Get Mystery Box with random crypto!

رمـــــان 📖

لوگوی کانال تلگرام shahvate_bipayan — رمـــــان 📖 ر
لوگوی کانال تلگرام shahvate_bipayan — رمـــــان 📖
آدرس کانال: @shahvate_bipayan
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 91
توضیحات از کانال

رمان های ممنـــــوعه 📖⛔️💦
#رمانهای_برتر_پارت_به_پارت📄💦
#با_ما_همراه_باشید💋
ارتباط با ادمین:
@crm787
[عضو انجمن تاپ رمان ]
درصورت کپی کردن رمان کانالتون فیلتر میشه🚫

Ratings & Reviews

3.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2019-12-21 18:52:14 •❥•-------------• •------------•❥ •
رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان
به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان
•❥•-------------• •------------•❥•
#پارت_25

خیلی نرم می بوسیدتمو دستشو نوازش وار روی کمرم میکشید ...
تمام بانم گر گرفته بود و از حرکت دستاش و مکیده شدن لبام داشتم تحریک میشدم !
میخواستم ازش فاصله بگیرم اما نمی تونستم !!!
دوست داشتم با تمام سرعت بدوئم و از اینجا و رائول دور بشم اما انگار خشک شده بودم !!
خدااای من ، من چم شده ؟!!
با گازی که رائول از لب پایینم گرفت از شوک بیرون اومدم و تو چشماش خیره شدم .
شهوت تو چشماش موج میزد و پر از خواستن بود ...
بدون این که بوسیدنمو متوقف کنه با دستش منو به خودش فشرود !!
سینه هام به بدن رائول کاملا چسبیده بودو درد لذت بخشی رو توی وجودم حس میکرم !!
لب پائینمو بین لباش گرفت و ماهرانه میبوسیدتم که چشمام بدون خواست من بسته شد و بی اختیار شروع کردم به همراهیش .
خیلی نرم لب پایینشو بین لبام گرفته بودمو میبوسیدمش که دستشو زیر زانوم انداخت و با یه حرکت بلند کردم .
به سمت تخت خواب دو نفره ای که وسط اتاق بود بردتمو روی تخت انداختتم ...
بی معطلی روم خیمه زد و سرشو توی گردنم فرو کرد !!
نفس داغشو زیر گوشم حس میکردم و از مکیده شدن گردنم توسط رائولحس عجیبی بهم دست میداد !!!
دستمو روی بازوهای ورزیده اش کشیدم که خودشو بیشتر بهم فشار داد !
حس میکردم بین پام خیس خیس شده !
اولین بارم بود که تا این حد شهوت رو توی وجودم احساس میکردمو تپش قلبم بالا رفته بود !!
نمیدونم چرا اینقدر بی طاقت شده بودمو دلم میخواست رائول رو توی خودم حس کنم !!!!
چشمام خمار خمار شده بود و با این که قبلا با کسی رابطه نداشتم اما انگار چنیدن سال تشنه‌ی سکس بودم !!!
باورممممم نمیشد که بدون هیچ مقاومتی زیر رائول خوابیده بودمو داشتم از لمس شدنم لذت میبردم !!
با بوسه های داغی که روی گردنم میکاشت نگاهم روی صورت جذابش قفل شد و دستامو بین موهاش فرو کردم ...
با شهوت سرشو به سمت سینه‌هام برد و با مهارت سینه هامو به کار گرفت!
درست مثل یه گربه که یه توپ کاموا پیدا کرده باشه باهاشون بازی میکرد و سرشو به دندون میگرفت ...
با گاز های ریزی که از سینه هام میگرفت صدای ناله هام بلند شد و بیشتر از قبل بی طاقت شدم !
یه لحظه توی چشمای تب دار رائول که با شهوت سینه هامو با دستاش قاب کرده بود و فشار میداد خیره شدم که به سمت لبام هجوم آورد ...
اینبار با ولع بیشتری شروع به بوسیدنم کرد و همزمان سینه هام رو فشار میداد!!!
چشمای خمارم رو بسته بودمو از بوسیدن رائول لدت میبردم که حس کردم یه چیزی بین پام درحال بزرگ شدنه !!
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که کاملا بزرگ شد و استرس تمام وجودمو گرفت !!
رائول دستشو به سمت لای پاهام سوق داد و نوازش وار روی واژنم کشیدم !!
تمام شهوتی که توی وجودم بود جاشو به ترس داد و با سختی آب دهنم رو قورت دادم ...
خداااای من ، من دارم چیکار میکنم ؟؟!!
با فشار دست رائول آه بلندی کشیدمو چهره ام از درد جمع شد .
به سختی چشمامو باز کردم که با چهره‌ی متعجب رائول روبه رو شدم .
دستشو کامل ازم بیرون کشید و پرسید ؛
_ تو دختری ؟!!
نفسمو به سختی بیرون دادمو سرمو به معنی آره تکون دادم .
باناباوری کاملا از روم بلند شد و گفت ؛
_ لعنتی ...
با اعصبانیت نفسشو بیرون داد و از روی تخت بلند شد و بعد از برداشتن لباس و شلوارشاز اتاق بیرون رفت !!!
با تعجب به رفتنش نگاه میکردم که با صدای زنگ گوشی رائول نگاهم به سمت میز آرایش کشیده بود .
با تردید از‌ روی تخت بلند شدم و به سمت گوشیش رفتم !
گوشی رو از روی میز برداشتمو به عکس یه دختر لوندی که روی صفحه افتاده بود نگاه کردم !!
با دیدن دوتا استیکر قلبی که به جای اسم افتاده بود یه لحظه قلبم از تپش ایستاد !
نفسمو به سختی بیرون دادمو گوشی رو روی میز گذاشتم .
خدای من یعنی دوست دخترش بود ؟!!
نزدیک بود همین الان با کسی که تو رابطه بود سکس کنم !!
اشکام بی اختیار روی گونه هام جاری شد و پاهام سست شد !!!
نمیدونستم این چه حسی بود که توی وجودم رخنه کرده بود ...
اصلا چرا من از احتمال این که رائول دوست دختر داشته باشه تا این حد ناراحت بودم!
نکنه من ...
با صدای در از فکر بیرون اومدمو سریع حوله رو دور خودم پیچیدم.
_مایا میکاپ آرتیست ها اومدن ...

『 @shahvate_bipayan ‌‌』
2.4K views15:52
باز کردن / نظر دهید
2019-12-21 18:52:11 •❥•-------------• •------------•❥ •
رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان
به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان
•❥•-------------• •------------•❥•
#پارت_24

نمیدونم چند دقیقه توی اون وضعیت بودم که صدای قدم های رائول بهم نزدیک شد و بعد از چند ثانیه کنارم نشست ....
_ بلند شو باید این آبمیوه رو بخوری .
به زحمت چشمام رو باز کردمو با کمی فاصله کنار رائول نشستم.
با دیدن خستگیم توی گلو خندید و گفت ؛
_سعی کن بدنتو آماده کنی ، چون این تازه شروع آموزشته !!!
+ خدای من ، فکر نکنم تا آخر آموزشم زنده بمونم !!
از حرفم خندید و گفت ؛
_تازه باید بعد از آموزش مهارت های رزمی کار با اسلحه رو هم یادبگیری !!
+فکر میکنی بتونم ؟!
_همش به خودت بستگی داره !
قبل از این که چیزی بگم آبمیوه اش رو سر کشید و به منم اشاره کرد تا بخورم .
.
.
چند روز بعد ...
شیر دوش رو بستمو به سمت کمدی که حوله ها داخلش بود رفتم .
یکی از حوله ها رو که به زحمت تا زیر باسنم می رسید و دور خودم پیچیدمو از حموم بیرون اومدم .
توی این چند روز تنها مسکنی که برای درد بدنم پیدا کرده بودم وان آب گرم بود !
به سمت کمد رفتم و با چشم دنبال یه لباس راحتی میگشتم که یهو در باز شد ...
از ترس هینی کشیدم که با دیدن رائول توی چهارچوب در نفسمو کشدار بیرون دادم.
از این که بدن اجازه وارد شده بود جا خورده بودمو با تعجب نگاهش میکردم که به سختی نگاهشو از روی بدن تقریبا لختم برداشت وگفت ؛
_ آاا صدات کردم اما جواب ندادی و اومدم داخل ...
زیر نگاهش داشتم ذوب میشدمو نمیدونم چرا تپش قلبم بالا رفته بود!
به زحمت لبامو از هم جدا کردمو گفتم ؛
+توی حموم بودم و صدات رو نشنیدم ، اتفاقی افتاده ؟!
_ اره خواستم بهت بگم تا نیم ساعت دیگه دوتا میکاپ آرتیست میان اینجا تا برای مهمونی امشب آماده ات کنن .
با تعجب پرسیدم ؛
+مهمونی ؟!
_ آره یه مهمونی خیریه اس که باید توش شرکت کنیم .
زیر لب باشه ای که گفتم و رائول بیرون رفتو در و بست ...
سرمو به سمت کمد برگردوندم که با کشیده شدن گوشم جیغ محکمی کشیدمو تو کمتر از چند ثانیه در باز شد و رائول با نگرانی وارد شد .
_ هی حالت خوبه !؟؟
با دستم گوشم رو گرفتم و به ناچار سرمو کج کردم که رائول پرسید ؛
_ چه اتفاقی افتاده ؟
+ فکر کنم گوشواره ام به موهام گیر کرده .
_ بزار کمکت کنم .
چیزی نگفتم که به سمتم اومد و توی فاصله‌ی چند سانتی متر ازم ایستاد .
سرشو به سمتم خم کرد و با دستاش مشغول آزاد کردن گوشواره ام شد ...
گرمای نفسش به گردنم میخورد و حس عجیبی بهم میداد .
سنگینی نگاهشو که به سمت بدنم کشیده میشد و حس میکردم و تپش قلبم بالاتر می رفت ..
نگاهم روی صورت جذاب رائول ثابت شده بود که با کشیده شدن بیشتر گوشم دستمو به سمت گوشم بردمو از رائول فاصله گرفتم که تو یه لحظه حوله ام روی زمین افتاد !!!
با نگاه های کاوشگر رائول یه لحطه قلبم از تپش ایستاد و سریع خم شدم تا حوله ام رو بردارم که تو یه لحظه دستم کشیده شد و توی بغل رائول متوقف شدم ...
از حرکتش خشکم زده بود و با نفس های نامنظمم تو چشمای رائول نگاه میکردم که بی مقدمه لباشو روی لبام گذاشت .
از حس کردن لبای داغش قلبم مثل یه تیکه یخ که روی حرارت گذاشته باشن آب شد و فرو ریخت .
خیلی نرم می بوسیدتمو دستشو نوازش وار روی کمرم میکشید ...
تمام بانم گر گرفته بود و از حرکت دستاش و مکیده شدن لبام داشتم تحریک میشدم !
میخواستم ازش فاصله بگیرم اما نمی تونستم !!!
دوست داشتم با تمام سرعت بدوئم و از اینجا و رائول دور بشم اما انگار خشک شده بودم !!
خدااای من ، من چم شده ؟!!
با گازی که رائول از لب پایینم گرفت از شوک بیرون اومدم و تو چشماش خیره شدم .
شهوت تو چشماش موج میزد و پر از خواستن بود ...
بدون این که بوسیدنمو متوقف کنه با دستش منو به خودش فشرود !!
سینه هام به بدن رائول کاملا چسبیده بودو درد لذت بخشی رو توی وجودم حس میکرم !!
لب پائینمو بین لباش گرفت و ماهرانه میبوسیدتم که چشمام بدون خواست من بسته شد و بی اختیار شروع کردم به همراهیش ...

『 @shahvate_bipayan ‌‌』
2.0K views15:52
باز کردن / نظر دهید
2019-12-21 18:52:09 •❥•-------------• •------------•❥ •
رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان
به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان
•❥•-------------• •------------•❥•
#پارت_23

با تکون خوردن دست رائول جلوی صورتم از فکر بیرون اومدمو دوباره به چشمای رنگیش خیره شدم !!
لعنتی الان حتما فکر میکنه من یه احمقم که با یه هم آغوشی خودمو باختم !! البته همینطور هم هست ...
_ مایا ؟!! حواست کجاست ؟!
به سختی لبامو از هم جدا کردمو با مِن مِن گفتم ؛
+ هَمینجاست .
از هول شدنم لبخند پیروزمندانه ای روی لباش نقش بست و نگاهش به سمت لبام کشیده شد .
خیلی آروم سرشو به سمت لبام آورد که با صدای زنگ گوشیش توی فاصله یک سانتی متری ازم متوقف شد !!
کلافه از روی تخت بلند شد و بعد از برداشتن گوشیش تماس رو برقرار کرد .
به بدن خوش استایلش نگاه میکردم که با یه حرفش از تعجب چشمام گرد شد !
_هرجوری شده باید از زیر زبونش حرف بشکید ، حتی اگه لازم شد بکشیدش !!
با تعجب بهش خیره شده بودم که سنگینی نگاهمو حس کرد و توی یه لحظه باهم چشم تو چشم شدیم .
نگاهشو سریع ازم گرفتو به سمت در رفت و از اتاق خارج شد .
باورم نمیشد که رائول انقدر بی رحم باشه !
بعد از چند ثانیه در رو باز کرد و بدون این که وارد اتاق بشه گفت ؛
+ آماده شو بریم تمرین هاتو باید شروع کنی .
باشه‌ی آرومی گفتم و از روی تخت بلندشدم ، به سمت اتاق خودم رفتم و از توی کمد یه تاپ و شلوارک ورزشی برداشتم .
بعد،از پوشیدن لباسام موهامو از بالای سرم دم اسبی بستمو از اتاقم بیرون رفتم.
با صدایی که از پذیرایی به گوش میرسید فهمیدم رائول اونجاست ...
قدم هامو به سمت پذیرایی تند کردمو رائول رو کنار در دیدم .
دوباره چهره اش جدی شده بود و از اون مردی که روی تخت میخواست
ببوستم خبری نبود !
نگاه کلی بهم کرد و از آپارتمان خارج شد ، پشت سرش حرکت کردمو قدم هامو بلند تر برداشتم تا بلاخره بهش رسیدم .
کنار چند نفر دیگه که منتظر آسانسور بودن ایستادیمو با رسیدن آسانسور شدیم .
بعد از چند دقیقه به پارکینگ رسیدیمو سوار ماشینش شدیم .
بینمون کامل سکوت بود و از چهر‌ه‌ی رائول میتونستم تشخیص بدم که بعد از زنگی که بهش زدن فکرش حسابی مشغول شده !
تقریبا بعد از ده دقیقه وارد پارکینگ یه خونه‌ی ویلایی شدیمو رائول ماشینو پارک کرد .
_ پیاده شو مایا
سریع از ماشین پیاده شدمو دنبال رائول از چندتا پله ای که انتهای پارکینگ بود بالا رفتم .
رائول جلوتر از من حرکت میکرد و قبل از این که بهش برسم در تک واحدی که توی ساختمون قرار داشتو باز کرد ...
بدون توجه به من داخل رفت و منم پشت سرش داخل رفتم .
با روشن شدن چراغ ها با دیدن اون همه وسیله ورزشی چشمام از تعجب باز موند حتی یه باشگاه مجهز هم این همه وسایل نداشت !!
.
.
.
نفس نفس زنان خودمو روی صندلیی که چند متر باهام فاصله داشت انداختم که رائول فریاد زد ؛
_ بلند شو، راه برو مایا ، بعد از دویدن نباید یک دفعه بشینی !
به ناچار از روی صندلی بلند شدمو توی سالن شروع به راه رفتن کردم ...
هیچ وقت توی عمرم اینقدر ورزش نکرده بودمو حس میکردم بدنم دیگه کشش نداره !!
_ برای امروز کافیه ....
با صدای رائول خودمو روی تشک های ابری که توی سرتاسر سالن پهن بودن انداختمو چشمام رو روی هم گذاشتم .
بقدری خسته بودم که حتی برای یه ثانیه هم توان باز کردن چشمام رو نداشتم !!
نمیدونم چند دقیقه توی اون وضعیت بودم که صدای قدم های رائول بهم نزدیک شد و بعد از چند ثانیه کنارم نشست ....

『 @shahvate_bipayan ‌‌』
1.6K views15:52
باز کردن / نظر دهید
2019-12-21 18:52:09 •❥•-------------• •------------•❥ •
رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان
به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان
•❥•-------------• •------------•❥•
#پارت_22

قبل از این که خوابش سنگین بشه دو تا قرص از توی ورقه اش جدا کردمو با
زحمت توی دهن،رائول گذاشتم ...
شونه اش رو تکون محکمی دادمو گفتم ؛
+فقط یه لحظه این لیوان سر بکش !
+ رائول ؟ شنیدی چی گفتم ؟؟
چشماش رو کمی باز کرد که لیوان رو دستش دادمو به دهنش نزدیک کردمو
خوشبختانه تا جرعه آخرش رو نوشید ...
نفسمو صدا دار بیرون دادمو پارچه هایی که آورده بودمو توی ظرف آب خیس
کردم .
بعد از این که کاملا خیس شدن هر کدوم رو چند بار تا زدمو روی پیشونی و بدن
رائول گذاشتم ...
با گذاشتن پارچه های خیس کمی توی خواب بدنش تکون میخورد اما بیدار نمیشد و فقط زیر لب چیزی میگفت که متوجه نمیشدم !!
حس میکردم داره خواب میبینه و واکنش هاش بی ربط به خوابش نیست .
پارچه ها رو که از دمای بدن رائول گرم شده بود رو برداشتمو دوباره توی ظرف آب گذاشتم تا کمی دماشون پایین بیاد ...
دستمو روی بدن ورزشیش کشیدم تا ببینم دمای بدنش تغییر کرده یا نه .
از لمس بدنش یه لحظه تپش قلبم نامنظم شد و صحنه هایی که توی عمارتش داشتیم یه لحظه جلوی چشمام جون گرفت !!
نمیدونم چرا هر وقت اون صحنه ها برام یادآوری میشد گرمای بدنم بالا میرفت و حس عجیبی به وجودم سرازیر میشد، یه حسی مثل خواستن ...
با تکونی که رائول توی خواب خورد پارچه ها رو دوباره روی پیشونیش و بدنش گذاشتم .
با چشمای خسته و سنگینم بهش خیره شده بودمو هر چند دقیقه پارچه ها رو از بدنش برمیداشتمو بعد از خیس کردن توی ظرف دوباره روی بدنش میزاشتم ...
نمیدونم چندبار اینکارو تکرار کردم که بلاخره تبش پایین اومد .‌‌
آثار تب داشت کم کم ناپدید میشد که نفهمیدم کی چشمام غرق خواب شد و دیگه چیزی نفهمیدم !!
.
.
با لغزش چیز نرمی مثل پر روی گوشم چشمام بازو بستع کردمو گوشم رو خاروندم !
بقدری خوابم‌ میومد که حتی نمیتونستم چشمام رو باز کنم .
دستمو روی گوشم گذاشتم و غرق خواب شدم
_نمیخوای بیدار شی نیرا ؟!!
با صدای رائول و حس گرمی نفساش یه لحظه با ترس چشمام رو باز کردم که با دیدن وضعیتی که توش بودم خشکم زد !!!!
کاملا تو بغل رائول بودم و به اندازه یه نفس فاصله داشتیم !!!
سرم دقیقا رو به روی سینه‌اش بود و رائول سرشو به سمت من خم کرده بود ...
حس عجیبی داشتم !! از بدن رائول یه گرمای عجیبی به بدنم تزریق میشد و حالمو دگرگون میکرد !! میخواستم ازش جدا شم اما یه حسی تو وجودم مانع
میشد!
قلبم تند تند می تپید و بدون هیچ حرفی تو چشمای رائول خیره شده بودم...
انگار حالش از دیشب خیلی بهتر شده بود و آثار مریضی توی چهره اش مشخص نبود.
خواستم ازش فاصله بگیرم اما دستشو که دور کمرم بود تنگ تر کرد و گفت ؛
_بخاطر دیشب ازت ممنونم ، با این که حالم زیاد خوب نبود اما بازم متوجه میشدم که چند ساعت بالا سرم نشسته بودی و تلاش میکردی تبم رو پایین بیاری!
میخواستم حرفی بزنم اما انگار دهنم به هم دوخته شده بود و نگاهم مدام به سمت لبای رائول سوق پیدا میکرد ‌...
من چم شده بود ؟!!!!
چرا نمی تونستم حتی یه سانتی متر از بغلش فاصله بگیرم ؟!!
این حس عجیبی که دلم میخواست رائول ببوستمو محکم به خودش فشارم بده از کجا اومده بود ؟!
با تکون خوردن دست رائول جلوی صورتم از فکر بیرون اومدمو دوباره به چشمایرنگیش خیره شدم !!
لعنتی الان حتما فکر میکنه من یه احمقم که با یه هم آغوشی خودمو باختم !! البته همینطور هم هست ...
_ مایا ؟!! حواست کجاست ؟!
به سختی لبامو از هم جدا کردمو با مِن مِن گفتم ؛
+ هَمینجاست .

『 @shahvate_bipayan ‌‌』
1.4K views15:52
باز کردن / نظر دهید
2019-12-21 18:51:49 •❥•-------------• •------------•❥ •
رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان
به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان
•❥•-------------• •------------•❥•
#پارت_21

قلبم از گرمای نگاهش مثل یه تیکه یخ آب شد و فرو ریخت !!
با لبخندی که گوشه لب رائول نشست آب دهنم رو به سختی قورت دادمو
روتختی رو روش کشیدم .
تپش قلبم بالا رفته بود و برای این که از اون جو فرار کنم با لحن آرومی گفتم ؛
+من تنهات میزارم تا استراحت کنی ...
سرشو تکون داد و زیر لب تشکری کرد که از کنار تختش بلند شدمو
از اتاق بیرون اومدم .
نفسمو محکم بیرون دادمو به سمت اتاق خودم رفتم .
روی تختم دراز کشیدمو بالشم رو بغلم کردم ، حس عجیبی تمام وجودمو
گرفته بود و نمیدونستم چیه !!
اولین باری بود که توی یه خونه با یه مرد تنها بودم ! اونم مردی به جذابی رائول!!
با آروم شدن تپش قلبم چشمامو روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم که بحث
رائول با سرهنگ میکو تو ذهنم یادآوری شد ...
دوست داشتم همه چیز رو کامل بهم توضیح میدادن اما با بحثی که بینشون
شکل گرفت هیچی خوب پیش نرفت !!
حس میکردم که این ماموریت برای رائول خیلی مهمه اما دقیق نمیدونستم
چرا ، فقط میدونستم که به خواهر رائول ، هانا ربط داره !!
تقریبا نیم ساعتی فکر درگیر رائول و سرهنگ میکو و ماموریت بود که چشمام
سنگین شد و میخواستم بخوابم که یه حس نگرانی از درونم تشویقم کرد تا
یه سر به رائول بزنم و بعد از چک کردن وضعیتش بخوابم !
نمیدونم چرا اما نگران رائول بودم !!
برای این که خیالمم راحت تر بشه از روی تخت بلند شدمو از اتاقم بیرون رفتم .
با قدم های آهسته وارد اتاق رائول شدمو به سمت تختش رفتم ...
نور ماه از پنجرهی قدی اتاقش به همه جا می تابید و تا حدودی اتاقش رو روشن
کرده بود !
به معنای واقعی عاشق اتاقش بودم !
کنار تختش نشستمو برای این که بیدارش نکنم آباژور کنار تختش رو روشن
نکردمو توی همون تاریکی دستمو روی پیشونیش گذاشتم که با احساس سوزش
سریع دستمو عقب کشیدم !!!
باورم نمیشد که تا این حد تب کرده باشه !!
همیشه توی مجله ها دربارهی خطراتی که تب های شدید دارن خونده بودم
اما هیچی یادم نمیومد و نمیدونستم باید چیکار کنم !!
خیلی ترسیده بودم و کاملا گیج شده بودم .
رائول توی تب داشت میسوخت و من از ترس هل کرده بودم !
میخواستم زنگ بزنم اورژانس اما میترسیدم فردا رائول از دستم
عصبی بشه !!
کلافه دستی توی موهام کشیدم که با یادآوری بچگیم فکری به سرم زد !
سریع به سمت آشپزخونه رفتمو بعد از چند دقیقه با یه ظرف آب سرد و
چندتا پارچه به اتاقش برگشتم .
وقتی بچه بودم هر وقت تب میکردم مادر با دستمال های خیس تبم رو
پایین میاورد !
اما تب رائول خیلی زیاد بود و باید دوباره بهش قرص تب بر میدادم .
ظرف آب رو کنار تختش گذاشتمو روتختی رو از روی بدنش کنار زدم .
شونه هاش رو تکون دادمو به زحمت بلندش کردم .
+ رائول ؟ باید قرص بخوری تبت رفته بالا ...
+ صدامو میشنوی ؟
هیچ جوابی بهم نمیداد و فقط سریع چشماش روی هم میرفتو بسته میشد .
قبل از این که خوابش سنگین بشه دو تا قرص از توی ورقه اش جدا کردمو با
زحمت توی دهن،رائول گذاشتم ...
شونه اش رو تکون محکمی دادمو گفتم ؛
+فقط یه لحظه این لیوان سر بکش !
+ رائول ؟ شنیدی چی گفتم ؟؟
چشماش رو کمی باز کرد که لیوان رو دستش دادمو به دهنش نزدیک کردمو
خوشبختانه تا جرعه آخرش رو نوشید ...
نفسمو صدا دار بیرون دادمو پارچه هایی که آورده بودمو توی ظرف آب خیس
کردم .
بعد از این که کاملا خیس شدن هر کدوم رو چند بار تا زدمو روی پیشونی و بدن
رائول گذاشتم ...

『 @shahvate_bipayan ‌‌』
1.3K views15:51
باز کردن / نظر دهید
2019-12-21 18:51:49 •❥•-------------• •------------•❥ •
رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان
به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان
•❥•-------------• •------------•❥•
#پارت_20

روی تخت دراز کشیدمو همونجوری که میوه میخوردم به مشکلاتم فکر میکردم ، واقعا من قرار بود توی یه ماموریت شرکت کنم ؟؟!!
حس عجیبی داشتم ، نمیدونستم که اعتماد کردن به رائول دیوید درسته یا نه!
مخصوصا رائول که شخصیت ثابتی نداشت ...
هنوز فکرم درگیر اون روزی بود که توی عمارت خالی ازم خواست فیلم بازی کنم!
وقتی روی تخت انداختتمو مشغول بوسیدنم شد بقدری با حس میبوسیدتم که کاملا تحریک شده بودم و کم مونده بود خودمو کامل دراختیارش بزارم !!
چشمم رو روی هم گذاشتمو با هزار مکافات بلاخره خوابم برد .
بخاطر چندساعتی که قبل از اومدن دیوید خوابیده بودم ، ساعت خوابم تکمیل شده بود و با احساس تشنگی چشمام رو باز کردم ‌.
از روی تخت بلند شدمو به سمت آشپزخونه رفتم ، نمیدونم ساعت چند بود اما از نیمه شب گذشته بود !!
در یخچال رو باز کردمو بعد از ریختن یه لیوان آب به سمت اتاقم برگشتم .
خوشبختانه از فردا خودمو با آموزش ها سرگرم میکردمو دیگه انقدر از بی کاری کلافه نمیشدم ...
چندقدمی تا در اتاق مونده بود که با صدای سرفه های رائول چند ثانیه مکث کردم ، صدای سرفه هاش بلند و عمقی بود و میشد فهمید که حسابی سرما خورده !
مردد بودم که براش یه لیوان آب ببرم یا نه ...
شاید اگه بخاطر آب از خواب بیدارش کنم عصبی بشه !!
بیخیال رفتن به اتاقش شدمو وارد اتاق خودم شدم .
با ریموت چراغ مخفی های اتاق رو روشن کردمو و سمت تراس رفتم .
پنجره‌ی قدیی که به تراس میخورد رو باز کردمو روی مبل یه نفره‌ای که گوشه اتاق بود نششتم .
واقعا توی خواب هم نمی دیدم توی همچین آپارتمانی زندگی کنم!!
لیوان آب رو کامل سر کشیدم که دوباره صدای سرفه های رائول به گوشم خورد .
صدای سرفه هاش بلندتر شده بود و بیشتر از قبل به گوشم میخورد !!
کمی نگرانش بودم اما نمیدونستم که باید به اتاقش برم یا ن !!
بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودم بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم .
مردد در رو باز کردمو وارد شدم .
آباژوری که کنار تختش بود رو روشن کردمو که دیدم رائول غرق عرقه و هر چند ثانیه سرفه میکنه !
کنارش روی تخت نشستمو دستمو آروم به سمت پیشونیش بردم که یهو دستم رو توی هوا گرفت و چشماشو باز کرد .
از حرکت سریعش یه لحظه قلبم از ترس ایستاد و هینی‌ کشیدم .
تو چشمام خیره شده و با صدای گرفته ای گفت ؛
_تو اینجا چیکار میکنی ؟!!
نفس عمیقی کشیدمو با من من گفتم ؛
+آاا ... بخاطر سرفه های خشکی که می‌کردی اومدم تو اتاق و میخواستم ببینم تب داری یا نه !
اخمی بین ابروهاش نشست و گفت ؛
_ پاشو برو بیرون ...
+اما تو خیلی مریضی .
سرفه‌ی طولانیی کرد و گفت ؛
_ نشنیدی بهت چی گفتم !؟
از لجبازیش حرصم در اومد و دستمو از تو دستش بیرون کشیدم .
با لحن جدی و محکمی گفتم ؛
+ تو حالت خیلی بده باید الان به دکتر زنگ بزنم .
دستمو روی پیشونیش گذاشتمو با شدت تبی که داشت نگرانیم
بیشتر شد .
_دکتر نه توی جعبه کمک هاب اولیه قرص هست ، نیازی به دکتر ‌‌‌.‌‌‌..
نزاشتم حرفشو کامل کنه و گفتم :
+باشه جعبه کمک های اولیه کجاست ؟
_ تو کابینت .
سریع از اتاقش بیرون رفتم و شروع به گشتن کابینت ها کردم .
از این که بلایی سرش بیاد و بیشتر از این توی دردسر بیفتم میترسیدم!
خیلی طول نکشید که جعبه کمک رو پیدا کردم و همراه پارچ و لیوان توی سینی گذاشتمشون و به سمتاتاق رائول برگشتم .
سینی رو کنار تخت گذاشتم و شروع کردم به چک کردن قرص ها و شربت ها ...
خیلی از شناسایی قرص ها سر درنمیاوردمو فقط تونستم تب بُر و قرص سرماخوردگی پیدا کنم .
دوتا قرص تب بر و یه قرص سرما خوردگی از ورقه اش درآوردمو رائول رو که توی خواب و بیداری بود صداش کردم .
+رائول ، بلند شو باید قرصاتو بخوری!
+رائول ؟؟! صدامو میشنوی ؟؟؟
بعد از چند بار صدا کردن بلاخره بلند شد و به سختی روی تخت نشست .
قرص ها رو به سمتش گرفتم که هر سه تاشو باهم خورد و لیوان آب رو کامل سر کشید .
نگاهم به پتوی کلفتی که روش کشیده بود افتاد و گفتم ؛
+این تبت رو بالا میبره بهتره فقط رو تختی رو بکشی ...
_ نه خیلی سردمه .
بدون توجه به حرفش پتو رو از روش کنار کشیدم که چشمم به بدن لختشخورد !! بجز یه شورت هفتی چیزی نپوشیده بود و روی بدنش عرق نشسته بود!
با دیدن صحنه رو به روم کمی هول کردم و با رائول که داشت بهم نگاه میکرد چشم تو چشم شدم .


『 @shahvate_bipayan ‌‌』
1.2K views15:51
باز کردن / نظر دهید
2019-12-21 18:48:53
شخصیت های رمان
[ شخصیت مایا]
『 @shahvate_bipayan ‌‌』
1.2K views15:48
باز کردن / نظر دهید
2019-12-21 18:48:14 •❥•-------------• •------------•❥ •
رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان
به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان
•❥•-------------• •------------•❥•
#پارت_19

دوتاشونم روی مبل سه نفره نشسته بودن و باهم حرف میزدن .
روی مبل کناریشون نشستم و بدون هیچ حرفی با گلی که روی دامنم بود بازیمیکردم !
×خب رائول بنظرم الان وقتشه !!
رائول حرف سرهنگ میکو رو تایید کرد و گفت ؛
_قبل از هرچیز باید بدونی ماموریتی که قرار توش شرکت کنی خیلی خطرناکه
و باید همراه تیم به مکزیک بیایی .
با این حرفش ابروم بالا پرید و پرسیدم ؛
+چرا مکزیک ؟!!
_چون کسایی که دنبالشونیم از فرانسه خارج شدن ! اونا آدم های خیلی خطرناکین و عمده فعالیتشون توی قاچاق اعضای آدم هاست !!
با این حرفش یه لحظه تمام موهای بدنم سیخ شد ...
قاچاق اعضای آدم !!!
آب دهنمو به سختی قورت دادم که انگار رائول متوجه ترسم شد و ادامه داد ؛
_لازم نیست بترسی ما حواسمون به تو هست و قبل از این که ماموریت شروع
بشه آموزش میبنی ، با این که کار تو خیلی خطرناکه اما قرار نیست اتفاقی برات بیفته !
+خوبه ، فقط از کی این ماموریت شروع میشه ؟!
قبل از این که رائول چیزی بگه سرهنگ میکو گفت ؛
×ماموریت دو سالی هست که شروع شده ، اما کمتر از دو ماه وقت داریم تا تو رو وارد ماموریت کنیمو نقشه امون رو عملی کنیم .
رائول کلافه نفسشو بیرون داد و گفت ؛
_دوماه خیلی دیر ، مایا تو کمتر از 30 روز آماده میشه .
×نه رائول اون باید کامل آموزش ببینه !از فردا هم آموزش مایا رو شروع کن
نمیخوام اصلا وقت از دست بدیم .
_ من تو 30 روز تمام آموزش ها رو بهش میداد ...
× امکان نداره ...
رائول نزاشت حرف سرهنگ میکو تموم بشه و با اعصبانیت داد زد ؛
_ هر روز که ما دیر میکنیم اون عوضی جنایت های بیشتری مرتکب میشه چرا متوجه نمیشی دیوید ؟!!
×انقدر احساسی برخورد نکن رائول ، من نمیخوام بعدا پشیمون بشی ‌.
با این حرف سرهنگ میکو رائول چند ثانیه مکث کرد و گفت ؛
_اگه خواهر تو هم بخاطر به مشت آدم کثیف زندگیش نابود میشد می‌تونستی احساسی برخورد نکنی ؟!!
بدون حرفی به حرفاشون که داشت به بحث تبدیل میشد گوش میدادم که سرهنگ میکو با سکوت کرد و از سرجاش بلند شد .
بدون این که به رائول نگاه کنه گفت ؛
×هرکاری بنظرت لازمه رو انجام بده ...
چند قدم به سمت در برداشت که از روی مبلی که روش نشسته بودم بلند شدمو گفتم ؛
+شما که هنوز حتی قهوه ...
نزاشت حرفم تموم بشه و گفت ؛
×بهتر بقیه حرفامون برای یه روز دیگه بمونه .
قدم هاشو تندار کرد و به سمت در رفت .
باصدای باز و بسته شدن در رائول هم از سرجاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت ، واقعا عصبی و کلافه بنظر می رسید و از این که حرفی بزنم میترسیدم !!
قبل از این که وارد اتاقش بشه گفت ؛
_از فردا آموزشت شروع میشه ، اولین کاری هم که باید یاد بگیری زود بیدار شدنه ...
قبل از این که چیزی بگم وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش بست ...
نفسمو کشدار بیرون دادمو به سمت آشپزخونه رفتم .
اینا واقعا یچیزیشون بود !!!
از یخچال کمی میوه برداشتمو به اتاق رفتم ، میخواستم از رائول خواهش
کنم تا شماره یا آدرسی از پدر و مادرم پیدا کنه تا حداقل خبری ازشون داشته باشم ، اما نمیدونستم ممکنه چه واکنشی نشون بده !!
روی تخت دراز کشیدمو همونجوری که میوه میخوردم به مشکلاتم فکر میکردم ، واقعا من قرار بود توی یه ماموریت شرکت کنم ؟؟!!
حس عجیبی داشتم ، نمیدونستم که اعتماد کردن به رائول دیوید درسته یا نه!
مخصوصا رائول که شخصیت ثابتی نداشت ...
هنوز فکرم درگیر اون روزی بود که توی عمارت خالی ازم خواست فیلم بازی کنم!
وقتی روی تخت انداختتمو مشغول بوسیدنم شد بقدری با حس میبوسیدتم که کاملا تحریک شده بودم و کم مونده بود خودمو کامل دراختیارش بزارم !!

『 @shahvate_bipayan ‌‌』
1.1K views15:48
باز کردن / نظر دهید
2019-12-21 18:48:06 •❥•-------------• •------------•❥ •
رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان
به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان
•❥•-------------• •------------•❥•
#پارت_18

ساعت تقریبا هشت بود که مشغول چک کردن کانال های تی وی شدم ...
واقعا چیزی که نظرمو جلب کنه به چشمم نمیخورد و دیگه داشتم کلافه میشدم که با صدای باز شدن در چشمم رو از تی وی برداشتم .
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که در باز شد و چهره‌ی جذاب رائول رو دیدم .
نمیدونم چرا با چهره‌ی جذابی که داشت هیچ وقت لبخند نمیزد !!
خیره بهش بودم که به سمتم اومد و کنارم روی کاناپه نشست .
سرشو به مبل تکیه داد و چشماش رو روی هم گذاشت ، بیش از حد خسته بنظر
می رسید و به راحتی میتونستم حس کنم چقدر فشار روشه !
بینمون سکوت برقرار بود که بلاخره رائول گفت ؛
_ من میرم اتاقم بخوابم ساعت 10سرهنگ میکو میاد اینجا تا باهم راجب
ماموریتی که قرار توش باشی حرف بزنیم .
باشه ای گفتم که از روی کاناپه بلند شد و به سمت اتاقش رفت .
خداااای من واقعا داشتم از بی حوصلگی میمیردم ...
کامل روی کاناپه دراز کشیدم و دوباره مشغول بالا پایین کردن کانال ها شدم کهنفهمیدم کی خوابم برد !!
با تکون شونه هام چشمام رو باز کردم و با دیدن چهره‌ی خسته و کلافه رائول
سریع روی کاناپه نشستم و گفتم :
+ ببخشید من ...
نزاشت حرفم تموم بشه و گفت :
_ زود برو اماده شو الان سرهنگ میرسه .
سری تکون دادمو از روی کاناپه بلند شدم .
هنوز چشمام گرم خواب بود و دلم میخواست یه دل سیر بخوابم !!
قدم هامو تندتر کردمو به سمت اتاق مهمون رفتم ، بعد از شستن دست و صورتم به سمت کمد رفتم و مشغول گشتن شدم ‌.
بعد از چند دقیقه بلاخره یه تاپ سفید که آستین کوتاهی داشت با یه دامن قرمز تنگ انتخاب کردمو پوشیدم .
دلم نمیخواست جلوی سرهنگ با همین قیافه ساده و کم سن و سالم بشینم !!
بخاطر همین ترجیج دادم با میکاپ کمی سنم رو بیشتر کنم .
پشت میز میکاپ که تو اتاق بود نشستمو با دقت شروع کردم ...‌
برام عجیب بود که چرا هر امکاناتی که یه دختر بهش نیاز داشت توی این آپارتمان پیدا میشد !
یعنی اینجا محل رفت و امد دوست دخترهای رائول بود !!؟
البته که همینطوره ... مردی به جذابی اون بی شک دورش خالی نیست .
رائول واقعا تمام ویژگی ها رو باهم داشت و این خاص ترش میکرد !
آرایشم تموم نشده بود که صدای رائول رو از پشت در شنیدم .
_مایا داری چیکار میکنی سرهنگ داره میرسه .
رژ لب قرمزم رو چند بار دیگه روی لبام کشیدم و بعد از نگاه کردن تو آیینه از میکاپ کردن دست کشیدم ‌.
با این که مهارت خاصی توی میکاپ کردن نداشتم اما باز چهره ام تغییر زیادی کرده بود ...
از اتاق خارج شدمو به سمت رائول که جلوی در ورودی منتظر بود رفتم ‌‌‌.
کنار رائول ایستاده بودم که بدون این که نگاهم کنه گفت ؛
_یادت نره از سرهنگ پذیرایی کنی .
باشه‌ی آرومی گفتم و بعد از چند لحظه در آسانسور باز شد و یه مرد جون
که کمتر از رائول جذاب نبود بیرون اومد.
اول فکر کردم که یکی از همسایه‌هاس ولی با حرف رائول دهنم از تعجب
باز موند !!!
-سلام جناب سرهنگ ...
×نمیخوای دعوتم کنی داخل ؟!
_ چرا اینجا که آپارتمان خودته !!
با این حرف رائول سرهنگ میکو خندید و سری به نشانه تاسف برای رائول تکون داد .
چشماش از خندیدن ریز شده بود که نگاهش به سمت سوق پیدا کرد .
نمیدونم چرا از نگاه کردنش استرس گرفته بودم !!
به سختی لب زدم ؛
+ سلام ...
سر تا پام رو با نگاهش برنداز کرد و گفت ؛
_سلام شما باید مایا باشید ؟
+بله
_ از آشنایتون خوشبختم .
دستشو به سمتم دراز کرد که منم باهاش دست دادم‌ .
از گرمای دستش یه لحظه تمام بدنم گر گرفت !!
به چشمام نگاه میکرد که با صدای رائول دستمو از تو دستش بیرون کشیدمو داخل رفتیم .
_ خب بریم داخل ...
یعنی واقعا سرهنگی که رائول راجبش حرف میزد این بود ؟!
تمام تصورم ازش یه مرد پنجاه، شصت ساله بود .
_ مایا قصد نداری بشینی ؟!
با صدای رائول حواسم رو جمع کردم و در بستم ...
دوتاشونم روی مبل سه نفره نشسته بودن و باهم حرف میزدن .
روی مبل کناریشون نشستم و بدون هیچ حرفی با گلی که روی دامنم بود بازیمیکردم !
×خب رائول بنظرم الان وقتشه !!

『 @shahvate_bipayan ‌‌』
1.0K views15:48
باز کردن / نظر دهید
2019-12-21 18:48:05 •❥•-------------• •------------•❥ •
رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان
به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان
•❥•-------------• •------------•❥•
#پارت_17

قبل از این که حرفش تموم بشه گفتم ؛
+من نظرم عوض شد میخوام پیشنهاد کاریتو قبول کنم .
ابروشو بالا داد و گفت ؛
_ که اینطور ... چی باعث شد تا نظرت عوض شه ؟
نگاهی به چهر‌ه‌ی بن که در حال بازی با ماشین کوچیکی بود کردمو گفتم ؛
+بخاطر برادرم مجبورم این کارو کنم !
چشماشو تو حدقه گردوند و گفت ؛
_ خوبه ، فقط یادت نره نمی تونی وسط راه منصرف بشی و جا بزنی باید
تا آخر این پرونده همکاری کنی .
بغض گلوم رو گرفته بود اما با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم ؛
+تا آخرش هستم .
لبخند پررنگی روی لباش نشست و نگاه معناداری به سر تا پام انداخت .
_ به راننده زنگ میزنم بیاد دنبالت ، بعد از تموم شدن وقت ملاقتت با بن با راننده به آپارتمان میری .
+باشه اما من کلید ...
_ راننده در رو برات باز میکنه .
بدون این که منتظر جوابی از من باشه از چهارچوب در فاصله گرفت و دور شد .
با صدای بن دوباره پیشش برگشتم و مشغول بازی کردن و حرف زدن شدیم .
.
.
بعد از چند ساعت بازی با بن بلاخره خسته شد و خوابش برد !
بوسه ای روی گونه اش زدمو با مربیش هماهنگ کردم تا بن رو به اتاقش ببرن !
دل کندن ازش خیلی برام سخت بود !!
واقعا جای شکر داشت که خوابش برده بود و موقع خداحافظی اشک هر دومون در نمیومد .
بغض سنگینی که موقع خداحافظی با بن توی گلوم نشسته بود رو قورت
دادمو از ساختمون موسسه بیرون رفتم .
با دیدن راننده که به ماشین تکیه داده بود و مشغول چک کردن گوشیشبود به سمتش رفتم ...
با صاف کردن صدام متوجه حضورم شد و زود گوشیش رو جمع کرد که گفتم :
+من اینجا کاری ندارم میتونیم بریم .
× بله خانم حتما .
در ماشین رو برام باز کرد و بلافاصله بعد از سوار شدن حرکت کرد .
هیچ وقت تو زندگیم یه راننده شخصی نداشتم و اولین باری بود که یه نفر در ماشین رو برام باز میکرد !
دلم میخواست برگردم به چند سال پیش ، درست همون سال هایی که بیکاری و تورم توی ونزوئلا غوغا نکرده بود .
بیشتر از همیشه دلم برای زندگی معمولیی اما غرق در آرامشی که داشتیم تنگ شده بود !!
حتی شماره تماسی از پدر و مادرم نداشتم تا باهاشون تماس بگیرم ،درست مثل اونا که هیچ نشون و شماره ای از ما نداشتن ...
مرگ عمه کتی فاجعه‌ی زندگیمون رو به اوج خودش رسوند و باعث شد ارتباطم با پدرو مادرم قطع بشه !
با یادآوری روزایی که پشت سر گذاشته بودم آهی کشیدم و چشمام رو روی هم گذاشتم ‌.
تنها امیدم به قولی بود که رائول بهم داده بود !
اگه توی این ماموریت موفق میشدم دیگه چیزی از خدا نمیخواستم !!
توی افکار خودم غرق بودم که با صدای راننده از فکر بیرون اومدم .
× خانم ؟؟!!
بهش نگاه کردم که گفت ؛
× رسیدیم .
چیزی نگفتمو از ماشین پیاده شدم ، همراه راننده به آپارتمان رفتم و راننده بعد از باز کردن در تنهام گذاشت .
وارد آپارتمان لوکس رائول شدمو بی هدف روی کاناپه‌ای که جلوی تی وی بود نشستم .
نمیدونستم رائول کی برمیگرده و هیچ برنامه ای نداشتم تا حوصله ام سر نره ‌.
با احساس گرسنگی خفیفی که داشتم به سمت آشپزخونه رفتم تا حداقل با آشپزی خودمو سرگرم کنم و از گرسنگی نجات بدم ...
در یخچال رو باز کردمو نگاهی داخلش انداختم .
خداااای من به اندازه دو ماه فقط مواد اولیه و میوه توی یخچال بود !!!
خیره به یخچال بودم که صدای هشدارش بلند شد .
تا حالا همچنین یخچال مجهزی ندیده بودم !!
تمام قسمت های یخچال داری تنظیم دما بودن و حتی یه یه قسمت برای گازدار کردن نوشیدنی هم داشت .
ابرویی بالا انداختم وسایل لازانیا رو از یخچال برداشتم و شروع کردم به آشپزی بعد از تقریبا یک ساعت لازانیا رو سرو کردمو تو تنهایی از خوردنش لذت بردم .
ساعت تقریبا هشت بود که مشغول چک کردن کانال های تی وی شدم ...
واقعا چیزی که نظرمو جلب کنه به چشمم نمیخورد و دیگه داشتم کلافه میشدم که با صدای باز شدن در چشمم رو از تی وی برداشتم .


『 @shahvate_bipayan ‌‌』
973 views15:48
باز کردن / نظر دهید