Get Mystery Box with random crypto!

تا اخرین نفس کنارهم

لوگوی کانال تلگرام roman_shahr — تا اخرین نفس کنارهم ت
لوگوی کانال تلگرام roman_shahr — تا اخرین نفس کنارهم
آدرس کانال: @roman_shahr
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 1
توضیحات از کانال

این رمان نوشته خانم nilo_s.m که اولین رمانشون هست
لطفا لینکمون رو پخش کنید تا از این رمان حمایت شود

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2017-06-08 12:57:26 فصل هجدهم:کی باورش میشد این بلاها سرم بیاد مامانم یکی دیگه داشتن برادر ولی خدا واقعا خیلی دلخورم ازت تا فهمیدم مادر اصلیم کی هست تو اون رو از من گرفتی حتی نزاشتی یه بار دست نوازش رو سرم بکشه لالایی بشنوم از دهنش هیچ وقت نتونستم محبت یه مادر رو داشته باشم همیشه خودم به خودم محبت کردم آخه این چه دنیاییه هعییی خدا هعیییییی
نگاه ارشیا رو میدیدم که همش داشت نگام میکرد اما دوست نداشتم منم نگاش کنم چون اگه نگاش بکردم توی چشماش غرق میشدم و دوباره کنترلم رو از دست میدادم
کم کم داره اعصابم و خورد میکنه این چرا اینقدر نگاه من میکنه پروپرو اومده آینه هم رو من زوم کرده
چشمام رو بستم تا شاید خوابم ببره که بعد از چند دقیقه خواب رفتم
ارشیا-نفس بلند شو رسیدیم نفس نفس
من-بله بله نفس بمیره
ارشیا-خدانکنه بیا پایین رسیدیم بوشهر هستیم
من-اه
ارشیا-آره بیا عسل رو بغل کن ببر داخل آخه خوابه
من-باشه
از ماشین اومدم پایین و رفتم سمت در عسل درو باز کردم و آروم بغلش کردم
من-ماشالا چقدر سنگین شدی ارشیا حداقل زنگ رو بزن
ارشیا-باش
رفت و زنگ زد بعدشم اومد کنار در باز شد منم رفتم داخل دلم برای مامان عسل تنگ شده بود اما هنوز عادت نکرده بودم بگم مامان عسل چون اونو مثل مامان خودم دوست داشتم پس فقط آروم گفتم-سلام
مامان عسل-سلام دخت.... سبام عزیزم بیا داخل
خیلی ماامانم پیر شده بود دلم براش میسوخت خودمم از کاری که باهاش کرده بودم ناراحت بودم چون بابامم خیلی دوستش داشت رفتم توی اتاق عسل و عسل رو گزاشتم رو تختش بعد اومدم بیرون دروهم آروم بستم خواستم برم که مامانم دستمو گرفت -نفس تا کی میتونی باهام اینجوری باشی دارم زجر میکشم نفس از طرفی پدرت که شوهرمه من عاشقه پدرتم اما اون میگه تا نفس تورو نبخشه حتی باهام حرف هم نمیزنه نفس یا منو ببخش یا بکشم چون اینجوری دارم هروز میمیرم و زنده میشم
نشست رو زمین و شروع کرد به گریه کردن
دلم نمیخواست برگردم و نگاش کنم چون دلم میسوخت و میبخشیدمش دیدم ارشیا اومد داخل روبروم تکیه داد به دیوارو نگام کرد منم میخواستم گریه کنم دلم پر بود
مامانم-نفس من برات خیلی مادری کردم تورو مثل بچه خودم دوست داشتم چرا باهام اینکارا میکنی من غلط کردم من چیز خوردم دیگه باور کن هیچ وقت تو مساعل خانوادگی دخالت نمیکنم فقط باهام اینکارا نکن دلم میخواد دوباره صدای مامان گفتنت روبشنوم
اولین قطره اشکم ریخت دومی سومی چهارمی و یک سیل رخ داد روی صورتم چشمام رو بستم تا بتونم خودمو کنترل کنم اما نتونستم واقعا اون مامان من بود که این همه سال پیشم بود و ازم مراقبت میکردو عشق بهم می ورزید برگشتم سمتش و رو زمین کنارش نشستم با دستم صورتشو قاب گرفتم-من و ببخش تو مامان منی کسی که همیشه مراقبم و بودو باهمه بدی هام باهام خوب رفتار میکرد منو ببخش مامان جونم من نمیدونم چم شده بود که اینطوری کردم باهات
محکم بغلش کردم که همینطور گریه می کردآروم گفت-ننه چرا اینقدر گریه میکنی
خندش گرفت از تو بغلم جداشدو و گفت-ننه عمته
خخخخ
خیلی دوستش داشتم اون فقط یه کاریش اشتباه بود پس قرار نمیشد زحمت های این همه مدت رو فراموش کنم من دختری نبودم که کینه به دل بگیرم پس نمیتونستم گریه ی یه مادر رو هم ببینم
مامان-نفس منو بخشیدی؟
من-آره مامان جونم بخشیدمت تو هم منو ببخش خیلی دوست دارم
مامان-منم همینطور عزیزم
بلند شدم و گفتم-من باید برم بچها منتظرمونن
مامان-تو الان آخر شبی میخوای رانندگی کنی همین الان اومدی خسته هستی
من-آقا ارشیا باهام هست
مامان-آها پس خیالم راحت باشه
من-آره راحت راحت خداحافظ سلام منو به باباهم برسون مراقب خواهرمم باش
مامان-باشه برو دیگه نبینمت
خخخ
از خونه اومدیم بیرون
ارشیا-نفس میشه تو یکم از راه رو برونی بعد من ماشین رو میرونم چون خستمه
من- خودم میدونستم آقا برو جای شاگرد بشین بدو
رفتم نشستم کمربندمو بستم ماشین و روشون کردم و راه افتادیم دوباره سمت شمال خواستم به ارشیا بگم چیزی نمیخوای که دیدم خوابه
وااای عزیزم چقدر داخل خواب معصوم بود خیلی دوستش داشتم ماشین و زدم کنار چون میخواستم برم یکمی چی بخرم وقتی ماشین رو متوقف کردم دلم میخواست فقط نگاه ارشیا کنم
همینطور بهش زل زده بودم که ارشیا یه تکونی خوردو از خواب بیدارشد منم زود در ماشینو باز کردم که یعنی مثلا تازه ماشین رو متوقف کردم خواستم دروببندم که گفتم-شما چیزی نمیخواین
ارشیا-هرچی برای تودتون خریدید برای منم بگیرید ممنون میشم
من-باشه
درو بستم و رفتم سوپرمارکتی که اونجا بود اول رفتم سمت قفسه ی پفک و چیپس ها یه عالمه چیپس برداشتم با دوتا پفک بعد رفتم بستنی برداشتم دیدیم اه سوپرمارکتا چقدر پیشرفت کرده چون ساندویچ سرد داشت دوتا هم ساندویچ کالباس خریدم و یه مقدار هم چیزای دیگه کلا روهم دیگه یه 80و خورده ای شد
چندتا پلاستیک شده بود به زور بلندشون کردم و بردم تا ماشین درو که باز کردم همشو انداختم تو بغل ارشیا
117 views09:57
باز کردن / نظر دهید
2017-06-07 11:34:28 فصل هفدهم- چه فکرهایی میکنی تو نفس عسل از تو بغل ارشیا اومد بیرون و رفت تو اتاق
ارشیا-نفس تو میخوای عسل رو ببری؟
من-په نه په عمم آره خودم میخوام ببرمش
ارشیا-نه من میبرمش
من-نه خیر من خواهرم رو میبرم
ارشیا-آخه
من-آخه و چی چه فرقی برای شما داره من باشم اینجا یانه
ارشیا-خیلی فرق داره
من-جون عمت
ارشیا-میشه بریم بیرون توی حیاط قدم بزنیم
من-باشه
رفتیم باهم توی حیاط قدم زدیم که من دوباره چشمم به تا خورد و رفتم روش نشستم(کلا عاشق تاب هستم)
من-ببخشید این رو ازتون میخواما ولی میشه هولم بدین نه که برم تو هوا آروم
ارشیا-چشم
بعد خیلی آروم گفت-شما جون بخواه
اما اون فکر کرد من نشنیدم نمیفهمید که خیلی گوشای تیزی دارم خخخخ
تا شب بوبخت داشت هولم میدادو هیچی هم نمیگفت چون تاب دونفره بود گفتم-مرسی ارشیا حالا خودتم بیا بشین خسته شدی
با یه ممنون گفتن اومد و کنارم نشست بوی عطرش تند بود خیلی بوش خوب بود باهاش آرامش میگرفتم سرم رو به اسمون بلند کردم و گفتم-خیلی آسمون خوشگله مگه نه ارشیا؟
ارشیا-آره خیلی خوشگله مثله شما
من-الکی من که خول نیستم
ارشیا-هرچی باشه خوشگل تراز من هستید
برگشتم و زل زدم به چشماش نه تو از من خیلی خوشگل تری عشق من تمام زندگیم خیلی حالم خوبه وقتی کنارمی مرسی
من-ممنون که پیشمی
ارشیا-چرا این چه حرفیه
من-نمیدونم چرا ولی هروقت کنارمی آروم میشم
ارشیا -منم همینطور وقتی تو کنارمی آرومم
نمیدونستم دارم چی میگم بعد متوجه شدم که چی گفتم چشمام از تعجب باز شده بود که ارشیا ترسید-نفس چی شد
من-هه...هیچیییی
بعد زود بلند شدم و دویدم سمت در ویلا در و باز کردم و دویدم رفتم داخل اتاق درو بستم و پشت در نشستم نفسم بند اومده بود باورم نمیشد وااای نفس احمق خودتو لوح دادی اما خوب شد چون فهمیدم ارشیا هم دوستم داره وگرنه چرا پیشه من آرامش میگرفت اینقدر با خودم حرف زدم که نمیدونم چی شد که خواب رفتم
تق تق وااای این صدای چیه
من با داد-کیهههههه
ارشیا-نفس خانوم میشه بیام داخل
من-نه نه نه وایسا لباس بپوشم بعد
ارشیا-باشه من دم در هستم لطفا سریع
من تندتند لباس پوشیدم و رفتم درو باز کردم
من-چیکارم دارین
ارشیا-مگه نمیخواید عسل رو ببرید خب بهتر خودم میبرمش
من -نه نه خودم میبرمش
ارشیا-پس منم میام
من-اه به شما چه آقا من خودم خواهرم رو میبرم
ارشیا-نه خیر نمیشه شما دست من امانت هستین از طرف مادرتون
من-یه وقت کم نیاریدا باشه برید لباستون رو عوض کنید تا منم برم لباس عسل رو عوض کنم
یهو عسل اومد جلوم و گفت-دالی من آماده ام
من-تو خودت اماده شدی عجیبه
عسل-آره دیگه بزرگ شدم
من-آها پس وایس تا آقا ارشیا بره لباسشو عوض کنه باهم میریم
بعد از تو اتاق دراومدم برگشتم در اتاق رو ببندم که دیدم دوتاشون لباس عوض کرده جلوی در دست بسینه وایسادن
من-ای بابا انگار شما خیلی عجله دارید خب بریم
بعد راه افتادیم سمت در ویلا بچها همه داخل سالن نشسته بودن
من-بچها ما میریم عسل رو برسونیم خونه زود میایم اگه هم دور شد خب هیچی دیگه
نسترن-باشه برید خداحافظ مراقب خودتون باشین
من-باشه بای
رفتم در سمت راننده رو بازکردم که ارشیا دستم و گرفت دلم هیلی بد لرزید چشمام رو بستم یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم سمتش -چیه بزار میخوام سوار بشم
ارشیا-ببخشید وقتی یه مرد باهاتون هست یعنی باید من برم برونم زشته شما برو سمت درشاگرد اونجا بشینید
من-بااا ماشینه منها خودمم میخوام برونمش
ارشیا-خب پس بیاین با ماشین من
من-نه لازم نکرده بگیر بابا اه بیا برو اینجا بشین بعد از کنارش رد شدم و رفتم سمت در شاگرد که عسل پرید بالا -حتما تو هم میخوای بگی برو پشت بشین دیگه نه
عسل-آره آبجی باهوشم
من-همتون خیلی پرویین
بعد رفتم در صندلی های عقب رو باز کردم و نشستم داخل جوری نشستم که پیدا باشه باهاشون قهرم رفتم پشت صندلی ارشیا نشستم دلم نمیخواست ببینمش پسره پرو ماشین راه افتاد کم کم داشت هوا تاریک میشد سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم بارون نم نم می آمد فقط یه کلمه گفتم-آهنگ بزار
ارشیا-چشم
وقتی ضبط رو روشن کرد غمگین ترین آهنگ دنیا اومد منم عاشقش بودم فهمیدم که الان ارشیا ردش میکنه برای همین سریع گفتم-نه ردش نکن بزار بخونه
ارشیا-آخه این آهنگ ها چیه ولی باشه ماشین خودتونه
میخواستم جوابش بدم ولی حوصله نداشتم
کنارت مسته هواشو داری که
گوشه ی لبتم یه فیلتر باریکه
پشت اونو نمیکنی خالی که
شمع هارو روشن کن اتاقت تاریکه
فدای تاره موهات
نمیخوای منو
دیگه نمیبینیم همو
بعد رفتنت حقیقتش یکم بی حالم
حتی نمیتونم به سرو روم یه دست بیارم
بعد تو خیلی چیزا عوض شد
مثلا یکیشه اینه شبا تا صبح بیدارم
دیگه با کسی نمیجوشم
مثلا لباسای رنگی مو نمیپوشم
بعد تو شدم یه آدم آروم که
چیزی نمیگفتم تا نزنن زیره گوشم
بعد تو خودمو خط زدم
یعنی به هرچی که فکر کنی لب زدم
آهنگ(بعد از تو از علی بابا)
109 views08:34
باز کردن / نظر دهید
2017-06-06 12:22:48 فصل شانزدهم:من-نسترن
گرفتار سالاد درست کردن بود
نسترن-جونم نفس
من-نسترن یه خبره خوشی بهت بدم
نسترن-لازم نیست بگی عزیزم خودم میدونم
بعد با دو اومد بغل و شرو کرد پریدن و منم همراه با خودش تکون میداد
من-نسترن تو همه ی حرفهای ما
نسترن-آره اجی باورم نمیشه ارمان منو دوست داشته باشه خیلی خوشحالم نمیدونم چجوری خودمو کنترل کنم برای همین نیومدم تو سالن چون مطمعن بودم اگه ارمان رو بدیدم نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم که نرم بغلش کنم
من-خجالت هم نمیکشی دیوونه خیلی خوب میگه میرم بغلش بی ادب
نسترن-خوب تو هم خواهرمی هم دوستمی هم قراره خواهرشوهرم بشی واااای باورم نمیشه نفس
من-خخخ برات خیلی خوشحالم عزیزم
نسترن-ایشالا روزی تو و آقا ارشیا
بعد هم دوید رفت بیرون چون میدونست میزنمش اما وقتی این حرف رو زد ته دلم خیلی خوشحال شدم چرا دروغ بدم ولی منم واقعا منتظر چنین روزی هستم منم ارشیام رو میخوام
رفتم بیرون از آشپزخونه و کنار نسترن نشستم
من-بچها حوصله ام سر رفتا یه چیزی بگین خو
محمد-خو چی بگیم نفس خانوم
من-بازی کنیم
محمد -چه بازی ؟
من و نازنین و نسترن باهم همزمان گفتم-جرعت یا حقیقت
خخخخخخخ
پسراهم قبول کردن محمد یه بطری آورد همه نشستیم دورهم محمد بطری رو چرخوند افتاد روی من و خود محمد
من-جرعت یا حقیقت
محمد-حقیقت
من-حاضری به خاطر نازنین از همه ی خانوادت بگزری؟
محمد-چون نازنین رو واقعا دوست دارم پس از خانوادم نمیگذرم اونارو راضی میکنم
نازنین چشماش پر اشک شد فهمیدم که محمد خیلی نازنین رو دوست داره
دوباره بطری رو من چرخوندم افتاد روی من و ارشیا
ارشیا-جرعت یا حقیقت
من-حقیقت
ارشیا-تاحالا چند تا دوست پسر داشتی
من-هیچی
ارشیا-دروغه
نسترن-نه راست میگه نفس ، ارشیا این نفس ما حتی نگاهی هم به پسرا نمیکنه چه برسه به اینکه باهاشون دوست بشه فقط بلده پسرا رو مسخره کنه
من-اه نسترن حالا همه چی بگوها
نگاهی به ارشیا کردم که یه لبخند زد و چشماش برق زد عجب
دوباره بطری رو چرخوندیم ایندفعه افتاد روی محمدونسترن
محمد-جرعت یا حقیقت
نسترن-حقیقت
محمد-اگه آرمان بهت پیشنهاد ازدواج بده قبول میکنی؟
هممون از این سوال محمد شوکه شده بودیم یعنی چی محمد نباید این سوال رو میپرسید
نسترن - ر...را...راس...راستش آره
چشماش پره اشک بودو وقتی گفت آره دوید رفت داخل اتاق
من-محمد بیشعور این چه سوالی بود پرسیدی
نازنین-اه نفس با محمد اینجوری حرف نزن
ارمان تندتند دست میکشید تو موهاش بعدش بلند شدو رفت بیرون از ویلا
من-ساکت نازنین
نازنین-چشم
محمد-من نمیدونستم جدی جدی نسترن عاشق آرمانه فکر میکردم میگه نه
من-لطفا از این فکرا نکن شما بازی کنید من الان میارمش
بلند شدم و رفتم داخل اتاق پیشه نسترن میدونستم دلش از چی پره رفتم پیشش روی تخت دراز کشیده بودو داشت آروم اشک میریخت موهاشو نوازش کردم
من-عزیزم چرا ناراحت شدی چرا داری گریه میکنی من طاقت ندارم گریه ات رو ببینما
اههههه ارمان پشته پنجره چیکار میکنه داشت با حرکات دست نشون میداد که ضایعه نکن منم تعید کردم میدونستم هرچی بگیم رو میشنوه
نسترن بلند شد نشست با گریه گفت-آجی نفس چرا ارمان باهام اینکارو میکنه من دلم میخواست این رو از زبون خودش هم بشنوم چرا اینقدر خجالتیه چراااا مطمعنم اونم میدونه دوستش دارم ولی خودش رو به اون راه میزنه اصلا نشون نمیده که اونم من رو دوست داره چرا اینکارو باهام میکنه آجی
و همینجور گریه میکرد بغلش کردم و از پشت آروم با دستام موهاشو نوازش میکردم تا یکم آروم تر بشه
نگاه آرمان کردم که سرشو انداخته بود پایین وقتی سرش رو اورد بالا نگام کرد تعجب کردم چشمام قرمز قرمز شده بود خیلی محشتناک شده بود تند تند نفس میکشید سرشو نمیدونم به معنی چی تکون دادو رفت
اینقدر نسترن گریه کرد تا آخر خوابش برد لباسام رو عوض کردم و روی نسترن هم یه پتو کشیدم و رفتم بیرون از اتاق عسل روی مبل نشسته بود پیشه ارشیا رفتم مبل روبروی اونا نشستم و گفتم-عسل بیا بشین پیشم باید یه چیزی بهت بگم
عسل از کنار ارشیا بلند شدو اومد رو پای من نشست
فکر کنم فهمیده بود میخوام چی بهش بگم چون ناراحتی رو میشد از چشاش فهمید
من-عسل آجی باید ببرمت خونه
عسل-نمیخوام
من-ببین سه روز دیگه مدرسه ات باز میشه باید ببرمت خونه تا مشقات رو بنویسی نگاه درسات بکنی ماهم بعد از اینکه کل تعطیلاتمون تموم شد میایم خونه
زد زیره گریه و بغلم کرد-آجی من نمیخوام برم میخوام پیش تو باشم
من-باید بری عسل دیگه تکرار نمیکنم
عسل از تو بغلم در اومدو با گریه دوید رفت تو بغل ارشیا-عمو ارشیا من نمیخوام برم مدرسه میخوام اینجا پیشتون باشم
ارشیا-نمیشه عزیزم باید بری قول میدم مدرسه ات که تموم شد کل تابستون رو بیایم اینجا وباهم خوش بگذرونیم
عسل-قول میدی؟
ارشیا-قول مردونه میدم
باورم نمیشد ارشیا بتونه اینقدر خوب با بچه حرف بزنه فکر کنم عاشق بچه هست منم عاشق بچه ام پس فکر کنم بچه ما خیلی لوس به دنیا بیاد خخخ
104 views09:22
باز کردن / نظر دهید
2017-06-05 15:01:48 ببخشید یه کم دور شد شرمنده همتون
81 views12:01
باز کردن / نظر دهید
2017-06-05 15:01:43 فصل پانزدهم: من-داداش جان چرا اینقدر به خودت رسیدی
آرمان-نفس خانوم شما که خوشگل تر شدی
من-حالا به خاطر کی به خودت رسیدی
زود خجالت کشیدو سرشو انداخت مایین منم پکیدم از خنده کم کم بچها اومدن بیرون و راه افتادیم سمت دریا
نسترن اومد کنارم و گفت-نامرد به عشقم چی گفتی که سرش رو بالا نمیاره
من-تو چقدر پرویی دختر جلوی خودم به داداشم میگی عشقم پرووو میکشمت
نسترن-تو که بدت نمیاد دوستت بشه زن داداشت خیلی خوشه مگه نه اما خوش به حال نازی که تو میشی هم عروسیش وااای خیلی باحاله کلا هممون میشیم اقوام یه جورایی
من-کی گفته من میخوام با این غول ازدواج کنم
نسترن-یعنی تو دوستش نداری جون عمت
من-نسترن فقط اگه جرعت داری وایسا
نسترن میدوید ومنم دنبالش همینجور داشتم دنبالش میدویدم که دیدم نامرد داره میره سمت دریا
من-نسترن بیشعور ترو سمت دریا نسترن نرو خطرناکه
نسترن-ترسوووووو
من از بس که دیویده بودم دیگه نفس کم اورده بودم وایسادم سرجام و تندتند نفس میکشیدم
من-نسترن وایسا اینجا آب خیلی بلنده وایسا
داشتم برمیگشتم چون میدونستم نسترن حرفمو گوش نمیده صدای جیغ نسترن من رو سر جام وایسوند تند برگشتم سمتش که داشت توی اب دست و پا میزد
من-احمق بهت گفتم اب بلنده ارشیاااا آرماااان
همه بچها زود دویدن سمتمون وااای خدا چیکار کنم ابجیم داره جلوی خودم غرق میشه آرمان با دو رفت داخل آب چون موج بود نسترن رو داشت باخودش میبرد
ارشیا-نفس خوبی نففس
من-نه تورو خدا نسترن رو نجات بدید من باش گفتم نرو اما حرفم رو گوش نکرد(با گریه)
ارشیا-حالا گریه نکن الان ارمان میارتش
واقعا چند دقیقه بعد نسترن به خاطر اینکه آب زیادی خورده بود بیهوش توی بغل ارمان بود و آرمان داشت میاوردش سمت ما که وسط راه وایساد فک کنم نسترن بهوش اومده بود اما چون شک بهش وارد شده بود سفت تر آرمان رو بغل کرد و نمیدونم بهش چی گفت
آرمان از دور داد زد-بچها من نسترن رو میبرم ویلا شماهم بیاید
بعد راه افتاد سمت ویلا منم پشت سرشون با دو رفتم داخل ویلا داخل ویلا که شدم نسترن نشسته بود روی مبل رفتم کنارش و یه سیلی محکم زدم تو گوشش که همه بچها دم در ایستادن و داشتن با تعجب نگام میکردن
بلند گفتم-احمق بیشعور من بهت گفتم نرو توی آب
چرا حرف گوش ندادی میدونی اگه چیزیت میشد منم میمردم باهات
بغلم کردو بوسیدم و گفت-ببخشید آجی جونم میدونم ترسوندمت
واقعا ترسیده بودم اگه چیزیش میشد میمردم
همه رفتیم توی اتاقامون تا استراحت کنیم تا شب و پسرا شب برامون جوجه کباب درست کنن
از اتاق اومدم بیرون شب شده بود رفتم توی حیاط ویلا که دیدم آرمان روی تاب نشسته و تو فکره منم آروم رفتم کنارش نشستم
آرمان-تو...تو...ت..و....کی اومدی
من-نگران نباش داداش همین الان اومدم بگو ببینم تو فکر چی هستی
ارمان-نفس یه چیزی بگم ناراحت نمیشی از دستم
من-نه عزیزم چرا ناراحت بشم بگو گوش میدم
آرمان-نفس من عاشق یه دختر شدم اونم بدجور
وبعد سرشو انداخت پایین با دستم چونشو گرفتم و سرشو بلند کردم-اینکه خیلی خوبه اخر یه آدم باید عاشق بشه حالا این دختر خوش شانس کی هست؟
آرمان-میشناسیش
من-خب بگو تا بهتر بشناسمش
آرمان-ن..نس....نسترن
و بعدش تندتند نفس میکشید
من-الکییییییی
بلندشدم و جیغ میزدم و میپریدم هوا
من-باور نمیکنم (جیغ)
آرمان-نفس ببخشید انگار شوکه شدی غلط کردم
من-داداش احمق من خیلی خوبه که نسترن خیلی دختره خوبیه تازه دوستمم هست چه خوبه دوستم بشه زن داداشم دقیقا همونجوری شد که خود نسترن گفت
یهو ارمان مثل آدمای برق گرفته پرید هوا و گفت-نسترن چی گفته
من-راستش نمیگم
آرمان-توروخدا آجی عزیزم بگو خواهش میکنم
من-باشه حالا نمیخواد التماس کنی راستش نسترن هم عاشق تو هست
اخیییی چشمای آرمان از خوشحالی پر اشک شد و شروع کرد برق زدن
من-خودتو جمع کن مرد که گریه نمیکنه نور افکن انداختی تو چشمات
آرمان هم خندید و بغلم کردو دورم داد
من-بزارم پایین دیوونه خخخخ
گزاشتم پایین وگفت-مرسی که به زندگی امیدوارم کردی حالا بیا بریم داخل
من-باشه
باهم رفتیم سمت خونه خیلی خوشحال بودم هم برای اینکه تونستم داداشم رو خوشحال کنم چون بعد از مرگ مامانمون خیلی گرفته شده بود هم برای نسترن چون میدونستم عشق نسترن هم عاشقه نسترنه و نسترن میتونه به آرزوش برسه
وارد ویلا شدیم بچها تو سالن نشسته بودن و هرکی هم گرفتار انجام یه کاری بود نازنین پیشه محمد نشسته بودو داشتن باهم تلویزیون تماشا میکردن ،عسل هم طبق معمول تو بغل ارشیا خوابش برده بودو ارشیا هم سرش توی گوشیش بود اما نسترن نبودش نگاه آرمان کردم دیدم ارمان ناراحت شده بود بهش گفتم-ناراحت نباش الان میرم میارمش تا ببینیش خخخ
من-نازنین
نازنین-جانم نفس
من-نسترن کجاست
نازنین-داخل آشپزخونه هست
من رفتم سمت اشپزخونه و ارمان هم رفت روی یه مبل تک نفره ای نشست
93 views12:01
باز کردن / نظر دهید
2017-06-04 04:16:04 این دوفصل رو باید فردا میفرستادم ولی الان میفرستم چون امکان داره فردا نباشم پس مجبور شدم الان بفرستم
85 views01:16
باز کردن / نظر دهید
2017-06-04 03:40:59 فصل چهاردهم-من-نه خیر من بعضیارو سرجاشون نشوندم
بعد در باز شدو رفتم داخل وقتی داخل شدم دیدم واقعا همه هستن و ارشیا هم قرمزشده بودو رگ گردنش زده بود بیرون نه که بچمون خیلی سفیده زود قرمز میشه
عسل با دو اومد و پرید بغلم نزدیک بود بیافتم که خودمو کنترل کردم
من-سلام عشقم اجی نزدیک بود بندازیما
عسل-خوبی اصلا دیگه بامن نه بازی میکنی،نه حرف میزنی، نه غیرتی میشی،نه میگی این عسل مرده زنده هست،نه میگی
من- عزیزم نفس بگیر ببخشید
عسل-تورو بگیرم
من-نه خخخخ بیخیال
عسل -بیا داخل دیگه
من-اگه ولم کنی میام
عسل از تو بغلم اومد بیرون منم کفشم و در اوردم و رفتم داخل
من-سلام بچها
همه تک تک جواب دادن به جزء ارشیا باشهههه الان نشونت میدم اقا ارشیا
من-کی چایی میخوره
همه این دفعه میخواستن حتی ارشیا رفتم تو آشپزخونه و چایی خوشگلی درست کردم ریختم تو لیوان و بردم بیرون برای همه تعارف کردم آخر از همه بردم سمت ارشیا وقتی بهش رسیدم ارشیا اروم جوری که فقط من بشنوم گفت-من فکر کردم فقط ادیت کردن منو بلدی
نگاش کردم یه ابروم رو بردم بالا وقتی دست ارشیا سمت لیوان چایی اومد خیلی قشنگ روش وارو کردم
پرید هوا و هی میگفت -سوختم سوختم ای بمیری نفس میکشمت
و دوید رفت سمت اتاقشون تا لباساش رو عوض کنم منم افتاده بودم رو مبل و داشتم کم کم از خنده غش میکردم
نازنین-نفس این چه کاری بود کردی دیوونه
خودمو جمع کردم و نشستم
من-چرا مگه حالا چیشده
نازنین-خب چرا اینکارو کردی؟
من-همینطوری اما انگار تو بدت اومده
نازنین-آخه کارت خیلی بد بود نفس
من-نازنین فکرکنم روزی ده بار باهم اینکارا میکردیما الان تو میخوای منو نصیحت کنی؟
نسترن-بچها دعوا نکنید
من-نه نازنین حق داره هرچی باشه من اذیت برادر شوهرش کردم باید ناراحت بشه نازنین من و میشناسی؟من و یادت نرفته؟
نازنین-نفس چی میگی این حرفها چیه میزنی
من-درست میگین
رفتم کفشهام رو پوشیدم و رفتم ماشین و باز کردم و محلی هم نزاشتم یعنی چی نازنین به خاطر اینکار باید با من دعوا کنه اما راست میگفت نمیدونم چرا اینروزا اینجوری شده بودم ازخود راضی شده بودم همینجور داشتم ماشین رو میروندم و باخودم حرف میزدم یه جا نگه داشتم گوشیم رو برداشتم و نگاه کردم که دیدم نفری ده بار زنگ زده بودن از ارشیا گرفته تا نازنین همه زنگ زده بودن میخواستم گوشیم رو خواموش کنم که عسل زنگ زد جوابشو دادم طاقت نداشتم نگران بزارمش -جانم عزیزم
عسل با گریه-چ...چ..رر..ااا جواب نمیدی ترسوندیمون اجی
من-آجی میخوام تنها باشم و باخودم حرف بزنم
عسل-میخوای با خودت حرف بزنی؟
من-اره عزیزم کاری نداری؟
عسل-نه اجی ولی فردا بیا باشه؟
من-آخر شب میام عزیزم خداحافظ
عسل-خدافظ
رفتم و کنار ساحل نشستم واقعا صدای آب خیلی خوب بود و بهم آرامش میداد اینجا اومدم که با خودم فکر کنم و جواب سوالام رو خودم بدم
من-خدایا من عاشق ارشیا شدم این رو مطمعن شدم چون وقتی لجش رو در میارم خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم به فکرمه و براش مهمم خیلی خوشحال میشم اما اگه ما مال هم نشیم خدا چی میشه یعنی من زود فراموشش میکنم یعنی میتونم خدایا تو دلت میاد از کسی که تا به حال یه نگاه دوست داشتنی هم به پسرا نکرده و الان عاشق یه نفر شده عشقش رو ازش بگیری خواهش میکنم خداجون من طاقت از دست دادن عشق رو ندارم باورکن هرکاری باهام کمی اشکال نداره کلی نمیتونم ارشیا رو دور از خودم ببینم من به بودنش کنارم عادت کردم
تا ساعت سه صبح با خدا دردودل کردم رفتم سمت ماشینم و سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه چون کلید در ویلا رو داشتم درو باز کردم و ماشین رو بردم داخل کفشهامو در آوردم و رفتم داخل اتاق و خیلی اروم پیشه دخترا خوابیدم
نسترن-نفس بلند شو بیا پایین تا صبحونه بخوریم
من-باشه
رفتم یه لباس قشنگی پوشیدم و صالی هم رو سرم انداختم همزمان باباز شدن در اتاق من ارشیا هم از اتاقشون بیرون اومد مخواست برفت که صداش زدم-ارشیا
ارشیا وایساد اما چیزی نگفت
رفتم و جلوش وایسادم و گفتم-ببخشید کار من زشت بود بچگی کردم
و بعد دویدم اومدم پایین و نشستم پشت میز اما هنوز با نازنین قهر بودم و باهاش حرف نمیزدم
نازنین-نفس اون نوشابه رو بده به من
من-.....هیچی نگفتم و به غذا خوردن مشغول شدم
دودقیقه بعد نازنین-نفس چه خبر دیشب کجا رفتی؟ چیکار کردی؟
من-.......
نازنین-نفس ببخشید بسه دیگه قهر نکن
اومد کنارم و لپم رو خیلی محکم بوس کرد منم همینطور نگاش کردم و گفتم-لوس
نازنین-تو لوسی عمت لوسه
من-آره عمم لوسه ولی من لوس نیستم
خلاصه همه خیلی خوب و با ارامش غذا خوردیم وقتی تموم شد قرار شد بریم کنار دریا و والیبال بازی کنیم همه قبول کردیم لباسامون رو عوض کردیم اما من نکردم چون همون صبح لباس بیرونی پوشیده بودم من رفتم توی سالن نشستم تا بچها بیان بیرون دیدم از در اتاق پسرا داداشم یعنی ارمان اومد بیرون یه سوت زدم یه تیپ اسپرت ورزشی زده بود
88 views00:40
باز کردن / نظر دهید
2017-06-04 03:40:36 فصل سیزدهم- ارشیا-چقدر این دختره لوسه بوی با دیدن یه مارمولک اونم روی سقب غش کرده
این صدای ارشیاست ولی اون که نمیدونه من چرا ازش اینقدر میترسم بیشعور وااای خدا چقدر سرم درد میکنه چشمام رو باز کردم که دیدم ارشیا داره بایه دکتر حرف میزنه
دکتر-آقای محترم ایشون لوس نیستن حتما یه چیزی هست که اینطوی از یه مارمولک ترسیده ان بعدشم ایشون بر اثر ترس بیهوش نشده ان
ارشیا-یعنی چی اقای دکتر پس برای چی بیهوش شدم حرف بزن دیگه
یقه دکترو گرفت و به دیوار چسبوند منم هیچی نمیگفتم و خودم رو زده بودم به خوابی و داشتم به حرفهاشون گوش میدادم
دکتر-راستش ایشون کمخونی خیلی شدید دارن و با کمترین استرس و ترس از حال میرن
ارشیا-چجوری مریضیش خوبیشه آقای دکتر تندتند حرف بزن لطفا التماستون میکنم خوبش کنید (نشست رو زمین)من بدون اون نمیتونم
یعنی چی این چرا اینطوری میکنه چرا من براش اینقدر مهمم اوووف
دکتر-عزیزم نگران نباش با خوردن قرص حالشون خوب میشه من که نگفتم میخواد بمیره
ارشیا-ممنونم اقای دکتر
دکتر-من میرم چند دقیقه دیگه خانوم بهوش میان
هنوز هم میخواستم خودمو بخواب بزنم ببینم بعد از رفتن آقای دکتر ارشیا چیکار میکنه من شکه نشدم چون خودم میدونستم کم خونی شدید دارم اما برام مهم نبود
ارشیا در اتاق رو بست و اومد کنار من نشست زل زده بود بهم و داشت نگاهم میکرد که یک دفعه گفت-خداجون من فقط یه نفر هست تو زندگیم که اینقدر برام مهمه یه نفر هست که قلبم به خاطرش میتپه ببخشید که فکر کردم میخوای ازم بگیریش
یهو چشمام رو باز کردم و نگاش کردم-کی هست حالا این دختر خوش شانس
چشم های ارشیا از توجاش داشت در میومد که گفتم-اینقدر تعجب نکن همه حرفهای تو و دکتر و همه رو شنیدم
ارشیا-من..م..من خب چرا نگفتی بهوش اومدی
من-دوس داشتم
ارشیادستی کشید تو موهاش و تندتند نفس میکشید چشماش در ارض یک دقیقه شد قرمز قرمز این دفعه من بودم که تعجب کردم از این همه عصبانیت ارشیا
من-چرا اینجو
ارشیا(باداد)- خفه شو دختر مگه من مسخره تو هستم اول که به خاطر یه مارمولک غش میکنی بعدشم بهوش اومدی اما نمیگی فکر کردی کی هستی برو با یکی دیگه بازی کن کوچولو
رفت بیرون و درو محکم بهم کوبید یعنی چی اما من که چیزی نگفتم به خاطر اینکه بار اولم بود کسی سرم دادزده بود اشک از چشمم چکید
من-خدایا چرا ارشیا اینجوری سرم داد زد من که کار بدی نکردم شایدم کردم ولی اون نباید اینجوری داد میزدم من منظوری نداشتم بخدا (همراه با گریه)من نمیخواستم ناراحتش کنم اما نفس تو چرا برات مهمه که اونو ناراحت نکنی واای نمیدونم فکر کنم من عاشق ارشیا شدم نه این باور نکردنیه من نمیتونم عاشق کسی باشم که سرم داد بزنه البته یه بار داد زد
(صحبت من با درونم)
مرخصم کردن رفتم بیرون که دیدم ارشیا داخل ماشین نشسته ازش خیلی ناراحت بودم رفتم و در عقب رو باز کردم و نشستم داخل ارشیا برگشت سمتم و گفت-بیا جلو بچه بازی در نیار
من همش داشتم نگاه بیرون میکردم
که یهو داد زد-گفتم بیا جلو انیجوری احساس میکنم راننده ات هستم
منم باداد جوابش دادم-سر من داد نزن فکر کردی کی هستی دلم نمیخواد بیام جلو
بعد در ماشین رو باط کردم و اومدم بیرون ارشیا هم شیشه اش رو کشید پایین رفتم سمت در راننده و دستم رو اوردم بالا و سمتش گرفتم و گفتم-بار اخرت باشه سر من داد میزنی من حتی بابامم اینجوری باهام حرف نمیزنه(بلند)فهمیدی؟ حالا هم برو من خودم میام
بعد هم حرکت کردم سمت خونه
من-وااای خاک تو سرت نفس الان تو میخوای این همه راه رو پیاده بری حالا خوبه شمال رو بلدی
همینجور داشتم راه میرفتم که احساس کردم یه نفر داره تعقیبم میکنه برگشتم دیدم هیچکسی پشتم نیست اما مطمعن بودم یه نفر هست به راه خودم ادامه دادم که صدای پاهای یه نفر رو از پشتم شنیدم
خودمو انداختم رو زمین که یعنی پام پیچ خورده میدونستم هرکی باشه از این فرصت استفاده میکنه و میاد بیهوشم میکنه و می دزدتم(فیلم هندی زیاد میدیدم)وقتی احساس کردم واقعا اون فرد پشت سرمه یه سنگ که کنار دستم بودو آروم کشیدم سمت خودم و برگشتم سمت اون پسره و محکم کوبیدم تو سرش
من-وااااااای تو اینجا چیکار میکنی ببخشید من فکر کردم شاید دشمنای بابام باشن
ارشیا-بعله مسخرمون میکنی، قهرم میکنی ،تو سرمونم با سنگ میزنی ،دیگه کاری نمونده باهام بکنی فکر کنم
من-تقصیر خودت بود نباید تعقیبم میکردی
بعد دستام و اوردم بالا و باهاش خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم
ارشیا- حداقل یه معذرت خواهی میکردی پرو خانوم
من-معذرت خواهی ماله کوچیکاست غول آقا
خخخخخ واقعا گناه داشت دلم براش سوخت ولی حقش بود ولی خدایی خیلی محکم زدم اونم با یه سنگ خیلی بزرگ خخخخخ
اینقدر راه رفتم که اخر رسیدم به ویلا خیلی گشنم شده بود ایفون رو زدم
نازنین-بله
من-منم نفس باز کن
نازنین-نمیشه
من-بدرک
نازنین-باز کی لجتو در اورده که میخوای پاچه ی منو
میدونستم ارشیا اونجاست و صدامون رو میشنوه پس گفتم
94 views00:40
باز کردن / نظر دهید