که حالش رو بگیری… بیشترین حد ممکن خودت رو بچسبون به مهدی… نیشخندی تحویلش میدم سرم رو روی سینه مهدی میذازم…چشمام رو میبندم و نفس عمیقی میکشم…یکدفعه تکونی توی جاش میخوره و نفس هاش تند میشه…با صدای بلند کوبش قلبش لبخندی روی لبام میشینه…قلبش چه بندری هم داره میزنه…بازم نفس عمیق میشکم.
_چقدر خوشبویی مهدی؟
جا خورده میگه:
_چی؟
_تنت…تنت بوی خیلی خوبی میده.
کمی سکوت میکنه و با لحن شیطانی ای میگه:
_برعکس تن تو زیاد بوی خوبی نمیده.
با حرص میگم:
_چی؟
تک خنده ای میکنه که میگم:
_بی تربیت…من بوی گل میدم...کجا بد بو هستم؟
صدای پوزخندش رو که میشنوم...سرم رو خم میکنم و خودم رو بو میکنم…صورتم از این همه خوشبویی توی هم میره…
294 viewsAzi, 18:38
باز کردن / نظر دهید
2021-10-17 11:12:48 #پارت_۲۷۸

ارتباط رو برقرار میکنه و گوشی رو میذاره دم گوشش
_الو‌‌ سلام…بله…بله مرخصش کردن الانم داریم میایم خونه.
حاجی پشت خط چیز هایی میگه که دوباره اخماش توی هم میره
_باشه چشم…خداحافظ
کلافه گوشی رو قطع میکنه و تقریباً پرتش میکنه روی داشبرد ماشین…متعجب نگاهش میکنم…چرا یکدفعه عصبی شد؟مگه حاجی بهش چی گفت؟خداییش اینا مشکوک میزنن.
_آقا محمد مهدی بی زحمت برین سمت خونه ما.
با صدای نگار از فکر بیرون اومدم و متعجب نگاهش میکنم…مهدی هم از آینه نگاه متعجبی بهش میندازه و میگه:
_اول شما رو برسونم نگار خانوم؟
نگار_نه آقا محمد مهدی…منظورم اینه که الین قراره بیاد خونه ما.
توی صدم ثانیه چشمای مهدی از تعجب گرد میشه.
منم جا خورده نگاه نگار میکنم…کی همچین قراری شد که من خبر ندارم؟مگه من بهش نگفتم باهاش نمیام؟باز این حرف ها چیه میزنه؟
زهره خانوم رویش رو برمیگردونه سمتمون و رو به نگار میگه:
_چرا عزیزم؟الین هم مثل دخترمون خودمون…اگه نگرانی که یه وقت کوتاهی کنیم و…
نگار سریع میپره وسط حرف زهره خانوم و میگه:
_نه زهره خانوم منظورم این نیست…فقط میگم شما هم مهمون دارین یه وقت سختتون نشه.
زهره خانوم_الین روی چشم ما جا داره دخترم چه سختی؟
با اخم نگاه نگار میندازم ولی اون بدون توجه بهم ادامه میده:
نگار_میدونم خوب ازش مراقبت میکنین…ولی بازم میگم اگه موافق باشین الین رو ببرم خونه خودمون.
مهدی که حالا اخماش به طرز وحشتناکی توی هم رفته بود توی آینه نگاهی بهم میندازه و سریع میگه:
_نه…الین جایی میره که باید بره.
همگی نگاهی به مهدی که با قاطعیت تمام این جمله رو تکرار میکنه میندازیم…کم کم لبم از هم کش میاد و لبخند به لبم مشینه…از حرفش که به نظر دو پهلو میومد خوشم اومد...یه پهلوش اینه که تا الان خونه ما بوده پس بازم میاد خونه ما…پهلوی دیگه اش هم اینه که یعنی الین زن منه پس باید جایی که من هستم باشه…به نظر من پهلوی دومی منظورش بود…مطمئنی منظورش این بود؟فکر نمیکنی زیادی خودت رو تحویل گرفتی؟ایش معلومه که منظورش این بود؟پس میخواستی چی باشه؟…
چند دقیقه بعد رسیدیم خونه…مهدی در رو باز کرد و وارد حیاط خونه شدیم…زهره خانوم و نگار از ماشین پیاده شدن..نگار ماشین رو دور زد اومد و در سمت من رو باز کرد…به محض باز شدن در ماشین نگاهم به مهرانه افتاد…اخمام درجا توی هم رفت…لعنتی حالا اولین نفر باید قیافه نحس این رو میدیدم؟مثلا اومده بود توی حیاط استقبالمون..سریع جلو اومد و شروع کرد به فیلم بازی کردن.
_سلام عمه جان خوش اومدین...
242 viewsAzi, 08:12
باز کردن / نظر دهید
2021-10-17 11:01:13 #پارت_۲۷۷

با ذوق فراوان نگاهش کردم
_راست میگی ها؟
با دیدن قیافه ام یکدفعه با صدای بلند زد زیر خنده.
_وای خدا قیافه اش رو انگاری دارم یه مومیایی ذوق مرگ شده میبینم‌
با حرص گفتم:
_کوفت…آروم تر.
زهره خانوم که با صدای خنده نگار حواسش بهمون جلب میشه…میچرخه به پشت و میگه:
_چی شده دخترا؟چرا میخندین؟
نگار سریع خودش رو جمع و جور میکنه و میگه:
_هیچی زهره خانوم داشتم توی گوشیم جک میخوندم.
با اخم نگاهش کردم دختره ی خل و چل چه دورغم سریع آماده داره.
زهره خانوم_خب دخترم بگو ما هم بخندیم دیگه؟
نگار _چی؟
با چشمای گرد شده نگاهش کردم…گند زدی نگار احمق
نگار_آخه…آخه نمیشه بگم
زهره خانوم_چرا؟
_چون یه نمه مثبت هجده میزنه بگم بد میشه.
زهره خانوم میخنده و میگه:
_از دست شما جوونا.
منم خنده ام میگیره…دختره ی دیوونه.
با اومدن محمد مهدی همه ساکت میشیم…اونم میشینه پشت فرمون و بعد از اینکه آینه جلو رو تنظیم میکنه حرکت میکنه...
نگاهی به آینه میندازم که چشم تو چشم مهدی میشم…لبخندی بهش میزنم که سریع چشماش رو میدزده…ولی من نگاهم رو نمیگیرم و همینطور خیره خیره نگاهش میکنم…چند ثانیه بعد دوباره نگاهم میکنه وقتی نگاهم رو هنوز به خودش میبینه چشماش گرد میشه و سریع رنگ به رنگ میخوره…ریز میخندم به نگاه هیزم ادامه دادم… همینطور با لبخند در حال درسته قورت دادنش بودم داشتم از جمالش فیض میبردم که باز اون صدای نحس نگار پیچید توی گوشم و ارتباط برقراری فیضیم رو قطع کرد.
_اون چشمای بی‌‌‌‌صاحاب از روش بردار تا تصادف نکردیم.
با اخم نگاهش کردم و با تندی میگم:
_ به تو چه اصلا؟…لعنتی مثل پارانزیت پریدی توی حس حالم و ریدی توی همه چی؟
ریز میخنده و میگه:
_زهره مار خیلی بی تربیت شدی ها؟
چپ چپ نگاهش میکنم و که ادامه میده:
_بگو ببینم ورپریده وقتی داشتین میومدین چی داشتین بهم میگفتین که چاک دهنت تا ته باز بود؟ نکنه داشتی بهش حرف مثبت هجده میزدی؟… آره؟
_به تو چه که تو مسائل زناشویی ما دخالت میکنی؟مگه خودت چیزی از حرف های خاکبرسریت با داریوش بهم میگی؟
_الین یکی میزنم بچسبی به شیشه ها؟
با حرص نگاهش میکنم…پشت چشمی برام نارک میکنه و روش رو برمیگردونه سمت پنجره و نگاهی به بیرون میندازه…پوفی میکشم و نفسم رو با کلافگی بیرون میدم.
با صدای زنگ گوشی مهدی نگاهش میکنم…گوشیش رو از روی داشبرد ماشین برمیداره و نگاهی به صفحه اش رو میندازه…اخماش نا محسوس توی هم رفت…نگاهی به زهره خانوم میندازه و میگه:
_حاجیه...
249 viewsAzi, 08:01
باز کردن / نظر دهید
2021-10-17 07:28:46- فقط تا امشب وقت داری...

https://t.me/joinchat/VriNIQyHRqD9KGUk
ارمیا ترسیده به چشمان سرد پوریا نگاه می کند:
- چ...چی داری می گی؟

پوریا نیشخندی می زند و دستی دور لبش می کشد:
- یا امشب میای خونه‌ی من و کار نصفه نیمه رو تمومش می کنی، یا راز پسر نبودنت رو توی شرکت جلوی همه فاش می کنم...اون وقت ببینم می تونی از دست کارمند های من نجات پیدا کنی یا نه!

دخترک قدمی بر می دارد و التماسانه می گوید:
- پوریا ! تو که اینجوری نبودی...چرا داری این کار رو می کنی؟ چرا داری نابودم می کنی؟

پوریا نگاهش می کند:
- چون اون شب، با این که مست بودی...وسط نیازم ولم کردی و رفتی!

ارمیا مبهوت دستش را به دیوار می گیرد و چشمان اشکبارش را به مرد مقابلش می دوزد:
- اون شبم اشتباه بود. من نمی...نمی تونم...نمی‌خوام تنم رو حراج آدمی مثل تو کنم!

پوریا سری تکان می دهد و با پوزخند وجب به وجب صورتش را نگاه می کند:
- بسیار خب...تصمیم با خودته!

و پشت بند حرفش، پشت می کند که برود که جیغ و گریه ی دخترک بلند می شود:
- پوریا مجد! ازت متنفرم...متنفرم. عوضی بودنت رو توی کل دنیا فریاد می زنم!

مرد توجهی نمی کند که جیغ ارمیا بلند تر می شود:
- صبر کن!

پوریا بر می گردد و سوالی نگاهش می کند.
ارمیا فاصله ی میانشان را کم می کند و با عجز می‌گوید:
- این همه دختر دور و برته که حاضرن با یک اشاره ات، حرفت رو عملی کنند، پس چرا گیر دادی به من؟ چرا من؟

لب های پوریا طرحی از نیشخند رو خلق می کنند و تن گر گرفته اش را به ارمیا می چسباند:
- چون از اون شب فقط مزه ی تو زیر زبونمه پس، از همین حالا تصمیمت رو بگیر...
https://t.me/joinchat/VriNIQyHRqD9KGUk
ارمیا دختری که توی برنامه نویسی نابغه ست و از این رو، خودش رو به شکل پسر در میاره و وظیفه داره که سیستم کل شرکت پوریا مجد رو هک کنه تا بتونه اطلاعاتی که نیاز داره رو به دست بیاره ولی، فقط یک اشتباه باعث میشه که پوریا، راز ارمیا رو متوجه بشه و با به کار گیری همین راز براش شرط می ذاره...یک شب بودن باهاش در عوض بر ملا نشدن رازش و ادامه ی کارش توی شرکت...اما هیچ کس خبر نداره که پوریا مجد، به هیچ عنوان قرار نیست به این سادگی اون دختر ول کنه چون...
https://t.me/joinchat/VriNIQyHRqD9KGUk

این رمان تبلیغ و تبادل نداره و کانال vip فقط برای چند دقیقه ی عضوگیری باز شده و بعد از اون دیگه به هیچ عنوان عضوگیری نمی کنه...
پس فرصت رو از دست ندید
ظرفیت عضویت: 25 نفر
83 views ربــاتــ (اخلاقی) فــــــــروزان , 04:28
باز کردن / نظر دهید
2021-10-17 07:27:50 ⁠ - حق نداری اون بچه رو سقط کنی!

بازویم را از بین دستانش بیرون می کشم و جدی لب می زنم:
- تو داری ازدواج می کنی...از همون اولم این احساس...این رابطه اشتباه بود. دیگه چه برسه به این بچه...مردم پشتش چی می‌گند؟

فریاد می زند:
- گ...ه خورده کسی که بخواد پشت سر بچه ی من و ناموس من حرف بزنه!

کلافه می شوم:
- پوریا...تو من رو ول کردی و رفتی. یک ماه تمام ازت خبری نبود الان چطوری برگشتی و ادعای مالکیت می کنی؟

بغض امان نمی دهد و من به سیم آخر می زنم:
- اصلا از کجا معلوم این بچه مال تو باشه ؟

خونسرد نگاهم می کند:
- قلم می کنم دستی رو که جز من به تنت خورده باشه ارمیا...من یک ماه نبودم ولی زیر نظرم بودی...وای به حالت اگر دست از پا خطا کرده باشی اون وقت دیگه حسابت با کرام الکاتبینه...من ج.ر میدم کسی رو که بهت نزدیک شده باشه حالا چه بخواد برادرم باشه چه یک شخص دیگه، پس با اعصاب من بازی نکن!
وحشت زده نگاهش می کنم.
او از کجا می دانست؟

و او پوزخندی به صورت وحشت زده ام می زند و سر خم می کند و مماس با لب های یخ زده ام پچ می زند:
- و خب با اون قرص های شبانه ی افسردگی فکر نکنم همچین اشتباهی رو بخوای مرتکب بشی...خودتم می دونی فقط مال منی...پس فکر سقط این بچه رو از اون کلت بیرون می کنی ارمیا!

مبهوت و با دهنی باز نگاهش می کنم.
چطور می تواند اینقدر خودخواه و خود رای باشد؟

دیوانه می شوم و دیگر هیچ چیزی جز غرور خورده شده ام جلوی چشمانم قد علم نمی کند:
- حالا که تمام مدت زیر نظرم داشتی پس از اینم خبر داری که من دارم با پیام ازدواج می کنم...پس جناب پوریا مجد بهتره برید به مراسم عروسیتون برسید چون این بچه فقط یک پدر داره اونم پیام مجدِ...پس فقط اون می تونه راجب سقط بچه تصمیم بگیره نه تو!

در یک آن کمرم را به دیوار اتاق بیمارستان می کوبد و من از درد بی امان کمرم لب می گزم و اشک در چشمانم حلقه می زند.

با دلتنگی لبم را از حصار دندان هایم آزاد می کند و بی توجه به حال بدم، خشن و مالکانه لب هایم را می بوسد:
- راه بدی رو در پیش گرفتی ارمیا...بهت هشدار داده بودم، پس نظرت چیه همینجا قورتت بدم و بهت نشون بدم شوهرت کیه؟

https://t.me/joinchat/VriNIQyHRqD9KGUk
#ارمیا یک دختر یک دنده، تخس و مغرور که با اینکه یک #هکر نابغه ست اما کودک درون فعالی داره و هر بار #دردسر درست می کنه و این بارم #قربانی دردسر هاش #پوریا مجد، پسری که به #دختر بازی معروفه و حالا این دختر ما بدجور تفریحات پوریا رو بهم میزنه...
تا اینکه درست یک #ماه بعد، خبر #ازدواج پوریا پخش می شه و ارمیا احساساتش از این رو به اون رو میشه و درست همین موقع #پیام، برادر پوریا وارد عمل می شه تا با #نزدیک شدن به ارمیا، پوریا رو از ازدواج منصرف کنه اما #ورق بر می گرده #و...
https://t.me/joinchat/VriNIQyHRqD9KGUk
مثلث عشقی بی نظیر
#مخصوص_بزرگسالان
77 views ربــاتــ (اخلاقی) فــــــــروزان , 04:27
باز کردن / نظر دهید
2021-10-17 07:18:39 به دخترک بیهوش روی تخت خیره شد
امروز تصمیمش را عملی میکرد...
گرفتن بکارت یک دختر و باردار کردنش در حالت اغما!!!


https://t.me/joinchat/WYWRTTtjmmZlYjA8

_طبق گفته دکتر دقیقا زمان تشکیل این نطفه لعنتی همون تاریخی هست که من تو کما بودم،من بیهوش بودم.
برگه های ازمایش و سونو و نسخه دکتر را روی میز پرت کرد
با گریه و زاری نالید؛
_اینم سندش،حالا حرفمو باور میکنید....بابا من هیچوقت من پامو از گلیمم درازتر نکردم ،هیچوقت از اعتمادتون سواستفاده نکردم ....
پدرش به شکم دختر مجردش که روز به روز بالا می آمد و تشت رسواییش نمایان تر میشد نگاهی انداخت
با خشم غرید
_اون حرومزاده کثیف رو پیدا میکنم و سرشو میبرم میزارم رو تنش ،زنده زنده چالش‌میکنم اون بی پدره آشغال رو!!
مادرش از آن سمت از شدت گریه و ناراحتی که رنگ به رخسارش نمانده بود
_آخه چجوری پیداش میکنی مرد؟حالا پیداشم کردی این بچه همیشه همین اندازه میمونه ؟
_DNA
_بعد از نتیجه ازمایش هم سقطش‌میکنیم.
همسرش ضربه ای بر صورت خودش کوبید و گفت
_وای خدا مرگم بده... قتل نفس کنیم؟ این بچه دیگه سه ماهشه الان قلب داره نفس میکشه... از خدا بترس... یه بچه معصوم و بی گناه رو بکشی؟؟
عربده ای کشید که تمام دیوار های خانه لرزید
_اسم و رسم پدرش مشخصه؟ نطفش حلاله؟ این حروم زادست، حروم...
ریحان گوشه ای در خودش جمع شده بود و هق هق می‌کرد
گلایه کرد
_چرا وقتی تو اون اتاق رو اون تخت بیهوش افتاده بودم مواظبم نبودین که حالا همچین بدبختی بکشم؟؟ چرا حواستون نبود اون تو دارن چه بلایی سر دخترتون میارن؟؟؟


https://t.me/joinchat/WYWRTTtjmmZlYjA8

https://t.me/joinchat/WYWRTTtjmmZlYjA8

سرنوشت عجیب یک دختر!!!
رازهای سر به مهر
آینده ای مبهم
82 views ربـات (اخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 04:18
باز کردن / نظر دهید
2021-10-17 07:16:21 بچه سه ساله کاندوم میخواد تا بخورتش

https://t.me/joinchat/WYWRTTtjmmZlYjA8

-من تاندوم میخوام

با صدای جیغ بلند رایا با چشمای گرد شده به خانم بزرگ و آقاجون که با مهربونی به رایای گریون که مرتب جیغ میزد من تاندوم میخوام نگاه کردم...

-رایا جان چی شده دخترم؟

رایا گریه کنان تو بغل پدربزرگش جا گرفت و با شیرین زبونی گله کرد

-رایان به من تاندوم نمیده! میگه تاندوم مال مردهاست...

قبل از اینکه برای بتونم جلوش رو بگیرم ادامه داد

-اما من دیدم مامان ریحان به بابایی میگه براش تاندوم میوه ای بخره تا بخورتش!


سرخ از خجالت بلند شدم تا صحنه رو ترک کنم که رایان با یه بسته کاندوم از اتاق بیرون اومد و خیلی جدی گفت

-این تاندوم مال مرداست! بابایی خودش دوفت!

رایا هم جیغ جیغ کنان گفت

-نخیرم خودم شنیدم مامانی گفت تاندوم بخر بخورمش!

-آخرم نخورد که! فقط وعده میده تا بخرم و شما رو از خواهر و برادر داشتن محروم کنه!

با شنیدن جمله پر از حسرت آدرین که از همون توی راهرو با شنیدن صدای بچه ها مشغول به نطق کردن شده بود جیغ زدم

-آدرین!

_جوون آدرین مگه دروغ میگم
با چشم ابرو اشاره زدم که بفهمه پدر و مادرش تو سالنن
_چرا چشم ابرو میایی گلم اگه به جایی تاندوم تاندوم کردن....
با دیدن پدر و مادرش خشک شد ادامه داد
_چیزه شما اینجایید؟
اقاچون با خنده گفت
_اره پسرم نظرت چیه تا ما با بچه‌ها بادکنک بازی می‌کنیم تو ازادانه بری برامون نوه بکاری؟
_چی؟؟؟؟
_جووون عاشقتونم
با کشیده شدن دستم به طرف اتاق....


https://t.me/joinchat/WYWRTTtjmmZlYjA8
https://t.me/joinchat/WYWRTTtjmmZlYjA8

ریحان دختر مذهبی سربزیری که با آدرین بی حیا ازدواج می کنه... حالا چی میشه اگه دوقلو هاشون تو بی حیایی دست آدرین رو هم از پشت ببندن؟
سوتی های آدرین و دوقلو ها پیش خانواده مذهبی ریحان دیدنیه
خطر جرخوردگی
ورود با شلوار اضافه
92 views ربـات (اخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 04:16
باز کردن / نظر دهید
2021-10-16 12:28:37 #پارت_۲۷۶

_مهدی؟میگم…
تا خواستم چیزی بگم متوجه شدم تقریباً رسیدیم به دم ماشین…با دیدن زهره خانوم و نگار که کنار ماشین ایستاده بودن چیزی نگفتم.
مهدی_چی میخواستی بگی؟
_ولش کن بعداً بهت میگم.
جلو تر که رفتیم زهره خانوم نگاهی بهمون انداخت و گفت:
_مهدی مادر من جلو میشینم…الین رو از روی ویلچر بلندش کن و بذار پشت تا راحت باشه.
لبخندی روی لبم نشست…بیا مهدی جان بیا جلو که دلم بغل میخواد…نگار با دیدن لبخندم چشمکی بهم زد که نیشم بیشتر باز شد ولی با شنیدن حرف مهدی به ثانیه نکشید لبخند روی لبم ماسید و لب و لوچه ام آویرون شد.
_من باید بلندش کنم؟
زهره خانوم متعجب نگاهش کرد و گفت:
_وا؟ پسرم پس کی بلندش کنه؟من و نگار خانوم که نمیتونیم؟
نگار با شیطنت نگاهی بهم انداخت و رو به مهدی گفت:
_میگم آقا محمد مهدی اگه سختتونه میتونیم به یکی از پرستار های مرد بگیم تا بیاد و…
مهدی که با این حرف نگار به شدت اخماش توی هم رفته بود درجا میپره وسط حرف نگار رو میگه:
_نه لازم نیست…دیگه چی؟ بگیم یه نامحرم بیاد بغلش…
پوفی میکشه و زیر لب زمزمه میکنه…لا اله الا الله.
زهره خانوم با دیدن عکس العمل مهدی لبخند مرموزی میزنه و سریع سوار میشه…اون نگار شیطان صفت که تابلو بود از قصد اون حرف رو به مهدی زده ریز میخنده و سوار ماشین میشه.
نگاهی به مهدی میندازم…یکم این پا و اون پا میکنه و خم میشه سمتم…ذوق زده نگاهش میکنم…چشمش که بهم میفته کلافه پوفی میکشه و دست به کار میشه...یه دستش رو زیر پام میندازه و با یه دست دیگه اش کمرم رو میگیره و با یه حرکت بلندم میکنه…ناخودآگاه چشمام رو میبندم و میخوام سرم رو روی سینه اش بذارم که سریع منو از خودش جدا میکنه و میذاره داخل ماشین…چشمام رو باز میکنم و با بادی خوابیده نگاهش میکنم…وقتی مطمئن شد نشستم در رو میبنده و رو به زهره خانوم میگه:
_من‌ میرم ویلچر رو بذارم و برگردم.
با حرص به رفتنش نگاه میکنم…لعنتی حالم گرفته شد…خب یکم لفتش میداد‌ی چی میشد؟سریع انداختتم داخل ماشین و فرار کرد…به خشکی شانس…آخه مَردَم آنقدر بی بخار؟
_چی داری زیر لب زمزمه میکنی؟
با صدای نگار درست دم گوشم هول زده نگاهش کردم
_اوف ترسیدم…چته بابا.
خندید و آروم گفت:
_دیدی چطوری انداختمت توی بغلش؟حال کردی؟
_ایش…نه حال نکردم…برعکس حالم گرفته شد تا خواستم سرم رو بذارم روی سینه اش و یه حالی ببرم شوتم کرد داخل ماشین.
_واقعاً؟عیبی نداره حالا ناراحت نشو وقتی رسیدیم خونه دوباره بغلت میکنه تا ببرتت داخل اونموقع میتونی نقشه ات رو روش عملی کنی...
354 viewsAzi, 09:28
باز کردن / نظر دهید