2024-04-20 17:34:47
مشاوره تلفنی با من داشت، صداش مهربون بود اما فرسوده، فرسودگی از سایش زیاد برمی خیزد.
شروع کرد به تعریف داستان زندگیش
نامزد بودیم، هیچی نداشت، چرا وام داشت، قسط داشت، قرض داشت، می گفت: دوستم دارد، راستی یادم رفت بگویم من از یکی از شهرهای کوچک اطراف تبریز تماس می گیرم.کوچک که میگویم یعنی همه همدیگر را می شناسند.
قرار شد دست به دست هم بدیم زندگیمون رو بسازیم، من پول گذاشتم اون پول گذاشت، شرکت زدیم، خاک خوریهای زیادی کشیدیم، اجاره های زیادی دادیم تا کم کم کار جون گرفت، عقد کردیم... بعد از چند وقت اگر مسئله ای برامون پیش میومد همسرم به جای اینکه کمک کند مسئله رو حل کنیم داد می زد و می گفت: کاش با تو ازدواج نمیکردم، ازت متنفرم، کی از دست تو خلاص می شم... این رفتارها آنقدر ادامه پیدا کرد تا اینکه یک روز مستقیم گفت: دیگه دوستم نداره، مهریه ام رو بخشیدم و طلاق گرفتم یعنی در واقع مجبور به طلاقم کردند.مگر می شود جایی که دوستت ندارند ماند؟
اینجا که رسید آهی کشید و گفت جدا شدیم و چون همه چی قانونا به نام او بود من دست خالی از اونجا آمدم بیرون.
۵ ماه گذشت اینکه چطور گذشت بماند...داشتم عادت میکردم که برگشت... گفت: که پشیمونه، گفت: دیگه اشتباهات قبلش را تکرار نمی کنه گفت: من رو دوست داره
ازم خواست دوباره ازدواج کنیم.
اینجا که رسید انگار صدا در گلویش شکست
گفتم:قبول کردی؟
گفت: آره فک کردم واقعا برای جبران آمده
ما دوباره عقد کردیم، اما ۳ ماه از عقدمون که گذشت دوباره شروع کرد بی توجهیاش، با این و اون صحبت کردناش، پنهان کاریهاش و زمزمه هایی که من تو رو نمی خوام، و بدون تو خوشبخت ترم، و حقم از این زندگی بیشتره...بذر اندوه بود که در زمین من کاشته می شد...کارهاش، رفتارهاش شبیه مردهای متاهل نبود، رفت و من ماندم با دومین طلاق، با پدر پیری که حتی نمی توانست از حقم دفاع کند...ازش خواستم سهم من را از شرکت بدهد، هیچوقت لحن آن روزش را فراموش نمی کنم یک ابرویش را انداخت بالا و پوزخندی زد و گفت: تونستی بگیر، من هم نتوانستم، راستش هیچوقت حریف بی مهریهایش نشدم،مدرکی نداشتم، از بازار گردی و خرید وسیله ها از اجاره دادنها و دنبال مشتری گشتن ها...
آنجا بود که تسلیم شدم و سپردم به روزگار
چند ماه گذشت شنیدم ازدواج کرده، بچه دار شده و کارو بارش گرفته، در شهر کوچکمان میدیمشان بایک شاسی بلند رفت و آمد داشت، خوشحال بود و گویی خوشبخت
و من هم انگشت نمای شهر کوچکمان
سکوت کرد و آهی کشید
گفتم: میدانم اندوه قلب آدمی را کش سان می کند، از من می خواهی کمکت کنم ببخشی؟
گفت می شود به نظرتون این همه ظلم را بخشید؟
گفتم نه اما می شود رها کرد
گفت: دیروز شنیدم در جاده تهران تبریز تصادف کردند و فوت کردند
گفتم: متاسفم
گفت:لعنتی نباید می مرد باید تاوان می داد
هر دو ساکت شدیم
و شب از شب پر شد
و من این روزها دوباره با دیدن داستانی شبیه این داستان، یاد مراجعه ام افتادم ...
#دکتر_مارال_پرهیزکار
#رواندرمانگر
Join @Consultant_voice
10.4K views14:34