Get Mystery Box with random crypto!

💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

لوگوی کانال تلگرام azitazard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛 ر
لوگوی کانال تلگرام azitazard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛
آدرس کانال: @azitazard
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 1.19K
توضیحات از کانال

لینک دعوت👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFdMq41Yb0XQBcrfgg
💛رامش بادیگارد مخفی(فروشی)
💛دلم رو هوایی کردی(فروشی)
پارتگذاری:روزی یک پارت به جز روز تعطیل
@aziabi
👆آیدی آدمین برای تبادل و خرید رمان
کپی از رمان ممنوع🚫

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 7

2021-10-22 07:52:55 #قراره_یکی_از_دو_خواهر_رو_به‌عنوان_زیر_خواب_انتخاب‌کنه...

- کدوم‌تون برنزه بودید؟

اما نگاخ پر از #خشمی بهم انداخت و گفت:
- این برنزه‌ست.

نگاهی #خریدارانه حواله‌م کرد و در حالی که سینه‌هام و دید میزد گفت:
- سینه‌هات خیلی خوبن لعنتی، اینا دست نخورده هشتاد و پنجن، دیگه فکر کن...

آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
- میشه دست‌تون و از روی #سینه‌م بردارید؟

خندید و در حالی که بیشتر من و توی #بغلش جا می‌داد گفت:
- آره گلم، بیا بریم بالا دست از سینه‌هات برمی‌دارم، من با اونایی که زیر #شلوارت قایم کردی کارت دارم...

پارت بالا از پارتای #وانشات بود و امکان نداشت کلش رو بذاریم

دوخواهر که رقیب عشقی و #جنسی هم میشن و...


https://t.me/joinchat/jxdsGraOxB84OTdk
49 views ربـات (اخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 04:52
باز کردن / نظر دهید
2021-10-22 07:52:05
#روستایی_وحشی


تک و تنها وارد #روستا شدم و در آنجا با پسری آشنا شدم که تمام دغدغه ام او شد، اویی که سرد و #وحشی بود و از نگاهش #شرارت می‌بارید... وقتی #عاشقش شدم...

https://t.me/joinchat/R64o6JDFnMZuN4iM
64 views ربــاتــ (اخلاقی) فــــــــروزان , 04:52
باز کردن / نظر دهید
2021-10-22 07:51:26 پسره دیونه با خر تو روستا میوفته دنباله دختره و...

https://t.me/joinchat/R64o6JDFnMZuN4iM
https://t.me/joinchat/R64o6JDFnMZuN4iM

بدو بدو داشتم می رفتم که یهو برگشتم یکی داره با خر میاد...

- خانم نکوییییییی به ایست

با بهت به خودش و خرش خیره شدم یهو خرِ واستاد و اون با خشم از خر اومد پایین پشتش ایستاد و دمش رو گرفت چرخوند...

- عرررررررررر عرررررررررر

پرید رو خرِ و با دستش کوبید رو باسنه خرِ، ترسیده دویدم و وارد یه کوچه شدم خواستم قایم بشم که دیدم خرِ ترمز کرده

- د گاز بده دیگه از دستش دادیم

با خشم به طرفش رفتم و با چشمهام به خرِ خیره شدم...

- هُششششششششش

به رهام نگاه کردم که از خر پرید پایین و با خنده گفت:

- حال کردی اینجور خر بازی میکنن

سری از تاسف تکون دادم و گفتم:

- من نمی دونم چجور می‌خوام با تو زیر یه سقف زندگی کنم؟

یکی از ابروهاشو انداخت بالا و رفت کناره خره ایستاد بغلش کرد و گفت:

- من خرم و تو سرِ یک سفره

جیغی کشیدم که خرِ....

https://t.me/joinchat/R64o6JDFnMZuN4iM
https://t.me/joinchat/R64o6JDFnMZuN4iM

آقاااااا جررررر

خلاصه:

دلوین معلم شرو شیطون تک دختر خانواده نیکویی بخاطر اشتباهش به کافی نت روستای دور افتاده صعب العبورد شمال می ره اونجا با رهام کیان منش روبه رو میشه و اون بیشتر شبیه یه وحشی هستش.
دلوین بعد ها میفهمه که رهام کارت قرمز داره و مشکل روانی، و اونجاست که دلوین خانومِ شیطون سر به سرِ رهام میزاره و...


#بکوب‌رو‌لینک
https://t.me/joinchat/R64o6JDFnMZuN4iM
64 views ربــاتــ (اخلاقی) فــــــــروزان , 04:51
باز کردن / نظر دهید
2021-10-22 07:50:37 ‌‌#لباس_عربیش_افتاده_تو_خونه_پسره....


به محض باز کردن در، #لباس_توری قرمزم رو روبروم گرفت. با این لباس وقت‌های بی‌حوصلگی #عربی می‌رقصیدم.

با طعنه گفت:
- از این به بعد این تیکه پارچه‌ها رو تو خونه ما نندازید.

- واه! #باد زده...

- به لباسهاتون گیره بزنید که شیطنت نکنن، اگه یکی این تیکه پارچه رو تو حیاط من می‌دید...

- باشه، شلوغش کردی بعد هم تیکه پارچه نه و لباس!


- والا ننه ما تو خونه چارقد سر می‌کرد از اینا نمی‌پوشید. #نانسی که نیستی تو خونه این شکلی می‌گردی.

- چه می‌دونی شاید از #نانسی هم #لوندترم!

تازه فهمیدم که چی گفتم هینی کشیدم و سرم رو زیر انداختم و چشم‌های مرد #خشن روبروم از تعجب گرد شد، یکدفعه توی چشمهاش برق #شیطنت نشست.


لباس رو از دستش #چنگ زدم و خواستم در رو ببندم که با فشار دستهاش مانع شد.

- می‌خوام ببینم چقدر از #نانسی لوندتری!
https://t.me/joinchat/R64o6JDFnMZuN4iM

#همسایه‌ها

دختری بازیگوش و #شیطون برای تدریس وارد یک روستا می‌شه، از قضا با پسری سرد و #خشن همسایه میشه ولی گیج بازی‌های دختر دل پسر رو می‌بره و....
https://t.me/joinchat/R64o6JDFnMZuN4iM
77 views ربــاتــ (اخلاقی) فــــــــروزان , 04:50
باز کردن / نظر دهید
2021-10-21 12:10:14 #پارت_۲۸۲

افکارم بهم نهیب زد ای اسکول آنقدر برای من چس قپی نیا هنوز چند روزم نشده طرف زده نفله ات کرده بعد تو هنوزم نشستی داری از خودت باد های تو خالی در میکنی؟آره دلم میخواد به تو چه؟اصلا دلم میخواد هی قپی بیام و از خودم باد در کنم…البته نا گفته نماند که گلاب به روتون این روز ها هی دلم به هم مپیچه و از خودم باد در میکنم که همچین هم تو خالی نیست.
الانم با تاپ و شلوارک کوتاه روی تخت نشسته بودم…هوا آنقدر گرم بود که مجبور شدم این لباس ها رو بپوشم منم چون دست و پام گچ بود دیگه در حال کباب شدن بودم این حاجی هم مثل اینکه خیلی خسیس تشریف داره دیگه نمیگه یه کولر بزنم الین داره خفه میشه همش دریغ میکنه…ولش کن بابا ایندفعه که زهره خانوم اومد بهش میگم روشنش کنه پولش با مهدی...چون دیگه کم کم دارم تبخیر میشم…یه قاچ از سیبی که زهره خانوم برام پوست گرفته بود رو از توی پیش دستی بر میدارم و مشغول خوردن میشم که تقه ای به در میخوره...منم که فکر کردم زهره خانومه بی خیال گفتم:
_بفرمایید.
در اتاق باز شد …با صدای یا اللهی که از حاجی شنیدم… شوک زده هینی کشیدم و خواستم چیزی روی تنم بکشم که حاجی و مهدی همزمان با هم وارد اتاق میشن و شرفم توی یک لحظه جلوی حاجی به باد میره...هر دو با چشمای گرد شده نگاهم کردن…خجالت زده لب میگذرم و سریع پتو رو از کنارم روی پاهام میکشم ولی بالا تنه رو دیگه نتونستم کاری کنم...حاجی سریع چشم میدزده و از اتاق میره بیرون ولی مهدی هیز هنوزم ایستاده و با بهت داره نگاهم میکنه…حاجی از بیرون اتاق سریع بهش تشر میزنه:
_محمد مهدی!!!
مهدی هم سریع به خودش میاد و میگه:
_بله…بله حاجی شما برین منم الان میام
حاجی با غیض میگه:
_لازم نکرده راه بیفت…بعداً باهاش حرف میزنیم.
مهدی سرش رو پایین میندازه و چشمی میگه…بعدم در حالی که نگاه بدی بهم میندازه در اتاق رو محکم بهم میبنده و میره‌…ایش مگه تقصیر من بود؟یه آهانی اوهونی چیزی میکردین؟من فکر کردم زهره خانومه…وای خدا حالا مهدی رو ولش کن جلوی حاجی بد شد…حالا چی شد دوتایی اومدن به اتاقم؟با حرفی که حاجی به مهدی زد انگار میخواستن باهام حرف بزنن… ولی چه حرفی؟
363 viewsAzi, 09:10
باز کردن / نظر دهید
2021-10-20 12:05:10 #پارت_۲۸۱

با خشم میگم:
_خودت و اون شوهرت بوی سگ مرده میدین نفله.
لبخندی میزنه و میگه:
_حالا چرا جوش میاری؟خب راست میگم دیگه؟
با حرص نگاهش میکنم و میخوام چیزی بگم که با تقه ای که به در میخوره ساکت میشم…با بفرماییدی که نگار میگه در باز میشه و حاجی وارد اتاق میشه...لبخندی روی لباش میشنه…جلو تر و میاد بعد از اینکه سری برای نگار تکون میده بالای سرم می ایسته…با محبت نگاهم میکنه و دستی روی سرم میکشه
_بهتری دخترم؟
_بله حاجی بهترم.
_الهی صد هزار مرتبه شکر …انشالله همیشه سالم و سلامت باشی دخترم.
_ممنون
_خیلی دلم میخواست امروز به جای اون پسره ی بی لیاقت خودم ببام دنبالت ولی یکدفعه کار مهمی پیش اومد نشد بیام.
پسره ی بی لیاقت رو همچین با حرص گفت متعجب ابرویی بالا دادم…منظورش از بی لیاقت مهدی بود؟عجیبه والا…خداییش این پدر و پسر یه چیزیشون میشه…نکنه با هم بحثشون شده؟نگاهی به نگار انداختم انگاریِ اونم از حرف حاجی متعجب بود.
بیخندی محوی تحویلش دادم و گفتم:
_عیبی نداره حاجی... چه فرقی میکنه؟به جاتون مهدی اومده بود.
لبخندی میزنه و و زیر لب چیز هایی زمزمه میکنه که متوجه نمیشم….
***
دو هفته ای از برگشتنم به خونه میگذره…کچ دست و پا و سرم که هنوز سر جاشه ولی حداقل دردش کمتر شده بود و دیگه برای درد سرم نمیشینم عر بزنم و اون مهرانه ی گور به گوری رو ببندم به فحش های آبدار…نگار هم چون نمیتونست کلا اینجا بمونه یه موقع هایی میومد بهم سر میزد و میرفت…مهدی هم توی این روز ها کم کمکم نکرد… هر وقت یادم میاد خنده ام میگیره…وظیفه خطیر دستشویی بردنم نصیب مهدی شده بود اونم بغلم میکرد و به سمت دستشویی میبردتم..‌.مهرانه هم هر وقت من رو توی بغل مهدی میدید آی حرص میخورد! منم از حرص خوردنش حسابی روان شاد میشدم…الانم خدا رو شکر یه سه روزی میشه خانواده داییش از اینجا رفتن و به خونه جدیدشون نقل مکان کردن…منم وقتی فهمیدم از شر اون دختره ی شیطان خلاص شدم یه وضعی ذوق مرگ شدم…اصلا کل ماتحتم خود به خود شروع کرد به تکون خوردن و بندری رقصیدن ولی این خوشیم یک روزم دوام نداشت چون از فرداش مهرانه به هر بهونه ای خودش رو تلپ میکنه اینجا تا خودش رو یه جوری به مهدی نزدیک تر کنه…ولی اینجا رو دیگه کور خونه شیطان جون همچین ضربه فنیت کنم و پوزه ات رو به خاک بمالونم که نفهمی از کجا خوردی…
453 viewsAzi, edited  09:05
باز کردن / نظر دهید
2021-10-19 12:50:45 #پارت_۲۸۰

وای خدا آبروم رفت از این گندیده تر نمیشدم…من دارم توی بغلش از بوی خوشش فیض میبرم اونوقت اون از بوی گندیده ام لابد در معرض بالا آوردنه...لعنتی با چه اعتماد به نفسی هم هی میخواستم برم بغلش …خب چیکار کنم؟این همه مدت توی بیمارستان بودم معلومه بوی گند میگیرم؟…خودم رو توی بغلش جمع میکنم تا زیاد بهش نزدیک نباشم.
_چیکار میکنی؟نزدیک بود بیفتی.
_نه این که خیلی بوی خوبی میدم؟ گفتم زیاد بهت نزدیک نباشم که یه وقت خوش به حالت نشه.
_تو نگران نباش دیگه به اندازه کافی خوش به حالم شده
با حرص بهش چشم غره میرم ولی چون سرم روی سینه اشه نمیبینه…
در رو باز میکنه و وارد خونه میشم…مهرانه هم پشت سرمون وارد خونه میشه…زهره خانوم و نگار کمی جلو تر ایستادن خبری از بقیه نیست…مهدی من رو به سمت اتاقم میبره.
وارد اتاقم میشیم و روی تختم میذاره…به محض این که روی تختم میذاره نگاه کوتاهی بهم میندازه و از اتاق میره بیرون…کلافه پوفی میکشم که نگار وارد اتاق میشه.
_خوش گذشت؟
_اولش آره…ولی بعدش همچین ضد حال خوردم که از دماغم بیرون اومد…پسره ی فلان شده پاک ضایعم کرد.
با لبخند جلو اومد و کنارم روی تخت نشست.
_چرا؟ مگه چی بهت گفت؟
اخمام رو توی هم میکشم و میگم:
_پسره ی پررو بهش میگم چقدر تنت خوشبوئه بهم میگه برعکس تن تو بوی گند میده.
میزنه زیر خنده و میگه:
_واقعاً اینجوری بهت گفت؟
_یه چیزی توی همین مایه ها…حالا اونم زیاده روی کرده
خودم رو به سمتش میکشم و ادامه میدم

_ببین؟خداییش آنقدر ها هم بو نمیدم نه؟
سرش رو جلو میاره و بو میکشه…صورتش درجا توی هم میره و خودش رو عقب میکشه.
_والا همچین هم بیراه نمیگه…بوی سگ مرده میدی.
وحشتناک نگاهش میکنم که بازم میزنه زیر خنده.
_کوفت…بیا لباسم رو عوض کن بگیرم بکپم.
از کنارم بلند میشه و به سمت کمد لباسم میره…نگاهی بهش میندازم و میگم:
_یه حموم میرفتم خیلی خوب میشد.
_حرف بیخود نزن الین…سر تا پات رو باند پیچی کردن حموم رفتنت کجا بود؟ اصلا بوی سگ مرده میدی که میدی؟ولش کن فدای سرت…
477 viewsAzi, 09:50
باز کردن / نظر دهید
2021-10-19 10:36:21
#پسرعموی_من
#پسره_برای_انتقام_به_دختره_تجاوز_می_کنه

از این همه #تغییرات ناگهانیش #قلبم به #درد اومد و #مغزم توان هزمشو نداشت.
نمیدونستم #باید چیکارکنم؟!

#کارشو باهام #کرده وحالا باید #قبول کنم که من فقط #بازیچش بودم برای #ارضای_نیازش.

#هلم داد که روی #سرامیک های #سرد سالن #پرت شدم!
نیک_دیگه #نبینم دستت به من #بخوره.
با #حرص از جام بلند #شدم و روبه روش ایستادم.

https://t.me/joinchat/NYHopU1XOLRlN2Vk

نوا_ #دلیل این #رفتارتو نمی فهمم...نه به حرفای #عاشقانه #دیشبت نه به رفتار #الانت!تو چت #شده

_ #من فقط دارم #انتقام می گیرم،
پدر #آشغال تو یه کاری #کرد که پدر من #اعدام بشه و حالا وقت #انتقامه، وقتی #گواهی_فوتت برسه به #ایران پدر و مادرت از #نداشتن تو حتما #دق می کنن.

وبا قهقه ای #چنگی به #موهام زد ومنودنبال خودش سمت #اتاق می کشوند...

#برای_انتقام_از_پدر_دختر_گواهی_فوت_جعلی_دختره_رو_میفرسته_برای_خانوادش_و_بعد......

https://t.me/joinchat/NYHopU1XOLRlN2Vk
12 views ربــاتــ (اخلاقی) فــــــــروزان , 07:36
باز کردن / نظر دهید
2021-10-19 10:35:39 یه رمان جذاب و خوندنی
[ #پارت_258]

#کاملا_واقعی
بر اساس داستان واقعی


نوا :

خدمتکار_دختر چه قدر این لباس بهت میاد!

از توی آینه به پیراهن و دامنی که تنم کرده بودم زل زدم.

اشکام ناخودآگاه سرازیر شدن که خانوم پریسکات گفت:
خدمتکار_چرا داری گریه می کنی عزیزم؟

با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم:
نوا_هیچی....مهم نیست.

وقتی دید دارم از جواب دادن تفره میرم گفت:
خدمتکار_خب پس بیا بریم پایین که الان آقا می رسه باید میز شامشو آماده کنی.

به فارسی با خودم گفتم:
نوا_مرده شوره این آقا رو ببرن.

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
خدمتکار _چی گفتی؟
نوا_هیچی بریم.

با خانوم پریسکات که حالا فهمیده بودم اسمش الیزابته به طبقه پایین رفتم و مشغول چیدن میز شدم.

دلم می خواست وقتی اومد دونه دونه بشقابا رو توی سرش خورد کنم.

اگه زیره این خفت رفتم و شدم خدمتکارش فقط به خاطر اینکه بتونم توی یه فرصت مناسب فرار کنم.

ملاقه رو توی کاسه سوپ قرار دادم و خواستم برگردم به آشپزخونه، اما با دیدن نیکولاس که همراه یه دختر لوند داشتن به سمت میز میومدن قدم از قدم بر نداشتم.

تا به من رسیدن دختره نگاه خریدانه ای بهم انداخت و گفت:
دختره_این کیه دیگه نیک؟

نیکولاس نگاه سردی بهم انداخت و گفت: نیک_خدمتکارمه عزیزم.

قلبم به درد اومد.
نه به خاطر اینکه منو به عنوان خدمتکارش معرفی کرد!
به خاطر اینکه به اون دختر گفت عزیزم.

راست می گفت من نمی تونستم به خودم دروغ بگم. من واقعا نیکولاسو از ته قلبم می خواستم!

دختر_به نظرت یکم برای خدمتکاره تو بودن سنش کم نیست؟

نیکولاس_داری حسودی می کنیاااا.


پسره معشوقشو برای تنبیه خدمتکار خودش کرده تا تحقیرش کنه

بنظرتون داستان زندگی نویسندست؟!

بیا داخل ببین چخبره جایزه بارونه به به

https://t.me/joinchat/NYHopU1XOLRlN2Vk
نیک! میخواستی خودم برات از ایران خدمت کار سفارش بدم بفرستم خارج
اصلا خجالت نکش
میخواد بفروشتش
13 views ربــاتــ (اخلاقی) فــــــــروزان , 07:35
باز کردن / نظر دهید
2021-10-19 10:34:22 دختره بخاطر اینکه خانواده پسره میخوان برا شوهرش زن دوم بگیرن از خونه فرار میکنه
https://t.me/joinchat/z146AX1ppjM2YjFk
کسی تو عمارت نبود خیلی خوشحال بودم دیگه میتونستم از این خونه عمارت نحس جدا بشم!
سریع مقداری پول برداشتم شال کلاه کردم رفتم تو حیاط .
حتی نگهبانا هم نبودن و این خیلی خوب بود راحت میتونستم از جهنمی که اومدم توش خارج بشم!
در عمات رو خواستم باز کنم قفل بود!مگه میشه در عمارت به این بزرگی اونم در ورودی اصلی قفل باشه هی تلاش کردم باز کنم نشد اخرش با یه لگد زدم زیر لب فحشی دادم .
عقبی عقبی میرفتم که از در برم بالا ، که خوردم به چیزی برگشتم دیدم عماده دستام پشتم قفل کردو گفتم: داشتی میرفتی؟
عصبی داد زدم: آره داشتم میرفتم تا تو زنت خوش باشید ولم کن
عصبی با چشمای قرمز بهم خیره شد بلند داد زد: زن من توی فهمیدی!الانم میخواستی از شوهرت فرار کنی اره؟ نشونت میدم ویدا!
دستم #گرفت انداختم تو #اتاق گفت: پارت میکنم!اون از #دیروز اینم از امروز #نشونت میدم پیرنم رو تو #تنم پاره کرد و....
https://t.me/joinchat/z146AX1ppjM2YjFk
خلاصه رمان:
ویدا دختری که #نامزد داره و وقتی #خان عمارت #شمس ویدارو میبینه #عاشقش میشه و بزور زن خودش میکنه بعد از این ماجرا کل #خانواده میفهمن که #ویدا نامزد داشته و...
https://t.me/joinchat/z146AX1ppjM2YjFk
#محدودیت_سنی
#لینک_تا_یه_ساعته_دیگه_باطل_میشه
19 views ربـات (اخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 07:34
باز کردن / نظر دهید