2021-10-19 10:35:39
یه رمان جذاب و خوندنی
[ #پارت_258]
#کاملا_واقعی
بر اساس داستان واقعی
نوا :
خدمتکار_دختر چه قدر این لباس بهت میاد!
از توی آینه به پیراهن و دامنی که تنم کرده بودم زل زدم.
اشکام ناخودآگاه سرازیر شدن که خانوم پریسکات گفت:
خدمتکار_چرا داری گریه می کنی عزیزم؟
با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم:
نوا_هیچی....مهم نیست.
وقتی دید دارم از جواب دادن تفره میرم گفت:
خدمتکار_خب پس بیا بریم پایین که الان آقا می رسه باید میز شامشو آماده کنی.
به فارسی با خودم گفتم:
نوا_مرده شوره این آقا رو ببرن.
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
خدمتکار _چی گفتی؟
نوا_هیچی بریم.
با خانوم پریسکات که حالا فهمیده بودم اسمش الیزابته به طبقه پایین رفتم و مشغول چیدن میز شدم.
دلم می خواست وقتی اومد دونه دونه بشقابا رو توی سرش خورد کنم.
اگه زیره این خفت رفتم و شدم خدمتکارش فقط به خاطر اینکه بتونم توی یه فرصت مناسب فرار کنم.
ملاقه رو توی کاسه سوپ قرار دادم و خواستم برگردم به آشپزخونه، اما با دیدن نیکولاس که همراه یه دختر لوند داشتن به سمت میز میومدن قدم از قدم بر نداشتم.
تا به من رسیدن دختره نگاه خریدانه ای بهم انداخت و گفت:
دختره_این کیه دیگه نیک؟
نیکولاس نگاه سردی بهم انداخت و گفت: نیک_خدمتکارمه عزیزم.
قلبم به درد اومد.
نه به خاطر اینکه منو به عنوان خدمتکارش معرفی کرد!
به خاطر اینکه به اون دختر گفت عزیزم.
راست می گفت من نمی تونستم به خودم دروغ بگم. من واقعا نیکولاسو از ته قلبم می خواستم!
دختر_به نظرت یکم برای خدمتکاره تو بودن سنش کم نیست؟
نیکولاس_داری حسودی می کنیاااا.
پسره معشوقشو برای تنبیه خدمتکار خودش کرده تا تحقیرش کنه
بنظرتون داستان زندگی نویسندست؟!
بیا داخل ببین چخبره جایزه بارونه به به
https://t.me/joinchat/NYHopU1XOLRlN2Vk
نیک! میخواستی خودم برات از ایران خدمت کار سفارش بدم بفرستم خارج
اصلا خجالت نکش
میخواد بفروشتش
13 views ربــاتــ (اخلاقی) فــــــــروزان , 07:35