2021-05-13 17:30:04
وقتی چیزی مرا رنج میداد، در موردِ آن با هیچکس حرفی نمیزدم. خودم در موردش فکر میکردم، به نتیجه میرسیدم و به تنهایی عمل میکردم. نه اینکه واقعاً احساسِ تنهایی بکنم، نه، بلکه فکر میکردم که انسانها، در آخر، باید خودشان، خودشان را نجات دهند
2021-05-13 17:11:22
مایلم آرایش کنم، لباس زیبا بپوشم و از خودم کلی عکس زیبا بگیرم. اما نشستم پشت میزم، پاهام رو دراز کردم روی میز،دو پره پرتقال چپاندم توی دهانم و هستههاش رو تف میکنم کف دستم، موزیک برای خودش میخونه و من زل زدم به آسمونِ پشت پنجره
2021-05-13 17:06:08
زندگی تا ته همین است؟ هی رنج فعلی را رد کنیم و هنوز اینیکی را بدرقه نکرده، با آنیکی سلام کنیم؟ یعنی میفرمایید ما کار و زندگیمان را رها کردهایم و مسئول پذیرایی و خوشآمد گویی به رنجها شدهایم؟ تازه بدون احتساب وقتی که باید برای پذیرش و گذر آن رنج تلف میکنیم. شما را نمیدانم. اما برای من اینطور است که پشت سر هم زنگ در را میزنند و یک دسته میآید یک دسته میرود. انگار در این خانه کسی از دست رفته باشد و برای عرض تسلیت، از دور و نزدیک به خانهمان مشرف شده باشند. بوی حلوای تازه درست شده، صداهای شیون، خمودگی و غم موجود در چهره ی افراد پیرامونم نیز به مثال مذکور بسیار نزدیک است. حقیقتش را بخواهید گفتنش هم دیگر خسته ام میکند. نمیدانم به چه جرمی اسیر این مهلکهییم.
2021-05-13 16:47:10
آدمی که آدمِ توعه آیا قراره با ظاهر شدنش تو زندگیت، تعادلت رو به هم بزنه؟ آیا قراره این حس رو بهت بده که همه چی داره زیر و رو میشه؟ تو داری زیر و رو میشی؟ آیا قراره با وجودش حس کنی افسار خیلی چیزها داره از دستت خارج میشه؟ آیا اینا طبیعیه؟ یا نه برعکس، نشون میده اون آدم، آدمِ درست تو نیست؟