Get Mystery Box with random crypto!

تاریخ‌اندیشی ــ مهدی تدینی

آدرس کانال: @tarikhandishi
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 86.81K
توضیحات از کانال

ایدئولوژی‌، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتاب‌ها:
عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریه‌های فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 17

2023-01-04 19:04:54 مرز آزادی

در گفتاری با عنوان "مرز آزادی" برای مدرسه تردید، به بررسی این پرداختم که اساساً آزادی چیست و قبض و بسط آن چگونه است.

در این فایل صوتی می‌توانید این گفتار را بشنوید. پیش‌تر مضمون کلی این گفتار را در این پست مختصر شرح داده بودم.

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
6.6K viewsمهدی تدینی, edited  16:04
باز کردن / نظر دهید
2023-01-03 22:03:47 «درخت تناور»


اگر گذشتۀ دهه‌پنجاهی‌ها و دهه‌شصتی‌ها را شخم بزنیم، بعید می‌دانم جز بردهای تیم ملی فوتبال لحظه‌های خوش دیگری در جوانی و نوجوانی‌شان پیدا کنیم. شادی آن زمان هم نایاب بود. اول جنگ و بعد هم فضای محزون پساجنگ که زنده نگه داشتن زخم‌های جنگ اصلاً سیاستی بی‌تعارف بود. رفته‌رفته یکی از کشفیات جامعۀ جوان برای لمس زندگی و دور شدن از فضاهای غمبار، فوتبال بود. دهۀ هفتاد به دهۀ احیای فوتبال تبدیل شد
 
از میانۀ دهۀ هفتاد جوان غیرتمندی در نوک حملۀ تیم ایران بود که زمین برایش مثل میدان جنگ بود؛ جنون داشت؛ واقعاً جنون داشت؛ جنون گل زدن. همه رفته‌رفته نامش را شناختند؛ حتی مادربزرگ‌ها. او یک‌تنه می‌خواست همۀ تروماهای دهۀ شصت را درمان کند. جامعه با گل‌های او شادی می‌کرد و روان‌زخم‌هایش را برون‌ریزی می‌کرد. او هم کم نمی‌گذاشت. با سر شکسته، با طحال پاره... اهل اردبیل و نمی‌توانستی ربطی میان این‌همه غیرت و ترک بودنش پیدا نکنی. خیلی زود آبروی ایران شد. حالا برای خیلی‌ها در دنیا نام «علی دایی» برایشان تداعی‌کنندۀ ایران بود ــ نه آن چیزها که در اخبار سیاسی شنیده بودند.
 
علی دایی بالا رفت و ما را هم با خودش بالا برد. برای ما پرستیژ می‌آورد ــ خودش هم دائم خوش‌تیپ‌تر می‌شد؛ از حجم سبیل و پشت‌مویش می‌کاست و هر چه می‌گذشت بیشتر حس جنتلمن بودن به بیننده القا می‌کرد. چیزهایی داشت که از بقیۀ فوتبالیست‌ها متمایزش می‌کرد. اما بزرگ‌ترین دارایی‌اش «شخصیت»اش بود و در شخصیتش «سختکوشی» بزرگ‌ترین فضیلتش بود. بعید می‌دانم از میان اهل فن کسی باشد که بگوید علی دایی «استعداد ویژه‌ای» داشت. علی دایی احتمالاً از آن دست نوجوان‌ها بود که مربیانش فکر می‌کردند کلاً استعداد فوتبال ندارد. بزرگی دایی هم همینجاست. او به هر چه رسید با شور و سختکوشی رسید. او کورۀ استعداد نبود، اما آتشفشان شور و سختکوشی بود. هیچ چیز در زندگی‌اش تصادفی رقم نخورد. به هر چه رسید ــ که در واقع به همه‌چیز رسید ــ با شایستگی بود.
 
در اواخر فوتبالش، اشتباهاتی داشت. حق داشت. مهار آن جنون سخت بود. فکر اینکه باید از این جنون دست کشد، دچار اضطرابش می‌کرد. اما هر چه از دوران قهرمانی فاصله گرفت، رفتارش پهلوانانه شد. هر جا «مردم» زخمی می‌خوردند، او پا در رکاب حاضر به کمک بود. طبیعی است این‌همه مردم‌دوستی و میهن‌دوستی بی‌پاسخ نمی‌ماند. این عشق و احترام مردم به او ریشه‌های عمیقی دارد. کسانی که این روزها به او توهین می‌کنند، روی تنۀ درختی تناور خش می‌اندازند. به درخت آسیبی نمی‌رسد، فقط جای بازی بچگانه‌شان روی تنۀ درخت می‌ماند تا حتی آیندگان ملامتشان کنند.

مهدی تدینی

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
10.5K viewsمهدی تدینی, edited  19:03
باز کردن / نظر دهید
2023-01-02 22:07:03 (ادامه از پست پیشین...)

فرد می‌توان درون این قلعه بنیادهای آزادی‌اش را حفظ کند. اما وای بر شهروندی که اقتصاد خصوصی ندارد؛ او اصلاً دیگر شهروند نیست! برده است! برده‌ای محض در غل و زنجیر «ادارۀ عمومی» (تعمداً به جای دولت می‌گویم «ادارۀ عمومی»).
 
اما بدون اقتصاد خصوصی مگر چه می‌شود و فرد چگونه به عروسک کوکیِ سیاست تبدیل می‌شود؟ برای پاسخ به این پرسش، باید بدانیم چه چیز جای «اقتصاد خصوصی» را می‌گیرد؟ هر جا «امر خصوصی» برچیده می‌شود، «امر عمومی» جای آن را می‌گیرد؛ هر جا «ادارۀ خصوصی» برچیده می‌شود، «ادارۀ عمومی» جای آن را می‌گیرد. حال نامِ این ادارۀ عمومی چیست؟ «بوروکراسی». بوروکراسی چیزی مگر همان «ادارۀ عمومی» نیست. در ادارۀ عمومی مالکیت غیرشخصی می‌شود و تصمیم‌گیری و ادارۀ آن نیز به «عموم» واگذار می‌شود. حال این اداره‌کنندۀ عمومی می‌خواهد حکومت یا یکی از ارکانش باشد، می‌خواهد شهرداری باشد، یا هر نوع اجتماع دیگری؛ مهم این است که فرد دیگر اداره‌کننده نیست ــ و این یعنی تصمیم‌گیرنده نیست، بلکه فقط باید تصمیماتی را که دیگران می‌گیرند، اجرا کند. از این پس فرد باید فرمانبرِ تصمیمات و دستورات ادارۀ عمومی باشد.
 
حال فرض کنید حکومتی بی‌وقفه اقتصاد خصوصی (و در پی آن سایر امور خصوصی) را برچیند. اینک می‌دانیم چه چیز جایگزینش می‌شود... بوروکراسی دولتی چونان شبکه‌ای منسجم و مویرگی کل کشور را می‌گیرد. همه‌چیز به شبکۀ مویرگ‌های حکومت وصل می‌شود و ارتباطی مستقیم میان دورترین سلول‌ها و قلب برقرار می‌شود. هر فرد، به مثابه سلول، برای اینکه غذا، جایگاه و ایمنی دریافت کند، باید مطلقاً تابع این نظم بوروکراتیک باشد. به محض اینکه بخواهد از این نظم سر باز زند، به منزلۀ سلولی عفونی و سرطانی با او برخورد می‎شود: سیستم ایمنیِ این پیکر سیاسی بی‌درنگ به او حمله می‌کنند، محاصره‌اش می‌کنند و از هستی ساقطش می‌کنند. همه‌چیز در این نظم بوروکراتیکِ مویرگی تحت کنترل است. فرد هم هیچ ابزاری برای مقاومت ندارد؛ نه حریم خصوصی دارد که به آن پناه برد، نه آزادی بیان دارد که اعتراض کند، نه مطبوعات دارد که بازگوکنندۀ نظرش باشد و نه حزب و تشکلی دارد که از او حمایت کند... هیچ! تنها کاری که می‌تواند بکند این است که دست از کار بکشد و وقتی دست از کار کشید، بی‌درنگ زنگِ هشدار در این شبکۀ بوروکراتیک به صدا درمی‌آید و با فرد برخورد می‌شود. بنیادهای معیشتی از سلول سرکش سلب می‌شود و دستگیر می‌شود. اگر تمردی که کرده در حد اعدام نباشد، روانۀ اردوگاه می‌شود. اردوگاه سیاهچاله‌ای است که هدف از آن تربیت و بازپروری نیست. بلکه جایی است برای فراموشاندن سلول‌ها عفونی و سرطانی. بنابراین، اردوگاه در عمل فرقی با عالم مردگان ندارد ــ اردوگاه‌نشینان مردگانی‌اند که هنوز زنده‌اند. اما آنهایی‌ هم که به سرزمین مردگان تبعید نشده‌اند، عملاً در نوعی حبس ابد به سر می‌برند: «حبس بوروکراتیک»
 
نتیجۀ این حبسِ بوروکراتیک شهروندان چیست؟ همان که ابتدا گفتم: «نابودی واقعیت فردی». فرد وجود دارد، اما دیگر واقعیت ندارد. دلیل اینکه ما رفتار این فرد را «یه‌جوری عجیب» حس می‌کنیم این است که در پس چهرۀ اینان دیگر «فردی به معنای واقعی» وجود ندارد؛ هنرپیشه نیستند، اما در عمل هنرپیشه‌اند. هر فرد همه‌عمر بخشی از یک نمایش بوروکراتیک مادام‌العمر است و باید دیالوگ‌هایش را از حفظ بگوید؛ به موقع بخندد؛ به موقع شور بگیرد؛ به موقع بگرید؛ به موقع بی‌تابی کند؛ به موقع اشک شوق ریزد. او انتخابی جز این ندارد و حتی خودش هم نمی‌داند چه بلایی بر سرش آمده.
 
هیچ سلولی مسیر حرکت، میزان و نحوۀ کار و نوع وظایفش را خودش تعیین می‌کند. به همین دلیل است که سرطانی شدن، تنها راه نجات سلول از این اسارت بوروکراتیک است. سرطانی می‌شود، خود را تکثیر می‌کند و تکثیر می‌کند تا همه‌جا را بگیرد و قلب را از کار بیندازد ــ که در این صورت سرانجامِ خودش هم مرگ است. انتحار تنها راه گریز سلول از بوروکراسیِ مویرگیِ بدن است. پس یا باید به این حبس بوروکراتیک تن دهد، یا باید میان دو مرگ یکی را انتخاب کند: مرگ با چشم‌های باز در اردوگاه یا مرگِ کل پیکر. به همین دلیل با نابودیِ واقعیت فردی خود کنار می‌آید. اما به آن چیزی تبدیل می‌شود که ما می‌بینیم: عروسکِ خیمه‌شب‌بازیِ سیرک بوروکراتیک.
 
این غایتِ همان سوسیالیسمی است که منادیان آن بسیار پُز انسانی بودنش را می‌دادند. البته در تاریخ، سوسیالیسم‌های کم‌آزارتر و کمتر توتالیتر هم وجود داشته است، اما کم‌آزارتر بودنشان مدیون این بود که در آن کشورها پیش از استیلای سوسیالیسم ارزش‌های آزادی‌خواهانه آنقدر ریشه داشت که بتواند این زمستان را مهار کند و از سر بگذراند. کمونیسم هر چه ساقه‌ها را در این کشورها زد، دستش به ریشه‌ها نرسید و سرانجام روزی دوباره این ریشه‌ها جوانه زد.
 
 
مهدی تدینی

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
3.5K viewsمهدی تدینی, 19:07
باز کردن / نظر دهید
2023-01-02 22:07:03 «حبس بوروکراتیک»
 

تصاویر و ویدئوهای بسیاری از رفتار مردم کرۀ شمالی دیده‌ایم که همگی باعث حیرت و گاه خنده است. از صحنه‌های ضجه زدن و خودزنی آنها در مرگِ کیمِ پدر تا زاری و بی‌تابی و اشک شوقشان با دیدنِ کیمِ پسر (و البته یک کیمِ پدربزرگ هم داریم که کل این معرکه را بنیانگذاری کرده است). مردمی که در همه مراسم‌های دولتی بخش ثابت نمایشند و باید دست تکان دهند، یا گل بچرخانند یا رژه روند. انگار صاحب اشک و لبخندشان نیستند. آنچه می‌بینیم آزاردهنده است، زیرا خیلی اوقات با عقل سلیم جور درنمی‌آید. آنچه عقل سلیم را می‌آزارد این است که ناخودآگاه حس می‌کنیم آنچه می‌بینیم «اطاعت» نیست. اطاعت یک پدیدۀ انسانی قابل‌درک است و همه انسان‌ها بر اساس تجربیات زیستی خود به راحتی اطاعت و عوامل آن را درک می‌کنند. اما آنچه می‌بینیم اطاعت نیست، با آنکه می‌دانیم «اطاعت» هم درجاتی دارد، از اطاعتی بی‌رغبت و ناخواسته تا اطاعتی مشتاقانه و ارادتمندانه که می‌تواند به سرسپردگی برسد ــ اما این انگار سرسپردگی هم نیست. این‌که دختران جوان در شهربازی پیونگ‌یانگ گرد کیم جونگ اون حلقه بزنند، بازوانش را بغل کنند، لباسش را بکشند، خود را بی‌تاب و مشتاق نشان دهند و مثل ابر بهاری اشک ریزند، عقل را می‌آزارد: آیا آنچه می‌بینیم نمایشی ریاکارانه است یا حقیقتاً اینان چنین دلباخته‌اند؟ این همان پرسشی است که معمولاً از من می‌پرسند. این پدیده چیست؟ چگونه ممکن می‌شود؟ چه چیزی در این صحنه‌ها نامعمول است؟ این آلارم مجهولی که عقل سلیم می‌دهد چیست؟
 
طبق معمول، اول پاسخ می‌دهم و بعد واکاوی می‌کنم این پاسخ یعنی چه و اصلاً چرا چنین شده است.
 
آنچه عقل سلیم را می‌آزارد این است که در اینجا با «نابودی واقعیت فردی» و در نتیجه «فقدان واقعیت فردی» روبروییم و این برای ما قابل‌درک و قابل‎باور نیست. نابودی واقعیت فردی یعنی چه؟ یعنی انگار همۀ ویژگی‌های فردی از بین رفته است؛ به همین دلیل افرادی که می‌بینیم انگار واقعی نیستند، انگار بازیگرند، هنرپیشه‌اند، اما می‌دانیم نیستند و همین آزارمان می‌دهد! چه شده که غیرعادی‌ترین رفتار یک شهروند که بیشتر به بازی کردن یک نقشِ دستوری شبیه است، چنین به یک رفتار عادی تبدیل شده؟ فردیت اینها کجا رفته؟ فردیت قابل ساخت و ویرانی است. چنین نیست که به صِرف وجود و زنده بودن بتوان همیشه «فردیت» هم داشت. فردیت را می‌توان نابود کرد، و این همان اتفاقی است که در اینجا افتاده است. در پی این نابودی، اینان به هنرپیشه‌هایی کوکی تبدیل شده‌اند؛ عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی دولتی؛ انسان‌های دست‌آموز سیرکی حکومتی که میدانگاه آن کل کشور است. هر کس هر جا در هر نقشی، انسانی دست‌آموزی در این سیرک ملی است.
 
خب سخت‌ترین پرسش این است که این نابودی فردیت چگونه امگان‌پذیر شده است؟ پروپاگاندا؟ کیش شخصیت (رهبرپرستی)؟ ارعاب (ترور)؟ بیراه نگفتید. بله، پروپاگاندا، کیش‌ شخصیت و ترور (به معنای ارعاب) همگی از ویژگی‌های توتالیتاریسم کرۀ شمالی است و در پدید آمدن این وضعیت موجود مؤثر بوده است؛ اما جواب اصلی این نیست. شاید باورش سخت باشد، اما حتی بدون اینها هم می‌شود چنین وضعیتی را تا حدی پدید آورد. زیرا بنیاد این سیرک جای دیگری است. این ساختمان مصالح و ملاط دیگری دارد، پروپاگاندا و ارعاب و کیش شخصیت صرفاً مصالح فرعی و برای سفت‌کاریِ این سازۀ عظیم است. با این پُتک‌ها نمی‌توان شخصیت فردی را خُرد کرد؛ فقط می‌توان آن را سرکوب کرد. اما می‌دانیم آنچه در کره می‌بینیم سرکوب نیست! اصلاً «فرد» آنجا وجود ندارد که لازم باشد سرکوب شود. پیش از سرکوب باید فردیتی وجود داشته باشد؛ وقتی وجود داشت، آنگاه می‌توان با پروپاگاندا و ارعاب سرکوبش کرد. این عوامل نمی‌توان هیچ «فردیتی» را نابود کرد (می‌توان «فرد» را کشت، اما «فردیت» را نمی‌توان کشت) ــ چه رسد به اینکه بتوان فردیت را در کل یک ملت نابود کرد! پس قضیه چیست؟
 
این هیولا از تخم دیگری سر برآورده. ریشۀ قضایا در اصل سیاسی نیست، بلکه اقتصادی است. مالکیت خصوصی و آزادی اقتصادی برج‌وباروی فردیتِ فرد است. فردیت انسان پیش از هر چیز بر «استقلال اقتصادی»اش استوار است. اگر استقلال اقتصادی را از فرد بگیرید، بقیۀ آزادی‌هایش پوچ می‌شود؛ انگار که بخواهید روی آب خانه بسازید! آزادی‌های دیگر (مثل آزادی بیان، آزادی وجدان، آزادی مطبوعات و...) بدون آزادی اقتصادی باد هواست! وقتی برج‌وباروی فرد را از او بگیرید، گوی چوگان حکومت و سیاست می‌شود؛ انگار که گلادیاتوری را عریان، بی‌سلاح و بی‌زره، به رزم اژدهایی بفرستید ــ اژدها او را با اولین دمِ آتشین خود کباب می‌کند. اقتصاد خصوصی که در مالکیت خصوصی جلوه‌گر می‌شود، ساحتی حکومت‌زدوده پدید می‌آورد و قلعه‌ای را در برابر سیاست می‌سازد. این ساحتِ حکومت‌زدوده پشتوانۀ همۀ آزادی‌های فردیِ دیگر است.

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
3.9K viewsمهدی تدینی, 19:07
باز کردن / نظر دهید
2022-12-31 22:23:54 (ادامه از پست پیشین)

حتی برای شما که این متن را می‌خوانید احتمالاً مفهوم «نیاز جنسی» یک مفهوم بی‌عیب و بدیهی است. اما نه! مفهوم «نیاز جنسی» یکی از آن کلک‌های فرهنگیِ ریز و پیچیدۀ ماست. وقتی از تعبیر نیاز استفاده می‌کنیم، اراده فرد را کاملاً تضعیف می‌کنیم (حتی انکار می‌کنیم). یعنی چه؟ یعنی وقتی می‌گوییم «نیاز جنسی»، میل جنسی هم چیزی هم‌ردیف غذا قلمداد می‎شود که نمی‌توان آن را از زندگی کسی حذف کرد. نیاز تابع اراده و اختیارِ فرد نیست. یعنی این‌طور نیست که شما اراده کنید به غذا نیاز داشته باشید یا نه ــ شما فارغ از اراده‌تان «نیاز»مند غذایید. وقتی میل جنسی هم «نیاز» نامیده می‌شود، از دایرۀ اراده خارج می‌شود. این تعبیر در واقع خیرخواهانه و همدلانه بوده، اما یک تحریف بزرگ در آن نهفته است و قلب واقعیت می‌کند ــ و اصلاً در نهایت پوچ هم از کار درمی‌آید. چرا؟ چون اتفاقاً میل جنسی «نیاز» به معنای معمولِ نیاز نیست و به همین دلیل قرار دادن آن در دسته‌بندی نیازها در واقع نابود کردن آن است. هیچ‌کس بدون غذا زنده نمی‌ماند، اما هیچ‌کس از نداشتن تأمین جنسی نمرده است. ممکن است فقدان تأمین جنسی آسیب‌ها یا اختلالات روانی ایجاد کند، اما کسی از عدم تأمین جنسی نمی‌میرد. اتفاقاً از همین رهگذر، یعنی با «نیاز» قلمداد کردن میل جنسی، سپس به سادگی می‌توان آن را سرکوب کرد، زیرا به سادگی می‌توان اثبات کرد میل جنسی نیاز نیست و به سادگی آن را از دایرۀ نیازها پرت کرد بیرون! از این رهگذر میل جنسی حتی به یک چیز تجملاتی تبدیل می‎شود اصلاً جایگاه خود را از دست می‌دهد و پوچ می‌شود.

پس اصلاً چرا مفهوم «نیاز جنسی» ساخته شده است؟ هدف از آن چه بوده؟ «نیاز» در واقع یک تعبیر پوششی برای تن ندادن به «اصل لذت» است. نیاز راهکاری بود برای اینکه بتوان میل جنسی را بدون تن دادن به اصل لذت و بدون پذیرش ملحقات میل جنسی پذیرفت. با یک مثال قضیه را بهتر متوجه می‌شویم: پسری می‌خواهد برود به سینما و پدرش اجازه نمی‌دهد. سینما رفتن برای لذت بردن است. فرد برای لذت بردن «میل» دارد به سینما رود و تصمیم‌گیری برای ارضای این میل نیز دست خود اوست؛ یعنی صاحب اراده و اختیار است. اما پدر اجازه نمی‌دهد. این عدم اجازه یعنی پدر اصل لذت را ــ دست‌کم در این مسئله ــ برای پسرش به رسمیت نمی‌شناسد. در نتیجه بر میل پسر خط بطلان می‌کشد و اراده‌اش را در این باره سلب می‌کند. در اینجا مادر پسر با نگاهی دلسوزانه وارد تعامل می‌شود و به پدر می‌گوید: «بچه نیاز به تفریح داره!» مفهوم «نیاز» اینجا مانند شعبده‌بازی وارد صحنه می‌شود. در اینجا یک سازشکاری بزرگ در لوای واژه «نیاز» صورت می‌گیرد. مادر با همین جمله پلی طلایی میان پسر و پدر می‌سازد، اما مفاهیم را جعل و تحریف می‌کند. سینما رفتن از تلاشی برای لذت‌جویی به یک «نیاز» تبدیل می‌شود. لذتِ نهفته در پس سینما رفتن انکار می‌شود و از این طریق پسر می‌تواند برود سینما، بدون اینکه نیازی باشد پدر بپذیرد پسر حق دارد از زندگی لذت ببرد. به‌کارگیری تعبیر نیاز چنین پیامدهای مخرب و فریبکارانه‌ای دارد. دروغی است که هیچ‌کسی را بهروز نمی‌کند، فقط برای باج دادن به ارباب قدرت است؛ برای نرم کردنِ دلِ اربابی است که ارادۀ لذت‌جویی را از دیگران غصب کرده (به عبارتی این غصب را فرهنگ برای او انجام داده و طبعاً او نیز خود را وامدار چنین فرهنگی می‌داند که چنین اختیارات گسترده‌ای به او داده و در نتیجه او پاسبان آن فرهنگ می‌شود.)

هر آنچه دربارۀ «نیاز» گفتم، مثالی بود برای واکاوی این بود که جامعه چگونه به لطایف‌الحیل در برابر اصلِ لذت مقاومت می‌کند. در برابر لذتِ زنان (لذت را به معنای عام در نظر گیرید) صف طویلی از مخالفان از خانواده تا سیاست ایستاده بود (یا ایستاده است). سیاست، به عنوان ساحت قانونگذاری، اجرای قانون و مجازاتِ بی‌قانونی، پشتوانۀ اصلیِ همۀ آن نیروهای اجتماعی بود که در برابر زنان ایستاده بودند. طبیعی بود که هر چه زنان در جامعه فتوحات بیشتری کسب می‌کردند، بیشتر نیروی خود را بر سیاست متمرکز می‌کردند. مانند نیرویی که در چند جبهه مبارزه می‌کند و هر چه فشار در یک جبهه سبک‌تر می‌شود، نیروی خود را روانۀ جبهۀ دیگری می‌کند. همۀ تبعیض‌ها و محرومیت‌ها علیه زنان معلولِ عدم پذیرشِ اصل لذت برای آنان است ــ از شال و روسری بگیرید تا روابط شخصی، حق طلاق و حضانت. راهی که زنان ایران را به سیاست رساند همین بود: تلاش برای برخورداری برابر از حق لذت از زندگی.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
7.7K viewsمهدی تدینی, edited  19:23
باز کردن / نظر دهید
2022-12-31 22:23:54 «گلادیاتورهای روزمره»

ــ یا روایت سیاسی‌شدن زنان ــ

هر شهروندی فارغ از جنسیتش می‌تواند به دلیلی سیاسی شود؛ یعنی دغدغه، اهداف و مطالبات سیاسی پیدا کند و در نتیجه با سیاست درگیر شود. یک کارگر ممکن است از رهگذر مسائل معیشتی، یک روزنامه‌نگار از رهگذر سانسور، یک نویسنده از رهگذر آرمان‌هایش، یک اقلیت از رهگذر تبعیض، یک کارفرما از رهگذر قوانین ضدسرمایه، یک بازرگان از رهگذر قوانین ضدتجاری و هر کس دیگری از یک مسیری ممکن است سیاسی شود. البته ممکن است گاه سیاست آنقدر فضول، سمج و مداخله‌گر باشد که شهروند به انواع دلایل خود را ناگزیر ببیند سیاسی شود. هر چه مداخلۀ سیاست در زندگی شهروندان بیشتر باشد، شهروندان نیز بیشتر ترغیب می‌شوند با سیاست درگیر شوند.

اما مسئلۀ ما در این نوشتار این است که خاصه زنان چرا سیاسی شده‌اند؟ یعنی انگیزه‌های ویژۀ زنانه چه بوده است؟ اگر بخواهم حرف آخر را اول بزنم و بعد شرحش دهم، باید بگویم کانونی‌ترین مسئله زنان برای سیاسی شدن در ایران این بوده است که «اصل لذت از زندگی» برای زنان به رسمیت شناخته نمی‌شده است. البته در زبان رایج سیاسی و اجتماعی معمولاً کسی به این صراحت این حرف را نمی‌زند و به جای آن به «معلول‌های این محرومیت» اشاره می‌کند. اتفاقاً همین نشان می‌دهد «لذت» همچنان یک تابوست که صحبت صریح دربارۀ آن امتیاز منفی به بار می‌آورد و گوینده را در معذوریت و در موضعی پیشاپیش باخته قرار می‌دهد.

البته در فرهنگ حاکم در ایران لذت همیشه با ریا، تعارف و شرم فروپوشانده شده است و انسان‌ها از اینکه به صراحت بخواهند اعتراف کنند پی لذتند، خودداری می‌کنند (همان‌طور که «سود» بار منفی دارد و آدم‌ها از اینکه دنبال سودند، باید کمی شرمنده باشند ــ در حالی که «سودطلبی» یکی از ارکان یک نظم اجتماعیِ سالم است). اما این لذت‌پوشی و عدم به رسمیت شناختن لذت دربارۀ زن‌ها به مراتب بیشتر تابو بوده است.

بگذارید مثالی ساده بزنم: زنان متولد دهه پنجاه و شصت معمولاً سیگار کشیدنشان را از والدینشان پنهان می‌کردند (حتی وقتی بزرگسال بودند و خود بچه داشتند)، در حالی که برادران یا شوهران همان زنان به سادگی پیش والدینشان سیگار می‌کشیدند. سیگار لذتی بود که برای زن زشت بود. تا همین چند سال پیش به ندرت می‌دیدید زنی علنی در خیابان سیگار بکشد. این یک نمود خفیف تحریم لذت برای زنان است تا برسد به موارد بسیار شنیع و کمیاب‌تر (و البته خوشبختانه رو به انقراض) مانند ختنه دختران. ریشۀ سنتِ شنیع ناموس‌کشی نیز به همین ممنوعیت لذت برای زن می‌رسد. اگر زن بر بدنش مالکیت ندارد، به این دلیل است که نتواند خودش دربارۀ «لذت از زندگی» (به معنای عام) تصمیم بگیرد. یعنی حتی آن مسئلۀ مالکیت بر تن که بزرگ‌ترین نقطۀ مناقشۀ زنان است نیز خود معلولِ تحریم لذت است.

این مبارزۀ زنان که امروز به سطح و ساحت سیاسی رسیده است، اول از بطن جامعه و خانواده سر همین مسئله آغاز شد. پیش از جبهۀ سیاسی، این مبارزه در سطح خانوادگی و اجتماعی جریان داشت. در مرحله قبل کار هنوز به مبارزه با سیاست نرسیده بود، بلکه اول باید خاکریزهای خانوادگی و اجتماعی فتح می‌شد. حکومت هم آسوده‌خاطر می‌دانست که جامعه خندقی میان سیاست و زنان معترض کشیده است و زنان در نهایت در آن خندق‌ها آن‌قدر درگیر می‌شدند که به دیوارهای قلعۀ سیاست نمی‌رسیدند. اما اینک آن فاصله اجتماعی میان زنان و سیاست از میان برداشته شده. جامعه تصرف شده (به حدی نسبی، اما معنادار). این را وقتی می‌فهمیم که برای مثال در ویدئویی زنی که خود را آمر به معروف معرفی می‌کند، مستأصل از یک نمایندۀ مجلس می‌خواهد که دولت از همۀ ابزارهای حکومتی برای مهار بی‌حجابی استفاده کند، زیرا کنترل این وضع دیگر از توان آمران به معروف خارج است.


اما برگردیم به جامعه و محدودیتِ اصلِ لذت برای زنان. نهایت امتیازی که جامعه حاضر بود به زن بدهد این بود که نه لذت، اما «نیاز» او را به رسمت بشناسد. جامعه زمانی «لذت» را برای زن می‌پذیرفت که در جامۀ «نیاز» تعریف شده باشد. مثلاً جامعه نهایتاً حاضر بود رابطه با مرد را «نیاز» زن بداند. اینک بیایید به پشتِ واژۀ «نیاز» برویم تا بفهمیم ذهن پیچیدۀ جامعه چطور از پذیرش اصلِ لذت برای زن امتناع می‌کرد! خود مفهوم «نیاز» مفهومی کاملاً سازشکارانه‌ و اصلاً فریبکارانه است. تعبیر «نیاز جنسی» در نگاه نخست تعبیر دقیق و درستی به نظر می‌رسد و تصور می‌شود نگاه انسانیِ درست و غیرمردسالارانه‌ای پشت آن نهفته است، اما این برداشت کاملا غلط است. تعبیر نیاز جنسی یک کلک اجتماعی بزرگ است! بگذارید شرح دهم...

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
7.9K viewsمهدی تدینی, edited  19:23
باز کردن / نظر دهید
2022-12-28 20:41:13
این هفته در مدرسهٔ تردید: بخش سوم رویداد تریلوژی زن، زندگی و آزادی در تفکر فلسفی

بخش سوم: آزادی

نشست اول: از انقلاب تا آزادی

سخنران: فاطمه صادقی

نشست دوم: مرز آزادی

سخنران: مهدی تدینی

پنج‌شنبه هشتم دی ماه ، ساعت ۱۸

شرکت در این رویداد برای همه علاقه‌مندان آزاد است.

این رویداد در محیط اسکای روم برگزار خواهد شد.

لینک شرکت در رویداد

https://www.skyroom.online/ch/tardidschool/freedom
8.6K viewsمهدی تدینی, 17:41
باز کردن / نظر دهید
2022-12-27 21:08:42 بولشویسم از موسی تا لنین

در این فایل کتاب "بولشویسم از موسی تا لنین" را تا صفحه ۲۸ می‌توانید مطالعه بفرمایید. هر چه لازم باشد دربارهٔ این کتاب بدانید، در همین صفحات گفته شده است.

برای معرفی اجمالی کتاب به این پست مراجعه بفرمایید: بولشویسم از موسی تا لنین

کتاب ده روز پیش منتشر شد و به چاپ دوم رفته است.

لینک تهیه کتاب: بنوبوک

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
17.3K viewsمهدی تدینی, 18:08
باز کردن / نظر دهید
2022-12-26 22:05:26 (ادامه از پست پیشین)

بدون اینکه داستان را برای کسانی که فیلم را ندیده‌اند فاش کنم، می‌توان آن را اینگونه توصیف کرد: فیلم ۲۴ ساعت از زندگی یک مرد را به تصویر می‌کشد. همه‌چیز به شکل رقت‌انگیزی معمولی، حوصله‌سربر و پیش‌پاافتاده است. در فیلم یک روزمرگیِ محض را می‌بینیم: مرد به خانه می‌آید، بچه‌اش را از مدرسه می‌آورد، کادو برای جشن عروسی فامیل می‌گیرد، به فروشگاه می‌رود ــ همه‌چیز بانال است ــ به محل کار برمی‌گردد، هنگام کار در اتاقش میوه می‌خورد و حین خیار پوست‌کندن دکمه‌ای را می‌فشارد... همه‌چیز عادی است! عادی عادی! اما نه! یکی از این کارها نمی‌توانست عادی باشد. بیننده می‌فهمد «فشردنِ آن دکمه» قاعدتاً باید یکی از غیرعادی‌ترین یا هولناک‌ترین کارهای جهان باشد و شوکه‌ می‌شود، اما در اینجا، در زندگی او به یک امر عادی ــ بانال ــ تبدیل شده. این همان چیزی است که آرنت می‌خواهد بگوید. چه می‌خواهد بگوید؟

وقتی شر جامۀ بوروکراسی به تن کند و به یک نظم اداری تبدیل شود، تغییر ماهیت می‌دهد. رابطۀ شخصیِ فرد با شر از بین می‌رود. شر از یک «فعل» که یک نفر آن را به تنهایی مرتکب شود، به یک «فرایند ماشینی‌ـ‌اداری» (یا بوروکراتیک) تبدیل می‌شود و هر کسی یک پیچ از صدها پیچِ آن را می‌چرخاند و یک اهرم از ده‌ها اهرم آن را می‌فشارد. به همین دلیل، آن حسی که یک انسان نسبت به شر در حالت عادی دارد از بین می‌رود. در واقع، نوعی «بیگانگی» میان فرد و شری که انجام می‌دهد پدید می‌آید. همه در شر شریکند و هیچ‌کس هم خود را مسئول آن حس نمی‌کند. اما برای اینکه معنای «ابتذال شرِ» مورد نظر آرنت محقق شود، هنوز یک شرط دیگر هم لازم است. حتماً می‌دانید که آرنت مفهوم «ابتذال شر» را در پی بازداشت، محاکمه و اعدامِ آدولف آیشمان، آن افسر معروف نازی که در کشتار یهودیان نقش داشت، در کتاب «آیشمان در اورشلیم» مطرح کرده است. آیشمان پس از سقوط هیتلر گریخته بود و مأموران مخفی اسرائیل، پانزده سال بعد او را در آرژانتین یافتند، ربودند، به اسرائیل آوردند و محاکمه و اعدام کردند.

آرنت در آنجا، بر پایۀ مفاد بازجویی و جلسات دادگاه معتقد بود آدولف آیشمان مصداق ابتذال شر ــ یا روزمرگی شر ــ است. آیشمان فقط یک مأمور معذور بوده و به اوپراتوری در یک دستگاه کشتار تبدیل شده بود. بنابراین، زمانی روزمرگی شر رخ می‌دهد که فرد اعتقادات ایدئولوژیک نداشته باشد، بلکه یک آدم کاملاً عادی و حتی غیرسیاسی و غیرایدئولوژیک باشد که فقط به یک اوپراتورِ بی‌حس و بی‌تفاوت تبدیل شده است. اینک او به سادگی هر دکمه‌ای را می‌فشارد ــ چه دکمۀ باز شدن یک دروازه باشد، چه دکمۀ شلیک یک موشک و چه دکمۀ تزریق گاز به اتاق گاز. برای او دکمه دکمه است. کاربرد آن برایش چندان فرقی نمی‌کند.

فکر می‌کنم با این توضیحات مفهوم مورد نظر از «روزمرگی شر» روشن شده باشد. البته فقط گذرا اشاره کنم که برخی این نظریۀ آرنت را دربارۀ آیشمان قبول ندارند و می‌گویند آیشمان در دادگاه تظاهر می‌کرده است به اینکه «مأمور و معذور» بوده. برای مثال، آونِر وِرنر لِس (Avner Werner Less)، پلیس اسرائیلی که ۲۷۵ ساعت از آیشمان بازجویی کرده بود، معتقد است آرنت متوجه نشده بود که آیشمان صرفاً رشته‌ای از دروغ بافته بود تا قاضی را مجاب کند او هیچ نقشی نداشته و آدم بی‌اهمیتی بوده است.

مهدی تدینی

همچنین پیشنهاد می‌کنم این پست را بخوانید: «از بوروکراسی تا توتالیتاریسم»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
7.8K viewsمهدی تدینی, edited  19:05
باز کردن / نظر دهید
2022-12-26 22:05:26 «در باب ابتذال شر»


«ابتذال شر» یکی از آن مفاهیمِ هانا آرنت است که در متون سیاسی فارسی بسیار از آن استفاده می‌کنند و درک آن برای برخی قدری دشوار است ــ و البته گاهی هم حس می‌کنم برخی می‌خواهند همه‌چیز را با مفهوم «ابتذال شر» بفهمند و تفسیر کنند و به همین دلیل بساط استفادۀ نابجا از آن نیز گرم است. این مفهوم اصلاً چیز پیچیده‌ای نیست و معنای ساده‌ای دارد، اما یک مشکل ساده برای آن هنگام «معادل‌گذاری» به فارسی رخ داده که کار را دشوار کرده است. مشکل از واژۀ فارسی «ابتذال» است. ابتذال معادل خوبی در اینجا نبوده و اصلاً منظور آرنت در اینجا «ابتذال» نیست. اگر کمی توضیح بدهم مشخص می‌شود چه مشکل ساده‌ای پیش آمده...

«ابتذال» یعنی چه؟ ابتذال یعنی چیز گرانبها و ارزشمندی را بسیار و همه‌جا به کار بردن تا آنکه آن چیز ارزش خود را از دست بدهد و پست شود. چیز «مبتذل» هم چیزی است که بر اثر مصرف زیاد، پست و بی‌ارزش شده باشد. حال در اینجا دربارۀ مفهوم «ابتذال شر» این پرسش پیش می‌آید که «پست و بی‌ارزش شدن شر» یعنی چه؟ شر مگر چیز والایی است که اینک خوار شود؟

اما ببینیم تعبیر آرنت در زبان اصلی چیست:

ــ انگلیسی: «banality of evil»
ــ آلمانی: «Banalität des Bösen»

آرنت واژۀ «بانالیتی» را به کار برده که حالت صفتِ آن «بانال» (banal) است. بانال یعنی «پیش‌پاافتاده»، «معمولی»، «عادی» و «روزمره». بگذارید چند مثال بزنم: «یک پرسشِ بانال» / «حکمت‌های بانال» / «سخنرانی‌اش بانال بود» / «مواجهۀ دائم با ادارات در مورد مسائل بانال»، «دعوا سر مسائل بانال» ــ در هیچ‌یک از این مثال‌ها به جای «بانال» نمی‌توانید معادل «مبتذل» را بگذارید. اما می‌توان «پیش‌پاافتاده، معمولی، روزمره و عادی» را گذاشت.

مشکلِ تعبیرِ «ابتذال شر» دقیقاً معادلی است که در فارسی برای آن رایج شده است. اگر به جای آن «پیش‌پاافتادگی شر» یا به ویژه «روزمرگی شر» بگوییم نیمی از معنای مورد نظر آرنت را فهمیده‌ایم، در حالی که «ابتذال» اصلاً ذهن را گمراه می‌کند. دقیقاً منظور آرنت از این مفهوم نیز «معمولی شدن شر» است. یعنی شر دیگر ویژگی‌های آزاردهنده، زننده و خاص خود را از دست می‌دهد و به امری عادی و روزمره تبدیل می‌شود. یعنی چه؟ آدمکشی یک کار عادی و پیش‌پاافتاده نیست؛ بلکه خاص، زننده، نامعمول و نامتعارف است. اما سیگار کشیدن، صبحانه خوردن، کتاب خواندن، آواز خواندن، رقصیدن، فوتبال دیدن، به سینما رفتن و صدها کار دیگر مانند اینها اموری روزمره و معمولی است (یک داخل پرانتز هم اضافه کنم: به ویژه هیچ‌کدام از این کارها از نظر ما مبتذل و نشانۀ ابتذال نیست). حال فرض کنید در پی فعل و انفعالات سیاسی و اجتماعی کلاهبرداری، دزدی، آدمربایی، چاقوکشی و کتک‌کاری هم درست مانند سینما رفتن و فوتبال دیدن به اموری عادی و پیش‌پاافتاده تبدیل شود (و طبعاً در اینجا نمی‌گوییم: «ابتذال کتک‌کاری» یا «ابتذال دزدی»؛ بلکه می‌گوییم «روزمرگی دزدی»، یعنی روزمره‌شدن دزدی). پس منظور آرنت از «بانالیتیِ شر» یا «بانال شدن شر» این است که «شر» به عنوان چیزی که قاعدتاً خاص و نامتعارف است، به امری پیش‌پاافتاده و معمولی تبدیل شود. نیازی به توضیح نیست که روزمره‌شدن شر، تبهکاری یا هر چیز نامتعارفی چه پیامدهای خطرناکی به همراه دارد. همۀ ما از جامعه‌ای که تبهکاری در آن «بانال» (روزمره و عادی) شده باشد، وحشت داریم، زیرا دیگر قربانی شدن استثنا نیست، بلکه قاعده است و دیر یا زود ما نیز قربانی خواهیم شد.

اما مسئلۀ مهم در اینجا این است که چه می‌شود که آن «روزمرگی شر» (یا اگر همان معادل رایج را دوست دارید، «ابتذال شر») رخ می‌دهد. یا چه کسانی دچار روزمرگی شر می‌شوند؟ پیش از آنکه این را توضیح دهم، یک مثال سینمایی می‌زنم که می‌تواند بسیار کمک کند. فیلمِ «شیطان وجود ندارد»، اثر محمد رسول‌اُف، چهار اپیزود دارد. اپیزود اول این فیلم از نظر من شاهکار است، اما هر چه اپیزودها را جلو می‌رویم فیلم افت می‌کند و شعاری می‌شود ــ تا حدی که من آرزو می‌کردم ای کاش فیلم در پایان همان اپیزود اول تمام می‌شد. اگر می‌خواهید در قالب یک فیلم دقیقاً درک کنید «ابتذال شر» چیست، اپیزود اول این فیلم را ببینید.

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
8.1K viewsمهدی تدینی, edited  19:05
باز کردن / نظر دهید